نویسنده: كتلین آرنوت




 

اسطوره‌ای از آفریقا

رئیس قبیله‌ای بیمار شد و به ناچار همه‌ی روز را در كلبه‌ی خود در بستر افتاد و به استراحت پرداخت. او مرد محبوبی بود، همه‌ی ساكنان دهكده‌اش كوشیدند كه دارویی برای بهبود او پیدا كنند، اما از كوشش‌های خود سودی نبردند.
آنها به بیشه‌ها رفتند و گیاهان دارویی چیدند و در عسل جوشانیدند افسونها به گردنش آویختند و گردهای جادویی به آستانه‌ی در كلبه‌اش پاشیدند و آوازهای جادویی خواندند و همه‌ی شب طبل‌ها را به صدا درآوردند تا بیماری را از تن او دور كنند، اما رئیس دهكده نه تنها بهبود نیافت بلكه روز به روز حالش بد و بدتر شد.
روستاییان گفتند: «افسوس كه رئیس ما بزودی خواهد مرد!»
شامگاهی مردی غریب به دهكده آمد و چون از بیماری رئیس قبیله آگاه شد به بزرگان دهكده گفت: «چرا دنبال اژدرمار جادو نمی‌‌فرستید؟ او می‌تواند كشنده‌ترین بیماری‌ها را شفا بدهد!»
روستاییان از غریبه خواستند كه درباره‌ی اژدرمار توضیح بیشتری بدهد و آن مرد به دوردورها اشاره كرد و گفت:
- آن سنگ‌های دندانه‌دار را در بالای كوه می‌بینید؟ در زیر آنها غاری است كه اژدرمار در آن زندگی می‌كند.
روستاییان از او پرسیدند: «آیا اگر ما از او بخواهیم به كمك ما می‌آید و رئیس‌مان را از چنگ بیماری نجات می‌دهد؟»
مرد در جواب گفت: «آری، اما شما باید دلیرترین مردانتان را دنبال او بفرستید. زیرا او چهره‌ای ترسناك دارد و راه خانه‌اش هم بسیار دور است!»
روز بعد، پسر رئیس ده كه خود را دلیرترین و بی‌باكترین مرد دهكده می‌پنداشت، صبح بسیار زود راه كوه‌های دوردست را در پیش گرفت. او این راه سخت را پیمود و خود را به غار اژدرمار رسانید و در كنار دهانه‌ی غار ایستاد و بانگ برآورد: «اژدرمار جادو، اژدرمار جادو! آیا به كمك ما می‌آیی؟ رئیس ده ما دارد می‌میرد و ما از تو كمك می‌خواهیم!»
اژدرمار كه تنه‌ای به بزرگی تنه‌ی نخلی داشت با فش و فشی هراس انگیز تا دهانه‌ی غار خزید و گفت: «بلی، بلی! من رئیس شما را شفا می‌دهم. بگذار من در تن تو بپیچم تا تو مرا به دهكده ببری!»
مار بزرگ شروع كرد به دور كمر او پیچیدن اما چون بسیار بزرگتر از او بود، مرد فریادی كشید و او را به طرفی انداخت و گفت:‌«نه، نه! من نمی‌ توانم تو را ببرم. تو خودت باید به دنبال من بیایی!»
اژدرمار خشمگین شد و گفت: ‌«من كاری برای ترسوها نمی‌ كنم! حالا هرچه داری به من بده!»
آن وقت اژدرمار همچنانكه پسر رئیس ده هراسان مار را نگاه می‌كرد دهان خودش را باز كرد و با صدایی مانند صفیر بادی تند همه‌ی لباسها و جواهرات او را به كام خودش كشید و گفت:
- حالا برو! این چیزها به من تعلق دارد.
پسر رئیس ده سراسیمه از كوه پایین دوید و افسرده و غمزده به دهكده آمد تا مردم را از آنچه بر سرش گذشته بود آگاه كند.
یكی دیگر از مردان دهكده قدم پیش نهاد. او كه شكارچی مشهوری بود و خود را بسیار دلیر می‌پنداشت به مسخره گفت:
- من می‌روم و از مار نمی‌ ترسم.
این مرد هم به راه افتاد و از جاده‌های كوهستانی براحتی بالا رفت و خود را به دهانه‌ی غار رسانید و فریاد برآورد:
-اژدرمار جادو! اژدرمار جادو! آیا به دهكده‌ی ما می‌آیی تا به سحر و جادوی خود رئیس ما را از مرگ نجات بدهی؟
سنگ‌ها با صدایی بلند به دره غلتیدند و اژدرمار بزرگ از غار بیرون آمد. شكارچی از دیدن او یكه خورد و قدمی به عقب نهاد.
اژدرمار صفیركشان گفت: «آری، آری! من رئیس ده شما را از مرگ نجات می‌دهم زود مرا به آنجا ببر!»
مار به او نزدیك شد و سرش را بلند كرد ولی پیش از آنكه بتواند حتی كوششی برای پیچیدن به دور كمر شكارچی بكند، شكارچی از ترس فریاد زد و گفت:
-نه، نه! تو خودت راه بیفت و دنبال من بیا تا تو را نزد رئیس ده راهنمایی كنم!
اژدرمار دهان فراخش را باز كرد و همه‌ی جامه‌ها و زیورهای شكارچی را از تنش بیرون آورد و در برابر خود بر زمین ریخت و به او گفت:
- ترسو! من برای ترسوها كاری نمی‌ كنم!
شكارچی برگشت و پا به گریز نهاد و خود را به دهكده رسانید و در آنجا به روستاییان گفت كه مار بزرگتر و سنگین‌تر از آن است كه بتوان او را برداشت و به اینجا آورد!
آن وقت سومین مرد پیش آمد. او جنگجوی بزرگی بود كه دلاوری‌های بسیار در نبردها از خود نشان داده بود و زیاد به خود می‌بالید. او گفت:
-من از چیزی نمی‌ ترسم. می‌روم و اژدرمار را با خود می‌آورم و رئیس‌مان را از مرگ می‌رهانم.
اما او از شكارچی هم ترسوتر بود. زیرا چون اژدرمار به دهانه‌ی غار آمد و از او خواست كه او را بردارد با خود نزد رئیس دهكده ببرد، جنگجوی مغرور برگشت و پای به فرار نهاد و چنان شتابی داشت كه پس از مدتها دویدن و دور شدن از اژدرمار تازه متوجه شد كه جامه‌ها و انگشترهایش را اژدرمار از او گرفته است.
پس از بازگشت جنگجو مردم دهكده به نومیدی شیون و زاری كردند و گفتند: «آه! رئیس ما روز به روز بیمارتر و رنجورتر می‌شود و ما نمی‌ توانیم كاری برای نجات او بكنیم. افسوس كه او بزودی خواهد مرد!»
اما رئیس ده دختر زیبایی داشت وقتی كه این ناله‌ها را شنید گام پیش نهاد و فریاد زد:
-شما همه ترسو هستید! اما من نمی‌ گذارم پدرم بمیرد. حالا كه جادویی برای شفای او هست من خودم می‌روم اژدرمار را به اینجا می‌آورم!
سه مرد كه پیش از آن به غار اژدرمار رفته بودند گفتند: «نه، نه! تو نمی‌ دانی او چقدر بزرگ و سنگین است. او تو را می‌كشد.»
اما دختر رئیس ده اعتنایی به این حرف‌ها نكرد و بامداد روز بعد به طرف غاری كه در كوه قرار داشت روان شد و همین كه به آنجا رسید فریاد برآورد:
- اژدرمار جادو! اژدرمار جادو! آیا به كمك ما می‌آیید؟ پدرم دارد می‌میرد و من از تو كمك می‌خواهم.
اژدرمار گفت: «چه می‌گویی؟آن مردان بزدل دختری را برای بردن من فرستاده‌اند؟ چرا تو مثل آنها از برابر من فرار نمی‌‌كنی؟»
دختر گفت: «من خودم تو را به دهكده می‌برم. خود را دور كمر من بپیچ تا بی‌درنگ راه بیفتیم، زیرا پدرم در بستر مرگ افتاده است!»
اژدرمار تنه‌ی بزرگ خود را به طرف دختر رئیس ده كشانید اما او آرام بر جای خود ایستاد و مار دور كمر دختر پیچید تا سرش از سر دختر بالاتر قرار گرفت.
اژدرمار گفت: «حالا من حاضرم!»
دختر رئیس ده به طرف پایین كوه سرازیر شد با این كه بار سنگینی داشت شتابان به دهكده رفت. چون به نزدیك دهكده رسید مردم را صدا كرد و گفت: «من اژدرمار جادو را با خودم آورده‌ام. آیا پدرم هنوز زنده است؟»
بیشتر روستاییان تا چشمشان به آن منظره‌ی هراس انگیز و شگفت آور افتاد فریادی از وحشت كشیدند و به كلبه‌های خود دویدند و در را روی خود بستند.
دختر كه هنوز مار بزرگ را با خود داشت یك راست به طرف پدرش رفت. پدرش در كلبه‌ی خود بی‌حركت بر بستر افتاده بود به طوری كه دختر در نگاه اول ترسید كه او مرده باشد.
در این موقع اژدرمار كم كم از دور بدن دختر باز شد و روی بستر بوریایی رئیس قبیله افتاد و خود را به او رسانید و چند دقیقه حركات عجیب جادویی كرد و از یك طرف بیمار به طرف دیگرش چرخید.
ناگهان رئیس قبیله برخاست و نشست و چشمان خود را مالید و فریاد زد: «چرا من این قدر خوابیده‌ام؟ مگر بیمار بودم؟»
دختر در جواب پدر گفت: «شما سخت بیمار شده بودید و اژدرمار جادویی شما را با سحر و افسون شفا داد!»
اژدرمار صفیرزنان گفت: ‌«خوب، من حالا باید به غار خودم برگردم بگذار خود را به دور تنه‌ی تو بپیچم تا پیش از آنكه شب برسد مرا به غار برگردانی!» و آنگاه شروع كرد به دور تنه‌ی دختر پیچیدن.
دختر به پدر خود گفت: «پدر، من بزودی برمی گردم» و پیش از آنكه رئیس ده به خود بیاید از كلبه بیرون رفت و بار دیگر راه دور و دراز كوهستان را در پیش گرفت.
دختر در راه بارها به اژدرمار گفت:‌ «متشكرم! اژدرمار جادو از اینكه پدرم را شفا دادی و از مرگ رهانیدی از تو سپاسگزارم!»
مار جواب داد: «اما اگر تو این همه دلیر و بی‌باك نبودی من كاری نمی‌ توانستم بكنم!»
وقتی دختر به دهانه‌ی غار اژدرمار رسید مار خود را از دور تنه‌ی او باز كرد و به درون غار خود رفت و او را صدا زد و گفت:‌‌ «اندكی صبر كن! من باید چیزی به تو بدهم. دختری به شجاعت تو شایسته‌ی گرفتن پاداشی بزرگ و گرانبهاست!»
دختر در جواب او گفت: «شفا یافتن پدرم برای من پاداش بزرگی است!» اما اژدرمار كه كوزه‌ی سفالین با خود می‌آورد گفت: «این كوزه را نگاه كن، همه‌ی پابندها و كمربندها و زیورهای گرانبهای آن مردان بزدل كه جرأت نكردند مرا با خود به دهكده ببرند در این كوزه است و همه مال تو خواهد بود.»
دخترك از شنیدن این سخن و دیدن آن گنج بزرگ شاد شد و مار به سخن خود چنین ادامه داد: «این هم جامه هایی كه من از آن مردان ترسو گرفته‌ام. اینها را هم به تو می‌بخشم!» و پس از گفتن این حرف‌ها بقچه‌ای از لباس‌های گرانبها از غار بیرون آورد و به دختر رئیس ده داد.
دختر خوشحال شد و بارها اژدرمار را سپاس گفت. آنگاه كوزه را بر سرش نهاد و بقچه را زیر بغل خود زد و از كوه پایین رفت.
چون به نزدیكی‌های دهكده رسید نوای طبل‌ها و صدای پایكوبی دهقانان را شنید و دریافت كه آنان به شادمانی شفا یافتن پدر او جشنی بزرگ برپا داشته‌اند.
دختر اول نزد پدرش رفت و از این كه سلامت خود را بازیافته بود شادمانی نمود. رئیس ده به دخترش كمك كرد تا بار خود را بر زمین بگذارد پس از آن دختر به پدر خود تعریف كرد كه اژدرمار این لباسها و زیورهای گرانبها را به او بخشیده است.
در این موقع مردم دست از پایكوبی و آواز خواندن كشیدند و نزد رئیس ده آمدند تا ببینند دختر چه چیزها با خود آورده است. سه مرد كه اژدرمار جامه و زیورهایشان را از دستشان گرفته بود آنها را شناختند و فریاد زدند: «اینها مال ماست! به خود ما پس بده! اژدرمار جادو آنها را در كوه از ما گرفته است!» اما رئیس ده گوش به حرف آنها نداد و گفت: «نه، اژدرمار جادو اینها را به دختر من داده است و این جریمه‌ی بزدلی و ترسویی شماست!» رئیس ده حتی به دختر خود اجازه نداد كه آنچه به پسر بزرگش تعلق داشت به او پس بدهد.
به این ترتیب دختر رئیس ده صاحب همه‌ی این هدایا شد و چون پس از مدتی شوهر كرد و به خانه‌ی تازه‌ی خود رفت همه‌ی آن لباسها و زیورهای گرانبها را هم با خود برد.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم