افسانه آفریقایی
داستانی درباره دختر روغن خرما به قلم کتلین آرنوت
وقتی، در دهکدهای کوچک که بر لب رودی ساخته شده بود، زن توانگری زندگی میکرد. او نخلستان بزرگی داشت. با خدمتکار خود میوههای آن درختان را میچید و روغنشان را میگرفت و در خمرهها می ریخت و این خمرهها را در انبار
وقتی، در دهکدهای کوچک که بر لب رودی ساخته شده بود، زن توانگری زندگی میکرد. او نخلستان بزرگی داشت. با خدمتکار خود میوههای آن درختان را میچید و روغنشان را میگرفت و در خمرهها می ریخت و این خمرهها را در انبار خانهاش میگذاشت و چون قیمت روغن خرما در بازار بالا میرفت، آنها را میفروخت و پول بسیار به چنگ میآورد.
اما این زن با همهی ثروت که داشت خود را خوشبخت نمی دانست زیرا فرزندی نداشت.
اغلب شامگاهان، هنگامی که همسایگانش در بیرون کلبههای خود مینشستند و میگفتند و میخندیدند و دختران و پسران جوان در پرتو ماه به آهنگ طبلها پایکوبی میکردند، زن تنها مینشست و آه میکشید و با خود میگفت: «افسوس که فرزندی ندارم. اگر دختری داشتم، حالا در کنارم نشسته بود و کسی را داشتم که با او صحبت کنم. او در بعضی از کارهای خانه که خدمتکارم وقت رسیدگی به آنها را ندارد، به من کمک میکرد و پس از مرگ من با دوستانم مینشست و دربارهی من حرف میزد و نام من از خاطرها فراموش نمیشد!»
یک روز صبح زن تصمیم گرفت که چند کوزه روغن برای فروش به بازار ببرد. خدمتکارش را صدا کرد و با او از خانه بیرون رفت و در را پشت سر خود بست.
اگر زن میدانست که پس از بیرون رفتن او از خانه چه اتفاقی افتاده است غرق تعجب میشد. از بزرگترین خمرههای روغن صدای ناپ تاپی شنیده شد و روغن نارنجی رنگ آن شروع به بیرون ریختن کرد. اما این روغن مثل همهی روغنهای خرما حوض کوچکی از روغن روی زمین درست نکرد بلکه مثل ستونی به هوا برخاست و اندک اندک به شکل دختر زیبایی که پوست قهوهای رنگ طلایی داشت درآمد.
دختر بازوان خود را باز کرد و به اطراف خود خیره شد. آن وقت شروع به خواندن آوازی کرد و به کوزه ها و خمرههای دیگر گفت:
روغن خرما بریز بیرون،
روغن خرما بریز بیرون،
مادر هیزم لازم دارد،
چه کسی برای آوردن آن میرود؟
چه کسی آب میآورد؟
چه کسی کلبه را جارو میکند؟
چه کسی ارزن در هاون میکوبد؟
بیایید بیرون، ای چهار دختر خانم!
وقتی که او این آواز را خواند، روغن خرما از دیگر خمرهها هم بیرون ریخت و اندک اندک به شکل چهار دختر جوان و زیبا درآمد. آن وقت چهار دختر دور دختر اول جمع شدند و پرسیدند:
-مانوبا حالا ما چه باید بکنیم؟ کجا باید برویم؟
مانوبا آواز خود را از سر گرفت و به هریک از دختران اشاره کرد و کاری را که میبایست انجام بدهند به انان گوشزد کرد:
روغن خرما بریز بیرون،
روغن خرما بریز بیرون،
مادر هیزم لازم دارد،
آیا تو میروی بیاوری؟
تو آب میآوری؟
تو کلبه را جارو میکنی.
تو ارزن در هاون میکوبی.
این کار شما چهار دختر است.
چهار دختر در خانه را باز کردند و بیرون رفتند و همهی کارهایی را که معمولاً دختران برای مادر خود می کنند انجام دادند.
یکی از دختران به جنگل رفت و با پشتهای هیزم برگشت و آن را بیرون خانه گذاشت که برای آتش درست کردن شب آماده باشد.
دختر دیگر هاون و دسته هاون را برداشت و ارزن کوبید تا برای پختن شام حاضر باشد.
دختر دیگر کف کلبه و بیرون آن را جارو کرد و چهارمین دختر کوزههای آب را برداشت و رفت و آنها را از رودخانه آب کرد و آورد و در سایه گذاشت و حصیری رویشان کشید تا حشرهها در آن نیفتند.
در تمام این مدت مانوبا ایستاده بود و لبخند میزد و چون کارها تمام شد او دختران را دوباره به کلبه برد. هر دختری در کنار کوزهی خود ایستاد و مانوبا فریاد زد: «خداحافظ خواهران من! فردا دوباره شما را میبینم!»
آن وقت دختران آب شدند و روغن خرما گشتند و در کوزههای خود ریخته شدند.
مانوبا دور و بر خود را نگاه کرد و چون اطمینان یافت که همه چیز بر وفق مراد است او هم به روغن خرما تبدیل شد و در خمرهی خود ریخته است.
شامگاه آن روز زن و خدمتکارش از بازار به خانه برگشتند و چون راهی دور و دراز با پای پیاده رفته بودند خیلی خسته شده بودند و به زحمت قدم برمی داشتند.
زن چون دم در خانهاش رسید حیرت زده برجای خود ایستاد و گفت: «چه کسی این همه هیزم برای من آورده است؟»
خدمتکار هم فریاد زد: «چه کسی همهی این کوزهها را پر از آب کرده است؟»
زن گفت: «درون و بیرون کلبه هم جارو شده است. ارزن کافی هم برای شاممان کوبیده شده است. چه خدمت بزرگ و حیرت آوری برای ما که خسته از بازار برگشتهایم انجام شده است. اما چه کسی در نبودن ما چنین خدمتی را برای ما کرده است؟»
همسایگان هم چون زن و خدمتکارش مات و مبهوت بودند زیرا آنها هم آن روز یا در کشتزارهای خود کار می کردند یا به بازار رفته بودند و از این جهت کسی در دهکده نبوده است که چیزی ببیند.
همسایگان به زن گفتند: «درست مثل این است که شما دختری داشته باشید و او این کارها را برایتان انجام داده است. اما ما همه میدانیم که شما فرزندی ندارید. پس چه کسی این کارها را برای شما کرده است؟»
روز دیگر ماجرا تکرار شد. زن و خدمتکارش همهی روز را در نخلستان سرگرم جمع آوری خرما و کشیدن روغن آنها بودند. موقعی که آنها از خانه بیرون رفتند «مانوبا» دوباره از خمرهی خود بیرون آمد و آوازش را سر داد:
روغن خرما بریز بیرون،
روغن خرما بریز بیرون،
مادر هیزم لازم دارد،
چه کسی برای آوردن آن میرود؟
چه کسی آب میآورد؟
چه کسی کلبه را جارو میکند؟
چه کسی ارزن در هاون میکوبد؟
بیایید بیرون،ای چهار دختر خانم ها!
آن وقت مانند روز پیش روغن خرما از خمرهها سر رفت و چهار دختر زیبا پیدا شدند و نزد «مانوبا» رفتند و از او پرسیدند چه کار باید بکنند؟
بزودی خانه را جارو کردند. هیزم آوردند، آب از رودخانه آوردند و ارزن برای شام کوبیدند و دوباره همهی دختران به انبار رفتند و دوباره شدند روغن خرما و چون زن و خدمتکارش به خانه برگشتند خانه در آرامش و خاموشی فرو رفته بود.
زن با شادی فریاد کشید و به خدمتکار خود گفت: «نگاه کن، امروز هم مثل دیروز پس از بیرون رفتن ما از خانه یکی آمده است و این کارها را کرده است. درست مثل این که من خودم دختری داشته باشم! آه، چقدر دلم میخواهد بدانم چه کسی این کارها را برای من انجام میدهد؟»
زن بار دیگر پیش همسایههای خود رفت تا شاید آنها چیزی دیده باشند اما آنها هم چیزی ندیده و نشنیده بودند.
آن شب وقتی که زن به تنهایی در بیرون کلبهاش نشسته بود صدای خش و خش چیزی در کنار گوشش بلند شد. زن سرش را برگردانید و سوسمار کوچکی دید. سوسمار سر خود را روی گردن لاغرش بلند کرد و به زبان آدمی به زن گفت: «من میدانم که چه کسی این کارها را برای شما انجام میدهد. اگر تو اول چیزی به من بدهی بخورم همه چیز را برایت تعریف میکنم.»
زن گفت: «اگر بگویی من غذای کافی به تو میدهم!»
سوسمار گفت: «بسیار خوب، ما اول باید چیزی بخورم. مقداری سیب زمینی با روغن خرما و نمک در بشقابی در گوشهای از کلبهات بگذار.» زن خواهش سوسمار را انجام داد و سوسمار با پاهای کوتاه خود به طرف غذا دوید و غذا را با اشتهای تمام خورد و آن وقت به جایی که زن نشسته بود برگشت و گفت:
- فردا صبح زود خدمتکارت را برای انجام دادن کاری از خانه بیرون بفرست و خودت هم وانمود کن که میخواهی به بازار بروی. پس از بیرون رفتن از خانه در را با صدای بلند پشت سرت ببند و آهسته و آرام و بیسر و صدا برگرد و در جایی پنهان شو. اگر این کار را بکنی خواهی فهمید که چه کسانی به کمکت میآیند و اگر در کار خود شتاب کنی میتوانی آنها را بگیری و نگاه داری!
زن گفت: «متشکرم! سوسمار کوچک خیلی از تو متشکرم! فکر خوبی است!»
روز بعد زن همان طور که سوسمار گفته بود دست به کار شد. خدمتکارش را به جای دوری فرستاد و به همسایگانش گفت که میخواهد به بازار برود.
زن موقعی که دهکدهی خالی شد از خانهی خود بیرون آمد و در را پشت سر خود بست. اما پس از لحظهای چند آرام و بیسر و صدا برگشت و در خانه را باز کرد و در پشت تودهای از هیزم که مخصوصاً در آنجا جمع کرده بود، پنهان شد. اول هیچ خبری نشد و زن به این فکر افتاد که سوسمار او را گول زده است اما بعد صدای تاپ و توپی از توی بزرگترین خمره به گوشش رسید و همین که روغن از خمره سر رفت اول چیزی نمانده بود که زن روی پای خود بپرد و به آن طرف بدود. اما خودداری کرد و ناگهان دید روغن به شکل دختری زیبا درآمد. زن که چشمانش از حیرت از حدقه بیرون آمده بود به زحمت خودداری کرد و صدایی برنیاورد. اما «مانوبا» را که دختری بود زیبا با پوست طلایی دید که بازوانش را به اطراف باز کرد و این آواز را سر داد:
روغن خرما بریز بیرون.
روغن خرما بریز بیرون.
مادر هیزم لازم دارد،
چه کسی برای آوردن آن میرود؟
چه کسی آب میآورد؟
چه کسی کلبه را جارو میکند؟
چه کسی ارزن در هاون میکوبد؟
بیایید بیرون، ای چهار دختر خانم ها!
زن وقتی دید چهار دختر دیگر از خمرههای روغن بیرون آمدند چنان به حیرت افتاد که به ناچار دستش را روی دهانش نهاد تا نگذارد صدایی از آن بیرون بیاید.
دختران سرگرم کار خود شدند و زن از جایی که پنهان شده بود آنها را نگاه میکرد. وقتی که کارشان تمام شد به خمره برگشتند. زن خواست دست یکی از آنها را بگیرد و او را پیش خود نگه دارد تا دختری برای خود داشته باشد.
چهار دختر بیرون کوزههای خود ایستادند و در آن حال که مانوبا آنان را نگاه میکرد آب شدند و روغن خرمای غلیظی گشتند.
زن از مخفی گاه خود بیرون آمد و به طرف مانوبا دوید و بازویش را گرفت و فریاد زد:
- نه، تو دیگر روغن خرما مشو! پیش من بمان و دختر من باش!
مانوبا فریاد زد: «بگذار بروم! بگذار بروم!» و سعی کرد خود را به خمرهاش نزدیک کند.
مانوبا از کوشش و تقلا و جیغ و داد خود سودی نبرد. زن بازوی او را محکم گرفته بود و نمیگذاشت برود و سرانجام «مانوبا» را راضی کرد که در خانهی او بماند و با او زندگی کند.
مانوبا گفت: «بسیارخوب، من پیش شما میمانم اما باید به من قول بدهی که هرگز از من نخواهی در پختن غذا کمکت کنم و یا آتشی درست بکنم و به آن نزدیک شوم، زیرا در این صورت آب میشوم و دوباره روغن خرما میگردم!»
زن بیدرنگ این شرط را پذیرفت و مانوبا با او زندگی کرد و کارهایی را که معمولاً دختران برای مادرشان میکنند، برای او انجام داد.
زن به خدمتکار خود گفت که مانوبا دختر اوست و هرگز نباید به آتش نزدیک شود زیرا آتش برای او «تابو» است و هرگاه او به آتش نزدیک شود میمیرد.
از آن پس خدمتکار خانه تنها آتش روشن میکرد و غذا روی آن میپخت و دیگر کارهای خانه را مثل آب آوردن از لب رود و جارو کردن و هیزم آوردن را مانوبا انجام میداد.
زن که اکنون دختری برای خود پیدا کرده بود دیوانهوار او را دوست میداشت و چون بیشتر کارهای او را به خدمتکارش واگذار میکرد او را لوس و تنبل بار میآورد.
رفتار زن با مانوبا حسد خدمتکارش را برانگیخت زیرا بیشتر کارها به عهدهی او گذاشته شده بود و او فکر می کرد که «مانوبا» باید کمک بیشتری به او بکند.
یک روز صبح زن به کشتزار رفت و مانوبا را با خدمتکارش در خانه تنها گذاشت. اما پیش از بیرون رفتن از خانه به خدمتکار خودش سفارش کرد:
- تو تا من از کشتزار برگردم غذا را آماده کن اما به یاد داشته باش که نگذاری مانوبا به آتش نزدیک شود.
خدمتکار برای پختن غذا دست به کار شد. اما آن روز اوقاتش بسیار تلخ بود و همچنانکه کار میکرد با خود غرولند میکرد: «چرا باید مانوبا بنشیند و استراحت بکند و همهی کارها را من انجام بدهم؟ من هیچ این حرف را باور ندارم که اگر او به اتش نزدیک بشود اتفاقی برای او میافتد. مادرش او را لوس میکند و این بهانه را خودش تراشیده است تا او را نگذارد کار بکند!»
در این موقع که آتش فروکش میکرد خدمتکار داد زد: «مانوبا بیا آتش را باد بزن وگرنه امشب شاممان به موقع آماده نخواهد شد!»
مانوبا در جواب او گفت: «آه، نه! مگر مادرم چند بار به تو گوشزد نکرده است که من نباید به آتش نزدیک بشوم؟ تو خوب میدانی که من اگر نزدیک آتش بروم می میرم!»
خدمتکار گفت: «این حرفها بیمعنی است!» و دست مانوبا را گرفت و او را به زور به کنار آتش آورد و گفت: «من این شام را بیشتر برای تو و مادرت میپزم و نه برای خودم. پس تو باید کمکم کنی که آتش خاموش نشود. این قدر تنبل و بیکاره نباش!»
مانوبا به زاری از او خواست که دستش را رها کند و خودش هم دست و پا زد و تقلای بسیار کرد که بلکه خودش را از چنگ او خلاص کند اما کوشش او بیهوده بود. خدمتکار او را به کنار آتش هل داد و وادارش کرد هیزمهای نیمسوز را که دود میکردند باد بزند تا خوب بگیرند.
خدمتکار که برای آوردن هیزم بیشتر دور میشد خندید و گفت: «تو همین جا بمان! من به تو گفتم که آتش صدمهای به تو نمیزند!»
اما چون برگشت خنده از لبانش پرید و جیغی بلند کشید. زیرا مانوبا را دید که اندک اندک آب میشود و به روغن خرما تبدیل میشود و روی زمین پخش میگردد.
خدمتکار به طرف مانوبا دوید و کوشید که او را از کنار آتش دور بکند اما دیگر دیر شده بود مانوبا آب شد و ناپدید گشت.
همین که خدمتکار فهمید که چه کار بدی کرده است از ترس شتابان از دهکده بیرون دوید و دیگر به آنجا برنگشت.
زن که در کشتزار کار میکرد ناگهان دلش چنان به شور افتاد که نتوانست کار بکند. ناچار دست از کار کشید و به خانه دوید.
درست در آن موقع که او از کشتزار به خانهاش میدوید پرندهای در آسمان پروازکنان به طرف او آمد و روی سبد او نشست و چنین خواند:
روغن بر کف کلبه ریخته است،
مادر مانوبا،
مادر مانوبا،
دیگر دختر دوست داشتنی تو وجود ندارد.
مادر مانوبا،
مادر مانوبا،
دم مرا ببین که روغنی شده است،
آن را ببین و دریاب که،
قصهی من راست است!
زن به دم پرنده خیره شد و دید که روغن خرما آن را خیس کرده است. پس فریادی برآورد و سبدش را برداشت و به خانهاش دوید. در خانه فهمید که از آنچه می ترسیده است بر سرش آمده و مانوبا ناپدید شده است و تنها حوضچهای از روغن خرما در کنار آتش بر کف کلبه درست شده است و این تنها نشانی است که از مانوبا باقی مانده است.
از آن پس دیگر از کوزههای روغن خرما دختری بیرون نیامد و زن بیچاره، بقیهی عمرش را در تنهایی و بیکسی به سر آورد.
اما این زن با همهی ثروت که داشت خود را خوشبخت نمی دانست زیرا فرزندی نداشت.
اغلب شامگاهان، هنگامی که همسایگانش در بیرون کلبههای خود مینشستند و میگفتند و میخندیدند و دختران و پسران جوان در پرتو ماه به آهنگ طبلها پایکوبی میکردند، زن تنها مینشست و آه میکشید و با خود میگفت: «افسوس که فرزندی ندارم. اگر دختری داشتم، حالا در کنارم نشسته بود و کسی را داشتم که با او صحبت کنم. او در بعضی از کارهای خانه که خدمتکارم وقت رسیدگی به آنها را ندارد، به من کمک میکرد و پس از مرگ من با دوستانم مینشست و دربارهی من حرف میزد و نام من از خاطرها فراموش نمیشد!»
یک روز صبح زن تصمیم گرفت که چند کوزه روغن برای فروش به بازار ببرد. خدمتکارش را صدا کرد و با او از خانه بیرون رفت و در را پشت سر خود بست.
اگر زن میدانست که پس از بیرون رفتن او از خانه چه اتفاقی افتاده است غرق تعجب میشد. از بزرگترین خمرههای روغن صدای ناپ تاپی شنیده شد و روغن نارنجی رنگ آن شروع به بیرون ریختن کرد. اما این روغن مثل همهی روغنهای خرما حوض کوچکی از روغن روی زمین درست نکرد بلکه مثل ستونی به هوا برخاست و اندک اندک به شکل دختر زیبایی که پوست قهوهای رنگ طلایی داشت درآمد.
دختر بازوان خود را باز کرد و به اطراف خود خیره شد. آن وقت شروع به خواندن آوازی کرد و به کوزه ها و خمرههای دیگر گفت:
روغن خرما بریز بیرون،
روغن خرما بریز بیرون،
مادر هیزم لازم دارد،
چه کسی برای آوردن آن میرود؟
چه کسی آب میآورد؟
چه کسی کلبه را جارو میکند؟
چه کسی ارزن در هاون میکوبد؟
بیایید بیرون، ای چهار دختر خانم!
وقتی که او این آواز را خواند، روغن خرما از دیگر خمرهها هم بیرون ریخت و اندک اندک به شکل چهار دختر جوان و زیبا درآمد. آن وقت چهار دختر دور دختر اول جمع شدند و پرسیدند:
-مانوبا حالا ما چه باید بکنیم؟ کجا باید برویم؟
مانوبا آواز خود را از سر گرفت و به هریک از دختران اشاره کرد و کاری را که میبایست انجام بدهند به انان گوشزد کرد:
روغن خرما بریز بیرون،
روغن خرما بریز بیرون،
مادر هیزم لازم دارد،
آیا تو میروی بیاوری؟
تو آب میآوری؟
تو کلبه را جارو میکنی.
تو ارزن در هاون میکوبی.
این کار شما چهار دختر است.
چهار دختر در خانه را باز کردند و بیرون رفتند و همهی کارهایی را که معمولاً دختران برای مادر خود می کنند انجام دادند.
یکی از دختران به جنگل رفت و با پشتهای هیزم برگشت و آن را بیرون خانه گذاشت که برای آتش درست کردن شب آماده باشد.
دختر دیگر هاون و دسته هاون را برداشت و ارزن کوبید تا برای پختن شام حاضر باشد.
دختر دیگر کف کلبه و بیرون آن را جارو کرد و چهارمین دختر کوزههای آب را برداشت و رفت و آنها را از رودخانه آب کرد و آورد و در سایه گذاشت و حصیری رویشان کشید تا حشرهها در آن نیفتند.
در تمام این مدت مانوبا ایستاده بود و لبخند میزد و چون کارها تمام شد او دختران را دوباره به کلبه برد. هر دختری در کنار کوزهی خود ایستاد و مانوبا فریاد زد: «خداحافظ خواهران من! فردا دوباره شما را میبینم!»
آن وقت دختران آب شدند و روغن خرما گشتند و در کوزههای خود ریخته شدند.
مانوبا دور و بر خود را نگاه کرد و چون اطمینان یافت که همه چیز بر وفق مراد است او هم به روغن خرما تبدیل شد و در خمرهی خود ریخته است.
شامگاه آن روز زن و خدمتکارش از بازار به خانه برگشتند و چون راهی دور و دراز با پای پیاده رفته بودند خیلی خسته شده بودند و به زحمت قدم برمی داشتند.
زن چون دم در خانهاش رسید حیرت زده برجای خود ایستاد و گفت: «چه کسی این همه هیزم برای من آورده است؟»
خدمتکار هم فریاد زد: «چه کسی همهی این کوزهها را پر از آب کرده است؟»
زن گفت: «درون و بیرون کلبه هم جارو شده است. ارزن کافی هم برای شاممان کوبیده شده است. چه خدمت بزرگ و حیرت آوری برای ما که خسته از بازار برگشتهایم انجام شده است. اما چه کسی در نبودن ما چنین خدمتی را برای ما کرده است؟»
همسایگان هم چون زن و خدمتکارش مات و مبهوت بودند زیرا آنها هم آن روز یا در کشتزارهای خود کار می کردند یا به بازار رفته بودند و از این جهت کسی در دهکده نبوده است که چیزی ببیند.
همسایگان به زن گفتند: «درست مثل این است که شما دختری داشته باشید و او این کارها را برایتان انجام داده است. اما ما همه میدانیم که شما فرزندی ندارید. پس چه کسی این کارها را برای شما کرده است؟»
روز دیگر ماجرا تکرار شد. زن و خدمتکارش همهی روز را در نخلستان سرگرم جمع آوری خرما و کشیدن روغن آنها بودند. موقعی که آنها از خانه بیرون رفتند «مانوبا» دوباره از خمرهی خود بیرون آمد و آوازش را سر داد:
روغن خرما بریز بیرون،
روغن خرما بریز بیرون،
مادر هیزم لازم دارد،
چه کسی برای آوردن آن میرود؟
چه کسی آب میآورد؟
چه کسی کلبه را جارو میکند؟
چه کسی ارزن در هاون میکوبد؟
بیایید بیرون،ای چهار دختر خانم ها!
آن وقت مانند روز پیش روغن خرما از خمرهها سر رفت و چهار دختر زیبا پیدا شدند و نزد «مانوبا» رفتند و از او پرسیدند چه کار باید بکنند؟
بزودی خانه را جارو کردند. هیزم آوردند، آب از رودخانه آوردند و ارزن برای شام کوبیدند و دوباره همهی دختران به انبار رفتند و دوباره شدند روغن خرما و چون زن و خدمتکارش به خانه برگشتند خانه در آرامش و خاموشی فرو رفته بود.
زن با شادی فریاد کشید و به خدمتکار خود گفت: «نگاه کن، امروز هم مثل دیروز پس از بیرون رفتن ما از خانه یکی آمده است و این کارها را کرده است. درست مثل این که من خودم دختری داشته باشم! آه، چقدر دلم میخواهد بدانم چه کسی این کارها را برای من انجام میدهد؟»
زن بار دیگر پیش همسایههای خود رفت تا شاید آنها چیزی دیده باشند اما آنها هم چیزی ندیده و نشنیده بودند.
آن شب وقتی که زن به تنهایی در بیرون کلبهاش نشسته بود صدای خش و خش چیزی در کنار گوشش بلند شد. زن سرش را برگردانید و سوسمار کوچکی دید. سوسمار سر خود را روی گردن لاغرش بلند کرد و به زبان آدمی به زن گفت: «من میدانم که چه کسی این کارها را برای شما انجام میدهد. اگر تو اول چیزی به من بدهی بخورم همه چیز را برایت تعریف میکنم.»
زن گفت: «اگر بگویی من غذای کافی به تو میدهم!»
سوسمار گفت: «بسیار خوب، ما اول باید چیزی بخورم. مقداری سیب زمینی با روغن خرما و نمک در بشقابی در گوشهای از کلبهات بگذار.» زن خواهش سوسمار را انجام داد و سوسمار با پاهای کوتاه خود به طرف غذا دوید و غذا را با اشتهای تمام خورد و آن وقت به جایی که زن نشسته بود برگشت و گفت:
- فردا صبح زود خدمتکارت را برای انجام دادن کاری از خانه بیرون بفرست و خودت هم وانمود کن که میخواهی به بازار بروی. پس از بیرون رفتن از خانه در را با صدای بلند پشت سرت ببند و آهسته و آرام و بیسر و صدا برگرد و در جایی پنهان شو. اگر این کار را بکنی خواهی فهمید که چه کسانی به کمکت میآیند و اگر در کار خود شتاب کنی میتوانی آنها را بگیری و نگاه داری!
زن گفت: «متشکرم! سوسمار کوچک خیلی از تو متشکرم! فکر خوبی است!»
روز بعد زن همان طور که سوسمار گفته بود دست به کار شد. خدمتکارش را به جای دوری فرستاد و به همسایگانش گفت که میخواهد به بازار برود.
زن موقعی که دهکدهی خالی شد از خانهی خود بیرون آمد و در را پشت سر خود بست. اما پس از لحظهای چند آرام و بیسر و صدا برگشت و در خانه را باز کرد و در پشت تودهای از هیزم که مخصوصاً در آنجا جمع کرده بود، پنهان شد. اول هیچ خبری نشد و زن به این فکر افتاد که سوسمار او را گول زده است اما بعد صدای تاپ و توپی از توی بزرگترین خمره به گوشش رسید و همین که روغن از خمره سر رفت اول چیزی نمانده بود که زن روی پای خود بپرد و به آن طرف بدود. اما خودداری کرد و ناگهان دید روغن به شکل دختری زیبا درآمد. زن که چشمانش از حیرت از حدقه بیرون آمده بود به زحمت خودداری کرد و صدایی برنیاورد. اما «مانوبا» را که دختری بود زیبا با پوست طلایی دید که بازوانش را به اطراف باز کرد و این آواز را سر داد:
روغن خرما بریز بیرون.
روغن خرما بریز بیرون.
مادر هیزم لازم دارد،
چه کسی برای آوردن آن میرود؟
چه کسی آب میآورد؟
چه کسی کلبه را جارو میکند؟
چه کسی ارزن در هاون میکوبد؟
بیایید بیرون، ای چهار دختر خانم ها!
زن وقتی دید چهار دختر دیگر از خمرههای روغن بیرون آمدند چنان به حیرت افتاد که به ناچار دستش را روی دهانش نهاد تا نگذارد صدایی از آن بیرون بیاید.
دختران سرگرم کار خود شدند و زن از جایی که پنهان شده بود آنها را نگاه میکرد. وقتی که کارشان تمام شد به خمره برگشتند. زن خواست دست یکی از آنها را بگیرد و او را پیش خود نگه دارد تا دختری برای خود داشته باشد.
چهار دختر بیرون کوزههای خود ایستادند و در آن حال که مانوبا آنان را نگاه میکرد آب شدند و روغن خرمای غلیظی گشتند.
زن از مخفی گاه خود بیرون آمد و به طرف مانوبا دوید و بازویش را گرفت و فریاد زد:
- نه، تو دیگر روغن خرما مشو! پیش من بمان و دختر من باش!
مانوبا فریاد زد: «بگذار بروم! بگذار بروم!» و سعی کرد خود را به خمرهاش نزدیک کند.
مانوبا از کوشش و تقلا و جیغ و داد خود سودی نبرد. زن بازوی او را محکم گرفته بود و نمیگذاشت برود و سرانجام «مانوبا» را راضی کرد که در خانهی او بماند و با او زندگی کند.
مانوبا گفت: «بسیارخوب، من پیش شما میمانم اما باید به من قول بدهی که هرگز از من نخواهی در پختن غذا کمکت کنم و یا آتشی درست بکنم و به آن نزدیک شوم، زیرا در این صورت آب میشوم و دوباره روغن خرما میگردم!»
زن بیدرنگ این شرط را پذیرفت و مانوبا با او زندگی کرد و کارهایی را که معمولاً دختران برای مادرشان میکنند، برای او انجام داد.
زن به خدمتکار خود گفت که مانوبا دختر اوست و هرگز نباید به آتش نزدیک شود زیرا آتش برای او «تابو» است و هرگاه او به آتش نزدیک شود میمیرد.
از آن پس خدمتکار خانه تنها آتش روشن میکرد و غذا روی آن میپخت و دیگر کارهای خانه را مثل آب آوردن از لب رود و جارو کردن و هیزم آوردن را مانوبا انجام میداد.
زن که اکنون دختری برای خود پیدا کرده بود دیوانهوار او را دوست میداشت و چون بیشتر کارهای او را به خدمتکارش واگذار میکرد او را لوس و تنبل بار میآورد.
رفتار زن با مانوبا حسد خدمتکارش را برانگیخت زیرا بیشتر کارها به عهدهی او گذاشته شده بود و او فکر می کرد که «مانوبا» باید کمک بیشتری به او بکند.
یک روز صبح زن به کشتزار رفت و مانوبا را با خدمتکارش در خانه تنها گذاشت. اما پیش از بیرون رفتن از خانه به خدمتکار خودش سفارش کرد:
- تو تا من از کشتزار برگردم غذا را آماده کن اما به یاد داشته باش که نگذاری مانوبا به آتش نزدیک شود.
خدمتکار برای پختن غذا دست به کار شد. اما آن روز اوقاتش بسیار تلخ بود و همچنانکه کار میکرد با خود غرولند میکرد: «چرا باید مانوبا بنشیند و استراحت بکند و همهی کارها را من انجام بدهم؟ من هیچ این حرف را باور ندارم که اگر او به اتش نزدیک بشود اتفاقی برای او میافتد. مادرش او را لوس میکند و این بهانه را خودش تراشیده است تا او را نگذارد کار بکند!»
در این موقع که آتش فروکش میکرد خدمتکار داد زد: «مانوبا بیا آتش را باد بزن وگرنه امشب شاممان به موقع آماده نخواهد شد!»
مانوبا در جواب او گفت: «آه، نه! مگر مادرم چند بار به تو گوشزد نکرده است که من نباید به آتش نزدیک بشوم؟ تو خوب میدانی که من اگر نزدیک آتش بروم می میرم!»
خدمتکار گفت: «این حرفها بیمعنی است!» و دست مانوبا را گرفت و او را به زور به کنار آتش آورد و گفت: «من این شام را بیشتر برای تو و مادرت میپزم و نه برای خودم. پس تو باید کمکم کنی که آتش خاموش نشود. این قدر تنبل و بیکاره نباش!»
مانوبا به زاری از او خواست که دستش را رها کند و خودش هم دست و پا زد و تقلای بسیار کرد که بلکه خودش را از چنگ او خلاص کند اما کوشش او بیهوده بود. خدمتکار او را به کنار آتش هل داد و وادارش کرد هیزمهای نیمسوز را که دود میکردند باد بزند تا خوب بگیرند.
خدمتکار که برای آوردن هیزم بیشتر دور میشد خندید و گفت: «تو همین جا بمان! من به تو گفتم که آتش صدمهای به تو نمیزند!»
اما چون برگشت خنده از لبانش پرید و جیغی بلند کشید. زیرا مانوبا را دید که اندک اندک آب میشود و به روغن خرما تبدیل میشود و روی زمین پخش میگردد.
خدمتکار به طرف مانوبا دوید و کوشید که او را از کنار آتش دور بکند اما دیگر دیر شده بود مانوبا آب شد و ناپدید گشت.
همین که خدمتکار فهمید که چه کار بدی کرده است از ترس شتابان از دهکده بیرون دوید و دیگر به آنجا برنگشت.
زن که در کشتزار کار میکرد ناگهان دلش چنان به شور افتاد که نتوانست کار بکند. ناچار دست از کار کشید و به خانه دوید.
درست در آن موقع که او از کشتزار به خانهاش میدوید پرندهای در آسمان پروازکنان به طرف او آمد و روی سبد او نشست و چنین خواند:
روغن بر کف کلبه ریخته است،
مادر مانوبا،
مادر مانوبا،
دیگر دختر دوست داشتنی تو وجود ندارد.
مادر مانوبا،
مادر مانوبا،
دم مرا ببین که روغنی شده است،
آن را ببین و دریاب که،
قصهی من راست است!
زن به دم پرنده خیره شد و دید که روغن خرما آن را خیس کرده است. پس فریادی برآورد و سبدش را برداشت و به خانهاش دوید. در خانه فهمید که از آنچه می ترسیده است بر سرش آمده و مانوبا ناپدید شده است و تنها حوضچهای از روغن خرما در کنار آتش بر کف کلبه درست شده است و این تنها نشانی است که از مانوبا باقی مانده است.
از آن پس دیگر از کوزههای روغن خرما دختری بیرون نیامد و زن بیچاره، بقیهی عمرش را در تنهایی و بیکسی به سر آورد.
منبع مقاله :
آرنوت، کتلین، (1378)، داستانهای آفریقایی، ترجمهی: کامیار نیکپور، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}