نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

 اسطوره‌ای از ژاپن

یکی از محصولات بسیار زیبا و بدیع درختکاری ژاپنی درختان کوتوله است.
بعضی از این درختان ممکن است. پنجاه سال، صد سال، صد و پنجاه سال و حتی دویست سال عمر کنند و با دارا بودن همه‌ی اندام‌های اصلی درختان بزرگ، مانند ریشه، تنه، شاخ و برگ و گل بسیار ریز بمانند.

تخم این درختان را در گلدان‌هایی کوچک می‌کارند تا در آن جا برویند و جوانه زنند و بارور شوند و آن قدر صبر می‌کنند تا ریشه‌های آنها افزایش یابد و تقریباً همه‌ی خاک گلدان‌ را به خود بکشد. آن گاه درخت را برمی‌دارند و دوباره در گلدان دیگری که فقط اندکی از گلدان نخستین بزرگ‌تر است می‌کارند و این کار را چندین بار به همین گونه انجام می‌دهند. ریشه‌‎های درخت در نتیجه‌ی بدی تغذیه ناتوان و نزار می‌شود. از شاخ و برگ آن نیز غافل نمی‌مانند. شاخه‌ها را به همدیگر یا به تنه‌ی درخت می‌پیچند، چندان که تنه و شاخ و برگ‌ها به دشواری رشد ونمو می‌کنند.

بدین طرز و با روش‌های دیگر درختانی به بار می‌آورند که با داشتن سال بسیار، بیش از پنجاه سانتیمتر قد نمی‌کشند و کلفتی تنه‌ی آن‌ها از هشت تا ده سانتیمتر بیشتر نمی‌شود.
این درختان نزد درخت شناسان ژاپن ارزش و بهای بسیار دارند.
توموناری (1) و زنش از دارایی و اندوخته‌ی جهان تنها سه درخت کوتوله داشتند که نخستین آن‌ها سندروسی صدساله، دومین صنوبری صد و بیست‌ساله و سومین افرایی دویست ساله بود.
زن و شوهر با دلسوزی و دقت بسیار از این سه درخت مراقبت و نگهداری می‌کردند. هر روز با ماهوت پاک‌کنی بسیار نرم و لطیف گرد از شاخ و برگ آن‌ها می‌ستردند. ساعت‌ها در برابر آن‌‎ها می‌نشستند و مانند ممسکی گرسنه چشم یا مادری مهربان که به گنج و فرزند خود بنگرد به شگفتی و لذت بسیار بر آن‌ها می‌نگریستند.
آنان مردمانی بی‌چیز و تنگدست بودند. گاه می‌شد که از تهیه‌ی ضروری‌ترین نیازمندی‌های زندگی درمی‌ماندند، لیکن در بدترین احوال و سخت‌ترین روزگاران هم هرگز این اندیشه را به دل راه نمی‌دادند که این درختان را بفروشند، اگر چه می‌دانستند آن‌ها را به بهایی گزاف می‌خرند.
روزی، که این داستان به وقوع می‌پیوندد، توموناری و زنش وضع خراب و اسفناکی داشتند. چیزی به جز دو گرده نان خشکیده که با آرد ارزن پخته بودند نداشتند که یکی از آن‌ها را همان روز خورده و دیگری را برای فردای خود نگه داشته بودند.
سردشان بود زیرا آن روز از بامداد برف می‌بارید.
در این هنگام کسی در خانه‌ی ایشان را کوبید. چه کسی ممکن بود به دیدن این پیران تیره روز، که همه ترکشان گفته و فراموششان کرده بودند، بیاید؟
در را گشادند. در برابر خود راهب دوره‌گردی را دیدند که جامه‌ی زردش زیر برف سپید نهان شده بود. راهب به آن دو گفت: «پوزش می‌خواهم که نابهنگام در خانه‌ی شما را کوبیدم. چاره‌ای نداشتم. از سرما و گرسنگی می‌میرم. ممکن است مهمان‌نوازی کنید و ساعتی چند مرا در خانه‌ی خود پناه دهید؟»
توموناری جواب داد: «نه، نمی‌توانیم! ممکن نیست! ما مردمان تنگدست و بی‌نوایی هستیم و نمی‌توانیم مهمان به خانه‌ی خود بپذیریم، زیرا چیزی نداریم تا پیش شما بگذاریم... خود ما هم از گرسنگی و سرما رنج می‌بریم...»
- من به نام بودا، پروردگار و آموزگار مردمان، از شما خواهش کردم که مرا به خانه‌ی خود راه دهید... اما حال که طاقت مهمان ندارید...
راهب آن دو را بدرود گفت و در زیر برفی که به صورت بوران درآمده بود از در خانه‌ی آنان رفت.
زن و شوهر به همدیگر نگریستند زن گفت: «بدکاری کردیم که این راهب بی‌نوا را به خانه‌ی خود راه ندادیم. راستی اگر او در آستانه‌ی ما از سرما و گرسنگی بمیرد آیا تا پایان زندگی پشیمانی و ندامت نمی‌خوریم؟»
توموناری جواب داد: «چه کاری می‌توانستیم بکنیم؟»
زن گفت: «حال او غم‌انگیزتر از حال ماست، زیرا در این بوران سخت پناهگاهی هم برای خود ندارد... تو باید در پی او بروی و پیدایش بکنی و به این جا بازش آوی... شاید بتوانیم خدمتی به او بکنیم...»
توموناری سخن زنش را پذیرفت و بی‌درنگ کفش‌های مخصوص راه رفتن روی برف و یخ خود را، که عبارت بودند از دو پاره تخته که روی دو قطعه چوب سوار کرده بودند و ژاپنی‌ها آن‌ها را در روزهای برفی و سرد به پا می‌کنند، پوشید و به سویی که راهب رفته بود شتافت.

توموناری راهی دراز رفت و راهب بینوا را در نزدیکی‌های خانه‌ی خود یافت که از خستگی بسیار از راه رفتن درمانده و روی برف‌ها افتاده بود.
توموناری او را از روی برف بلند کرد و به خانه‌ی خود بازآورد و به اتاق نشیمنشان برد. سپس از زن خود پرسید: «خوردنی چه داریم به این مرد بدهیم؟»

زن پاسخ داد: «بجز گرده نانی که برای فردایمان کنار نهاده‌ایم چیزی نداریم. برو این گرده نان را بردار و بیاور به او بده تا بخورد!»
گرده نان غذای بسیار مختصری بود که راهب آن را گرفت و به ولع بسیار فرو داد!
توموناری دید که مهمانشان از سرما می‌لرزد و دندان‌هایش به هم می‌خورد. روی به زنش کرد و گفت: «باید آتشی برافروزیم!»
زن با اندوه بسیار جواب داد: «ما که هیزمی برای آتش افروختن نداریم.»
تومونای گفت: «ناگزیریم برای این پیرمرد آتشی روشن کنیم.»
- ما که هیزم ندایم، یک تکه هیزم نداریم... مگر این که...
- مگر این که درختان کوتوله‌ی خود را بشکنیم و بسوزانیم!
درختان کوتوله! آن دو در این دنیا به چیزی به قدر این سه درخت دلبستگی نداشتند... اما به یاد آوردند که بودا به پیروان خود دستور داده است که در این دنیای خواب و خیال دل به چیزی نبندند. مگر خود بودا خرگوش کوچکی را به عنوان سرمشق و نمونه به پیروان خود نشان نداده بود که چون چیزی برای صدقه دادن نداشت جسم خود را صدقه داد و به دلخواه خود گذاشت پوستش را بکنند و گوشتش را کباب کنند تا گدای پیری از گرسنگی نمیرد. و حال آن که اگر توموناری و زنش درختان بسیار کوچک خود را فدا می‌کردند تنشان سالم می‌ماند و فقط پاره‌ای، آری پاره‌ی بزرگی از دل خود را فدا می‌کردند.
توموناری که بغض گلویش را گرفته بود گفت: «ما نباید بگذاریم این مرد بینوا از سرما بمیرد. باید یکی از درختان کوچک خود را بشکنیم و آتش بیفروزیم.»
زن به سراغ سندروس صدساله رفت. اشک چشمش را پاک کرد و درخت را شکست و با هیزم آن آتشی افروخت. او خواست دو درخت دیگر را از این سرنوشت دردناک برهاند، لیکن آتشی که با هیمه‌ی اندک سندروس صدساله افروخته بود بسیار زود به خاموشی گرایید. چاره‌ای نبود! باید صنوبر را هم می‌شکست و با هیزم آن آتش را تند می‌کرد. زن و شوهر آرزو می‌کردند که دست کم ناچار به شکستن و سوختن افرا نشوند. دریغ که این آرزویشان هم برآورده نشد، زیرا آتش پیش از آن که راهب را گرم کند خاموش شد.
ناگزیر شدند افرادی دویست‌ ساله را هم به کام آتش اندازند.
بدین‌گونه توموناری و زنش دار و ندار خود را بخشیدند. گرامی‌ترین چیزهایشان را فدا کردند! غمزده، لیکن سرافراز به یکدیگر نگریستند.
دیگر از دارایی جهان آزاد بودند. به نیروانا (2) نزدیک شده بودند. و نیروانا مقامی است که در آن جا خودپرستی‌ها، خودخواهی‌ها و دیگر دردهای آدمی از میان می‌رود. بی‌گمان بودا از آن دو خشنود شده بود.

پی‌نوشت‌ها:

1. Tomonari.
2. Nirvâna.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)