اسطورهای از آفریقا
لاك پشت و پلنگ خانهای میسازند
فصل خشك سال بود، روزهایی كه همهی جانوران با هم به خوشی در آفریقا زندگی میكردند. فصل خشكی هوا موقع خانه ساختن بود و پلنگ كه جانور مغروری بود، گروهی از جانوران را كه بعدازظهر گرم به استراحت نشسته بودند
نویسنده: كتلین آرنوت
اسطورهای از آفریقا
فصل خشك سال بود، روزهایی كه همهی جانوران با هم به خوشی در آفریقا زندگی میكردند.فصل خشكی هوا موقع خانه ساختن بود و پلنگ كه جانور مغروری بود، گروهی از جانوران را كه بعدازظهر گرم به استراحت نشسته بودند پیش خواند و گفت: «كسی بسرعتی كه من میتوانم خانه بسازم نمی تواند خانهای بسازد. فردا من با خدمتكارانم خانهی باشكوهی خواهم ساخت.»
پچ پچه در میان دیگر جانوران درگرفت و گراز به شكوه گفت: «چرا پلنگ فكر میكند كه او از همهی ما برتر است. آیا تنها بدین سبب كه توانگرتر از ما است و خدمتكاران بسیار دارد؟»
گوزن جنگلی گفت: «من كه از لاف و گزاف پلنگ خسته شدهام: آیا نمیتوانیم جلو او را بگیریم؟»
اژدرماری بزرگ گفت: «من تصور نمیكنم كه ما بتوانیم كاری بكنیم اما آرزو میكنم كه یكی این كار را بكند!»
پلنگ دوباره غریو برآورد: «آیا كسی هست كه با من شرط ببندد. من فردا صبح زود در دمیدن خورشید میروم ساختن خانه را شروع كنم. آیا كسی هست كه با من دست به كار بشود و بكوشد كه پیش از من كارش را به پایان برساند؟»
جانوران ناراحت شدند و یكدیگر را نگاه كردند و هیچ نگفتند. آنان خوب میدانستند كه پلنگ ساختمان خانه اش را به موقع به پایان میرساند زیرا خدمتكاران بسیار داشت كه كمكش كنند.
جانوران یك یك به آرامی میان جنگل خزیدند.
پلنگ پشت سر آنان فریاد زد: «ترسوها! هیچیك از شما جرأت ندارد با من شرط ببندد!»
در آن دم كه جانوران استراحتگاه خود را ترك میگفتند لاك پشت از روبرویشان میآمد. چون جانوران او را از سر راه خود به كناری هل دادند، لاك پشت از حركت كند خود بازماند و ایستاد و از انان پرسید:
- چه شده است، چرا شما همه سایهی خنك را در گرمای روز ترك میكنید؟
گراز گفت: «از دست پلنگ! ما همه از گزافگویی های او خسته شدهایم و میرویم تا جای آرامتری برای آسودن پیدا كنیم!»
لاك پشت بسیار خشمگین گشت كه دید جانوران از لاف و گزافگوییهای پلنگ آزرده شدهاند.
او آهسته و آرام به راه خود ادامه داد و روبروی پلنگ رسید و گفت:
- تو اینجایی؟ چرا همهی جانوران را از خود راندهای؟
پلنگ گفت: «من چنین كاری نكردهام تنها از آنان پرسیدهام كه آیا حاضرند با من شرط ببندند تا ببینیم كدامیك زودتر میتوانیم خانهای بسازیم!»
لاك پشت كه بسی تندتر از آنچه راه میرفت فكری كرد و جواب داد: «آه! كی این مسابقه را آغاز میكنیم و جایزهی آن چیست؟»
پلنگ لاك پشت را به ریشخند برانداز كرد و قاه قاه خنده را سر داد و گفت: « آیا تو فكر میكنی كه میتوانی مرا شكست بدهی؟ من هیچ حاضر نیستم با جانور كوچك و كندرفتاری چون تو مسابقه بدهم!»
لاك پشت كه سخت از سخن پلنگ آزرده شده بود گفت: «كی مسابقه را شروع میكنیم و جایزهی آن چیست؟»
پلنگ به لحنی غیردوستانه گفت: «آه، فردا صبح، در برآمدن خورشید شروع به كار میكنیم و جایزهی مسابقه چهارصد صدف است.»
لاك پشت قبول كرد و به كندی از آنجا دور شد تا درست در این باره بیندیشد. مدتی دراز چون سنگی بیجان در آنجا ایستاد و فكر كرد. سرانجام پنداشت كه مسأله را حل كرده است و آن گاه به جایی كه معمولاً دوستانش را میدید روان شد.
چون لاك پشت به دوستانش شرح داد كه فردا با پلنگ مسابقه خواهد داد همه غرق در حیرت شدند اما به او قول دادند كه فردا صبح به كمك او بروند.
بامداد فردا مسابقه آغاز شد. پلنگ و خدمتكارانش گودال پهنی كندند و آن را با آبی كه از رودخانهی نزدیك میآوردند پر كردند. آن گاه پاها را بالا و پایین بردند و گل را لگد كردند تا برای ساختن دیوار خانه آماده شد.
لاك پشت و یارانش نیز همان طور دست به كار شدند، اما هرگاه پلنگ به دقت و از نزدیك آنان را نگاه میكرد میدید كه لاك پشت در گوش یارانش حرفهایی می زند و آنان از جایی غیر از جایی كه خدمتكاران او از رودخانه آب میآوردند، آب میآورند.
هنگامی كه همه سخت سرگرم كار بودند، لاك پشت به جایی از رودخانه كه خدمتكاران پلنگ برای آوردن آب می رفتند، رفت. او تنها نبود، او با گروهی از نوازندگان كه طبل میزدند و میرقصیدند و آوازی دلنشین میخواندند به خدمتكاران پلنگ كه از رودخانه آب برمی داشتند نزدیك شد. آنان چنین میخواندند:
«ظرفها را بگذارید زمین و امروز را برقصید.»«رقص به پایان میرسد و رود از رفتن باز میماند.»
لاك پشت به شادمانی میدید كه كارگران پلنگ یكی پس از دیگری ظرفهای آب را بر زمین مینهند و به گروه رقصندگان میپیوندند. نوای طبلها چنان اغواگر بود كه بنّاها نمیتوانستند خودداری بكنند و آنان چنان به شادی به رقص و آواز خواندن برمی خاستند كه گفتی در جشن عروسی شركت دارند.
لاك پشت لبخندی زد و با خود گفت: «چه خوب است كه كارگران من نمیتوانند نوای موسیقی را بشنوند. خوب، حالا بروم ببینم آنان چه كار میكنند؟»
لاك پشت دید كه یارانش لگد كردن گل را پایان دادهاند و سرگرم بالا آوردن دیوارهای خانه هستند. اما خانهی پلنگ از پیسازی فراتر نرفته بود. پلنگ خود به تنهایی توی گل بالا و پایین میپرید و به حیرت از خود میپرسید كه چه بر سر خدمتكارانش كه به لب رود رفتهاند تا آب بیاورند، آمده است.
پلنگ چند خدمتكار دیگر خود را كه در كنارش مانده بودند فرستاد تا ببینند چه روی داده است اما آنان نیز چون دیگر یاران خود وقتی به كنار رود رسیدند و نوای طبلها را شنیدند دستور سرور خود را فراموش كردند و شروع به رقص و آوازخواندن كردند:
«ظرفها را بگذارید زمین و امروز را برقصید»
«رقص به پایان میرسد و رود از رفتن باز میماند!»
در این میان لاك پشت و یارانش همهی روز را سرگرم ساختن خانه بودند و دیوار خانه دم به دم بالا و بالاتر میرفت.
پلنگ این را میدید و بر خدمتكاران خود خشم میگرفت. پس زن خود را به دنبالشان فرستاد تا ببیند چرا بازنمی گردند. زن پلنگ نیز چون به لب رود رسید این آواز را شنید:
«ظرفها را بگذارید زمین و امروز را برقصید»
«رقص به پایان میرسد و رود از رفتن بازمی ماند.»
زن پلنگ هم مسحور نوای موسیقی شد و شوهر بیچارهی خود را فراموش كرد. پلنگ كه در كنار پی خانهی خود ایستاده بود از اینكه میدید لاك پشت و دوستانش دیوارهای خانه را بالا آوردهاند و حالا میخواهند سقف آن را بسازند خشمگین و خشمگینتر شد و سرانجام خود تصمیم گرفت برود و ببیند چه اتفاقی افتاده است و چون او نیز بر طبالان نزدیك شد پاهایش بیاختیار به رقص پرداختند و گوشهایش مسحور آواز دلنشینی شد كه میخواندند:
«ظرفها را بگذارید زمین و امروز را برقصید»
«رقص به پایان میرسد و رود از رفتن بازمی ماند.»
آری پلنگ هم به گروه رقاصان پیوست و همه چیز را دربارهی خانه ساختن خود از یاد برد. طبالان و خوانندگان نیز دم به دم تند و تندتر مینواختند و میخواندند و او نیز تندتر بالا و پایین میجست و چرخ می زد.
سرانجام آفتاب غروب كرد هوا تاریك شد. نوازندگان و خوانندگان دست از نواختن و آواز خواندن كشیدند و جانوران و مردمان به خانههای خویش بازگشتند.
پلنگ ناگهان به خود آمد و به یاد آورد كه برای چه كاری به آنجا آمده است پس بانگ بر خدمتكاران خود زد كه: «ظرفهایتان را آب كنید و به جایی كه باید خانه ای برای من بسازید برگردید. چطور جرأت كردید كه وقت خود را با رقص و آواز تلف كنید؟»
هوا تاریك شده بود و خدمتكاران پلنگ به دشواری میتوانستند پیش پای خود را ببینند و ظرفهایشان را پر از آب بكنند.
سرانجام به جایی كه گل میساختند بازگشتند و چون نزدیكتر آمدند نوای طبل پیروزی برخاست كه جانوران را فرامی خواند. طبلها چنین فریاد برآورده بودند:
لاك پشت مسابقه را برده است. او خانهی زیبایی ساخته است. اما خانهی پلنگ كجا است؟
پلنگ كه سخت خشمگین بود در پرتو سیمگون ماه خانهای را دید كه لاك پشت پیروزمندانه در آستانه آن نشسته بود. او به پلنگ گفت:
آیا میتوانم چهارصد صدف خود را بگیرم چون تو انكار نمیتوانی بكنی كه من مسابقه را بردهام!
پلنگ چه میتوانست بكند، او را جانوران در میان گرفته بودند و همه میدیدند كه لاك پشت خانه را ساخته و مسابقه را برده است.
پلنگ بناچار با بیمیلی چهارصد صدف را شمرد و به لاك پشت داد و او شادمانه رفت كه آنها را با دوستانش خرج بكند اما پلنگ به تنهایی به میان بوتههای جنگل خزید و زیر لب به خود غرغر كرد كه: «دیگر هرگز گول چنین جانور كوچك و ناتوانی را نخواهم خورد. امروز درس خوبی آموختم و آن این است كه همیشه هوش برتر از زور است!»
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}