نویسنده: كتلین آرنوت




 

 اسطوره‌ای از آفریقا

یك روز صبح زود گروهی از دختربچه‌های افریقایی برای بازی به كنار دریا رفتند. این دختربچه‌ها معمولاً ناچار می‌شدند كه كارهای سخت و سنگینی بكنند، رفت و روب، كندن گیاهان هرزه، گردآوری هیزم و آوردن آب به عهده‌ی آنان بود، اما آن روز تعطیل بود و آنها تصمیم گرفته بودند كه صدف جمع كنند و با آنها برای خود گردنبند و دستبند بسازند.
آنها در روی شنهای كنار دریا بالا و پایین می‌دویدند و فریاد شادی می‌كشیدند و در كنار‌ه‌ی خروشان دریا قایقرانی می‌كردند و پارو می‌زدند، اما وسط دریا و جاهای گود نمی‌رفتند، زیرا شنیده بودند كه در آنجاها ممكن است طعمه‌ی كوسه‌ها شوند و بدتر از آن ممكن بود روح‌های اهریمنی آنها را زیر آب بكشند و برده‌ی خودشان بكنند.
در كنار دریا صدفهای زیبا بسیار در میان ماسه‌ها افتاده بودند. بعضی بزرگ بودند و مثل مروارید می‌درخشیدند و بعضی دیگر مانند خرمهره‌های ریز بودند. بزودی هریك از دخترها مشتی از زیباترین صدف‌ها را جمع كرد و آماده بازگشت به خانه شد. دختر كوچكی صدفی پیدا كرد بی‌نهایت زیبا و آن را از ترس این كه دیگران ندانسته لگدش كنند، روی تخته سنگی گذاشت. از قضا پس از آنكه همه‌ی بچه‌ها به اندازه‌ی كافی صدف جمع كردند و خواستند به خانه برگردند دخترك یادش رفت صدفی را كه روی تخته سنگ گذاشته بود بردارد و چون مسافتی از ساحل دور شدند ناگهان به یاد آن افتاد و فریاد زد:
«آه، صدف من! صدف زیبای من! من بهترین صدفم را روی تخته سنگ جا گذاشته‌ام. بیایید با من برگردیم تا من آن را بردارم!»
اما هیچیك از همراهانش حاضر نشد با او به كنار دریا برگردد. آنها به او گفتند:
«تو صدف زیاد جمع كرده‌ای، یك صدف كمتر یا بیشتر اهمیتی ندارد».
دخترك گفت:
«اما من باید آن را هم پیدا كنم، آن یكی از زیباترین صدفها است!»
بزرگترین دخترها به او گفت: «خوب، تو خودت به تنهایی برگرد و آن را بردار. ما همه خسته و گرسنه شده‌ایم و می‌خواهیم به خانه برگردیم!»
دختر كوچك به تنهایی برگشت و كنار دریا رفت و برای آنكه ترس خود را فراموش كند همچنانكه می‌رفت آواز می‌خواند:
«صدفم را جا گذاشتم».
«صدف زیبایم را»،
«كه مثل ماه می‌درخشد!»
«روی تخته سنگ خاكستری رنگ!»
دخترك همین كه خود را به كنار تخته سنگ رسانید دید غولی روی آن نشسته است و از دیدن او خیلی به ترس و هراس افتاد. غول به او گفت:
«ای دختر كوچك، نزدیكتر بیا و یك بار دیگر آوازت را برای من بخوان!»
دخترك كه پاهایش می‌لرزید و دلش در سینه‌اش می‌تپید قدمی چند پیش نهاد و دوباره آواز خواند.
غول گفت: «تو صدای بسیار قشنگی داری!» و صدفی را كه دخترك روی تخته سنگ جا گذاشته بود برداشت و گفت:
«یك بار دیگر آواز بخوان تا صدفت را پس بدهم».
دخترك یك بار دیگر آواز خواند و همین كه دستش را دراز كرد كه صدف را از دست غول بگیرد، یكمرتبه غول دست او را محكم گرفت!»
غول فریاد زد: «آها! حالا دیگر تو مال منی! من تو را پیش خودم نگاه می‌دارم. تو باید هر وقت من بخواهم برایم آواز بخوانی!»
آن وقت در حالی كه هنوز با یك دست دخترك را گرفته بود با دست دیگر دنبال چیزی در پس تخته سنگ گشت و طبل چوبی بزرگی از آنجا بیرون آورد و دختر را توی آن انداخت و فوراً روی آن پوست كشید و به دخترك گفت:
«خوشگلم، حالا گوش كن چه می‌گویم: هر وقت من این طبل را بزنم تو باید آواز بخوانی، اگر آواز نخوانی كتكت می‌زنم!»
غول طبل را زیر بغل خود گذاشت و به طرف نزدیكترین دهكده‌ای كه در سر راهش بود، رفت. پس از رسیدن به آنجا در میدان دهكده زیر سقفی حصیری نشست و فریاد برآورد:
«آهای‌ای مردم، گوش كنید! من طبل عجیبی دارم، اگر شما مقداری برنج و مرغ پخته برای من بیاورید من طبل خودم را به صدا درمی آورم و شما می‌توانید به آهنگ آن برقصید».
روستاییان برای او غذا دادند و او همه‌ی آن را با حرص تمام خورد و ذره‌ای هم به دخترك نداد. آن وقت طبل را به صدا درآورد و دخترك از توی طبل شروع به آواز خواندن كرد.
دهقانان كه به رقص و پایكوبی و شادی برخاسته بودند گفتند: «چه طبل عجیبی است!» زیرا نمی‌دانستند كه غول دخترك را در آن زندانی كرده است و ناچارش می كند كه آواز بخواند.
بالاخره وقتی روستاییان از رقصیدن خسته شدند، غول طبل خود را برداشت و راه دهكده‌ی دیگری را در پیش گرفت. در آنجا هم میدان عمومی نشست و فریاد زد كه روستاییان برای او قدری نوشیدنی بیاورند.
غول پس از نوشیدن نوشیدنی به زدن طبل مشغول شد و مردم از شنیدن آواز شیرینی كه همزمان با صدای طبل از درون آن می‌آمد مات و مبهوت شدند. اما غول برای انجام نقشه‌ی اهریمنی خود دهكده‌ی بدی را انتخاب كرده بود، زیرا پدر و مادر دختر در همین دهكده زندگی می‌كردند و چون آواز را شنیدند صدای دخترشان را شناختند و با یكدیگر گفتند: «از دست ما چه برمی آید؟ او مردی است بسیار قوی هیكل و پرزور، گذشته از اینها او غول است و ممكن است از نیروهای جادویی در برابر ما استفاده كند.»
مادر دخترك به شوهرش گفت:‌ «فكری به سر من رسید. تو هرقدر نوشیدنی كه غول می‌تواند بخورد به او بده! وقتی نوشیدنی بسیار بخورد می‌افتد و می‌خوابد و ما می‌توانیم دخترمان را از چنگ او خلاص كنیم.»
پدر از نوشیدنی كه در خانه درست كرده بودند پیاپی در كدو تنبل ریخت و به نوازنده‌ی طبل داد و چنین وانمود كرد كه آن نوشیدنی را به پاداش طبلی كه می‌زند به او می‌دهد و در تمام مدتی كه غول طبل می‌زد او را تعریف و تمجید می‌كرد و می‌گفت كه تا آن روز هرگز صدای طبلی چنان شگفت انگیز نشنیده است.
اندك اندك ضربه‌هایی كه بر طبل نواخته می‌شد سست و سست‌تر گشت و سرانجام غول بر زمین افتاد و در خواب عمیقی فرو رفت. بیشتر روستاییان هم به خانه‌هایشان رفتند تا بخوابند. پدر و مادر دخترك نرمك نرمك خود را به بالای سر غول رسانیدند و آهسته به دختر خود گفتند كه می‌خواهند او را خلاص كنند. سپس پوست روی طبل را برداشتند و دخترك بیچاره را از زندان غول آزاد كردند. مادرش او را به خانه برد و در آنجا پنهان كرد و به پدر او گفت كه هنوز كارهایی مانده است كه باید انجام بدهد و بعد آن دو را ترك كرد.
زن، اول به جنگل رفت و دو مار بزرگ گرفت و آورد و در طبل غول جای داد، بعد آشیانه‌ی مورچه های گزنده را كند و بسیاری از آنها را گرفت و آنها را هم در توی طبل غول ریخت و بالاخره یك دسته زنبور را كه بر شاخه‌ی درختی در آن نزدیكی لانه كرده بودند با دود هیزم خواب كرد و گرفت و آورد و آنها را هم در توی طبل میان مارها و مورها ریخت.
چون صبح شد غول از خواب بیدار شد و خواست راه خود را در پیش بگیرد و از دهكده بیرون برود، اما گروهی از مردم دهكده از او خواستند كه باز هم صدای طبل سحرآمیز خود را به گوش آنها برساند. او هم شروع كرد به نواختن طبل اما هرچه كوشش و تقلا كرد آوازی از طبل برنیامد. روستاییان او را مسخره كردند و گفتند طبلش ارزشی ندارد. او هم با اوقات تلخی بسیار آنها را ترك گفت و تصمیم گرفت كه طبل را به جای خلوتی ببرد و پوست را از روی آن بردارد و دخترك را بیرون بیاورد و كتكش بزند كه چرا آواز نخوانده است.
او طبل را زیر بغل خود گذاشت و رفت و رفت تا به گودال متروكی در وسط جنگل رسید.
غول در حالی كه پوست طبل را باز می‌كرد با خشم بسیار فریاد زد: «حالا به آوازخواندنت وامی دارم!»
تا پوست را از روی طبل برداشت زنبوران سر و شانه‌هایش را گزیدند و مورچه‌ها پاها و ساق‌های پایش را نیش زدند و دو مار زهردار هم از توی طبل بیرون خزیدند و پیش از آنكه میان گیاهان بگریزند نیش خود را در دست‌های او فرو كردند.
این دردها حتی برای غول هم طاقت فرسا بود و از این جهت او در كنار طبل خود بر زمین افتاد و مرد. روز بعد كه پدر دختر برای شكار به جنگل رفته بود جسد بی‌جان او را در آنجا دید.
اما كار غول پایان نیافته بود. آن شب هنگامی كه پدر از جنگل به خانه برمی گشت وقتی دید كه جسد غول و طبل او ناپدید شده‌اند و به جای آنها كدوتنبلی روییده است از تعجب بر جای خود خشك شد. او آنچه را كه دیده بود به مردم دهكده شرح داد و به آنها گوشزد كرد كه از آن جای اهریمنی دوری كنند تا آزاری به ایشان نرسد.
چند ماه از این واقعه گذشت. روزی چند پسربچه كه با تیر و كمان خود بازی می‌كردند، به جایی كه غول مرده بود، رسیدند.
پسركی كه از همه بزرگتر بود گفت:‌ «این كدو تنبل گنده را ببینید! من تا به حال كدو تنبلی به این بزرگی ندیده‌ام!»
پسربچه‌ای كه كوچكتر از او بود گفت: «آن را به حال خود بگذار! مگر نشنیده‌ای كه اینجا سحر و جادو شده است؟»
او جواب داد: «این قدر ترسو مباش! من می‌روم و بزرگترین كدوتنبل را می‌چینم و آن را به خانه می‌برم كه برای شام‌مان بپزیم و بخوریم!»
بعد پسرك با وجود اعتراض‌های دوستانش كدوتنبل را از ساقه‌اش برید. ناگاه كدوتنبل به طرف او غلتید و او را بر زمین زد. پسربچه‌های دیگر از ترس و وحشت فریاد زدند و از آنجا گریختند. پسربچه‌ی بزرگتر هم توانست از جای خود بلند شود و به دنبال آنان بدود.
بچه‌ها پس از مدتی دویدن برگشتند و پشت سر خود را نگاه كردند و دیدند كدوتنبل بزرگ هم به سرعت به طرف آنها می‌غلتد. بچه‌ها فریادهای بلندتری كشیدند و كوشیدند كه تندتر بدوند. اما چنان وحشت زده بودند كه ملتفت نشدند در جهت مخالف دهكده‌ی خود فرار می كنند تا رسیدند به لب رودی كه تا آن روز آن را ندیده بودند. در كنار رود پیرمردی را دیدند كه در بلمی نشسته بود.
پسربچه‌ها فریاد زدند: «كمك! كمك! كدو تنبل جادویی ما را دنبال می‌كند!»
مرد سر بلم را به طرف كنار رود برگردانید و پسربچه‌ها تازه خود را در قایق انداخته و در آن جای گرفته بودند كه دیدند كدوتنبل هم چرخ زنان دنبال آنان آمد و خود را در آب انداخت و روی آن شناور شد و چرخ زنان به طرف آنها آمد.
مرد به شتاب بسیار پارو زد و پسربچه‌ها را به ساحل مقابل برد. در آنجا بچه‌ها سراسیمه خود را میان علفزار انداختند و به گریز خود ادامه دادند، اما حالا دیگر كدو تنبل از ایشان چندان دور نبود به طوری كه بچه‌ها صدای آن را كه گیاهان و بوته‌ها را زیر خود خرد می‌كرد و دم به دم به آنها نزدیكتر می‌شد، به خوبی می‌شنیدند.
بزودی بچه‌ها به دهكده‌ای رسیدند كه در آن ریش سفیدان ده انجمن كرده بودند و با یكدیگر بحث می‌كردند و گاهی هم مقداری انفیه می‌كشیدند. بچه‌ها فریاد زدند: «كمك! كمك! یك كدو تنبل ما را دنبال می‌كند!»
ریش سفیدان ده درباره‌ی كدو تنبل جادو چیزهایی شنیده بودند و می‌دانستند كه روح‌های اهریمنی و غولان اغلب در آن خانه زندگی می‌كردند، از این جهت بی‌درنگ حرف كودكان را باور كردند و ایشان را به عجله داخل كلبه‌ای بردند و پشت دیواری پنهان كردند و دوباره به جای اول خود برگشتند و نشستند و گفتگوی خود را از سر گرفتند. در این دم كدوتنبل غول آسا چرخ زنان خود را میان آنان انداخت و فریاد زد:
«آن پسربچه‌ها را به من بدهید!»
آن وقت به این طرف و آن طرف چرخید و خود را به پاهای ریش سفیدان كوفت و گفت: «من می‌دانم كه شما آنها را كجا پنهان كرده‌اید، آنها را به من بدهید! آنها بردگان منند!»
پسربچه‌ها سراپاگوش بودند و هراسان و نگران كه ببینند بزرگ ریش سفیدان چه خواهد گفت؟ و چون فرمان او را شنیدند كه می‌گفت: «شمشیرهای خود را بكشید و كدوتنبل را ریزریز بكنید» خیالشان راحت شد و نفس آسوده‌ای كشیدند.
شمشیرها بالا می‌رفتند و بر كدوتنبل فرود می‌آمدند و صدای آنها و فریاد و ناله‌ها بر آسمان برخاست و بزودی كدوتنبل هزار تكه شد و روی زمین پخش گردید. آن وقت ریش سفیدان فریاد زدند:
«بچه‌ها بیایید بیرون و بروید مقداری هیزم جمع كنید و به اینجا بیاورید تا این موجود اهریمنی را بسوزانیم!»
بچه‌ها آتش بزرگی در میانه‌ی دهكده برافروختند و پاره‌های كدوتنبل را در آن انداختند و سوزانیدند.
بزرگ ریش سفیدان گفت: «حالا باید خاكستر آن را اینجا و آنجا پخش كنیم تا ذرات آن بار دیگر جمع نشوند و به ما آسیب نرسانند!»
بچه‌ها با فریاد و خنده خاكستر كدوتنبل را به باد دادند و باد آن را در سراسر آن سرزمین پخش كرد و همه دانستند كه جادو تمام شده است.
بعد از آن پسربچه‌ها به دهكده‌ی خود برگشتند و به پدر و مادر خود گفتند كه چطور كدوتنبل را نابود كردند. دخترها هم گردنبندهای خود را به گردنشان آویختند و به شادمانی این كه غول نابود شده بود و دیگر نمی‌توانست آسیبی و آزاری به كسی برساند به رقص و پایكوبی برخاستند.
منبع مقاله :
آرنوت، كتلین، (1378)، داستان‌های آفریقایی، ترجمه‌ی: كامیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم