نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

سالها پیش مردی بود كه دو پسر داشت و با این كه پسرانش را از دل و جان دوست می‌داشت در حسرت و آرزوی دختری بود تا روزی زنش دختری زایید و او بسیار شاد و خوشحال شد. هیچ كاری نبود كه برای دخترش بتواند انجام بدهد كه برایش سخت و دشوار باشد. هر وقت به بازار می‌رفت، برای او شیرینی و مهره‌های رنگارنگ پر زرق و برق و گاهی لباسی قشنگ و روسری خوشرنگی می‌خرید و می‌آورد. اما هرگاه در عیدهای بزرگ هم لباس تازه‌ای برای پسرانش می‌خرید، آنها می‌بایست از بخت خود سپاسگزار باشند و خوشحالی نمایند. او دخترش را نمی گذاشت با كودكان دیگر بازی كند یا با آنها برای آوردن آب و هیزم به جنگل برود، اما پسرانش همیشه قسمتی از كارهای دشوار خانه را به عهده داشتند.
مدتی گذشت و دخترك رشد كرد و دختری زیبا و دلربا شد با چشمانی درخشنده و پوستی لطیف و تیره‌رنگ. ساق پاهای وی مثل دیگر همسالانش كه ناچار بودند كار كنند و روی خارها و صخره‌ها راه بروند و در كشتزارها به پدر و مادرشان كمك كنند، پر از زخم و خراش نبود.
حالا حسد دو برادر كم كم بر او برانگیخته شده بود زیرا رفتار پدرشان با آن دو با رفتاری كه با خواهرشان داشت خیلی فرق داشت. «هالابائو» (1) برادر بزرگتر بیشتر شبها بیدار می‌شد و با خود فكر می كرد كه چطور می‌تواند شر خواهرش را از سر خود و برادرش بكند تا این كه برای نابودی او نقشه‌ای كشید.
دخترك ده ساله شده بود. یك روز صبح پدر به دو پسرش گفت كه به جنگل بروند و هیزم جمع كنند. هالابائو روبه خواهر خود، كه بر فرشی از پوست بز، در سایه‌ی بام پوشالی خانه‌شان نشسته بود، نمود و به مهربانی به او گفت:
«خواهرجان! بیا با هم به جنگل برویم! تو در آنجا ما را در جمع كردن هیزم كمك می‌كنی. من و برادرم از درختان بالا می‌رویم و شاخه‌های خشك آنها را می‌شكنیم و پایین می‌اندازیم و اگر تو در پای درختان بایستی و آنها را جمع كنی، كار ما سبكتر می‌شود.»
و چون تردید خواهرش را در برابر این پیشنهاد دید لبخندی زد و گفت:‌«خواهرجان! نترس! ما مراقب تو خواهیم بود و هرگاه با ما باشی هیچ آسیبی به تو نخواهد رسید.»
حس خودپسندی دخترك تحریك شد، زیرا برادرانش از او كمك می‌خواستند. پس از جای خود برخاست و با برادرانش از خانه بیرون آمد و به طرف جنگل انبوه و تیره و تار به راه افتاد.
اول هالابائو و برادرش «شادوسا» (2) از درخت‌های بلند بالا رفتند و شاخه‌های خشك آنها را شكستند و پایین انداختند. خواهرشان آنها را دسته دسته كرد و با پیچك به هم گره زد، آن وقت هالابائو رو به برادر خود كرد و گفت:
«شادوسا، این دسته‌ی چوب‌های خشك را بردار ببر بگذار كنار جنگل و برگرد تا دسته‌ی دیگری را كه من و خواهرمان آماده می‌كنیم برداری و ببری!»
برادر كوچكتر دستور برادر بزرگتر خود را انجام داد و تا صدای قدمهای او در پشت درختان جنگل محو شد هالابائو خواهرش را برداشت و روی شانه‌ی خود انداخت.
دخترك جیغ و داد می‌زد كه: «ولم كن! ولم كن بروم!» ولی او اعتنایی به داد و فریادهای او نكرد زیرا می‌خواست از درخت «ماهون» (3) بلندی كه از پیش برای نیت بد خود در نظر گرفته بود بالا برود. دختر كم كم آرام گرفت زیرا ترسید كه برادرش او را رها كند و او از آن بالا بیفتد و بمیرد. هالابائو بالا و بالاتر رفت تا به شاخه كلفتی كه پشت برگها پنهان شده بود رسید و در آنجا پیچكی را كه زیر لباس خود پنهان كرده بود بیرون آورد و خواهر بیچاره‌ی خود را چنان سخت به آن شاخه بست كه دخترك حتی نمی‌توانست تكان بخورد. وقتی كه دختر فهمید كه چه سرنوشت شومی پیدا كرده است از ترس از هوش رفت. و این برای هالابائو بسیار خوب بود، پس فوراً از درخت پایین آمد و در راهی كه برادرش در پیش گرفته بود شروع به دویدن كرد و بزودی خود را به او رسانید و دید كه او برای بردن هیزم دوباره به جنگل آمده است. هالابائو فریاد زد:
«آه برادر، من خواهرمان را گم كرده‌ام! آه، آه! بیا و كمكم كن بگردیم و پیدایش كنیم وگرنه پدرمان خیلی از دستمان عصبانی می‌شود!»
آن وقت جهت مخالف درختی را كه خواهرش را به آن بسته بود به او نشان داد و گفت:
«او از این طرف رفت.»
دو برادر ساعتی در جنگل خواهرشان را جستجو كردند و البته نشانی از او نیافتند. عاقبت به ناچار تصمیم گرفتند به خانه برگردند و خبر بد گم شدن خواهرشان را به پدرشان بدهند.
پدر خیلی خشمگین شد و به آن دو دستور داد كه فردا و پس فردا هم دنبال خواهرشان بگردند، لیكن بزودی خشم در دل او جای خود را به غم و اندوه داد زیرا فهمیده بود كه دخترش را برای همیشه از دست داده است!
اما ببینیم بر سر دخترك بیچاره چه آمد و بر او كه به شاخه یكی از بلندترین درختان جنگل بسته شده بود، چه گذشت. او پس از مدتی به هوش آمد و با صدای بلند بنا كرد به فریاد زدن و كمك خواستن به این امید كه شاید كسان دیگری هم در جنگل باشند و فریادهای او را بشنوند و بیایند و از بند خلاصش كنند. اما افسوس كه كسی در جنگل نبود كه از آنجا بگذرد. گلوی دخترك از گرما و تشنگی خشك شده بود.
نزدیكی‌های شب صدای مردانی به گوشش رسید و نیز صدای قدمهای آرام الاغ‌هایی را شنید كه از راهی زیر درخت گذر می‌كردند. دختر به پایین نگاه كرد و كاروانی از بازرگانان را دید كه هریك چند الاغ را كه كیسه‌های بزرگی پر از دانه‌های كولا (4) (مغز قهوه‌‌ی سودانی) بر آنان بار شده، در پیش انداخته بود.
كاروان سالار در آخر صف می‌آمد. و او بر چهارپای نیرومندی نشسته بود و مردان و چارپایان را به شتاب وامی داشت تا پیش از غروب آفتاب خود را به منزلگاه شبانه برسانند.
دخترك به دشواری سرش را به پایین دوخت تا آنها را بهتر ببیند و این طور گفت:
«آه! آیا شما برادر مرا می‌شناسید؟»
«آیا چیزی درباره‌ی هالابائو شنیده‌اید؟»
«كاش كه من هرگز او را نمی‌دیدم!»
«آه! خواهش می‌كنم یكی مرا از این بند برهاند!»
مردان ایستادند و سرشان را به بالا برگردانیدند تا ببینند چه كسی این آواز دلنشین را می‌خواند. چند نفر گفتند كه این آواز از یك پرنده‌ی جادوست و چند نفر دیگر گفتند، نه از یك روح شیطانی است. دختر دوباره خواند:
«آه! آیا شما برادر مرا می‌شناسید؟»
«آیا چیزی درباره‌ی هالابائو شنیده‌اید؟»
«كاش كه من هرگز او را نمی‌دیدم!»
«آه! خواهش می‌كنم یكی مرا از این بند برهاند!»
كاروانسالار گفت: «او مثل دختر جوانی آواز می‌خواند!»‌ و از درخت ماهون بالا رفت و دخترك را دید كه با بی‌رحمی به شاخه‌ی كلفتی بسته شده بود. او در حالی كه بندهای دخترك را باز می كرد از او پرسید:
«بگو بدانم آیا تو انسانی یا جن و پری هستی؟»
دختر جواب داد: «آه سرور من! من دختر بیچاره‌ای هستم كه برادر حسودم مرا به این شاخه بسته و رهایم كرده و رفته است كه در اینجا بمیرم!»
كاروانسالار مردی توانگر و مهربان بود و فرزندی نداشت و چون زیبایی بیش از حد دخترك را دید كمكش كرد و بندهایش را باز نمود و از درخت پایینش آورد و او را روی الاغ خود نشانید و گفت: «تو نباید به خانه‌ی پدرت برگردی زیرا برادرانت باز هم سعی خواهند كرد تو را بكشند. بیا به خانه‌ی من برویم. بعد از این تو دختر من خواهی بود!»
آن وقت كاروان دوباره به راه افتاد و چون كاروان سالار به خانه‌ی خود رسید، زنش نگهداری دخترك را به عهده گرفت و او سالها مثل دختر خود آنها در آنجا زندگی می‌كرد. او هرچه سنش بیشتر می‌شد زیباتر می گشت و مردم از همه جا به دیدنش می‌آمدند. كم كم همه فراموش كردند كه او دختر كاروانسالار و زنش نیست و آنها هم او را به راستی دختر خود می‌دانستند. عاقبت موقع شوهر كردن دختر رسید و پدرخوانده‌اش گفت كه بهترین مرد آن سرزمین باید شوهر او بشود.
در این مدت هالابائو، برادر بزرگتر، نیز كه رشد كرده و جوان خوش بر و بالا و نیرومندی شده بود روزی به پدر خود گفت كه می‌خواهد سفری در پیش بگیرد و زنی برای خود پیدا كند. آوازه‌ی زیبایی دختر، كه خواهر خود او بود، حتی به دهكده‌ی كوچك او رسیده بود و هالابائو تصمیم داشت هدایایی با خود بردارد و برود و از آن دختر خواستگاری كند، شاید بخت و اقبال یارش باشد و دختر راضی شود كه همسر او گردد.
پدرش چند دست لباس زیبا و كیسه‌ی بزرگی پر از مهره‌های رنگارنگ و سبدی از دانه‌های كولا به او داد تا با خود ببرد و همه‌ی ساكنان دهكده با طبل و آواز او را بدرقه كردند و برایش آرزوی موفقیت نمودند.
او چند روز راه رفت و در سر راه خود از كسانی كه می دید می‌پرسید خانه‌ی این دختر كه شهرت زیباییش به همه جا رسیده است در كجاست؟
سرانجام شامگاهی به در خانه‌ی همان بازرگان توانگر رسید. در آن دم كه هالابائو هدایا و ارمغانهایش را پیش پای خود گذاشت و با آن قد بلند و كشیده در آستانه‌ی خانه‌ی بازرگان ایستاد به راستی بسیار زیبا بود و پوست تیره‌اش در پرتو زرین غروب خورشید می درخشید!
وقتی كه بازرگان دانست كه او برای چه كاری آمده است او را به اندرون خانه‌ی خودش برد و ساعتی از شب با او به گفتگو نشست و سرانجام راضی شد زیرا او جوانی بود كه شایسته‌ی همسری دختر زیبایش بود.
بامداد روز دیگر چون دختر از كلبه بیرون آمد و چشم هالابائو بر او افتاد در برابر زیبایی او زبانش بند آمد. دختر نیز شیفته‌ی روی زیبای مرد جوان شد اما همین كه او زبان به حرف زدن باز كرد او را شناخت و دانست كه او برادر بزرگش، هالابائو است. با وجود این دختر هیچ نگفت و تنها به ارمغان‌هایی كه در برابر پدرخوانده‌اش گذاشته شده بود نگاه كرد. بالاخره پدر و دختر با غم و اندوه فراوان یكدیگر را بدرود گفتند و دختر همراه هالابائو روی به خانه‌ی پدر خود نهاد. در راه دختر خیلی كم حرف می‌زد اما هالابائو این كم حرفی را نتیجه‌ی شرمرویی او دانست و جز این فكری نكرد.
پدر و مادر واقعی وی با آغوش باز از او مثل عروس خود پیشباز كردند و به فراهم آوردن وسایل عروسی پرداختند. آنها نتوانستند دختر گم شده‌ی خود را بشناسند و از كم حرفی او سخت تعجب كردند.
وقتی كه دختر پدرخوانده و مادرخوانده‌ی خود را ترك می گفت آنان دسته هاونی به او دادند تا با آن دانه‌ها را بكوبد و برای شوهر خود نان شیرینی ارزن بپزد و او همان روز كه به خانه پدر و مادر راستین خود آمد آن را از بقچه‌ی خود بیرون آورد و مقداری دانه‌ی ارزن در هاون ریخت و همچنانكه با دسته هاون زرین خود آنها را می‌كوبید با صدایی دلنشین این طور خواند:
«چطور می‌توانم با برادر خود عروسی كنم؟»
«چطور می‌توانم این را به پدر خود بگویم؟»
«آیا مادرم گفته‌ی مرا باور خواهد كرد؟»
«آه، من چطور می‌توانم ثابت كنم كه كیستم؟»
كسانی كه در حیاط بودند آواز دلنشین دختر را شنیدن و آرام و بی سر و صدا آمدند و دور سر او حلقه زدند تا هم دختر زیبا را كه آن همه تعریف و اوصافش را شنیده بودند از نزدیك ببینند و هم آوازش را بشنوند. شما هم می‌توانید پیش خود حدس بزنید كه وقتی آنها چشم‌های سرخ شده از گریه‌ی او را دیدند و آوازش را كه پیاپی تكرار می‌كرد شنیدند تا چه حد تعجب كردند:
«چطور می‌توانم با برادر خود عروسی كنم؟»
«چطور می‌توانم این را به پدر خود بگویم؟»
«آیا مادرم گفته‌ی مرا باور خواهد كرد؟»
«آه، من چطور می‌توانم ثابت كنم كه كیستم؟»
پیرزنی پس از شنیدن این آواز رفت و پدر و مادر هالابائو را با خود آورد و آنها در پشت چپری از علفها پنهان شدند و به آواز دختر گوش دادند. پدر گفت:
- بی‌گمان این دختر دختر ما است كه سالها پیش گمش كرده‌ایم!
مادر گفت: «من از نخستین نگاه خطوط آشنایی در چهره‌ی او دیدم!»
پدر گفت: «ما به آسانی می‌توانیم حقیقت را كشف كنیم. آیا تو به یاد داری كه دخترمان لكه‌ی كبودی در پشت خود داشت و آن یك یادگار دوران كودكی او بود كه در آتش افتاده بود؟»
مادر گفت: «آری، به یاد دارم، بیا برویم و این را از خود دختر بپرسیم!»
پدر و مادر نزد دختر كه همچنان سرگرم كوبیدن دانه های ارزن بود رفتند و گفتند: «بگذار پشت تو را ببینیم؟ ما فكر می‌كنیم لكه‌ی كبودی در آنجاست كه معلوم می‌كند تو دختر ما هستی!»
دختر از شادی به گریه افتاد و پدر و مادر خود را در آغوش كشید و گفت: «من لك پشت خود را فراموش كرده بودم...
بیایید و آن را ببینید! من همان دختر گم شده‌ی سالها پیش شما هستم!»
شادی و سرور چنان بزرگی در آن خانه برپا شد كه كسی سالها در دهكده مانندش را ندیده بود. آتشها روشن كردند. غذاهای خوشمزه پختند و طبل‌ها به صدا درآمدند و همه‌ی روستاییان با شادی به رقص برخاستند. اما هالابائو، برادر زشت كردار از كار بدی كه سالها پیش كرده بود چنان شرمنده و سرافكنده شد كه تیر و كمان خود را برداشت و به آرامی خانه‌ی پدرش را ترك گفت و در تاریكی شب ناپدید گشت و دیگر خبری از او نشد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Hallabau.
2. Shadusa.
3. Mahogany.
4. Kola.

منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم