نویسنده: فلیسین شاله
برگردان: اردشیر نیکپور



 

اسطوره‌ای از ژاپن

کوماگای نائوزانه (1) با کلاهخود و گردن‌پوش آهنین و خفتان چرمین پوشیده از تیغه‌ها و لوحه‌های فلزی و شانه‌بندها و بازوبندها و زانوبندها و ساق‌بندها و دستکش‌هایی که توی آن‌ها چرمین و رویشان آهنین بود و چکمه‌های نوک برگشته‌ی سواری خود، چهره‌ای پرغرور و دلیرانه داشت.
این مرد در نیمه‌ی اول قرن دوازدهم میلادی می‌زیست.
چون به راهی می‌گذشت مردمان او را به یکدیگر نشان می‌دادند و می‌گفتند: «این مرد اول پهلوان ژاپن است!»
همیشه او را دیده بودند که بی‌اعتنا به مرگ و درد خود را به روی دشمن می‌انداخت و شمشیرش را چون صاعقه به چالاکی می‌چرخاند. همواره حتی آن‌گاه که همرزمانش او را تنها می‌گذاشتند یا زخم‌های سخت و جانکاه برمی‌داشت تا به دشمن چیره نمی‌شد دست از پیکار نمی‌کشید.
روزی برای جلب توجه دشمن شاخه‌های شکفته‌ی زیبایی از درخت گوجه در ترکش خود می‌نهاد و روزی چون کلاهخود و کیسه‌ای کندر از فرمانده خود به هدیه دریافت. دستور داد تا در آن کلاهخود کندر دود کنند و بروند و به فرماندهش خبر بدهند که «هرگاه بشنوید که دشمن سری را برانداخته است که بوی کندر می‌داده بدانید که سر نائوزانه بوده است که تا دم بازپسین پیکار کرد!»
او می‌گفت: «مرد زمانی دراز زندگی نمی‌کند لیکن نامش قرن‌ها باقی می‌ماند!»
کوماگای در جنگ ایچی نوتانی (2) دلاوری‌های بسیار نمود.
در پایان جنگ خود را در برابر رزمجویی شگفت‌انگیز یافت. این رزمجو نجیب‌زاده‌ای جوان و بسیار هم جوان و رعنا و خوش‌پوش بود که بر اسبی نشسته بود و پیش از آمدن به میدان جنگ اندکی سفیداب به رخ مالیده بود. روی نیم‌تنه‌ی آبی رنگ زربفت خود جوشنی به رنگ شاخه‌های نورسته بر تن کرده، کلاهخودی آراسته به ستاره‌های سفید بر سر نهاده بود. کمانی آراسته به شاخه‌های نخل هندی بر دوش افکنده، هیجده تیر پردار از پرهای دم کلنگ به فتراک بسته بود. نی لبکی از چوب خیزران با خود داشت که پدرش به او هدیه کرده بود و او آن را بیش از هر چیزی دوست می‌داشت و بسیار خوب و شورانگیز می‌نواخت؛ او این نی را حتی در میدان جنگ هم از خود دور نمی‌کرد.
پیش از آن که به میدان پیکار آید بیتی چند در وداع از زندگی خواند و در این منظومه‌های کوتاه و زیبا فصول چهارگانه‌ی سال را که دیگر امید دیدن آن‌ها را نداشت توصیف کرد و گفت که «به زودی تن بی‌جانش به زیر خزه‌های ایچی نوتانی به خاک سپرده خواهد شد...»
کوماگای به هماورد عجیب خود بانگ زد: «بیا تا تن به تن با هم بجنگیم!
بیا با پهلوانی که کوماگای نائوزانه نام دارد و از سرزمین موساشی (3) است و نخستین جنگاور ژاپنش می‌خوانند زورآزمایی کن!»
جوان دعوت او را با نخوت بسیار پذیرفت. از تیر و کمان درگذشت و دست به شمشیر برد و اسب خود را به سوی اسب کوماگای برانگیخت.
دو پهلوان با هم درآویختند و از اسب به زمین درغلتیدند. چندین بار یکی بر دیگر غلبه یافت. لیکن بزودی جنگاور پیر بر حریف جوان و ناتوان خویش ظفر یافت. بر زمینش کوبید و بر سینه‌اش نشست و خنجر خود را برکشید تا سر از تنش جدا کند. چون کلاهخود او را از سرش برداشت تا آسانتر گلویش را ببرد. چشمش به رخساره‌ی او افتاد و دلهره و پریشانی شگفت‌انگیزی بر دلش نشست... با خود گفت: «حیف نیست که به روی کودکی چنین زیبا و پاک‌نژاد تیغ بکشم؟»
آن گاه روی به جوان نمود و گفت: «پسر کیستی؟»
جوان پاسخ داد: «چه سود که نام پدرم را بدانی؟ شتاب کن و سرم را از تن جدا کن.»
- هرگاه من از نام تو و نژاد تو آگاه نشوم و تو را بکشم تن بی‌جانت در این جا به روی خاک می‌افتد و کسی آن را به خاک نمی‌سپارد و مراسم مذهبی لازم را برای جسدت به جای نمی‌آورد. لیکن هرگاه آگاه شوم که کیستی و از تخمه‌ی کیستی مرده‌ات را پیش کسانت می‌فرستم.
جوان پاسخ داد: «باید بدی را با نیکی سزا داد. شما آهنگ کشتن من کردید، لیکن من نام و نشانم را پیش شما فاش می‌کنم تا از این پیروزی خود بیشتر سرافراز و غرق مباهات شوید... من پسر تسون‌موری (4) رئیس مشاوران ساختمانی امپراتورم. آتسوموری (5) نام دارد و شانزده سال بیش ندارم.»
- شانزده ساله؟ همسال پسر من!...
کوماگای به آن نوجوان که پسرش کوجیرو (6) را به یادش انداخت که بامداد همان روز در پیکار زخمی برداشته بود، مهری در دل خود یافت و بی‌اختیار اشک از دیدگانش فرو ریخت و روی به وی نمود و گفت: «دریغ! چه سرنوشت اندوهباری یافته‌ای! تو همسال پسر من کوجیرو هستی و از این روست که دلم به تو می‌سوزد و مهرم به تو می‌جوشد... چگونه می‌توانم تو را بکشم؟ دلم می‌خواهد تو را از مرگ برهانم. اکنون آزادت می‌کنم...»
آتسوموری پاسخ داد: «نه گریختن برای جنگاوری زمین خورده ننگ است!»
کوموگای به اندیشه فرو رفت. با خود اندیشید که هرگاه بگذارد چنین حریفی از چنگش بگریزد آوازه‌ی جنگاور تأثرناپذیر را از دست خواهد داد...
وانگهی اگر هم او آتسوموری را رها کند او باز هم جان به در نمی‌برد، زیرا در پیکارگاه با رزم‌آوران دیگر رو به رو می‌شود و آنان بر این جوان ناآزموده و ناتوان ظفر می‌یابند و حریفان درشتخوی بر او رحم نمی‌کنند.
کوماگای با صدای خفه گفت: «دلم می‌خواست تو را از مرگ برهانم لیکن چه چاره کنم؟ از یارانت دور شده‌ای و در میان دشمنان افتاده‌ای و نمی‌توانی از چنگ آنان بگریزی...»
آتسوموری گفت: «من از مرگ بیمی ندارم!»
کوموگای گفت: «من بقیه‌ی عمرم را برای رهایی روان تو دعا می‌خوانم.»
آن‌گاه دندان‌هایش را به هم فشرد و چشمانش را که از اشک تر شده بودند فرو بست و سر نوجوان زیبا را که به دلیری سر به فرمان سرنوشت نهاده بوده از تن جدا کرد.
چون پیکار به پایان رسید کوموگای فرمان داد تا سر بریده و تن بی‌سر آتسوموری را با نی‌لبک و منظومه‌ای که پیشش یافته بودند پیش پدر و مادرش فرستادند.
کوماگای در دوران دراز زندگی جنگاوری خود بارها آدم کشته بود و هرگز از کشتن آنان اندوهگین نشده بود لیکن پس از پیکار ایچی نوتانی پشیمانی بزرگی بر دل جنگاور نامدار نشست.
هر دم شبح نوجوان زیباروی که به دست او کشته شده بود در برابر چشمش هویدا می‌شد و او هر دم دست خود را از خون آتسوموری سرخ‌گون می‌یافت.
پس بر آن شد که دیگر کسی را نکشد و هرگز سلاح جنگ نپوشد. به شهر کیوتو رفت و به پرستشگاه کورودانی (7) پناه برد و در آن جا به کنج انزوا خزید و بر آن شد که بقیه‌ی عمر را به دعای قربانی دلیر خود بپردازد.
سلاح‌های خود را در باغچه‌ی سبز و خرمی، که پرستشگاه در میان آن ساخته شده بود، انداخت و بقیه‌ی ایام عمرش را در تفکر به این سخن بزرگ بودا گذرانید:
«آزادمرد و بزرگوار مردی نیست که جانداران را بیازارد بلکه آن کس است که دل بر دیگران بسوزاند!»

پی‌نوشت‌ها:

1. Komagai Naozane.
2. Ichi no - tani.
3. Musashi.
4. Tsunemori.
5. Atsomori.
6. Kojirô
7. Kurodani.

منبع مقاله :
‎‌داستانهای ژاپنی، ترجمه ی اردشیر نیکپور، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول فلیسین، (1383)