نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

خدایان در آسمان، در پهنه‌ی بیکران نیلگونی که ابرهای نرم و سپید در آنجا در گذرند، به سر می‌برند.
خدایان بسیار بزرگ و زیبا هستند. راه رفتنی چون پرواز پرندگان دارند. به هنگام راه رفتن ناگزیر از پای بر زمین نهادن نیستند، وانگهی در آن دم که این داستان آغاز می‌شود، تنها به روی دریا چیزی مانند روغن شناور است و هنوز زمین، زمینی که مردمان در آن به سر می‌برند، پدید نیامده است.
در آسمان دشتی است پهناور، بی‌کران و سپید، سپید شیری، که آن را راه شیری (کهکشان) نامیده‌اند.
در آن جا بود که در یک روز فراموش‌نشدنی، روزی از روزها، کهنسال‌ترین خدایان گرد هم آمدند و خواستند تصمیمی بزرگ بگیرند. خواستند جهان را بیافرینند.
تصمیم شگفت‌انگیزی بود! چرا باید جهانی باشد و جانوران و اشیایی بر روی آن به وجود آیند؟
چرا آفریدگاران به صفای نیستی و نبودی بسنده نمی‌کنند؟ آیا باور می‌توان کرد که آنان که از شائبه‌ی خواهش و آرزو به دورند بخواهند موجودات دیگری جز خودشان برای مهر ورزیدن بیافرینند؟ یا شاید از یکنواختی وجود کامل خود خسته شده‌اند و از دیدن آدمیان و تکاپوی آنان در میان اشیای خاکی خرسندی و خرمی تازه‌ای می‌یابند.
پس از آن که در راه شیری انجمن کردند و رأی زدند، بر آن شدند که جهان را بیافرینند. و این مهم را به دو پروردگار، یکی جوانی به نام ایزاناگی (1) و دیگری دوشیزه‌ای جوان، ایزانامی (2) نام، سپردند.
نقّاشان و صورتگران ژاپنی، گاهی این دو خدا را در آثار خود باز می‌آفرینند. ایزاناگی را چون مردی جوان و نیرومند با گیسویی بلندو ریشی انبوه که همه‌ی چهره‌اش را فراگرفته و جامه‌ای تیره به تن دارد و ایزانامی را همچون زن ژاپنی جوانی با چشمان درشت و شگفت‌زده که گیسوان زیبایش را بر دوش پریشان ساخته و تن خود را در حریری سپید پوشانیده است.
خدایان به آن دو گفتند: «بروید و همدیگر را دوست بدارید و با هم زناشویی کنید و فرزندان بسیار بیاورید و افزایش یابید. ما به شما قول می‌دهیم که زیباترین کودکان را خواهید داشت.»
ایزاناگی و ایزانامی این فرمان افتخارآمیز را پذیرفتند و خرم و شادان از انجمن خدایان بیرون آمدند.
ایزاناگی نیزه‌ای زرین و آراسته به گوهرهای گرانبها به دست گرفت.
دو خدا به پلی شگفت‌انگیز رسیدند که چون تاقی بزرگ و نیم‌دایره بر پهنه‌ی آسمان بسته شده است. پایه‌ی پل بنفش و روی بنفش، آبی سیر و سپس آبی روشن و سپس سبز و سپس زرد سبزگون و سپس زرد سرخ‌گون است و این رنگ‌ها با تضاد و اختلافی چنان ملایم روی یکدیگر قرار گرفته‌اند که اگر از رنگی چشم برداریم و به رنگ دیگر بنگریم به هیچ رو متوجّه اختلاف آن دو رنگ نخواهیم شد. سطح پل همچون صدفی سرخ‌گون است. این پل شگفت‌انگیز همان است که ما آن را رنگین کمان نام داده‌ایم.
دو خدا بر فراز پل دایره ایستادند. زیر پایشان دریای بیکرانی بود که جنبشی جاودانه داشت. خیزابه‌های کوچک نقره‌فام، دریای فرحبخش و نیلگون را، دمادم آشفته می‌ساخت.
ایزاناگی نیزه‌ی خود را در خیزابه‌های کوچک سیمگون فرو کرد و آن‌ها را به هم زد و به هم زد: گرر!...گر...!
آنگاه نخستین معجزه پدیدار شد: از نوک نیزه‌ی ایزاناگی، که از دل امواج بیرون کشید، کفی چکید و سخت شد و به صورت خاک در آمد. این نخستین زمینی است که زیر پهنه‌ی آسمان پدیدار شد. زمینی کوچک، بسیار هم کوچک که همه سویش را آب فرا گرفته است، جزیره‌ای که به آن نام اونوگورو (3) داده‌اند.
ایزاناگی و ایزانامی با همان لطف و نرمشی که کاکائی‌ها بر تخته سنگ‌ها می‌نشینند، بر آن جزیره‌ی کوچک فرود آمدند و چون خود را روی نخستین پاره خاکی که در جهان پدید آمده است تنها و در کنار هم دیدند، بسیار شادمان و خرم شدند. الهه‌ی جوان، که از این خوشی بی‌همتا بیشتر لذت می‌برد، دنیای خدایان را، که به تازگی از آن فرود آمده بود، فراموش کرد. و بجز دم خرم و پر سرور همان زمان، همه چیز را از یاد برد و با خود گفت: «هرگز روزی مانند این بامداد نخواهیم داشت.» نگاهش به چشمها، زلف‌ها، دهان، بازوان، پاها و خاصه تنه‌ی نیرومند همراه فریبایش دوخته شده بود.
دختر جوان به همراه خود گفت: «بیا با هم زن و شوهر بشویم!»
دو خدای جوان چنان به شیفتگی و شگفتی در یکدیگر نگریستند که گفتنی نخستین بار همدیگر را می‌دیدند. لبخندها را با لبخند پاسخ می‌دادند. از دیدگان هر دو خدا فروغ مهری یکسان می‌تابید.
ایزاناگی و ایزنامی تصمیم گرفتند با یکدیگر ازدواج کنند تا کودکانی زیبا، همچنان که خدایان گفته بودند، به دنیا آورند.
دریغ! نخستین کودک آن دو جانوری زشت روی، زالویی بزرگ، بود. آن دو نخواستند کودک نفرت‌انگیز را پیش خود نگه دارند. زالوی بزرگ را در قایقی از نی‌های بافته نهادند و به امواج دریا سپردند.
کودک دوم نیز کامشان را برنیاورد! این بار جزیره‌ای پوشیده از خزه‌، یعنی قارچ دریایی غول‌آسایی به دنیا آوردند. خدایان جوان او را نیز به فرزندی خود نپذیرفتند.

ایزاناگی و ایزانامی افسرده‌دل و نومید شدند. پیش خدایان آسمان رفتند تا راز این معمای اندوهبار را دریابند. آن دو مشکل خود را پیش کهنسال‌ترین خدایان بردند، خدایانی که از رازهای زندگی آگاه‌اند و وظیفه‌ی حفظ کهن‌ترین اصول اخلاقی را به عهده دارند. از آنان پرسیدند: «چرا ما دارای فرزندانی زیبا و خوب‌چهر، چنان که شما گفته‌اید، نمی‌شویم؟»

خدایان در پاسخ چنین گفتند: «برای این که باید مرد از زن خواستگاری کند، نه زن از مرد! چنین است اراده‌ی آسمانی!... و حال آن که در زناشویی شما نخست ایزانامی لب به سخن گشود و از ایزاناگی خواستگاری کرد... از این روست که دارای فرزندانی زیبا، چنان که گفته‌ایم، نمی‌شوید!»
ایزاناگی و ایزانامی پاسخی به این سخن نیافتند و نکوهش خدایان کهنسال را بجا دانستند. آسمان را ترک گفتند و به جزیره‌ی خود بازگشتند.
ایزانامی دیگر جرئت آن نداشت که به ایزاناگی نگاه کند یا با او سخن بگوید. او سرافکنده و دهان بسته پیش رفت. لیکن ایزاناگی از دیدن زیبایی همراه خود خرسندی و غروری در خود یافت و با لذّت بسیار در او نگریست و از وی پرسید. «آیا می‌خواهی باز هم زن و شوهر یکدیگر باشیم؟»
ایزانامی لبخندی زد و پیشنهاد او را پذیرفت.
چون دو خدای جوان از خدایان پیر فرمان بردند و نخست مرد لب به سخن گشود پاداشی نیکو یافتند.
اکنون آن دو کودکانی آورده‌اند. آن هم چه کودکانی! زیباترین کودکان جهان! زیرا کودکان آن دو جزیره‌ی ژاپن‌اند!
آری جزیره‌های ژاپن با خاک خود، تخته‌سنگ‌های خود، کوه‌های خود، رودهای خود، درختان کاج و صنوبر و گیلاس خود، جانوران و آدمیان خود، فرزندان ایزاناگی و ایزانامی هستند.

پی‌نوشت‌:

1. Izanagi.
2. Izanami.
3. Onogoro

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)