نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 

اما گوش کنید تا به شما بگویم که مار هفت سر مدتی پس از بلعیدن ثروت‌های آندریامباهواکا چگونه مرد.
روزی رنیتسیمامانگا (1) با این مار هراس انگیز اختلافی پیدا کرد. در قصه فراموش کرده‌اند سبب این اختلاف را بگویند و این چندان مهم نیست، مهم این است که این مرد پس از مبارزه‌ای قهرمانانه و مردانه به دست آن مار غول آسا کشته شد.
مدتی گذشت و چون تسیمامانگا (2) پسر رنیتسیمامانگا ببالید و برآمد روزی از مادر خویش پرسید: «که پدر مرا کشته است؟»
- نمی دانم!
پسر بارها این پرسش را از مادر خود کرده بود لیکن مادر همیشه جواب داده بود که «نمی دانم!» و این کلمات را با چنان وحشت و هراسی بر زبان رانده بود که پسر ابرام و اصرار نورزیده بود. لیکن روزی پیرزنی از دوستان پدر و مادرش حقیقت را به او گفت.
مرد جوان پیش جادوگر رفت و جادوگر پس از رأی زدن با سرنوشت، اودیِ (تعویذ) بسیار مؤثر و نیرومندی به وی داد. این طلسم فولامانگا (3) نام داشت که معنای آن سیم آبی رنگ است. طلسم کله‌ی کوچکی بود سیمین که به رنگ آبی می‌درخشید.
پس تسیمامانگا که به جای جنگ افزار و زادِ راه تنها همین سر سیمین را با خود داشت، روی به راه نهاد. مار هفت سر در جایی بسیار دور به سر می‌برد و جوان برای رسیدن به او می‌بایست از دریایی بگذرد. لیکن تسیمامانگا از این بابت ناراحت نشد زیرا می‌دانست که با همراه داشتن فولامانگا همه‌ی دشواری‌ها برای او آسان خواهد شد. البته جادوگر او را چنین مطمئن و امیدوار ساخته بود. او به دریا رسید و طلسم را در امواج دریا شست و گفت: «ای فولامانگا! هرگاه براستی تو نیرومندترین اودی‌ها هستی مرا یاری کن! من تا انتقام پدرم را نگیرم آسوده نمی توانم بنشینم.»
موج‌ها پس نشستند و راه برای او باز کردند، جوان هر چه بیشتر می‌رفت موج‌ها هم عقب‌تر می‌رفتند و سپس در پشت سر او دوباره به هم برمی‌آمدند. او مدتی دراز راه رفت و سرانجام به چمنزاری پهناور، که پوشیده از درختان و گل‌های رنگارنگ بود، رسید. چون سخت خسته و فرسوده بود در کنار چشمه‌ای که تمری هندی بر آن سایه افکنده بود، ایستاد. پس از آن که از آب آن نوشید و تشنگی خود را فرو نشانید از درخت بالا رفت تا افق را بکاود. دید زنی کوزه‌ای بر سر نهاده است و به سوی چشمه می‌آید. زن بر آب چشمه خم شد و عکس صورتش در آن افتاد با خود گفت: «چه خوشگل و زیبایم! هیچ نمی دانستم که این قدر خوشگلم! نه دیگر نمی توانم کلفتی مار هفت سر را بکنم. باید دیگری بیاید و برایش آب ببرد.»
زن کوزه‌اش را بر زمین زد و شکست. اما در واقع او زنی بسیار زشت بود، چندان زشت که آدم از دیدن رویش دچار وحشت می‌شد، اما سر سیمین چنان پرتویی بر آب انداخته بود که عکس هر چیزی در آن می‌افتاد زیبا جلوه می‌نمود.
زن پس از شکستن کوزه نزد مار بازگشت. در راه کنیز دیگری به نام کونانتسیتس (4) به او برخورد و پرسید: «مگر تو نرفته بودی آب بیاوری؟ پس کوزه‌ات کو؟»
کونانتسیتس هم چون به چشمه رسید و برای پر کردن آب خم گشت با خود گفت: «آه فهمیدم! این چشمه جادو شده است. من خوب می‌دانم که پیرزنی بیش نیستم اما چهره‌ام در آب چون چهره‌ی شاداب دختری جوان و دلفریب می‌نماید.»
شاخ و برگ های تمر در بالای سر او تکان خوردند. کنیز سربرداشت و تسیمامانگا را دید و از او پرسید: «ای مرد بیگانه از کجا می‌آیی؟»
- از آن سوی دریا!
- کیستی؟
- من پسر رنیتسیمامانگا هستم که مار بزرگ او را کشته است و آمده‌ام انتقام پدرم را بگیرم و مار را بکشم. مرا به نزد او راهنمایی کن!
- اما او تو را هم می‌کشد . هیچ نیرویی در برابر او تاب ایستادگی ندارد. برخیز و تا دیر نشده است از این جا بگریز!
- من تنها هنگامی از این جا می‌روم که مار هفت سر را کشته باشم.
- من کنیز او هستم دلم نمی خواهد او کشته شود.
آن گاه پیرزن فریادهای هراس انگیز و گوش خراشی برکشید تا مار را آگاه کند اما تسیمامانگا برای خاموش کردن او سرسیمین را بر سرش زد و پیرزن در دم افتاد و مرد. تسیمامانگا پوست او را کند و آن را روی پوست خود کشید و سپس کوزه‌ی او را برداشت و بر دوش خود نهاد و در حالی که طرز راه رفتن پیرزن را تقلید می‌کرد به طرف خانه‌ی مار رفت.
مار کوچک، پسر مار بزرگ، که در برابر خانه‌ی خود بود، نیرنگ تسیمامانگا را دریافت و به پدرش خبر داد و گفت: «این کنیز ما نیست بلکه مردی است که می‌خواهد ما را فریب بدهد. او را بکشم!»
مار بزرگ گفت: «اما من یقین ندارم. خود را به روی او بینداز هرگاه بتواند در برابر تو ایستادگی کند معلوم می‌شود که کنیز ما نیست.»
مار کوچک به مرد جوان حمله کرد. پیکاری سخت میان آن دو درگرفت، اما تسیمامانگا به کمک طلسمی که همراه داشت مار کوچک را کشت.
مار هفت سر که از سوراخ های دماغش شعله‌ی آتش بیرون می‌زد به تسیمامانگا گفت: «تو پسر مرا کشتی!»
تسیمامانگا جواب داد: «تو هم پدر مرا کشته‌ای!»
- مراقب خود باش! باید با من هم دست و پنجه نرم کنی!
- من هم برای دست و پنجه نرم کردن با تو و گرفتن انتقام پدرم به این جا آمده‌ام!
پیکار آغاز شد و تسیمامانگا به کمک فولامانگا یکی از سرهای مار را انداخت.
مار فریاد زد: «یکی از سرهای مرا انداختی؟ باشد، چه اهمیتی دارد. به اندازه‌ی کافی سر برایم باز مانده است!»
سر دوم نیز افتاد.
مار دوباره فریاد زد: «باشد، اهمیتی ندارد!»
لیکن سرهای او یکی پس از دیگری افتادند و مار مغلوب شد و مرد. پس از افتادن و مردن مار غلامان و کنیزان او پیش تسیمامانگا دویدند و از او خواهش کردند که سرور آنان گردد، و گفتند: «تو ما را از دست مار رهانیدی و ما تا آخرین نفس خدمت تو را خواهیم کرد. همه‌ی ثروت‌های مار از آن تو باد!»
- بسیار خوب، خواهش شما را می‌پذیرم، لیکن شما باید به کشور من بیایید زیرا من در آن سوی آب خانه دارم.
- اما ما قایق نداریم و نمی توانیم از آب بگذریم.
- من همان طور که به این جا آمده‌ام به خانه‌ام برمی‌گردم.
و چون با گنج های مار به ساحل رسید طلسم خود را بر آب زد و موج ها کنار رفتند و کوچه برای او باز کردند.
تسیمامانگا پیش از رفتن به نزد مادرش پیکی را پیش او فرستاد تا از دیدن همراهانش تعجب نکند، لیکن مادر سخن پیک را باور نکرد و پنداشت که آن عده آمده‌اند تا او را از مرگ پسر خبر بدهند و از غصه افتاد و جان سپرد.
لیکن عده‌ای می‌گویند پسر و مادر مدت درازی بخوشی و شادکامی زیستند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Rainitsimamanga.
2. Tsimamanga.
3. Volamanga.
4. Konantsitse.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری،‌ ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.