نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 

مرغ باران بر شاخه‌ای از درخت خود نشسته بود و چنین می خواند: «قوقلیقو!... قوقلیقو!... به به، چه هوای خوش و دلکشی! اوه، که چه شاد و خوشحالم! رطوبت هوا بال و پرم را تر کرده و احساسی فرح انگیز و لذتبخش در دلم برانگیخته است، ... قوقلیقو!... باران؛ هر چه زودتر ببار!...»
لیکن هنوز باران نمی‌بارید، خاموشی و سکوتی تهدیدآمیز بر همه چیز سنگینی می‌کرد. مرغ باران نیز خاموشی گزیده بود.
ناگهان بادی صفیرکشان ستون‌های آب را پیش راند و بر درختان تاخت. و ساعت‌ها باران بارید. آب رود دوچندان شد و طغیان کرد و دشت در زیر آب ناپدید گشت.
سپس باد آرام گرفت و بارانی ریز و آرام و منظم فرو بارید.
کالامافو (1) در آستانه‌ی کلبه‌ی کوچک خود ایستاده بود و بر کشتزار سیلزده‌ی خود می‌نگریست. همه‌ی محصول کشتزارش از دست رفته بود، لیکن کالامافو، که دختری بردبار و شکیبا بود، شانه‌هایش را بالا انداخت و با خود گفت: «فردا هوا باز می شود و بار دیگر خورشید می درخشد.»
سپس درِ کلبه‌اش را بست و بر بوریای خود دراز کشید و به خواب رفت. قضا را فردا هوا روشن شد و خورشید درخشیدن گرفت و زمین به کمک خورشید همه‌ی آن‌ها را، که از آسمان فرو ریخته بود، نوشید.
کالامافو با کوشش و پشتکار بسیار به کار پرداخت. کشتزارش را زیر و رو کرد و شخم زد. به هنگام زیر و رو کردن خاک گِل آلود کشتزار دانه‌های عجیبی در میان گل و لای یافت. آن‌ها را برداشت و برد و نزدیک کلبه‌ی خود کاشت. سپس تا مدتی آن‌ها را فراموش کرد. روزی در کنار کلبه‌ی خود گیاهانی را دید که تازه رسته بودند.
کالامافو برگ آن‌ها را چید و در آفتاب خشک کرد و سپس چون بویشان را بسیار خوشایند یافت آنها را در بسته‌هایی محکم جمع کرد و مقداری از آن‌ها را چون ریسمانی به هم بافت و سپس آن را به قطعات کوچک برید و هوس کرد آنها را بجود.
شامگاهان که ساکنان دهکده گردهم آمده بودند و بازی و تفریح می کردند با هم شرط بستند که کدام یک می تواند آب دهانش را دورتر از همه بیندازد. کالامافو، که از آن برگ‌ها جویده بود، به یک حرکتِ لبانش آب دهانی انداخت که بسی بیش از آن دیگران پرید.
همه به سوی وی شتافتند و کوشیدند به راز موفقیت او پی ببرند.
وی گفت: «من در دهان خود گیاهی خوشبو نهاده‌ام که اندکی خوشی و مدهوشی می آورد.»
پرسیدند: «آیا مقداری از آن را به ما می‌فروشی؟ قیمت آن چند است؟» کالامافو پاسخ داد: «قیمت آن بسیار گران است. هر کیسه‌اش گاوی می ارزد!»
سه تن از جوانان توانگر مقداری از آن گیاه را خریدند. سپس کم کم همه هوس و آرزوی به دست آوردن آن را کردند. بعضی از آنان به این فکر افتادند که برگ‌ها را بچینند و یکی از دو انتهای آن را آتش بزنند و سپس دود آن را فرو بدهند، چون این کار را کردند، دود آن را به ظاهر بسیار لذتبخش یافتند.
آندریان کیتوناتریو (2) شاه که آوازه‌ی این گیاه عجیب را شنیده بود فرمان به احضار کالامافو داد.
کالامافو مقداری از آن برگ‌ها را شتابان در آسیا نرم کرد و به حضور شاه برد.
کالامافو، که دختری بسیار هوشیار و فرزانه بود، تنها مقداری اندک از گرد لذتبخش را به شاه داد تا آن را بچشد. شاه مقداری از آن را به دماغ خود کشید، مقداری دیگر از آن را جوید و مقداری را دود کرد، سپس پرسش‌هایی از کالامافو کرد و دوباره از آن برگ‌ها خواست، زیرا وقتی آدم مقداری از این گیاه مدهوش کننده را بچشد دیگر نمی‌تواند از آن چشم بپوشد.
کالامافو در پاسخ شاه گفت: «راز این گیاه را تنها شاه و شهبانو باید بدانند!»
شاه، که مردی بسیار هوشمند و نکته سنج بود، منظور کالامافو را دریافت. چون کالامافو بسیار زیبا و دلربا بود وقتی مردم کوشیدند که شاه او را به همسری خود برگزیده است هیچ شگفتی ننمودند.
آری بدین گونه بود که زنی توتون را کشف کرد و در سایه‌ی این کشف شهبانو گشت.

پی‌نوشت‌ها:

1. Kalamavo.
2. Andrian kitonatrio.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.