اسطورهای از آفریقا
سگ و استخوان
روزی روزگاری یك دختر آفریقایی بود كه نه پدر داشت نه مادر و با نامادری خود زندگی میكرد. نامادری خودش هم دختری داشت، اما هرقدر به دختر خود مهربانی میكرد و لوسش بار میآورد همان قدر دخترخواندهاش را آزار میكرد
نویسنده: كتلین آرنوت
اسطورهای از آفریقا
روزی روزگاری یك دختر آفریقایی بود كه نه پدر داشت نه مادر و با نامادری خود زندگی میكرد. نامادری خودش هم دختری داشت، اما هرقدر به دختر خود مهربانی میكرد و لوسش بار میآورد همان قدر دخترخواندهاش را آزار میكرد و با او بدرفتاری مینمود.دختر یتیم ناچار بود كه همهی روز را كار بكند. مادرخواندهاش دم به دم فریاد میزد: «برو از رودخانه آب بیاور!»، «زود بدو به جنگل و مقداری هیزم برایم بیاور!»، «بدو به كشتزار و یك سبد حبوبات برایم بیاور!»، «زمین اطراف خانه را جارو كن و همهی آشغالها را بسوزان!»
اما زنك به دختر خود میگفت: «امروز هوا گرم است، بهتر است خانه بنشینی و استراحت كنی!»، «امروز چند خوشه موز چیدهام برو هر قدر دلت میخواهد از آنها بردار و بخور!»، «صبر كن خواهرخواندهات از لب رود برگردد و لاوك را پر از آب بكند تا آب تنی بكنی!»
دختر یتیم بیچاره كسی را نداشت كه به او پناه ببرد و كمك بخواهد و از این روی ناچار بود همه ناراحتیها و سختیها را تحمل كند. اغلب چنان خسته و گرسنه می شد كه آرزوی مرگ میكرد.
روزی چون صبح زود از خواب بیدار شد خودش را بسیار ناخوش و رنجور یافت كه وقتی نامادریش او را صدا كرد روی حصیر كف كلبه افتاد و نتوانست از جای خود بلند بشود. چیزی نگذشت كه زن به كلبهی دختر یتیم آمد و داد بر سرش كشید كه: «پاشو! پاشو دخترك پست! یك قطره هم آب نداریم تا من غذای امروزمان را بپزم. زود باش این كوزه را بردار برو از رودخانه آب بیاور!»
دخترك بیچاره با تن لرزان برخاست و كوزهی سنگین گلی را بر سرش نهاد و به هزار رنج و دشواری و تلوتلوخوران خود را به لب رود رسانید و با زحمت بسیار آن را پر از آب كرد و به كمك زن مهربانی كه در آن نزدیكیها بود، كوزه را دوباره بر سرش نهاد و به طرف خانه راه افتاد.
دخترك آهسته آهسته از جاده به دهكده سرازیر شد و به خانه آمد، اما وقتی نزد نامادری خود رسید توانایی آن را نداشت كه كوزهی سنگین را از روی سرش بردارد و به زمین بگذارد. در كنار نامادری خودش ایستاد و گفت: «خواهش میكنم كمكم كنید كوزه را بگذارم زمین!» اما زن سنگدل خواهش او را نپذیرفت و گفت: «مگر نمیبینی دارم ذرت برای ناهارمان پاك می كنم! صبر كن كارم تمام بشود!»
دخترك خاموش در كنار نامادریش ایستاد و منتظر شد كه او ذرتها را پاك كند. آن وقت دوباره گفت: «كمكم نمیكنی كوزهی آب را بگذارم زمین؟»زن گفت: «نه، وقت ندارم. مگر نمیبینی دارم دانه های ذرت را برای ناهارمان باد میدهم؟ صبر كن تا كارم تمام شود.»
دختر بیچاره باز هم خاموش و آرام در كنار نامادریش ایستاد. اما به قدری خسته بود كه نمیتوانست خود را روی پاهایش نگاه دارد و تلوتلو میخورد و به قدری ناتوان بود كه نمیتوانست كوزهی سنگین را خودش به تنهایی بر زمین بگذارد. پس برای سومین بار دختر یتیم گفت: «كمكم كنید تا كوزهی آب را بگذارم زمین!»
زن سنگدل كه باد دادن دانههای ذرت را تمام كرده بود آنها را در هاون ریخت و دسته هاون سنگین را برداشت و شروع كرد به كوبیدن آنها و به دخترك بینوا گفت: «مگر نمیبینی آرد ذرت درست میكنم؟ صبر كن تا كارم تمام بشود.»
دختر چشمانش را بست و از خود پرسید كه آیا میتواند بیش از این ایستادگی بكند و از حال نرود؟ و چون سرانجام صدای هاون كوبیدن قطع شد، وی بار دیگر كوشید كه نامادریش را به كمك خود وادارد، آهی كشید و گفت: «حالا كه دانههای ذرت را آرد كردی، به خاطر خدا بیا كمك كن كوزهی آب را از روی سرم بردارم و بگذارم زمین كه دیگر طاقت ایستادن ندارم!»
نامادری در جواب او گفت:«ذرتها را آرد كردهام اما باید آب روی آن بریزم و خمیرش كنم. صبر كن تا كارم را تمام بكنم!»
اما پیش از آنكه دختر بتواند جوابی به او بدهد، غرشی در هوا پیچید و گردبادی سهمگین حیاط خانه را جارو كرد و چنان گرد و خاكی به هوا برانگیخت كه چشمان زن را چند دقیقهای كور كرد و سرانجام وقتی توانست آنها را دوباره باز كند دید دخترخواندهاش ناپدید شده است.
زن دور و بر خود گشت و چون او را پیدا نكرد تنها شانههایش را اندكی بالا انداخت و دوباره سرگرم كار خود شد.
اما آن گردباد، گردباد جادویی بود كه روحی نیكوكار آن را فرستاده بود و زن سنگدل آن را نشناخت. باد دختر یتیم را برداشت و از خانهای، كه در آن برای وی خوشبختی و شادی نبود، به جایی دور، بسیار دور برد.
دختر چون چشمش را باز كرد خود را در بوته زاری یافت. دیگر كوزهی سنگین پر اب روی سرش نبود دور و برش را نگاه كرد و در برابرش كلبهی پوشالی كوچكی دید. پس با احتیاط بسیار به آن طرف رفت و از لای در نگاهی به درون كلبه انداخت.
بر كف گلی كلبه سگ بزرگ قهوهای رنگی دراز كشیده بود و چنان مینمود كه به خواب رفته است. در كنار سگ استخوانی افتاده بود. دخترك نخست عقب عقب رفت زیرا ترسید كه آن سگ جانوری وحشی باشد و او را گاز بگیرد. اما در این دم سگ چشمهایش را باز كرد و چون دخترك دید كه سگ به او حمله نمی كند با ادب بسیار گفت:
-سلام! آقا سگه!
سگ هنوز دراز كشیده بود اما استخوان روی یكی از دو انتهایش راست ایستاده بود و چنین مینمود كه صدایی از آن برمی آید.
استخوان زوزه كشید: «اوز، اوز»
دختر از تعجب بر جای خود خشك شد.
دوباره از استخوان صدا برآمد: «اوز، اوز!»
سگ روی پاهایش بلند شد و گفت: «استخوان با شما حرف میزند! به شما میگوید: بیایید تو!»
دخترك به حیرت افتاده بود، اما درون كلبه رفت و دوباره به ادب بسیار گفت: «سلام!»
بار دیگر صدای «اوز، اوز!» از استخوان برآمد و سگ به دختر گفت: «استخوان از شما میپرسد كه آیا آشپزی میدانید؟»
دختر جواب داد: «بلی، میدانم».
سگ دانهای برنج به او داد و گفت: «این را بپز كه همه با هم بخوریم!»
دختر یتیم شگفت زده دانهی برنج را نگاه كرد اما چون نمی خواست دل سگ را بشكند آن را برداشت و پوستش را گرفت و برد و در رودخانه شست و آورد در هاونی كه در بیرون خانه گذاشته شده بود انداخت و آنگاه دستهی هاون را با دو دست خود برداشت و همانطور كه دیده بود نامادریش برنج میكوبد دانهی برنج را كوبید.
ناگهان صدها دانهی برنج در هاون پیدا شد. دخترك یتیم توانست آتشی روشن كند و ظرفی پر از برنج بپزد و به سگ بگوید:
-«برنج پخته شده است! آیا میل دارید غذایتان را بخورید؟»
استخوان در جواب او گفت: «اوز! اوز!» و سگ گفت: «استخوان میگوید ما میخواهیم مقداری سوپ هم با برنج بخوریم. آیا میتوانی سوپ بپزی؟»
دخترك گفت: «بلی، میتوانم!» و دور و برش را نگاه كرد كه بلكه چیزی پیدا كند و با آن سوپ بپزد، اما چیزی پیدا نكرد.
سگ به طرف پشتهی كوچك آشغالی كه در بیرون كلبه بود رفت و پس از یكی دو دقیقه بو كشیدن بازگشت و استخوان كوچك كثیفی با خود آورد و به دختر گفت:
- با همین استخوان سوپ بپز!
دختر این بار هم آنچه كه سگ از او خواسته بود انجام داد شكایتی نكرد. او استخوان را در دیگی انداخت و از رودخانه آب آورد و روی آن ریخت و دیگ را روی آتش گذاشت.
در اندك زمانی دیگ پر از گوشت شد و بوی سوپی خوشمزه فضای كلبه را پر كرد.
دختر هر دو دیگ را از روی آتش برداشت و به تقسیم غذا مشغول شد. قسمت بزرگی از برنج و سوپ را در برابر سگ گذاشت و تقریباً به همان اندازه در برابر استخوان و خودش تنها به سهمی كوچك قناعت كرد.
سگ تند و تند غذای خود را خورد و دراز كشید كه استراحت كند. در این موقع استخوان گفت: «اوز! اوز!» و بعد او هم روی زمین دراز كشید.
دخترك ظرفهای غذا را شست و تمیز كرد و آتش را خاموش نمود. در این موقع آفتاب غروب كرده بود و از این رو به كلبه رفت و در كنار سگ و استخوان دراز كشید و بزودی به خوابی عمیق فرو رفت.
روز دیگر سگ دانهای ذرت به دختر داد و گفت: «این را بپز!»
این بار دختر میدانست كه چه روی خواهد داد. هاون بزودی با دانههای ذرت پر شد و دخترك توانست چند نان قندی ذرتی بپزد.
این بار هم او بیشتر غذا را میان سگ و استخوان تقسیم كرد و تنها مقدار اندكی برای خودش برداشت و باز ظرفها را شست و دور و بر كلبه را جارو كرد.
چون كار دختر تمام شد استخوان بار دیگر به صدا درآمد و گفت: «اوز، اوز، اوز، اوز!» و سگ ترجمه كرد: «استخوان میگوید میتوانی به خانهات برگردی!»
دخترك یتیم كه هیچ دلش نمیخواست به خانهی نامادری سنگدل برگردد گفت: «اما من راه را بلد نیستم، مرا باد به اینجا آورده است و من جاده را ندیدهام!»
سگ گفت: «من تو را برمی گردانم. اما پیش از هر كاری ما میخواهیم پاداشی به تو بدهیم!»
استخوان بار دیگر راست ایستاد و گفت: «اوز، اوز، اوز، اوز!»
از پشت كلبه دورنمای شگفت آوری پیدا شد. گلهای از گوسفندان و گاوان و اسبان و شترمرغان و شتران به طرف دختر آمد و پشت سر آنان خدمتكارانی با جامههای آراسته كه ظرفهایی پر از غذا و بقچه هایی از جامههای زیبا بر سر خود نهاده بودند، میآمدند.
استخوان گفت: «اوز، اوز!» و سگ گفت: «می گوید اینها همه مال تو است.» دخترك یتیم تعظیمی در برابر استخوان و سگ كرد و از پیشكشهای گرانبهایی كه به او داده بودند از ایشان سپاسگزاری كرد. حالا دیگر ترسی نداشت كه به خانه برگردد زیرا به خوبی میدانست وقتی با آن همه هدایای گرانبها به دهكده برگردد با احترام بسیار پذیرایی خواهد شد.
سگ كه پیشاپیش چهارپایان میدوید گفت: «دنبال من بیا».
گوسفندان و گاوان و اسبان و شترمرغان و شتران با نظم و ترتیب بسیار پشت سر او به حركت درآمدند. یكی از خدمتكاران هم به دختر كمك كرد كه پشت شتری كه در كنارش زانو زده بود سوار شود.
این كاروان عجیب به این ترتیب از میان بوتهزارها و دهكدههای بسیار گذشت و در همه جا تحسین و اعجاب مردمان را برانگیخت. سرانجام به جنگلی رسید چنان انبوه كه دختر نمیتوانست نور خورشید را ببیند.
در آن طرف جنگل سگ روی به دختر نمود و گفت: «راه، تقریباً تمام شده است و تو حالا میتوانی پشت بامهای دهكدهات را ببینی. من دیگر باید تو را ترك كنم اما تو هم بهتر است یكی از خدمتكارانت را پیش بفرستی تا آمدن تو را به ده اطلاع بدهد».
دختر یتیم بار دیگر از او سپاسگزاری كرد و آنگاه سگ برگشت و بزودی در جنگل ناپدید شد.
همهی روستاییان از دیدن آن همه ثروت غرق حیرت شدند. حتی كدخدای دهكده هم از خانهی خود بیرون آمد كه آن منظرهی باشكوه و شگفت آور را بهتر ببیند. چون چشمش به دختر یتیم افتاد كه بر شتری نشسته بود از اطرافیان خود پرسید: «این دختر كیست؟ چرا به این دهكده میآید. خیلی دلم میخواست كه او زن من میشد!»
رئیس دهكده خود، دخترك را در فرود آمدن از شتر كمك كرد و او را به خانهی خودش برد.
آن وقت خدمتكارانش را صدا زد و دستور داد بروند و آب بیاورند تا دختر تن خودش را شستشو بدهد و غذا بیاورند بخورد.
در این موقع نامادری در كنار جمعیت تماشاگر ایستاده بود و چنان خشمگین بود كه نمیتوانست حرفی بزند و چنان از بخت بلند دختر یتیم به رشگ افتاده بود كه نمی دانست چه بكند.
سرانجام با خود گفت: «چرا باید این دختر این همه ثروت داشته باشد و دختر من نداشته باشد؟ من باید بدانم كه او این ثروت را از كجا و چگونه به چنگ آورده است.»
او به ظاهر لبخندزنان به خانه سرور دهكده رفت. درست در این موقع دختر یتیم از خوردن غذا فراغت یافته بود. نامادری تعظیمی كرد و در كنار پای دخترك زانو زد و به صدایی ملایم و مهربانی گفت: «عزیزم، خیلی خوشحالم كه تو را این همه شاد و خرم میبینم. راستش را به من بگو بدانم این ثروت را از كجا آوردهای؟»
دختر یتیم به نامادری خود تعریف كرد كه چگونه گردبادی او را به دهكدهای دوردست و ناشناس برد و در آنجا سگ و استخوان به پاداش غذایی كه برایشان پخت آن چیزهای گرانبها را به او دادند.نامادری كه خودش را بسیار شادمان وانمود میكرد برای او و سرور قبیله آرزوی زندگی خوش و سعادتمند كرد و آن وقت به خانه برگشت تا نقشهای را كه در دلش كشیده بود، انجام بدهد.
بامداد فردا نامادری دختر خود را صبح زود بیدار كرد و به او گفت: «بلند شو! بلند شو! زود برو لب رود و كوزهای آب برای من بیاور!»
دختر به مادر خود خندید و گفت: «چرا من لب رود بروم؟ شما خودتان بروید و یا از یكی از خدمتكاران ناخواهریم بخواهید كه این كار را برایتان انجام بدهد. من خیلی خوابم میآید!»
مادر كه بیش از هر وقت دیگری عصبانی شده بود داد زد: «بلندشو! بلند شو! و بعد با تركهای به جان دختر خود كه همچنان در بستر دراز كشیده بود، افتاد!»
دختر كه تا آن ساعت هرگز چنین رفتار خشونت آمیزی از مادر خود ندیده بود، از ترس از جای خود بلند شد و به طرف بزرگترین كوزهای كه بیرون كلبه بود، رفت و آن را برداشت و لب رود رفت تا آن را آب كند.
در این موقع مادر مقداری دانه برداشت و سرگرم پوست كندن آنها شد. چون دختر با كوزهای پر از آب كه بر سرش نهاده بود از رودخانه برگشت و در كنار مادر خود ایستاد و گفت: «آب آوردهام! حالا كمكم كن تا آن را بر زمین بگذارم!» مادرش جواب داد:
«صبر كن تا كار پوست كندن دانهها تمام شود.»
پس از لختی دختر دوباره گفت: «كمكم كن این كوزهی سنگین را از روی سرم بردارم و بگذارم زمین، خسته شدهام و نمیتوانم بیش از این سرپا بایستم!»
مادر گفت: «صبر كن تا دانهها را باد بدهم!» و دوباره سرگرم كار خود شد.
دختر گفت: «حالا كه كارت را تمام كردهای كمكم بكن تا كوزه را بگذارم زمین وگرنه میاندازمش زمین!»
زن تركهای برداشت و به دخترش گفت: «اگر این كار را بكنی با این تركه حالت را جا میآورم. صبر كن تا من دانهها را در هاون بكوبم!»
دختر عزیز و دردانه از تغییر رفتار مادرش سر در نمی آورد اما از ترس كتك خوردن باز هم در آنجا ایستاد، اما سرانجام طاقتش طاق شد و فریاد زد: «آخر چرا مرا میزنی! من دیگر طاقت سرپا ایستادن ندارم كمكم كن تا كوزه را زمین بگذارم وگرنه از حال میروم و میافتم زمین!»
زن گفت: «تو باید آن قدر صبر بكنی كه من روی آرد آب بریزم و خمیر بكنم و بعد كمكت بكنم!»
ناگهان همان صدای رعدآسا و غرش را كه یك بار در كنار دخترخواندهاش شنیده بود، باز شنید و گردبادی برخاست و چشمان مادر را با خاك پر كرد و چون او دوباره چشمهای خود را باز كرد دید دخترش ناپدید شده است.
زن پس از آماده كردن غذا با خود گفت: «عالی است! حالا دیگر تنها كاری كه باید بكنم این است كه بنشینم و منتظر بشوم تا دخترم با ثروتی هنگفت برگردد و بقیهی عمر را در ناز و نعمت و آسایش به سر ببرم!»
دختر تنبل در این میان خودش را در كنار همان كلبه ای دید كه خواهرخواندهاش رفته بود. با قدمهای جسور به طرف كلبه رفت و در را زد و فریاد كشید:
-چه كسی در این خانه زندگی میكند؟ من راهم را گم كردهام و احتیاج به كمك دارم!
چون دختر سگ و استخوانی را دید كه از كلبه بیرون آمدند تعجب كرد. استخوان گفت: «اوز! اوز!» و سگ به او گفت: «استخوان با شما حرف میزند و میخواهد وارد كلبه بشوید!»
دختر فریاد زد: «خوشا به حالم!» و از تعجب نشست و گفت: «هرگز فكر نمیكردم سگی را ببینم كه حرف میزند. اما این چه صدای عجیبی است كه از استخوان میآید؟ چرا او تنها میگوید: «اوز، اوز!» و جز این حرف دیگری نمیزند؟»
سگ و استخوان جوابی به پرسش او ندادند. اما لحظه ای بعد استخوان دوباره به صدا درآمد: «اوز، اوز!»
سگ به دختر گفت كه: «استخوان میگوید آیا شما پخت و پز بلدید؟»
دختر با بیادبی جواب داد: «البته كه میتوانم؟ آیا شما تاكنون دختر افریقایی را دیدهاید كه پخت و پز بلد نباشد. چه سؤال احمقانهای میكنید؟»
سگ با دانهای برنج كه به دست داشت پیش دختر آمد و گفت: «این را بگیر و برای ناهار ما بپز!»
دختر به مسخره گفت: «عجب احمقی هستی! مگر با یك دانه برنج هم میشود غذا پخت! این كار بیفایده است! آن را بینداز دور!»
سگ پارس كرد و دندانهای خود را نشان داد و دختر ترسید و ناچار دانهی برنج را از دست او گرفت و گفت: «بسیار خوب، اگر این كار تو را خوشحال میكند، من وانمود میكنم كه آن را میپزم!»
سگ دستور داد: «پوستش را بگیر و بیندازش در هاون!»
دختر دستور سگ را انجام داد و چون دانه را در هاون انداخت دید ناگهان هاون پر از برنج شد به حیرت فریاد برآورد:
-«خوب، خوب! هاون جادو! دیگر كسی گرسنه نخواهد ماند!»
وقتی كه برنج پخته شد، استخوان دوباره به صدا درآمد:«اوز، اوز!» دخترك به لحنی خشن پرسید: «باز چه شده است!»
سگ گفت: «او میپرسد میتوانید گوشت را هم بپزید و سوپ خوبی آماده كنید؟»
دختر جواب داد: «البته كه میتوانم، اما به شرطی كه گوشت داشته باشیم!»
سگ به طرف كپهی آشغالها رفت و پس از به هم زدن آنها استخوان جوجهای به دهان گرفت و پیش او آمد و گفت: «بیا این را بگیر و سوپ بپز!» و استخوان را انداخت پیش پای دختر.
دختر لگدی به استخوان زد و آن را دور انداخت و فریاد زد: «چطور میتوانم با این استخوان یك سال مانده سوپ بپزم!»
سگ بار دیگر پارس كرد و دندانش را نشان داد و دختر از ترس استخوان را برداشت و در دیگ انداخت و مقداری آب روی آن ریخت.
سگ گفت: «حالا آن را بگذار روی آتش و چون و چرا مكن!»
دختر دستور او را انجام داد. چیزی نگذشت كه دیگ پر شد با تكههای پر آب جوجه كه در آبگوشتی غلیظ شناور بودند.
دختر فریاد زد: «یك جادوی دیگر! چقدر دلم میخواهد كه دیگ را با خودم به دهكدهام ببرم!»
گوشت پخت و دختر تصمیم گرفت كه آن را تقسیم كند. پس دو برگ برداشت و سهم اندكی از برنج و گوشت روی هریك از آنها نهاد و در برابر سگ و استخوان گذاشت و گفت:
- بیایید، بخورید!
بعد خودش به تنهایی دیگ پر از برنج و گوشت را پیش كشید و بزودی همهی آنها را خورد و تمام كرد.
سگ و استخوان بیآنكه اعتراضی بكنند سهم كوچك خود را خوردند و دراز كشیدند و به خواب رفتند.
صبح فردا آن دو بسیار متعجب شدند كه دیدند دختر نه ظرفهای شب را شسته است و نه دور و بر كلبه را جارو كرده است، اما هیچ نگفتند.
پس از ساعتی استخوان دوباره به صدا درآمد: «اوز، اوز!»
دختر گفت: «استخوان چه صدای احمقانهای دارد. این بار چه میخواهد بگوید؟»
سگ جواب داد: «می گوید دلش میخواهد چند نان قندی ذرتی برایمان بپزی» و یك دانه ذرت به او داد.
دختر خندهای از روی نامهربانی كرد اما چون آنچه را كه روز پیش روی داده بود به یاد آورد، دانهی ذرت را در هاون انداخت و سرگرم كوبیدنش شد. بزودی هاون پر از آرد ذرت شد و او توانست چند نان قندی بپزد. اما با این كه میدید سگ بو میكشد و بینیاش را پیش میآورد، تنها نان قندی كوچكی پیشش انداخت و به استخوان هم همینطور سپس خودش نشست و بقیهی نان قندیها را به تنهایی در چند دقیقه خورد.
دختر در حالی كه ظرفهای شسته در اطراف در كلبه پخش بودند از جای خود برخاست و گفت: «من دیگر از اینجا خسته شدهام. آیا وقت آن نرسیده است كه تحفه ای چند به من بدهید و بگذارید از اینجا بروم؟ دلم میخواهد به توانگری خواهرم بشوم!»
استخوان گفت: «اوز، اوز!»
سگ گفت: «همینجا صبر كن تا تحفهها برسند.»
همچنانكه دختر به انتظار ایستاده بود گروهی از جانوران عجیب و غریب كه از پشت كلبه میآمدند، پیدا شدند. چند گوسفند آواره با پشمهای بدرنگ و پاهای كوتاه و خمیده، دو یا سه گاو كه از لاغری دندههایشان از پشت پوستشان شمرده میشدند و یكی دو اسب ناقص الخلقه كه بیش از آن لاغر و رنجور بودند كه بتوانند كسی را با خود بكشند، این گروه را تشكیل میدادند. از شتر و شترمرغ هم خبری نبود.
دخترك به آن چارپایان نگاهی كرد و پرسید: «اما خدمتكارانی كه جامههای گرانبها میآورند، كجا هستند؟»
استخوان گفت: «اوز، اوز!»
سگ گفت: «صبر كن، آنها هم میآیند!»
در این موقع سه خدمتكار بسیار پیر و خمیده و گوژپشت پیدا شدند و به طرف دختر آمدند. هریك بقچه ای از پارچههای پوسیده و بیدخورده و رنگ پریده بر سر داشت.
سگ گفت: «اینها هدیههایی است برای تو!»
دختر گفت: «چه نفرت انگیز! یقین تو انتظار داری كه من با این آشغالها به خانه برگردم!»
سگ غروغر كرد و دندان قروچه رفت و استخوان «اوز، اوز» وحشت انگیزی به راه انداخت و در نتیجه دختر دوباره ترسید و حرفی نزد.
سگ همهی آن جانوران را صدا كرد و گفت: «همه دنبال من بیایید!» و آن گلهی عجیب به طرف دهكده راه افتاد و دختر هم به دنبال آنها رفت.
آنها به آهستگی از بوته زار و جنگل انبوه و تیره گذشتند. سگ ناگهان ایستاد و گفت:
-آنجا دهكدهی تو است! برو بگو آنچه شایستهاش بودی به تو داده شده است!
سگ عوعوی بلندی راه انداخت و در جنگل ناپدید شد. اما پیش از رفتن همهی آن جانوران مفلوك را به وحشت انداخت و بع بع و نالهی هراس زدهی آنها را برانگیخت.
چند نفر از روستاییان به شنیدن این صداها از كلبه های خود بیرون آمدند و از دیدن آن گلهی مفلوك و دختر افسرده و ناراضی تعجب كردند مادر دختر خودش را از میان جمعیت به دخترش رسانید و گفت: «اینها چیه؟ چرا با این چارپایان مفلوك و خدمتكاران از كارافتاده برگشتهای؟»
دختر فریاد زد: «چارهای نداشتم جز اینها چیزی به من ندادند!»
در این موقع كدخدای دهكده كه این سروصداها را شنیده بود از خانهاش بیرون آمد و خودش را به كنار دهكده رسانید و او هم از آنچه دید چنان تعجب كرد كه زبانش بند آمد. اما سرانجام روی به دختر نموده و گفت: «تو كیستی و چرا این جانوران بیمار را به اینجا آوردهای؟»
دختر از شرمساری سرش را پایین انداخت و رئیس ده گفت: «ما در دهكدهی خود هیچ احتیاجی به این چارپایان مفلوك نداریم. برو دور از دهكدهی ما برای خود كلبهای بساز!»
دختر به ناچار با خدمتكاران و چهارپایان درماندهی خود رفت تا دور از دهكده جایی برای زندگی پیدا كند و چون كدخدای ده داستان او را از دهان روستاییان شنید به دنبال زن پلید سنگدل دختر یتیم فرستاد و به او هم دستور داد كه همراه دخترش از دهكده بیرون برود.
اما دختر یتیم، زن كدخدا شد و چون هیچ وقت از كار و كوشش خودداری نمیكرد و از غرور و خودپسندی دوری میگزید، با شوهر خود زندگی خوش و خرمی پیدا كرد.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}