نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از تاهیتی

باد ناگهان برخاسته بود و موج‌های آن شاخه‌های درختان نارگیل را در کنار دریا تکان می‌داد. «واهینه‌موئه‌آ»(1) که در چشمان سیاهش شراره‌ی شرارتی دیده نمی‌شد به من گفت:
- ترسو، مگر نمی‌دانی که میوه‌ی نارگیل هرگز به روی کسانی که از زیرش رد می‌شوند نمی‌افتد؟
- بلی، این طور می‌گویند اما من باور نمی‌کنم که چنین باشد زیرا هیچ دلیلی وجود ندارد که چیزی که سقوط می‌کند راهش را کج بکند تا بر سر کسی نیفتد، به عکس من در آن بالا چند نارگیل می‌بینم که پیش‌پیش از وجود ما و وزش باد لذت می‌برد.
آدم وقتی پسر باشد هیچ خوشش نمی‌آید که دختری او را «ترسو» بخواند.
- بیخود عصبانی شدی، تو اشتباه می‌کنی، نارگیل «چیز» نیست، مگر متوجه نشده‌ای که روی پوست آن‌ها دو چشم و یک دهان هست!
- چرا، متوجه شده‌ام، اما از لبخند تو حدس می‌زنم که می‌دانی چرا چنین است!
واهینه‌موئه‌آ، گیسوان خود را که باد آشفته و پریشانش کرده بود، مرتب کرد و پس از آن که من هم در کنار او روی ماسه‌ها نشستم، داستان خود را چنین آغاز کرد:
«در قدیم در ناحیه‌ی «تره‌رائوتا»(2) دختر جوانی به سر می‌برد که زیبایی خیره کننده‌ی او مایه‌ی فخر و غرور پدر و مادرش بود؛ چشمان سیاه او، خطوط متناسب اندام قهوه‌ای رنگ او، نرمی حرکات و اطوار و خاصه زلفان بلند او که چون ابریشمی لطیف بود، او را به زیباترین دختر جزیره‌های ما نام‌بردار کرده بود. وقتی این دختر زیبا شانزده ساله شد، پدرش، که رئیس ناحیه بود، تصمیم گرفت شوهری برای او پیدا کند. او در جست‌وجوی مردی برآمد که شایستگی دامادی او و همسری دخترش را داشته باشد و چنین مردی را هم پیدا کرد.
دختر تا روز عروسی خود نامزد خود را ندیده بود و نمی‌شناخت و در باره‌ی او جز این چیزی نمی‌دانست که ساکن ناحیه‌ی دوردست «تره‌تائی»(3) است. اما چون پدرش نامزد او را به نزدش آورد تا دخترش را به او معرفی کند، دخترک که «هینا»(4) نام داشت، از دیدن شوهر آینده‌ی خود چنان به ترس و هراس افتاد که از هوش رفت. زیرا نامزد او مارماهی بزرگی بود با تنی غول‌آسا و سری بسیار بزرگ. این مارماهی امیر مارماهیان بود.
هینا از ترس و هراس به کوهستان گریخت و خود را به ناحیه‌ی «آکتورآ»(5) رسانید. در آن‌جا فاره‌ای خالی در زیر درختان آئیتو (6)(درخت نان) یافت و به آن پناه برد.
قضا را آن‌جا فاره‌ی خداوندگار هیرو بود و هیرو که به ماهیگیری رفته بود در بازگشت روشنایی تندی را دید که کلبه‌اش را فرا گرفته بود. این روشنایی که چشم او را خیره کرده بود از بازتاب پرتو خورشید بر زلفان هینا پدید آمده بود.
دختر جوان سرگذشت هراسناک خود را به خدا بازگفت و هیرو به او قول داد که مدتی در خانه‌ی خود پنهانش کند، اما مارماهی نیز که چشمش به درخشش زلفان دختر جوان افتاده بود، به زودی خود را به نزدیکی‌های کلبه‌ی هیرو رسانید. او دُم نیرومند خود را بر آبسنگ کوفت و حفره‌ای بزرگ در آن پدید آورد که امروز آن را «تاپوئه‌راما»(7) می‌خوانند.
هیرو که خطر را احساس کرده بود یکی از تارهای بلند گیسوی هینا را گرفت و قلابی صدفی بر آن بست و با آن جانور غول‌آسا را گرفت و به ساحل کشید و به سه پاره‌اش برید.
سر مارماهی که در پای دختر جوان افتاده بود گفت: «هینا، همه‌ی مردمان و خاصه تو که از من بیزارید، روزی بوسه‌ی سپاس‌گزاری بر لبان من خواهید زد. من می‌روم لیکن نفرینم ابدی خواهد بود!»
هیرو بی‌آن‌که فرصت را از دست بدهد سر مارماهی را در زیر برگ‌های درخت نارگیل پنهان کرد و آن را در کیسه‌ای نهاد و آن‌گاه کیسه را به هینا داد و گفت:
- هینا، ای دختر زیبا، اکنون تو می‌توانی به نزد کسان خود برگردی و این سر را از میان ببری، لیکن مبادا در راه و پیش از رسیدن به خانه سر مارماهی را بر زمین بگذاری، زیرا در این صورت نفرین مارماهی انجام خواهد شد.
هینا به همراهی دخترانی که خداوندگار هیرو به وی بخشیده بود تا ملازمش باشند، راه بازگشت به تره‌رائوتا را در پیش گرفت، اما راه دراز بود و آفتاب با پرتو سوزان خود تاب و توش از وی می‌گرفت. دختر به کنار رودخانه‌ای رسید که آبی روشن و خنک داشت. دختران جوانی که همراه او بودند هوس کردند که در آن رودخانه آب‌تنی بکنند.
هینا هم که سفارش خداوندگار هیرو را از یاد برده بود، کیسه را بر زمین نهاد تا به همراهان خود بپیوندد، لیکن ناگهان زمین با صدایی خفه دهان باز کرد و سر مارماهی را فرو بلعید، آن‌گاه از جایی که زمین شکاف برداشته بود و دوباره بسته شده بود درختی سر برزد و بزرگ شد؛ بی‌اندازه بزرگ و تناور!
این درخت درخت عجیبی بود که همه‌اش تنه بود، بر فراز آن دسته‌ای انبوه از برگ‌ها دیده می‌شد و چون مارماهی بزرگی بود که سر به سوی خورشید برافراشته باشد.
بدین گونه بود که نخستین درخت نارگیل در روی زمین پدید آمد.
خدایان هینا را به گناه سرپیچی از فرمان هیرو محکوم کردند که در کنار رودخانه و درخت تابو زندگی کند. همه از نزدیک شدن به آن درخت و چیدن و خوردن میوه‌های آن ممنوع شدند.
پس از مدتی، هینا با ماهیگیری جوان که در مصب رودخانه، خانه داشت زناشویی کرد. آن دو دختری پیدا کردند زیبا، زیبا چون پرتو خورشید که بر شبنم بامدادی بدرخشد، لیکن خوشبختی آنان چندان نپایید. بیش از چند ماه نگذشت که مرد جوان افتاد و مرد. هینا زن برادر شوهر خود شد و از او هم صاحب دختری شد به زیبایی پرتو خورشیدی که در دریا غروب می‌کند.
دو دختر که با هم بزرگ می‌شدند همدیگر را چون دو خواهر از یک پدر و مادر، دوست می‌داشتند.
سال‌ها گذشت اما خوشی و خوشبختی تازه‌ی هینای بیچاره هم دیری نپایید. روزی دو دختر، به رغم ممنوعیّت سخت، هوس کردند که مزه‌ی میوه‌هایی را که بر فراز درخت بلند و شکننده‌ای که در کنار کلبه‌ی آنان قرار داشت، بچشند. لیکن دریغ! خدایان بیدار بودند و دو کودک گناهکار را به صورت ابری در آوردند و بر فراز دریا قرار دادند.
پیران سالخورده می‌گویند که آنان دو ابری گلی رنگ هستند که همیشه در هوای خوب بر فراز جزیره‌ی مرجانی «هاناآ» دیده می‌شوند.
روزها گذشت. یک سال خشکسالی بزرگی پدید آمد و همه‌ی خوراکی‌ها و آب‌های شیرین را از میان برد. تنها درخت نارگیل بود که در برابر آفتاب مقاومت می‌کرد و مردمان با این که خدایان آنان را از چیدن و خوردن میوه‌های آن بازداشته بودند، از آن‌ها چیدند و آب صاف و شیرینی را که در میان آن‌ها بود نوشیدند. آنان دیدند که هر نارگیل که به بزرگی خربزه‌ای است، سه خال تیره دارد که چون دو چشم و یک دهان است که بر صورتی قرار گیرد... آنان برای نوشیدن آبی که در میان نارگیل بود، می‌بایست لب‌های خود را روی نقش دهان بگذارند. هینا نیز این کار را مانند دیگران کرد و هیچ نفهمید که پیشگویی مارماهی به حقیقت پیوسته است!»
***
حالا دیگر دو گیسو بافته شده بود و چون دو رسن سیاه و محکم بر شانه‌های واهینه‌موئه‌آ افتاده بود و او گلی ارغوانی رنگ بر آن‌ها زده بود و با مهری خاص که در دیدگان سیاه زیبایش می‌درخشید لبخند می‌زد.
صدایی از دور ما را می‌خواند:
- آهای، بیایید و با ما شنا کنید!
ما دوان دوان خود را به گروهی که با هیاهوی بسیار به سوی دریا می‌رفت رسانیدیم و در راهی که درختان نارگیل در دو طرف آن سر بر آسمان برافراشته بودند، به راه افتادیم!

پی‌نوشت‌ها:

1. Vahinemoea.
2. Tererauta.
3. Teretai.
4. Hina.
5. Aketura.
6. Aito. درختی است شبیه صنوبر که اغلب در ریگزارها می‌روید و با چوب بسیار سخت آن سلاح‌هایی مانند گرز و نیزه می‌ساختند. تاهیتیان، جنگجویان جوان را نیز آئیتو می‌خوانند.
7. Tapuerama.

منبع مقاله :
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستان‌های تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمه‌ی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم