نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

روزگاری پسر بچه‌ای افریقایی به نام «كوئج» با مادر خود در دهكده‌ی كوچكی كه در كنار رودخانه قرار داشت زندگی می‌كرد. از سال‌ها پیش، تا آنجا كه كوئج به یاد داشت پسركی خدمتكار نیز به نام «باهیتی» در خانه‌ی آنان به سر می‌برد.
در آن روزگاران مردم برای فراهم آوردن خوراك خود می‌بایست كار بسیار بكنند و رنج فراوان ببرند اما مادر كوئج به یاری و همكاری پسر و خدمتكار خود از كشتزار خود خوراك كافی برای سه نفر به دست می‌آورد و گاه نیز كه محصول بیش از مصرف خانواده می‌شد آن را می‌برد و در بازار می‌فروخت و با پولی كه بدین گونه به كف می‌آورد می‌توانست برای پسر بسیار محبوب خود جامه‌ها و زیورهایی بخرد.
كوئج روی هم رفته پسرك خوبی بود اما بدبختانه مادرش او را لوس بار آورده بود. روزی كه هوا ابری بود و صدای رعد از آن سوی جنگل به گوش می‌رسید، مادر كوئج دریافت كه كدوی كافی برای پختن شام نچیده است او كوئج را كه در بیرون كلبه بر زمین نشسته بود و چوبی را برای نهادن در كمان می‌تراشید، صدا كرد و گفت:
پسرم، بدو به كشتزارمان در كنار رودخانه و دو یا سه كدو بچین و برایم بیاور! من برای شاممان كدوی كافی نچیده‌ام.
كوئج به تندی جواب داد: «من خیلی كار دارم، رفتن به كشتزار و چیدن كدو كار زنان است، چرا كدو به قدر كافی از جایی كه كدو چیدی به خانه نیاوردی؟»
مادر نه تنها او را به خاطر درشتی و نافرمانی سرزنش نكرد بلكه به وی گفت: «تو می‌دانی كه من در باران نمی‌توانم بیرون بروم. همه‌ی خانواده‌ی من باید در موقع باریدن باران در خانه بمانند وگرنه می‌میرند هركسی در قبیله نوعی «تابو» (1) دارد و تابوی من باران است.»
كوئج به گستاخی در جواب او گفت: «می دانم، اما رگباری كه از آن سوی جنگل صدایش به ما می‌رسد زودتر از یك ساعت دیگر به اینجا نمی‌رسد، تو وقت و فرصت كافی داری كه به كشتزار خود بروی و پیش از شروع باران برگردی.»
مادر به حیرت فریاد زد: «آه، من جرأت نمی‌كنم. تو می توانی بروی چون باران تو را نمی‌كشد، تو تنها باید دقت بكنی كه پا روی كنده یا تنه‌ی درخت بر زمین افتاده‌ای نگذاری و من در راه كشتزار كنده و تنه‌ی درختی ندیده‌ام، من مطمئنم كه صحیح و سالم از آنجا بر خواهی گشت!»
اما كوئج از رفتن خودداری كرد و آن گاه مادر آهی كشید و گفت: «بسیار خوب، من همین كدوها را كه در خانه داریم می‌پزم و شام مختصری خواهیم داشت!»
باهیتی كه گفتگوی كوئج و مادرش را از پشت كلبه می شنید، گفت: «من می‌روم، من تابو ندارم و به قدری گرسنه‌ام كه نمی‌توانم به شام مختصری قناعت كنم.»
پس باهیتی به طرف كشتزار دوید و بزودی چند كدوی بزرگ برای مادر كوئج آورد. مادر هم تند و تند پوست آنها را كند و تویشان را خالی كرد و آن را برای شامشان پخت.
پس از چندی همین قضیه تكرار شد. مادر كوئج می‌خواست برای شامشان لوبیا بپزد ولی دید كه لوبیا به اندازه‌ی سه نفر در خانه ندارد. پس روی به كوئج كرد و گفت:
امشب ابرهای تیره‌ای روی آسمان را پوشانیده‌اند، كوئج می‌توانی به كشتزار بروی و یك كاسه لوبیا برایم بیاوری؟ من امروز به اندازه‌ی كافی لوبیا به خانه نیاورده‌ام.

كوئج با ترشرویی پاسخ داد: «نه، نمی‌توانم، خسته‌ام. من ساعتها در جنگل دنبال شكار دویده‌ام و حالا باید دراز بكشم و خستگی در كنم به جای من باهیتی را به آنجا بفرست! هرچه باشد او خدمتكار ما است!»

پس مادر كوئج باهیتی را صدا كرد اما در دهكده چند تن از جوانان به نوای طبل می‌رقصیدند و صدای آنان نمی گذاشت باهیتی صدای مادر كوئج را بشنود.
مادر كوئج دوباره فریاد زد: «باهیتی، باهیتی! كوئج نمی خواهد برود لوبیا بیاورد، آیا تو می‌روی لوبیا برای من بیاوری؟»
بانگها طبل‌ها بلندتر و بلندتر شده و آسمان تیره و تار گشت، اما باز هم كوئج تنبل همچنان از رفتن به كشتزار خودداری می‌كرد. سرانجام مادر كوئج بالاپوشی بر سر خود انداخت و نگاهی هراسان به طوفانی كه نزدیك می‌شد كرد و با همه‌ی نیروی خود در جاده‌ی سنگلاخی كه به رودخانه و كشتزار منتهی می شد بنای دویدن نهاد.
هنوز راه دوری نرفته بود كه باران باریدن گرفت. باهیتی از میدان رقص به خانه بازگشت و كوئج را دید كه روی بوریای كلبه نشسته است. دو پسر در انتظار بازگشت مادر كوئج نشستند، باران بر بام پوشالی می‌كوفت و برق در بیرون خانه می‌درخشید. باهیتی با دلی امیدوار گفت:
شاید مادرت به زیر یكی از درختان بزرگ پناه ببرد در این صورت نخواهد مرد.
كوئج كه سخت نگران شده بود گفت: «البته، حتماً این كار را می‌كند او زن بزرگ و عاقلی است و تا صدای باران را بشنود خود را به پناهگاهی می‌رساند تا باران بر سرش نریزد.»
آن شب تا صبح باران آمد و چون خورشید برآمد هنوز مادر كوئج به خانه بازنگشته بود. دو پسر برای پیدا كردن وی به راه افتادند و او را در كنار كشتزار باقلا مرده یافتند.
كوئج فریاد زد: «دریغ و درد كه من حالا نه پدر دارم و نه مادر. چه پسر احمقی بودم كه خواهش مادرم را انجام ندادم.»
كوئج عمویی داشت كه در دهكده‌ی دیگری، نزدیك دهكده‌ی آنان زندگی می‌كرد و چون هنوز او و باهیتی به سن و سالی نرسیده بودند كه زن بگیرند و خانواده ای تشكیل بدهد، بر آن شدند كه نزد عموی خود روند و از او بخواهند كه اجازه دهد در خانه‌ی او زندگی كنند. آنان امیدوار بودند كه زنان عمویشان از ایشان پرستاری كند و برایشان غذا بپزد.
فردای آن روز، صبح زود كوئج همه جامه‌های زیبایی را كه مادرش برای او خریده بود جمع كرد و در بقچه‌ای نهاد و به باهیتی داد كه با خود بیاورد. آن گاه بهترین جامه‌ی دست باف خود را پوشید و خلخالهایش را به پاهایش انداخت و مهره‌های زینتی اش را زیب پیكر خویش ساخت و دمپایی‌های گلدوزی شده‌اش را به پا كرد. او امیدوار بود كه تأثیر خوشایندی در عموی خود داشته باشد.
باهیتی از دیدن كوئج زیبا و خوش بر و بالا سخت به رشك افتاد. او از خدمتكار بودن، خاصه خدمتكاری زشت بودن خسته شده بود. تنها جامه‌ای كه داشت دو تكه ژنده بود كه دور كمرش بسته می‌شدند.
دو پسر در جاده‌ای كه از میان جنگل می‌گذشت به راه افتادند. همچنان كه راه می‌رفتند كوئج به باهیتی گفت: «فراموش مكن كه من نباید پا روی كنده‌ی درخت یا درختی كه بر زمین افتاده است، بگذارم. هرگاه در سر راه خود به چنین درختی برخوردیم تو باید مرا كول كنی تا كارها به خوشی تمام بشود.»
باهیتی در گذشته بارها این كار را انجام داده بود زیرا او كه خدمتكار بود یكی از وظایفش این بود كه كوئج را كمك كند تا از تابوی خود دوری گزیند، لیكن چنان به ارباب خود رشك می‌برد كه اندیشه‌ای شیطانی برای آزار او به سرش زد.
پس از لختی ناگهان كوئج ایستاد و درخت كوچكی را كه در سر راهشان افتاده بود نشان داد و گفت: «مرا از روی آن رد كن!»
باهیتی گفت: «هرگاه پابند عاج خود را به من ندهی، این كار را نمی‌كنم!» و كوئج هرچه اعتراض كرد باهیتی نرم نشد.
كوئج بناچار پابند از پای خود گشود و به باهیتی داد و باهیتی لبخندی زد و آن را به پای خود بست و او را از روی كنده درخت رد كرد.
بزودی آنان به كنده‌ی درخت دیگری رسیدند كه در سر راهشان افتاده بود. این بار نیز كوئج از باهیتی خواست كه او را بردارد و از روی كنده‌ی درخت عبور دهد، اما خدمتكار گفت:
نه، تا سرپایی‌ها گلدوزی شده‌ی خود را به من ندهی این كار را نمی‌كنم! من همیشه در آرزو و حسرت یك جفت آن سوخته‌ام و فكر می‌كنم تنها از این راه می‌توانم آنها را به دست بیاورم.
كوئج خواهش و التماس كرد و كوشید كه باهیتی را نرم كند ولی باهیتی نرم نشد و سرانجام صاحب یك جفت كفش گردید و كوئج را كول كرد و از روی تنه‌ی درخت گذشت. كوئج بسیار خلق تنگ شده بود اما باهیتی بسیار خوشحال بود و زیر لب می‌خندید كه نقشه‌ای انجام گرفته است. آنان بار دیگر به گوشه‌ی تاریكی از جنگل رسیدند و در سر راه خود به تنه‌ی درخت بزرگی رسیدند. باهیتی گفت:
-خوب، اگر می‌خواهی بی‌آنكه تابوی خود را بشكنی از روی تنه‌ی آن درخت بگذری، من حاضرم كمكت كنم اما تنها بدین شرط كه همه‌ی زیورهای خود را به من بدهی!

مادر كوئج زیباترین كمربند و روسری را كه به طرزی بسیار جالب با صدها مهره‌ی رنگی زیبا آراسته شده بودند برای او خریده بود و كوئج آن را همیشه از همه‌ی زیورهایی كه به عمر خود دیده بود، زیباتر می‌یافت اما حالا چكار می‌توانست بكند. مادرش در نتیجه‌ی شكستن تابوی خود و بی‌اعتنایی به آن مرده بود و او نیز اگر باهیتی كمكش نمی‌كرد می‌مرد.

كوئج با یك دنیا غم و درد زیورهای خود را به باهیتی داد و باهیتی پیش از آنكه كوئج را به آن سوی تنه‌ی درخت ببرد، آنها را به خود بست.
كوئج با خود گفت: «باشد، من هنوز جامه‌ی آبی و بقچه لباسهایم را دارم!» اما چون در سر راه خود به تنه‌ی درخت كه در كنار یكدیگر بر زمین افتاده بودند، رسیدند، دل كوئج سخت به تب و تاب افتاد. باهیتی روی به او نمود و گفت:
می دانی چه باید بكنی تا من تو را از روی این درختها بگذرانم؟ باید جامه‌ی زیبای آبی رنگی را كه بر تن داری درآوری و بدهی و جامه‌ی ژنده و پاره‌ی مرا بر تن بكنی!
كوئج آهسته و آرام جامه‌ی زیبای خود را از تن به درآورد و به باهیتی داد و جامه‌ی ژنده‌ی باهیتی را به تن كرد. حالا دیگر خدمتكار همه چیز داشت، از این روی بقچه‌ی لباسهای كوئج را هم برداشت كه روی سرش بنهد و با خود ببرد سپس گفت:
حالا من ارباب توأم و تو خدمتكاری! نام تو باهیتی است و نام من كوئج! كوئج بیچاره نمی‌دانست چه كند. سرانجام به حاشیه جنگل رسیدند و در پایین، در دره ای سبز و خرم چشمشان به دهكده‌ای افتاد كه عموی كوئج در آن زندگی می‌كرد.
كوئج با خود گفت: «شاید عموی من مرا در این جامه‌ی ژنده و پاره هم بازشناسد زیرا باهیتی با این كه جامه زیبای مرا بر تن كرده است بسیار زشت است!» اما عموی كوئج سالها بود كه او را ندیده بود و چون آن دو به دهكده رسیدند باهیتی به طرف عموی كوئج دوید و به صدای بلند آنچه را كه بر سر مادر كوئج آمده بود برایش نقل كرد و از او خواست كه به آن دو اجازه بدهد در خانه‌ی او زندگی كنند.
عموی كوئج دستور داد حصیر زیبایی آوردند و روی زمین پهن كردند و باهیتی روی آن نشست و سرگرم خوردن خوراكیهای خوشمزه‌ای شد كه زن عموهای كوئج برای او می‌آوردند. در اینجا او اولین فرمان خود را به كوئج داد كه دورتر از او روی زمین بنشیند! كوئج می‌بایست به انتظار بنشیند. تا باهیتی خوب بخورد و سیر بشود و آنگاه با پس مانده‌ی غذای او شكم خود را سیر كند.
چند بار كوئج كوشید كه به عموی خود بگوید كوئج حقیقی اوست نه آنكه خود را كوئج می‌خواند اما هر بار باهیتی فریاد می‌زد و به میزبان خود می‌گفت خدمتكار بدی دارد و باید نگذارد دمی بیكار بماند تا گستاخی و پررویی را از حد بگذراند.
كوئج شب را در كلبه‌ی كوچك و ناپاكی كه سرما از بام سوراخ سوراخ آن به درون می‌آمد سر كرد و روی زمین خاكی خوابید اما باهیتی را به كلبه مهمانان بردند و حصیر كلفتی دادند كه روی آن بخوابد و لحاف گرمی كه به رویش بكشد و راحت بخوابد.
بامداد فردا عموی كوئج به او دستور داد كه به شالیزار برود و پرندگان را از آنجا دور كند باهیتی با لبخندی شیطانی او را كه دور می‌شد نگاه می‌كرد. او با خود می اندیشید كه هرگاه كوئج در سر راه خود به كنده‌ی درختی برخورد كند عمرش به آخر خواهد رسید.
اما بخت با كوئج یار بود و او بی‌انكه در راه خود به چیزی بربخورد به شالیزار عمویش رسید و در كنار شالیزار ایستاد و دستهایش را به هم می‌كوفت و تكانشان می‌داد و پرندگانی را كه بر فراز شالیزار پرواز می‌كردند و می‌خواستند چلتوك سبز برنج را نك بزنند و بخورند فراری می‌داد. كاری خسته كننده و دشوار بود و كوئج كه ناشتایی نخورده بود سرانجام به زیر درختی رفت و بر زمین نشست و آهی كشید و بلندبلند گفت:
«همه‌اش گناه خودم است، چرا گذاشتم مادرم در هوای بارانی بیرون برود و باران بخورد. چه فرزند بدی بودم من! این سزای كار بدی است كه من كرده‌ام. باهیتی در خانه عموی من چون برادرزاده‌ی او زندگی می كند و من ناچارم به جای او نوكری بكنم.»
كوئج دوباره آه كشید و به شاخه‌هایی كه بر بالای سر او تكان می‌خوردند نگاه كرد. دو پرنده‌ی خاكستری رنگ بر شاخه‌ای نشسته بودند و با یكدیگر گفت و گو می كردند.
مرغ درشت‌تر گفت: «كوئج ما روح پدر و مادر تو هستیم. آیا راست است كه باهیتی خود را به نام برادرزاده به عمویت جا زده است و تو را به نام خدمتكار؟»
كوئج جواب داد: «آره همین طور است! من نمی‌دانم چه بكنم؟»
مرغ دیگر گفت: «اما ما به تو كمك می‌كنیم. من مادر تو هستم و گستاخی‌ها و تندخوییهایت را می‌بخشم!»
سپس یكی از بالهایش را تكان داد و دو پابند عاج بر زمین افتاد. او به كوئج گفت: اینها را بردار و به پاهای خود ببند!
كوئج آنها را برداشت و دید كه بسیار زیباتر از پابندهایی هستند كه باهیتی از او گرفته بود. آن گاه مرغ بال دیگرش را تكان داد و كمربندی آراسته به مهره‌های زیبا و روسری زیبایی در كنار خود یافت.
مرغ بزرگتر نیز یكی از بالهایش را تكان داد و گفت:
این هم جامه‌ای برای تو!
و جامه پشمی زیبایی روی سر كوئج افتاد. كوئج جامه را به تن كرد و كمربند را روی آن و روسری را به سرش بست.
پرنده‌ی بزرگتر گفت: «حالا بیشتر به پسر من شباهت پیدا كردی!» و بال دیگرش را تكان داد و یك جفت كفش گلدوزی شده زیبا بر زمین افتاد.
كوئج از شادی و خوشحالی خندید و آنها را به پا كرد و چشم به دو پرنده دوخت و سپاسشان گفت. آنان بال زدند و آرام آرام پایین آمدند و در كنار كوئج بر زمین نشستند. مادر به كوئج گفت: «به نظرم گرسنه هستی» و آن گاه دو بال خود را به هم زد ناگاه دیگی پر از گوشت و برنج در برابر آنان پیدا شد و مادر گفت: «از این غذا بخور! ما هم با تو از این غذا می‌خوریم!»
پسر بدین گونه سیر از آن غذا خورد. دو پرنده نیز بر لبه‌ی دیگ نشستند و با منقار ظریف خود چند برنج برداشتند و خوردند.
پس از خوردن غذا پدر بال‌های خود را به هم زد و به كوئج گفت:
به نظرم بسیار خسته می‌آیی، این كوزه‌ی كوچك پر از روغن را بگیر و پس از شست و شو در آب پاك رودخانه، روغن را به تنت بمال. من دوست ندارم پسرم پوستی چون پوست بردگان یا خدمتكاران داشته باشد.
كوئج از آن دو تشكر بسیار كرد و آن گاه دو پرنده به پرواز درآمدند و در پس شاخ و برگ درختان ناپدید شدند.
پسر به سوی رودخانه دوید جامه‌های نو و لطیف خود را از تن درآورد و خود را در آب رودخانه شست و چون با تنی پاك از آب بیرون آمد روغن را به تنش مالید و دوباره جامه‌های زیبایش را بر تن كرد و آن گاه لحظه‌ای بر جای ایستاد چه نمی‌دانست چه كار باید بكند.
اندكی پیش از این ماجراها عموی كوئج شكایت‌های باهیتی را درباره‌ی تنبلی خدمتكارش شنید و بدون آنكه حرفی به او بزند شتابان از دهكده بیرون آمد و به سوی شالیزار رفت. او با خود می‌گفت: «بهتر است بروم ببینم خدمتكار كوئج پرندگان را از شالیزار دور می كند یا به خواب رفته است!»

البته وقتی عموی كوئج به شالیزار رسید كوئج را در آنجا نیافت. او برای شست و شوی خود به لب رود رفته بود. او با خود گفت: «خوب، به نظرم این خدمتكار تنبل رفته است شنا بكند!» و به سوی رودخانه دوید و درست در آن دم كه كوئج ماتش برده بود كه چكار بكند به لب رود رسید.

عموی كوئج او را نشناخت چه نمی‌توانست باور كند كه او همان پسری است كه ساعتی پیش به شالیزار آمده بود. نگاهی به جامه‌ی زیبای پسر انداخت و گفت:
سلام بر تو‌ای جوان غریب! من دنبال خدمتكارم می‌گردم، آیا شما او را در این طرف‌ها ندیدید؟
كوئج فریاد زد: «عموجان، من برادرزاده‌ی شما كوئج هستم!» و پیش از آنكه عمو حرفی بزند همه چیز را از لحظه‌ای كه مادرش مرده بود تا لحظه‌ای كه عمویش به كنار رودخانه آمد، به او شرح داد.
مرد به چهره‌ی او خیره شد و گفت: «آری، حالا می‌بینم كه تو شباهت بسیار به پدرت داری. آه، من كور بودم، چه مرد احمقی بودم كه دروغهای باهیتی را باور كردم. بیا با هم برویم به دهكده تا حق او را كف دستش بگذاریم.»
كوئج و عمویش به دهكده برگشتند و باهیتی را دیدند كه در كلبه‌ی مهمانان نشسته بود و سرگرم خوردن غذاهای لذیذ بود.
تا چشم باهیتی به كوئج افتاد كه جامه‌ای باشكوه بر تن داشت و با زیورهای زیبا خود را آراسته بود به طرف حیاط گریخت، اما عموی كوئج كه تیزپاتر از او بود سر در پی او نهاد و گفت:
زود باش جامه‌های برادرزاده‌ام را از تن درآر!
باهیتی به آرامی جامه‌های زیبا را از تن خود درآورد و جامه‌ی ژنده و پاره‌ی خود را بر تن كرد.
عموی كوئج گفت: «پیش از آنكه سگهایم را به دنبالت بیندازم از اینجا دور شو!»
باهیتی دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض كرد پا گذاشت به فرار و دیگر به آنجا بازنگشت. كوئج چون فرزند خانواده در آنجا ماند و بزرگ شد و پس از مدتی زن گرفت و خود صاحب خانه و خانواده‌ای شد.

پی‌نوشت‌ها:

1.Taboo، به معنی مقدس و ممنوع. در نظر برخی قبایل افریقایی و مردم دیگر هر چیز كه ستایش و پرستش آن واجب باشد.

منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم