نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

شامگاهی مادری پس از یك روز كار پر رنج به دهكده‌ی خود برمی گشت. زنبیلی بر سر نهاده بود. دختر كوچكش هم كه «فیوریرا» (Furaira) نام داشت، به دنبالش می‌آمد. فیوریرا كه دختركی زیبا بود در جاده‌های باریك پر گرد و خاك كه به دهكده می رفت، جست و خیز می‌كرد.
ناگهان دخترك ایستاد و چشم به كدویی صحرایی كه در كنار جاده دیده بود، دوخت. كدو در میان گیاهان بلندی كه در دو سوی جاده روییده بود، تقریباً پنهان بود.
دخترك فریاد زد: «مادر وایستا! بیا این كدوی كوچك را برای من بچین!»
مادر برگشت به طرف بوته‌ها رفت و نگاهی به كدو انداخت و گفت: «نه، من این كدوی كوچك را حالا نمی‌چینم، هرگاه مدتی صبر كنیم این كدو بزرگ می‌شود و خوراك عده‌ی بیشتری می‌تواند باشد. به جای آن این كدو را كه در كنارش روییده و بزرگتر است می‌چینم! آفرین! دختر باهوشم! خوب كاری كردی كه این كدو را نشانم دادی!»
دخترك بنا كرد به فریاد كردن كه: ‌«نه، من كدو كوچیكه را می‌خواهم من كدو كوچیكه را می‌خواهم!»
اما مادر كدوی بزرگ را چید و در زنبیل خود نهاد. آن گاه بازوی فیوریرا را گرفت و به طرف جاده كشید و گفت:
- دیوانگی است كه كدوی كوچك را بچینیم و نگذاریم بزرگ بشود. چند هفته صبر كن، بگذار بزرگ شود، بعد می‌آییم و می‌چینیم!
مادر و دخترك به دهكده رسیدند و به خانه‌ی خود رفتند، اما دخترك همچنان گریه می‌كرد و چون غذای شب پخته شد و اهل خانه دور كاسه بزرگ نشستند و برای برداشتن غذا دست در آن فرو كردند، فیوریرا از خوردن غذا خودداری كرد.
پدر پرسید: «برای دخترم چه رخ داده است؟»
مادر جواب داد: «او كدوی كوچكی را در راه دید و به من نشان داد و چون من نخواستم آن را برای او بچینم، قهر كرده است!»
پدر فیوریرا دختر كوچك زیبای خود را بی‌نهایت دوست می‌داشت و نمی‌توانست از برآوردن خواهش های او خودداری كند. پس از جای خود پرید و دست نوازش بر سر او كشید و گفت:
دختر عزیزم، گریه نكن، تو فردا كدویی را كه می‌خواهی به دست خواهی آورد. مادرت باید برود و آن را برای تو بچیند.
دخترك دست از گریه و زاری كشید و شام خود را خورد و به بستر رفت.
فردای آن روز صبح زود از خواب بیدار شد و چندان مادرش را آزار كرد كه مادر دخترش را برداشت و به طرف بوته‌زار برگشت تا كدوی كوچك را پیدا كند و بچیند.
دخترك همچنان كه شتابان در جاده می‌دوید گفت: «خدا كند كسی دیگری آن را ندیده باشد!»
وقتی مادر و دختر به جای دیروزی رسیدند دخترك بسیار شاد و خوشحال شد چون كدو را در جای خود یافت.
مادر با چاقوی خود كدو را از ساقه‌اش برید، اما وقتی خواست آن را بردارد و به دخترش بدهد كدو از دست او سر خورد و بر زمین افتاد و از زیر پایش در رفت و پشت سر دخترك قرار گرفت.
فیوریرا گامی به طرف مادرش برداشت. كدو نیز به دنبال او رفت دخترك به جاده دوید، كدو هم قل خورد و به طرف او رفت. دخترك به جویباری رسید و از روی آن پرید، كدو نیز چون او از روی جویبار پرید.
دخترك شادمانه به مادر خود كه در جاده می‌دوید و می خواست كدو را بگیرد فریاد زد: «مادر كدو كوچیكه را نگاه كن!».
«كدو كوچیكه را نگاه كن چطور دنبال من قل می‌خورد و می‌آید. یقین این یك كدوی جادو است. چقدر خوشحالم كه تو این را برای من چیدی».
كدو در راه دهكده به دنبال دخترك قل خورد، هر بار كه مادر خواست خود را به آن برساند و آن را بگیرد كدو از دست او سر خورد و در رفت و به دنبال دخترك دوید.
فیوریرا كه غرق شادی و سرور بود چون به دهكده رسید به حیاط خانه دوید و همه را صدا كرد و گفت: بیایید، كدوی جادوی مرا تماشا كنید! او از صحرا تا اینجا پشت سر من قل خورده آمده است!»
گروهی از روستاییان كه صدای دخترك را شنیدند از كلبه‌های خود بیرون آمدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است اما هر بار كه یكی از آنان خواست كدو را بگیرد كدو از دست او سر خورد و این سو و آن سو قل خورد و سرانجام هیچكس نتوانست آن را بگیرد.
پدر فیوریرا با ترس و وحشت بسیار به كدوی كوچك صحرایی خیره شده بود. چه می‌دانست كه كدوهای جادو غولانی هستند كه خود را به جلد كدو درمی آورند. بسیار پشیمان و متأسف بود كه چرا دیروز به زن خود گفت برود و كدوی صحرایی را برای بچه بچیند.
ناگهان كدو بنای سخن گفتن نهاد و در حالی كه به طرف فیوریرا غلتید و پایش را نیش زد فریاد كرد: «فیوریرا، من گوشت می‌خواهم! من گوشت می‌خواهم بخورم!»
فیوریرا از ترس جیغ زد و پدرش كه از اذیت‌ها و بدجنسی‌های غولان خبر داشت به فكر چاره افتاد. پس به دختر خود گفت: «فیوریرا، زود بدو به آغل گوسفندان تا كدو هم به دنبال تو به آنجا بیاید!»
دخترك از حیاط خانه بیرون آمد به طرف قطعه زمینی محصور كه گوسفندان ده را در آن نگاه می‌داشتند دوید.
كدوی كوچك قلقله زن در پشت سر او وارد آغل گوسفندان شد و بنا كرد به بلعیدن گوسفندان، به طوری كه حتی یكی از آنان را هم برجای نگذاشت. در این میان فیوریرا برگشت و به كلبه‌ی پدرش دوید. اما كدو هم دوباره خود را به او رسانید و فریاد زد: «فیوریرا، من گوشت می‌خواهم! من گوشت می‌خواهم بخورم! و شروع كرد به جویدن مچ پای او!»
پدر فیوریرا گفت: «فیوریرا، زود بدو به آغل گاوها تا كدو هم به دنبال تو آنجا بیاید!»
فیوریرا دوباره از حیاط خانه‌ی خود بیرون دوید و به جایی كه گاوان را در میان حصاری از بوته‌های بلند خاردار نگاهداری می‌كردند رفت. كدوی قلقله زن هم پشت سر او به انجا دوید. و تا وارد جایگاه گاوان شد همه‌ی آنان را فروبلعید!

حالا دیگر همه‌ی ده نشینان به ترس و وحشت افتاده بودند زیرا همه فهمیده بودند كه كدوی كوچك صحرایی غول بیابانی است. آنان همه از دهكده بیرون دویدند، اما فیوریرا نمی‌توانست به تندی آنان بدود زیرا پاهای كوچك و كوتاهی داشت. كدوی كوچك هم پس از خوردن همه‌ی گاوان دوباره سر در پی او نهاده بود و خود را بر روی پاهای او انداخته بود، آنها را نیش می‌زد و فریاد می‌كرد: «فیوریرا، من گوشت می خواهم! من گوشت می‌خواهم!»

پدر گفت: «فیوریرا بدو به طویله‌ی شترها تا كدو هم به دنبال تو به آنجا بیاید!» و این حرف را با غم و اندوه بر زبان راند زیرا شترش گرانبهاترین دارایی او و شتری بسیار قیمتی بود!
فیوریرا به سمت مغرب دهكده، به قطعه زمینی كه شترها را در آنجا به تیری چوبی بسته بودند دوید. كدوی قلقله زن هم به دنبال او دوید و بزودی همه‌ی شترها را هم فروبلعید.
فیوریرا برگشت و به طرف پدرش كه در آستانه‌ی در خانه‌اش ایستاده بود، دوید. هنوز لحظه‌ای نگذشته بود كه كدوی قلقله زن همه‌ی شترها را خورد و خود را به فیوریرا رسانید و شروع كرد به نیش زدن زانوان او و فریاد كرد: «فیوریرا، من گوشت می‌خواهم، من گوشت می‌خواهم بخورم!»
فیوریرا گفت: «دیگر گوشتی نیست، تو هرچه بود خوردی!»
كدو خود را سخت‌تر به زانوان او كوفت و گفت: «پس باید خود تو را بخورم!» پدر فیوریرا لگد محكمی به كدوی كوچك زد اما نتوانست آن را از جایی كه بود تكان بدهد. ناگهان بع بع بلندی پشت سر خود شنید و تا آمد بجنبد دید كه بز دست آموز خانواده‌اش كه تا آن دم در گوشه‌ای از كلبه خوابیده بود، او را به كناری انداخت و سر خود را پایین برد و با شاخهایش محكم بر كدو كوبید و او را از زانوان فیوریرا دور كرد.
كدو برگشت و با خشم بسیار به بز حمله كرد اما بز با یكی از شاخ‌های خود آن را برداشت و به هوا انداخت.
كدو پیش پای فیوریرا بر زمین افتاد و فریاد زد: «فیوریرا، من گوشت می‌خواهم! من گوشت می‌خواهم بخورم!» و خواست خود را به روی پاهای بز شجاع بیندازد.
بز دست آموز بار دیگر با شاخهایش كدو را به هوا انداخت. این بار آن را چندان بالا انداخت كه وقتی كدو بر زمین افتاد با صدای وحشتناكی بر زمین خورد و تركید!
در برابر دیدگان حیرت زده‌ی فیوریرا و پدرش منظره‌ی عجیبی پدید آمد. همه‌ی شترها و گاوها و گوسفندانی كه كدو فروبلعیده بود صحیح و سالم از شكم او بیرون ریختند، مثل این بود كه هیچیك از آنان كوچكترین صدمه‌ای ندیده بودند.
روستاییان به شنیدن ماغ كشیدن‌ها و بع بع‌های چهارپایان به طرف بوته زارها برگشتند و پدر فیوریرا را كمك كردند تا چهارپایان خود را دوباره به آغلشان ببرد.
فیوریرا در كنار بز دست آموز ایستاد و به نوازشش پرداخت. مادرش نیز آمد و تكه پاره‌های كدو را برداشت و در آتش انداخت و سوزانید و خاكسترش را به باد داد تا دیگر نتواند به كسی آزاری برساند.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم