نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از تاهیتی

در آغاز چیزی نبود؛ نه زمین بود، نه دریا، نه انسان، نه ماهی، نه خورشید، نه آسمان، نه آب شیرین و نه زندگی! تنها شب بود و تاریکی و فضای خالی، بی‌سپیده‌ی بامدادی و سرخی شامگاهی و گرما!
«تا آروآ» (1) تنها و گمشده در پهنه‌ی بی‌پایان، در زندان صدف بزرگ خود افتاده بود و آهسته و آرام می‌چرخید.
او در تاریکی و خلأ می‌چرخید و هیچ نمی‌دانست که جز شب و خلأ، چیزی در گرداگرد او نیست. او بر آن شد که از صدف خود بیرون بیاید. از تنهای تنها بودن افسرده و کسل شده بود. خواست بداند که در فراسوی زندان او چیست؟
تا آروآ نیمه‌ی صدف خود را از روی سرش بلند کرد. جز شب و خاموشی چیزی ندید. در شگفت افتاد. سرما به لرزه‌اش انداخت. پس آواز برآورد: «آیا در این جا، در برابر من کسی نیست؟»
نه کسی نبود و کسی پاسخی به او نداد. دوباره آواز بر آورد: «آیا در آن جا، در زیر من کسی نیست؟»
نه کسی در آن جا، در زیر او نبود و او پاسخی نشنید. باز آواز بر آورد: «آیا در آن بالا، بر فراز سر ما کسی نیست؟»
نه. کسی د ربالای سر او نبود و پاسخش نداد و چون خدا خود را تنها یافت خشمگین گشت و فریاد برآورد: «ای کوه‌ها، به سوی من برشوید!
و صدای او به غریو موج‌های طوفان می‌مانست!
لیکن کوه‌هایی نبود که به سوی او بر شوند!
- ای ریگ‌ها، تخته سنگ‌ها، رودخانه‌ها به سوی من بیایید!
لیکن ریگ و تخته سنگ و رودخانه‌ای نبود تا به سوی او برود!
- ای دریاچه‌ها، ای اقیانوس‌ها، ای جزیره‌ها به سوی من بپرید!...
و صدای او چون غریو تندر بر روی دریا بود.
لیکن دریاچه، اقیانوس و جزیره‌ای نبود تا به سوی او بر شود.
پس تاآروآ، صدف خود را بلند کرد و آن را به بالای سر خود، بسیار بالا، انداخت و آن صدف سقف آسمان گشت.
تا آروآ دریافت که خود باید همه چیز را بیافریند و از این روی خشمش فرو نشست!
ستون مهره‌های پشت خود را برداشت و با آن رشته کوه‌ها را ساخت!
دست‌ها و پاهای خود را خمیر کرد و به شکل گلوله‌ای در آورد و بدین گونه زمین را پدید آورد!
با زلف‌های خود گیاهان، گل‌ها و درختان را آفرید. با دندان‌های خود ستارگان را ساخت و با لبخند خود ماه را پدید آورد. با ناخن‌های دست و پای خود لاک همه‌ی جانوران خشکی و دریا را ساخت. با عرق پیشانی خود اقیانوس‌ها و دریاچه‌ها را پدید آورد و با اشک دیدگان خود ابرها را پر آب گردانید و با خون خود شامگاهان را رنگ‌آمیزی کرد.
سپس با دَم خود انسان را آفرید و به او زورق ساختن و خانه بنیاد نهادن و آتش افروختن آموخت.
پس از آن که همه چیز خود را بخشید. روانش که جاودان بود و هرگز نمی‌مرد بازگشت و در صدفی که جایگاه نخستینش بود، نشیمن گرفت.
پیران و سالخوردگان می‌گویند که او از آن‌جا مردمان را نگاه می‌کند، مردمانی که او روزی به میان آنان باز خواهد گشت، زیرا سرانجام از تنهای تنها بودن خسته خواهد شد.

پی‌نوشت‌:

1. Taaroa.

منبع مقاله :
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستان‌های تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمه‌ی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم