نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از تاهیتی

در «تئاهوپوئو»(1) واقع در شبه‌جزیره‌ی «تائیاراپو»(2) غاری است که به مناسبت تاریکی و آبی که در آن است آن را «آناپوئی‌ری»(3)، یعنی «غار تاریک» یا «وائی‌پوئی‌ری»(4)، یعنی «آب تیره» می‌خوانند. برای دیدن این غار باید در رودخانه تا نقطه‌ای از کرانه که درختان کهنسال «ماپه»(5) سر در هم آورده‌اند. بالا رفت. در آن نقطه باید از قایق پیاده شد و کوره راهی را که از تپه بالا می‌رود در پیش گرفت و پس از چند دقیقه راه‌پیمایی به دهانه‌ی غار رسید. غار در نخستین نگاه به نظر جالب نمی‌آید و چون تونل کوچک موربی است که شیبی تقریباً چهل و پنج درجه دارد. در این جا کسی که به دیدن غار آمده است با تعجب بسیار می‌بیند که راهنمایان او همه چوب‌هایی به دست می‌گیرند و همچنان که در غار پیش می‌روند با آن‌ها بر دیواره‌های غار می‌زنند و فریادهایی بلند برمی‌آورند. چون به انتهای دهلیز می‌رسند خود را در برابر استخر کوچکی می‌یابند لیکن به دشواری آبی را که در زیر پایشان قرار دارد تمیز می‌دهند. راهنمایان سروصداها و فریادهای خود را بلندتر می‌کنند و با چوب‌هایی که به دست دارند بیشتر بر دیواره‌های این اتاق زیرزمینی می‌کوبند و این سروصداها انعکاس‌های عجیب و وهم‌انگیزی پیدا می‌کند.
اندک اندک چشم به تاریکی غار عادت می‌کند و نخست پرده‌ی آب و آن‌گاه طاق و سرانجام کف آن را به روشنی می‌بیند. در این دم بازدیدکننده‌ی غار که مسحور منظره‌ی شگفت‌انگیزی که در برابرش قرار دارد، گشته است صدای راهنمایانش را می‌شنود که به او می‌گویند می‌تواند پیش روی خود را ببیند، زیرا تیرگی‌ها در سایه‌ی سروصداهایی که آنان را برانگیخته‌اند از میان برخاسته است. آنان برای او نقل می‌کنند که در مواقعی که بازدید کننده‌ی سفید‌پوستی از برانگیختن سروصدا بازشان داشته است نتوانسته است این موج‌های کوچک زیبا را که بر ماسه‌ی نرم و لطیف کناره‌ی استخر می‌پرند، تماشا کند و یا طاق رخشان و دیواره‌های عجیب غار را که ناهمواری‌های خیال‌انگیزی دارند ببیند. هرگاه چیزی را در آب بیندازند پس از چند ساعت از سوراخی که آب شیرین از آن بیرون می‌جهد و از آن‌جا تا مصب رود «وائی‌آئو»(6) فاصله‌ی زیادی نیست، بیرون می‌آید. چیزهای شکننده ریزریز می‌شود و پوست میوه‌ی نارگیل به هنگام بیرون افتادن از سوراخ کنده می‌شود و میوه «مائیور» (درخت نان) آرد می‌شود.
هر گاه از استخر به شنا بگذرند، به سکوی سنگی پهناوری می‌رسند که در برابر آن، محوطه یا اتاق دیگری است که تاریک تاریک است و از دهلیزی که چند متر طول دارد به آن باید رفت و آن اتاق «وئی» (7) نام دارد.
***
وئی درست نمی‌دانست که مادرش که بوده و پدرش چه نام داشته است، او از موقعی که خود را شناخته بود همیشه در «تائیاراپو» در خانه‌ی «پاتئا»، (8) رئیس قبیله زندگی می‌کرد و چون به سن و سالی رسید که می‌توانست در جنگ‌ها شرکت کند در شمار نگهبانان خاص رئیس قبیله و حامی خود قرار گرفت.
پاتئا همیشه با او بسیار مهربان بود. می‌گفتند که وئی را هنگامی که کودک خردسالی بوده است مردان پاتئا پیدا کرده بودند و به فرمان او از مرگ حتمی نجاتش داده بودند. شایع بود که او فرزند بانوی بزرگی بوده است که با پاتئا خویشی و بستگی داشت و عضو انجمن سری «آریوئی» (9) بود (فرقه‌ای که اعضای آن نمی‌بایست فرزندانی داشته باشند). پدر وئی جوان زیبایی بوده است از مردمان عادی که مهربانوی بزرگ عضو آریوئی را به بهای جان خود خریده بود.
وئی دل به «ورو»، (10) دختر بزرگ پاتئا، باخت و عاشق دیوانه‌ی او گشت، لیکن تا توانست در برابر این عشق کفر‌آمیز و ممنوع مقاومت کرد، زیرا او که از طبقه‌ی پایین اجتماع بود حق نداشت چشم به دختر رئیس قبیله بدوزد خاصه این‌که از دل او نیز خبر نداشت و نمی‌دانست چه احساساتی نسبت به او دارد.
وئی با چنین افکار و اندیشه‌هایی دست به گریبان بود تا روزی که در پی‌ پاتئا به جنگ می‌رفت، هنگامی که با ورو و خواهرش بدرود می‌گفت چنین پنداشت که سایه‌ی غم و پریشانی بر دیدگان ورو دید و آن را دلیل قاطعی دانست که ورو نیز مهر او را به دل دارد.
مرد جوان به ورو گفت: «شما را چه می‌شود؟ چرا هر دو دیده‌تان غم‌زده و افسرده است؟ مگر بیم آن دارید که بازوان و نیزه‌های ما به یاری و پشتیبانی خدایان پدرتان از عهده‌ی دشمنان برنیایند؟ از چه می‌ترسید؟» دو دختر جوابی به او ندادند، لیکن وئی دید که دانه‌های اشک بر گونه‌هایشان سرازیر شد. سرانجام خواهر ورو گفت:
- من هیچ چیزم نیست و تنها برای این گریه می‌کنم که می‌بینم ورو گریه می‌کند.
وئی گفت: «او چرا گریه می‌کند؟»
- نمی‌دانی؟ از خود او بپرس!
در این دم ورو با دیدگان پر از اشک به طرف وئی برگشت و چیز کوچکی را که با خیزران ساخته شده بود به او داد و گفت:
- این را بگیر! باشد که «اورو»، خدای جنگ، یار و پشتیبانت گردد. این طلسم را روحانی بزرگ به من داده است و اگر راست گفته باشد تو در سایه‌ی آن صحیح و سالم به نزد من برخواهی گشت. برو!...
آن گاه مثل این بود که از اعتراف بزرگ خود به واهمه افتاده از او گریخت و دوان دوان خود را به دختران جوانی که همراهش بودند و به فاصله‌ای اندک به انتظارش ایستاده بودند، رسانید. آنان از این‌که می‌دیدند بانویشان توجه خاصی به سربازی ساده می‌کند، سخت در شگفت افتاده بودند، اما آنان همه به دیده‌ی احترام به وئی می‌نگریستند و او را می‌پسندیدند.
وئی با دل و جرئت بسیار به میدان جنگ رفت. راستی هم اورو، خدای جنگ، در همه‌ی پیکارها و گیرودارها پشتیبان و نگهبان او بود و نه تنها در پیکار کوچک‌ترین خراشی هم برنداشت بلکه بیش از بیست تن از دشمنان خود را نیز کشت و گوششان را برید و آن‌ها را در کنار طلسمی که ورو به او بخشیده بود، به کمر خود آویخت. یک بار هم درگیروداری با کشتن دشمنی که از پشت به پاتئا حمله کرده بود و می‌خواست کارش را بسازد، او را از مرگ حتمی نجات داد.
در بازگشت، پاتئا هدایای بسیار به وئی داد و به او گفت که آرزو دارد به زودی سرو سامانی پیدا کند و دختری را از خانواده‌ی بزرگان به همسری او برگزیند تا او هم بتواند خانواده‌ای تشکیل بدهد.
وئی به شنیدن این سخنان از شادی از جای برجست و رفت تا ورو را از آنچه از زبان پاتئا شنیده بود آگاه کند.
ورو هم که از این خبر سخت شادمان شده بود بی‌درنگ رفت و به پدر خود گفت که وئی را به همسری خود برگزیده است و از او خواست که این ازدواج را طبق رسوم و سنن مذهبی رسمیت ببخشد.
لیکن پاتئا روی خوش به دختر خود نشان نداد و در پاسخ او گفت که او نمی‌تواند موافقت بکند که ورو زن وئی بشود، چه دختری را به همسری وئی برگزیده است که از خاندان او نیست.
پاتئا به وئی خشم نگرفت اما فرمانش داد که ورو را فراموش کند.
وئی و ورو که نومید گشته بودند برای این که کسی متوجه آنان نشود آشکارا با یکدیگر حرف نمی‌زدند و حتی گاهی که در میدانی برای پایکوبی و آواز جمع می‌شدند نه تنها وانمود می‌کردند که همدیگر را نمی‌شناسند بلکه چنین وانمود می‌کردند که یکدیگر را نمی‌بینند، چندان که پس از مدتی پاتئا و درباریان او با خود گفتند که عشق وئی و ورو هوس بچگانه‌ای بیش نبوده است. لیکن وئی و ورو پنهانی همدیگر را می‌دیدند و با هم قرار گذاشته بودند که هر وقت وئی پنهانگاهی پیدا کند که کسی نتواند آن را پیدا کند و جایی باشد که مردمان نتوانند و یا جرئت نکنند به آن‌جا بروند و آن دو را دنبال کنند، با هم از خانه پاتئا فرار کنند.
وئی در جست‌وجوی پناهگاهی برای خود و دختر دلخواهش برآمد. به بهانه‌ی شکار گراز وحشی هر روز در کوهساران بلند و دره‌های دور افتاده می‌گشت، اما جایی را پیدا نکرد که یقین و اطمینان داشته باشد که کسی آن را نمی‌تواند پیدا بکند و او و ورو در آن‌جا در امن و امان خواهند بود.
روزی وئی با یکی از یاران خویش که بنا بود به زودی به اسرار و رموز آریوئی آشنا شود گفت‌وگو می‌کرد. دوستش به او گفت:
- هر گاه روزی خدایان به من اجاره بدهند که به درجه‌ی «آوائه‌پارائی» (11) (آریوئی درجه‌ی هشتم) برسم، این ترفیع مقام را با هنرنمایی درخشانی انجام خواهم داد. کسی که به مقام آوائه‌پارائی می‌رسد همه‌چیز را می‌داند، هرکاری را می‌تواند انجام بدهد، جرئت انجام دادن هر کاری را دارد، با این همه تاکنون کسی حتی یکی از آوائه پارائی‌ها هم نتوانسته است و جرئت نکرده است پای به آستانه‌ی غاری که در نزدیکی‌های رودخانه‌ی وائی آئو قرار دارد بگذارد، من نخستین کسی خواهم بود که وارد این غار می‌شوم!
پس از این گفت‌وگو ناگهان فکری به سر وئی رسید. بی‌درنگ به نزد ورو رفت و او را از نقشه‌ای که کشیده بود آگاه ساخت. نقشه‌ی او این بود که برود و غار اسرارآمیز را بگردد. دختر جوان با این فکر سخت مخالفت ورزید و به وئی گفت که نباید از فرمان خدایان سرپیچی کرد. از قدیم‌ترین زمان‌ها معروف بوده است که در آن غار غولان و دیوانی مسکن دارند و شایع بود که چند جنگاور بی‌باک که جرئت وارد شدن در آن غار را نموده بودند، هرگز از آن‌جا بیرون نیامده‌اند و کله‌های بی‌موی آنان پس از مدتی در چشمه‌ای پیدا شده بود که به هنگام فروکشند در مصب رود وائی‌آئو پیدا می‌شود. نه، باید این اندیشه را از سر بیرون کرد و در جست‌وجوی پناهگاه دیگری برآمد. اما این حرف‌ها به گوش وئی نرفت. وئی گوشه‌ی «مارو» (12)ی خود را بالا زد و طلسم ورو را که از کمربندش آویخته بود، نشانش داد و گفت:
- این طلسم در پیکارهای خونین نگهدار من بوده است. باشد که در پیکار با اهریمنان نگهبان غار نیز نگهدارم باشد!
دل وئی از مهر و کین، از ایمان و تردید، امید و نومیدی سرشار بود، لیکن جرئت و دلیری او بیشتر بود. ورو باز هم کوشید و به زاری از او درخواست که از این اندیشه در گذرد و به او شرح داد که تا چه حد نگران حال اوست و می‌ترسد، لیکن وئی در جواب او گفت:
- ورو، هر گاه تو به راستی دوستم داری، دیگر از این پس کلمه‌ی ترس را بر زبان میاور! به غار رفتن و از آن برنگشتن برای من بسی گواراتر و خوش‌تر از این است که در این‌جا بمانم و هر روز تو را ببینم ولی روز به روز از به دست آوردن تو نومیدتر گردم!
آن دو دمی چند خاموش گشتند. ناگهان وئی نیزه‌ی خود را که بر زمین زده بود بیرون کشید و گفت:
- من به غار خواهم رفت و از آن‌جا باز خواهم گشت.
وئی رفت و ورو با احساسی آمیخته به ترس و غرور و اعجاب او را که به زودی ناپدید گشت با نگاه دنبال کرد، کوشش بسیار کرد و فشار بسیار به خود آورد تا به دنبال او ندود و در آن اقدام خطرناک همراه او نگردد.
ورو پس از آن‌که چندین بار برای موفقیت و پیروزی وئی دعا خواند به خانه بازگشت و پیرترین خدمتکارانش را به نزد خود خواند تا با گفتن افسانه‌های دلنشین و یا فال گرفتن او را سرگرم کنند. داستانی چند درباره‌ی پدر بزرگان خود شنید و بعد خواست که آینده‌ی او را پیشگویی کنند.
پیر سالخورده در چشمان سیاه و دلفریب او نگاه کرد و آینده‌اش را در آن‌ها خواند و به او گفت که پیش از رسیدن به خوشبختی، مدتی در غم و اندوه به سر خواهد برد. پیرزنی به او گفت که با داشتن برورویی چنان زیبا و آوازی چنان دل‌انگیز و شیرین به زودی «آئی‌تویی» (قهرمان جنگاور) پیدا خواهد شد و او را خواهد برد تا از خوشبختی و سعادتی که آرزو می‌کند، برخوردارش گرداند. اگر چه ورو در نیافت که این کنایه‌ها و اشاره‌ها درباره‌ی کیست اما بدین وسیله کندی گذر زمان را کمتر احساس کرد و توانست ناشکیبایی ننماید.
اندکی پیش از فرود آمدن شب، در آن دم که نیزه‌ای که در زمین فرو می‌رود سه برابر خود سایه می‌اندازد، زنی که از خدمتکاران وفادار ورو بود به او خبر داد که وئی بازگشته و در میعادگاه همیشگی خود به انتظار اوست.
وئی از دیدن ورو خوشحال شد و با وی چنین گفت:
- من بی‌آن‌که کسی مرا ببیند خود را به مدخل غار رسانیدم و نخستین نگاه خود را به درون آن، که از غرور و واهمه به لرزه‌ام انداخت دوختم. به غار وارد شدم و با احتیاط و دقت پیش رفتم. صدای جریان آبی به گوشم رسید. طولی نکشید که به لب رودی رسیدم که جریانی تند داشت. وارد آب شدم و چون از پایاب گذشتم، جریان آب مرا به سمت راست برد. ترسیدم و برگشتم. اما می‌بایست تا آخر بروم. دور و بر خود را نگاه کردم و در دست راست دهلیزی که از آن پایین آمده بودم چشمم به تخته سنگ‌های بزرگی افتاد که گفتی هم اکنون در آب فرو خواهد غلتید. این فکر به سرم رسید که آن‌ها را در جای بازی که آب بدان سو می‌رفت، بیندازم. پس بی‌درنگ با نیزه‌ی خود به کار پرداختم. خاک دور و بر سنگ‌ها را کندم. سنگ‌ها در آب افتاد و قسمتی از سوراخی را که آب در آن جریان داشت، گرفت. به زودی سطح آب بالا آمد و از شدت جریان آن کاسته شد. من به شنا پرداختم و با تعجب بسیار دیدم که می‌توانم رو به روی خود را به روشنی ببینم. سنگ‌ها در آن دم که به پایین افتادند صدایی چون غریو تندر برانگیختند و تیرگی‌ها را عقب زدند. پس از مدتی شنا کردند که پایم به کف رودخانه نمی‌رسید، احساس کردم که تخته سنگی در زیر پایم قرار گرفت. پیشتر رفتم و در انتهای غار سکویی سنگی دیدم که از آب بیرون افتاده بود و در روی آن خوابگاهی برای دو تن کنده شده بود. من در آن‌جا ایستادم، نگاه کردم و در سمت چپ خود، در پایین، روزنه‌ای دیدم. از سکو دور شدم و وارد آن سوراخ شدم. از آن سوراخ به تالاری بزرگ ولی تاریک در آمدم. دور آن را گشتم و دریافتم که ما می‌توانیم به راحتی در روی آن سکوی خشک در کنار هم بمانیم و کوچک‌ترین ترس و واهمه‌ای نداشته باشیم که ممکن است کسانی بیایند و ما را پیدا کنند. اکنون من به نزد تو بازگشته‌ام تا با شادمانی بسیار تو را از نتیجه‌ی تکاپو و کشف خود آگاه گردانم.
ورو از این اندیشه که ممکن بود غولان هراسناکی که در غار نشیمن دارند، وئی را ببلعند، بر خود لرزید و خدایان را سپاس گزارد که کار وئی را چنین آسان کرده بودند. اما وئی یک چیز را به او نگفته بود و آن این بود که ناچار بوده است برای تصاحب غار با غولان پیکار کند. گذاشته بود بعدها برایش تعریف کند که چگونه پس از رسیدن به کنار زیرزمین، چشمش به دو سوسمار بزرگ افتاده بود که آتش از دیدگانشان بیرون می‌پرید و راه را بر او بسته بودند.
وئی پس از دیدن آن دو اژدها نخست بر آن شده بود که برگردد و از برابر آنان بگریزد لیکن در همان دم به یاد آورده بود که به ورو گفته است از غار برنمی‌گردد و جانش را از دست بدهد خیلی بهتر از آن است که او را از دست بدهد. پس نیزه‌ی خود را با دو دست گرفته بود و آن را به شدت بر پوزه‌ی اژدهایی که به او نزدیک‌تر بود و تا آن دم از جای خود نجنبیده بود کوفته بود. اژدها پیش از آن که بمیرد فریادی بلند کشیده و وئی را از ترس و واهمه به لرزه انداخته بود. اما ترس و واهمه‌ی وئی وقتی بیشتر شده بود که فریادهایی نظیر این فریادها از سوراخی هم که آب از آن وارد غار می‌شد، به گوشش رسیده بود.
در این دم غول دوم بر او حمله کرده بود و وئی نیز به دست آماده‌ی دفاع گشته بود، عقب عقب رفته بود و خود را به تخته سنگ رسانیده بود و پشت به آن داده بود. اژدها آهسته و آرام او را دنبال کرده بود. وئی خود را به دهلیز کوچک میان سنگ‌ها و دیوار غار رسانیده بود. سوسمار نیز تنه‌ی غول‌آسای خود را روی سنگ‌ها کشانیده، خم شده بود که آن را دور بزند. در این دم وئی دیده بود که تخته‌سنگ می‌لرزد، پس با شانه‌ی خود آن را از جای کنده بود و به روی اژدها انداخته بود و او را در زیر آن خرد کرده بود.
وئی پس از کشتن غولان، همچنان‌که برای ورو تعریف کرد از استخر گذشته بود تا به شناسایی محل بپردازد.
اکنون دیگر ورو تصمیم قاطع گرفته بود که خانه‌ی پدری را ترک گوید و در پی وئی برود. آن دو با هم قرار گذاشتند که وئی به نزد پاتئا برود و بدین بهانه که می‌خواهد به شکار ماهی تن برود سه روز مرخصی از او بگیرد.
وئی پس از گرفتن مرخصی به وائی آئو رفت و مقداری برگ انگم جمع کرد و آن‌ها را به غار برد. آن گاه ذخیره‌ای کافی از میوه و ماهی و هیمه فراهم آورد. در روز سوم همه‌چیز برای آمدن ورو آماده شده بود.
در آن روز دختر جوان بر زورقی نشست و به پاروزنان دستور داد که او را به اردوگاه ماهیگیران پدرش ببرند و چون به آن‌جا رسید به خدمتکاران خود گفت که می‌خواهد ساعتی تنها و آزاد باشد و از این روی آنان را مرخص می‌کند. آن‌گاه هری (13) به دست گرفت و به طرف رود و سمت مقابل غار رفت. همراهان او با خود گفتند که دختر خانم هوس کرده است برود و میگو جمع کند و از این روی دنبال او نرفتند.
ورو مقداری وی (14) داشت که همچنان‌که پیش می‌رفت و زمزمه می‌کرد پوست آن‌ها را می‌کند و پشت سر خود بر زمین می‌انداخت. او رفت و رفت تا به کنار رودخانه رسید. از رود گذشت و به سوی جایگاه پدرش روانه شد و همچنان پوست سیب‌های سیتر را کند و پشت سر خود انداخت. آن‌گاه دور بزرگی زد و از راهی که رفته بود بازگشت و وارد رودخانه شد و در آن تا جنگل ماپه بالا رفت. وئی در آن‌جا به انتظار او ایستاده بود. آن دو در اندک مدتی از کوره راهی که در دامنه‌ی کوه بود خود را به دهانه‌ی غاری که مردم آن همه از آن ترس و واهمه داشتند، رسانیدند. وئی دست ورو را گرفت و کمکش کرد که از پله‌های لغزنده‌ای که به زیر زمین می‌رفت، پایین برود. دختر جوان از هیجان می‌لرزید و اندوهی ناپیدا بر دلش نشسته بود زیرا به یاد پدر و خواهران خود افتاده بود و احساس پشیمانی می‌کرد. همچنان که با وئی پایین می‌رفت ناگهان در دل تاریکی چشمش به سوسمار غول‌آسایی افتاد و فریادی کشید و گفت:
- وئی، هنگامی که تو برای نخستین بار به غار آمده بودی غولان بدجنس پنهان شده بودند و به تو آزاری نرسانیده‌اند تا برگردی و مرا هم با خود به این‌جا بیاوری، اما حالا که با من برگشته‌ای، ما هر دو را می‌کشند. تا دیر نشده است برگردیم و فرار کنیم!
لیکن وئی با آرامش خیال او را به نرمی نگاه داشت و گفت: «ورو، محبوب من، مترس! این غول مرده است و هرگز نمی‌تواند آزاری به تو برساند.»
ورو که باور نمی‌کرد گوش‌هایش درست شنیده‌اند سرانجام حقیقت را دریافت و به دیده‌ی تحسین و اعجاب وئی را نگاه کرد و دلش از شادی و سرور سرشار گشت و از او تشکر کرد. وئی او را تا کنار آب برد و کلک کوچکی را که در آن‌جا بود بر آب انداخت و ورو را روی آن نشانید و خود را به آب زد و شناکنان کلک را پیش راند. به زودی به آن طرف آب و روی سکوی سنگی رسیدند. در آن‌جا وسایل پذیرایی دختر جوان از هر لحاظ آماده بود. توتوئی‌های (15) بزرگ آماده بودند که هر وقت بخواهند روشنشان بکنند. میوه‌های رسیده و آبدار آماده بودند که هر وقت بخواهند آن‌ها را بخورند. آن دو همه‌ی روز را در خوشبختی و شادمانی کامل به سر بردند. وئی پیکار خود را با غولان به ورو تعریف می‌کرد و ورو نقشه‌هایی را که برای آینده کشیده بود به او شرح داد. آنان با هم قرار گذاشتند که ورو روز را تنها در غار بماند تا وئی هنگامی که پاتئا را از ناپدید شدن دخترش آگاه می‌کنند، در نزد او باشد و کسی گمان بد درباره‌ی او نکند.
پس وئی پیش از غروب آفتاب به نزد پاتئا آمد و چنین وانمود کرد که خبری از غیبت دختر جوان ندارد و با شرح و تفصیل بسیار تعریف کرد که چگونه ماهی صید کرده است. پاتئا هم که ماهیگیری را بسیار دوست می‌داشت با لذت و علاقه‌ی فراوان به سخنان او گوش داد.
ساعتی از شب گذشته بود که ملازمان و همراهان ورو باز گشتند. نخستین خدمتکاری که به خانه رسید با ترس و لرز بسیار از این و آن پرسید که آیا بانوی او به خانه بازگشته است؟ «پاراهی»(16)، مادر ورو، هم از تأخیر دخترش در بازگشت به خانه نگران و پریشان شده بود و هم از این اندیشه که هر گاه شوهرش خبر گم شدن دخترش را بشنود سخت خشمگین خواهد گشت.
آن شب پاتئا پس از پایان یافتن دعای شب از زن خود پرسید که چرا جای ورو خالی است. آیا حالش خوب نیست و کسالتی دارد؟
پاراهی با ترس و لرز فراوان جواب داد که ورو بیمار نیست و از این روی جای او در خانه خالی است که هنوز به خانه برنگشته است.
به شنیدن این سخن ابروان پاتئا به هم برآمدند، لیکن پاراهی مهلت دهان باز کردن و حرف زدن به شوهر خود نداد و به او تعریف کرد که چگونه ورو صبح آن روز تصمیم می‌گیرد که آن روز را در اردوگاه ماهیگیران پدرش بگذارند و چون به آن‌جا می‌رسد، همراهان و خدمتکارانش را مرخص می‌کند و خود به تنهایی به گردش می‌رود. همراهان او وقتی می‌بینند روز به پایان می‌رسد و خبری از او نیست به جست‌وجو برمی‌خیزند. آن‌گاه پاراهی شرح داد که چگونه خدمتکاران ورو رد پای او را با پوست وی تا کنار رودخانه پیدا می‌کنند و دیگر پس از مسافتی کوتاه رد پایی پیدا نمی‌کنند و با خود می‌اندیشند که بی‌گمان همه‌ی میوه‌هایی را که همراه داشته است خورده است و از آن‌جا به دهکده برگشته است. اما وقتی به دهکده برمی‌گردند و او را در این‌جا نمی‌بینند، بیش از پیش نگران می‌شوند و سرخدمتکار به نزد او می‌آید و او را از ناپدید شدن دخترش آگاه می‌کند.
پاتئا از غم و خشم می‌لرزید، پس از تمام شدن حرف‌های زنش روی به وی کرد و گفت:
- صبح امروز «ایتاتائه»(17) ای بر شاخه‌ای از درخت نارگیل نشسته بود. ناگهان اوئیویی (18) در کنار او نشست. پس آن‌گاه مرغک سیاه پرید و رفت و مرغک سفید نیز در پی او به پرواز درآمد. مرغک سفید ورو است و ما باید بگردیم و مرغک سیاه را پیدا کنیم!
پاراهی که همیشه به هوش و خرد شوهر خود ایمان داشت این سخن را هم بسیار خردمندانه یافت و به او گفت:
- آری، دختر ما در خانه‌ی خود ما بود. یکی به این‌جا آمده، یکی از این‌جا رفته است و او هم به دنبال او رفته است.
پاراهی مکثی کرد و به گفته‌ی خود چنین افزود: «هر گاه این وئی جاه‌طلب شامگاه امروز از ماهیگیری برنگشته بود من با خود می‌گفتم که او حیله و نیرنگی زده است اما بی‌گمان او گناهی ندارد زیرا در پایان امروز سه روز مرخصی او پایان یافت. وانگهی از روزی که تو گفتی هرگز نباید انتظار داشته باشند که با زناشویی او و ورو موافقت بکنی، ورو دیگر کوچک‌ترین توجه و اعتنایی به او نمی‌کند.»
ناگهان باد دریا آواز روشن و خوش‌آهنگی با خود آورد. زن و شوهر گوش‌های خود را تیز کردند. پاتئا گفت:
- بی‌گمان این آواز از خانه‌ی من نیست. زیرا کسان من که از غم و اندوه ما خبر دارند، ممکن نیست آواز بخوانند.
آواز به روشنی بسیار شنیده می‌شد و پاتئا که گوش‌هایش را تیز کرده بود دریافت که آن آواز نوحه و مرثیه است، پس روی به پاراهی کرد و گفت:
- اشتباه کردم، این یکی از کسان ماست که آواز می‌خواند. گوش کن او غم و اندوه گران خود را بیان می‌کند:
«طوفان برجوزکوثل (19) تاخته است و،
«همه‌ی برگ‌های آن را به لرزه انداخته است.
«باد گل‌ها و شکوفه‌ها را پژمرده است،
«لیکن از میان آن‌ها، زیباترین و،
«خوشبوترین و شگفت‌انگیزترین گل را،
«برگرفته است و به هوا برده است و به سوی دریا،
«این جایگاه هراس‌انگیز
«آه! چه اندوه بی‌پایانی!
«اکنون درخت بزرگ ناله سر داده است و،
«ریشه‌های آن شکوه و زاری آغاز کرده‌اند و،
«شاخه و برگ‌هایش شیون بر آورده‌اند!
«گل کوچک مرا چه کسی پیدا می‌کند؟
«من می‌روم تا آن را پیدا کنم!
پاتئا و پاراهی به شنیدن این آواز چنان متأثر شدند و به هیجان افتادند که اشک از چشمشان سرازیر شد. آنان خاموش بر جای خود ایستادند و صبر کردند، لیکن مرثیه از سر گرفته نشد.
زن و شوهر با هم قرار گذاشتند که تا فردا اقدامی نکنند چه امیدوار بودند که ورو چون دیده است شب شده است و هوا تاریک گشته است به خانه‌ی یکی از دوستان رفته است که تا صبح در آن‌جا بماند.
آوازخوان که کسی جز وئی نبود، پس از آن‌که آوازش را به پایان رسانید شتابان به سوی غار دوید تا خود را در آن‌جا به ورو برساند. او برای ورو تاج‌های گل برد و شب را تا صبح در کنار او گذرانید اما بامدادان برای این که به سر کار خود، به خانه‌ی پاتئا برود، ورو را ترک گفت.
پس از برآمدن خورشید، همه‌ی کسان پاتئا فرمان یافتند که برای پیدا کردن ورو در دشت به جست‌وجو بپردازند. وئی هم با گروهی که زیر فرمان دو پسر پاتئا و دوستشان «روئو»(20)، عاشق ورو بود حرکت کرد. این گروه می‌بایست در قسمتی از دره و رودخانه که ممکن بود ورو برای ماهیگیری به آن‌جا رفته باشد، بگردند.
وئی به آسانی آن گروه را به جایی کشانید که شب پیش در آن‌جا به انتظار ورو ایستاده بود و در حالی که خود را متعجب و متحیر نشان می‌داد جای پاهای خود و ورو را که از روز پیش در روی خاک مانده بود به سروران خود، پسران پاتئا، نشان داد و گفت:
- نگاه کنید! این‌ها جای پای دو نفر است که هیکل‌های متفاوتی دارند. شاید یکی از آنان مرد بوده است و دیگری زن. شاید هم این‌ها جای پای ورو باشد که مردی بداندیش او را به دنبال خود کشانیده است. بیایید رد پاها را بگیریم و ببینیم کجا می‌رود؟
گروه رد پاها را گرفت و همچنان که درباره‌ی گم شدن شگفت‌انگیز ورو گفت‌وگو می‌کردند، پیش رفت. آنان هیچ متوجه نشدند که به دره‌ی وائی‌آئو، که غار هراس‌انگیز در آن بود، رسیده‌اند. گروه به غار نزدیک شده بود و فاصله‌ی بسیار با آن نداشت. وئی که در پیشاپیش آن گروه می‌رفت برگشت و با صدایی لرزان گفت:
- ببینید این راه به کجا می‌رود؟
فریادی از همه‌ی سینه‌ها بیرون آمد و رنگ از روی همه پرید. روئو گفت:
-دیگر کاری نمی‌توان کرد. باید راه بازگشت در پیش بگیریم، پیشتر رفتن ما جز این نتیجه‌ای نخواهد داشت که غولان غارنشین ما را بگیرند و با خود به زیر زمین ببرند و درکام خود بکشند و پس از چندی کله‌های بی‌مو و استخوان‌های بی‌گوشتمان از چشمه‌ای که در مصب رود وائی‌آئو قرار دارد، بیرون بیایند. برگردیم و آنچه را که دیده‌ایم به پاتئا گزارش کنیم!
روئو روی به دو پسر پاتئا نمود و گفت: «خوب، «توآ» (21) و «تره» (22)، شما چه می‌گویید؟»
وئی یپش رفت و گفت: «شاید بتوانیم تا دهانه‌ی غار برویم!» لیکن توآ، پسر بزرگ‌تر پاتئا، به او فرمان داد که خاموش باشد و در گفت‌وگوی آنان مداخله نکند. نتیجه‌ی گفت‌وگو این بود که برگردند و پاتئا را از آنچه دیده‌اند آگاه گردانند.
چون این خبر به پاتئا رسید فریادهایی از غم و درد کشید و جامه بر تن بدرید: «آه! دختر من به غار شوم رفته است؟ چه بدبختی و مصیبت بزرگی! آه کدام اهریمن بدکار بر او چیره شده و در دامش انداخته است.
کاش که یکی از رعایای حقیر و بی‌سروپای من ورو را می‌ربود و زن خویش می‌گردانید و او سرنوشتی چنین دردناک پیدا نمی‌کرد!»
این سخن درگوش‌های وئی همان اثری را داشت که شبنم بامدادی در گل‌های زرد «پوآ» (23) دارد و این امید را در دل او بیدار کرد که ممکن است روزی پاتئا او را به دامادی خود بپذیرد!
پاتئا فرمان داد که مراسم سوگواری بزرگی فراهم کنند که تا در آن مراسم، روحانی بزرگ بدبختی‌های دیگری را که ممکن است بر سرشان فرود آید از آنان دور گرداند.
هنگامی دو دلداده دوباره در غار به هم رسیدند که پاسی از شب می‌گذشت.
در این موقع پاتئا که غم و اندوهی گران بر دل داشت به زن خود پاراهی چنین گفت:
- اوئیو درخانه‌ی ماست زیرا من شامگاهان او را دیدم که بر همان شاخساری نشست که روز پیش در کنار ایتاتائه نشسته بود.
هنوز پاتئا این سخن را به پایان نبرده بود که چون شب پیش بادی که از سوی دریا می‌وزید آوازی به گوش او و زنش رسانید:
«غولان خون‌آشام غار شوم؛
«به خدمت دشمنان پاتئای بزرگ در آمده‌اند!
« و دختر او، ورو، به چنگ آنان افتاده است!
«آه، دریغا، چرا من در خاندانی بزرگ زاده نشده‌ام،
«تا بروم و با دژخیمان خدا پیکار کنم.
«اگر چنین بود، من ورو را به نزد پدر و مادرش باز می‌گردانیدم،
« و آنان او را به زنی به من می‌دادند.
«دریغا و دردا که من برادر او نیستم تا،
«به نیروی مهر برادری به رهایی او بکوشم!
«آه، چرا من روئوی نجیب‌زاده نیستم تا،
«بروم و او را پیدا کنم و زن خویشتنش گردانم!
«دریغا که من در خانواده‌ای ناشناس زاده‌ام؛
«و هر گاه او را پیدا کنم و زن خود گردانم،
«پدر و مادرش او را از خود می‌رانند و دیگر او را دختر خود نمی‌شمارند،
«آه، ورو چه سرنوشت دردناکی دارد،
«من می‌روم و بدو می‌پیوندم!
***
وئی پس از آن‌که آوازش پایان یافت رفت و در غار به ورو پیوست و تا سپیده‌دمان در نزد او ماند.
فردای آن روز مجلس سوگواری بزرگی بر پا شده بود. وئی به نزد پاتئا رفت و به او گفت:
- سرور من، هر گاه من دخترت را به تو بازگردانم چه می‌کنی؟
پاتئا در جواب او گفت: «خاموش باش وئی، اکنون وقت شوخی نیست! سخنان تو در گوش من بسیار سنگین و ناگوار است!»
لیکن وئی خاموش نگشت و چنین به گفته‌های خود افزود: «اما سرور من، باید به تو بگویم که من دیشب مرثیه‌ای را شنیدم که چنین پایان می‌یافت:
«آه ورو چه سرنوشت دردناکی دارد،
من می‌روم و بدو می‌پیوندم!»
پاتئا این بار با دقت بیشتری به حرف‌های وئی گوش داد و گفت: «آیا تو همه‌ی مرثیه را شنیدی؟»
وئی در جواب او گفت: «نه، من موقعی که از این طرف می‌گذشتم تنها پایان آن را شنیدم. یک شب پیش از آن نیز مرثیه‌ای شنیدم که چنین پایان می‌یافت:
«پس چه کسی این گل را پیدا خواهد کرد؟
من می‌روم و پیدایش می‌کنم!»
پاتئا دمی چند به وئی خیره شد و آن‌گاه چنین گفت: «وئی مثل این است که تو چیزهایی می‌دانی، حقیقت را به من بگو، هر چه از من بخواهی، حتی خود ورو را هم، به تو می‌دهم!»
وئی سر برافراشت وگفت: «پاتئا، دختر تو از دست نرفته است. او در غار شوم است و کسی که دو شب پیاپی مرثیه‌ای در ناپدیدشدن او می‌خواند دوباره به نزد او رفته است.»
پاتئا پرسید: «خواننده‌ی مرثیه چه کسی بود؟»
وئی با جرئت بسیار گفت: «من بودم!»
پاتئا چشم در چشم او دوخت و دمی چند خیره خیره نگاهش کرد و آن‌گاه پرسید: «تو چگونه دانستی که او در غار است!
وئی که در برابر پرسشی ناگهانی قرار گرفته بود خود را باخت و به تردید و با لحنی نامفهوم گفت:
- من وقتی با پسران تو به جست‌وجوی ورو رفته بودم رد پای او را شناختم!
- دروغ می‌گویی! مگر هم اکنون به من نگفتی که خواننده‌ی آواز دو شب پیاپی در غار به نزد ورو رفته است! تو که بیش از یک روز نیست که رد پای او را دیده‌ای، تو دیروز آن را دیده‌ای!
وئی که سخت پریشان شده بود بهتر آن دانست که حقیقت را به پاتئا بگوید:
- سرور من تو راست می‌گویی، من به تو دروغ گفتم. می‌دانی من از کجا می‌دانستم که او در غار است؟ برای این که من خود او را بدان‌جا برده بودم و هر گاه پسران تو دیده‌ی تیزبین داشتند، به آسانی می‌توانستند رد پای مرا در کنار رد پای ورو ببینند. من از تو چیزی نمی‌خواهم، هر طور که دلت می‌خواهد با من رفتار کن، اما امشب اجازه بده که به غار بروم زیرا ورو در آن‌جا منتظر من است!
پاتئا به وئی بدگمان شده بود و سخن او را نمی‌توانست باور کند و با خود می‌اندیشید که وئی به امید این که درباره‌ی ورو از او قولی و وعده‌ای بگیرد این حرف‌ها را می‌زند. با این همه نتوانست به جرئت و شهامت آن جوان دلیر آفرین نگوید. پس در آن دم که می‌خواست او را مرخص بکند گفت:
- بسیارخوب وئی، امروز نیز شامگاهان مثل دو روز پیش مرثیه‌ای بخوان و سپس پیش من بیا تا ببینم می‌توانم حرف‌های تو را باور بکنم یا نه و به تو بگویم که چه تصمیمی گرفته‌ام. هم اکنون فرمان می‌دهم که سوگواری را عقب بیندازند، لین این را هم بدان که هرگاه در گول زدن من کوشیده باشی، فرمان خواهم داد سرت را روی مارائه ببرند و قلبت را در راه خدایان بسوزانند!
***
شب در پی روزی دراز، که گفتی پایانی نداشت، فرا رسید. وئی روی ماسه‌های کرانه ایستاد و به خواندن آواز پرداخت:
و خشم پاتئا درباره‌ی من بسیار بزرگ است، و حال آن‌که من جز خوبی او را نمی‌خواهم...
پاتئا و زنش که با بی‌صبری بسیار منتظر آوازخوان بودند، از جای خود پریدند و خاموش ماندند و گوش‌های خود را برای شنیدن آواز او تیز کردند:
«ورو در غار تنهاست؛
«غولان از پای درآمده‌اند.
«من شایستگی آن ندارم که برای پیدا کردن او بدانجا بروم،
«زیرا، در آن‌جا خطری نیست.
«پس ای ستاره‌ی کوچک، چه کسی به جست‌وجوی تو برخواهد خاست!
«آه، هر گاه پاتئا به وصلت من و او خشنودی نماید.
«هم‌اکنون می‌روم و او را پیدا می‌کنم.
«لیکن امشب نمی‌توانم این کار را بکنم،
«زیرا قول داده‌ام که به نزد پاتئا بروم!
«و او مرا در نزد خود نگاه می‌دارد.
«آه! وروی نازنین من چه غم بزرگی خواهد داشت!»
وئی مرثیه‌ی خود را به پایان رسانید و به نزد پاتئا رفت و به او گفت:
«من به قول خود وفا کردم. اکنون به نزد ورو می‌روم، زیرا او در غار به انتظار من نشسته است!»
در آن دم که وئی با پاتئا سخن می‌گفت قیافه و اطوار سرور قبیله‌ی بزرگی را داشت و پاراهی ترسید که شوهرش بر او خشم بگیرد، لیکن پاتئا زیباترین «تاهیری» (24) خود را به طرف وئی گرفت و گفت:
- وئی برو و خود را به ورو برسان! من فردا سپیده‌دمان با پسران و کسان و مردان زیر فرمان خویش در دشت وائی‎آئو خواهیم بود. تو باید در مدخل غار بایستی و هنگامی که من نیزه‌ی خود را بلند می‌کنم این تاهیری را که به تو می‌دهم بالای سر خود تکان بدهی. هر گاه در آن‌جا باشی، تاهیری از آن تو خواهد گشت و تو غرق شرف و افتخار خواهی شد، لیکن هر گاه تو را در آن‌جا نبینم، بدا به حالت!
***
بامداد فردا دشت پر از جمعیت بود. سر و صدا و ازدحام عجیبی بود. پاتئا با همه‌ی نزدیکان و کسان و رعایای خویش به دشت وائی‌آئو آمده بود. روحانی بزرگ و همه‌ی آری‌ئوئی‌ها نیز همراه او بودند. همه چشم به مدخل غار دوخته بودند، لیکن کسی جرئت نزدیک شدن به آن را نداشت.
وئی و ورو نیز از صبح زود در آستانه‌ی غار پناهگاه خود به انتظار پاتئا ایستاده بودند و چون او را از دور دیدند که پیش می‌آید و نیزه‌ی خود را تکان می‌دهد، وئی هم تاهیری را بلند کرد و تکانش داد و فریاد زد:
- بیایید و خانه‌ی انسان‌ها را که مدتی دراز مسکن غولان بوده است، ببینید!
پاتئا فریادی از شادی و پیروزی کشید و آن‌گاه روی به کسان خود نمود و وئی را با انگشت به آنان نشان داد و گفت:
- این جوان را که می‌بینید در آستانه‌ی غار ایستاده است سرور و رهبر آینده‌ی شماست. و شما فرزندان من باید از او فرمان‌برداری بکنید!
همه به طرف دهانه‌ی غار رفتند - البته با ترس و بیم بسیار - و به راهنمایی دو جوان از پله‌های دهلیز پایین آمدند و چون چشمشان به لاشه‌ی غولان افتاد و فهمیدند که وئی به تنهایی آنان را از پای درآورده است غرق شگفتی و اعجاب شدند. آوائه پارائی‌ها دلیری و بی‌باکی وئی را ستودند و ورو با غرور بسیار به آنان نقل کرد که دلداده‌ی او چگونه بر غولان آزارگر چیره شده است.
پس از بازدید غار، پاتئا فرمان بازگشت داد. مردم به جای برگزاری مراسم سوگواری به برگزاری جشن عروسی پرداختند و روحانی بزرگ پیوند آن دو جوان را رسمیت بخشید و همه غرق شادمانی و سرور گشند. از آن پس مردمان جرئت یافتند که به آناپوئی‌ری بروند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Teahupoo.
2.Taiarapu.
3. Ana Poiri.
4. Vai Poiri.
5. Mape. درخت بزرگی است که میوه‌ی آردی دارد.
6. Vaiau.
7. Vei.
8. Patea.
9. Arioi.
10. Vero.
11. Avae Parai.
12. Maro. جامه‌ی قدیمی تاهیتی‌ها که امروز «پاره ئو» (Pareo)، جامه‌ی کتانی، جای آن را گرفته است.
13. Her.ابزار ماهیگیری.
14. Vi. از درختان میوه‌ی امریکا و تاهیتی است که میوه‌ی آن را سیب سیتر (Cythére نوعی ثعلبی است) می‌نامند.
15. Tutui. گردوی بانکول که بر ساقه‌ی برگ‌های نارگیل قرار می‌دهند و آن‌ها را چون چراغی برای روشنایی به کار می‌برند.
16. Parahi.
17. ltatae. یعنی مرغک سفید.
18. Oio. یعنی مرغک سیاه.
19. Garbenia. جوزکوثل بوته‌ی گلی است زینتی از تیره‌ی روناس‌ها که گل‌های بسیار زیبا می‌دهد. - مترجم.
20. Roo.
21. Toa.
22. Tre.
23. Pua. گلی است که شبنم بامدادی خوشبوترش می‌گرداند.
24. Tahiri. عصایی است آراسته به پرهای رنگارنگ.

منبع مقاله :
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستان‌های تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمه‌ی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم