نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 

می‌گویند زازاواویندرانو (1) ها، یعنی دختران آب، صدها سال پیش در عهد قوم افسانه‌ای وازیمبا (2) ها، که اجداد مالگاشیان بوده‌اند، زندگی می‌کردند.
روزی آندریامبودیلوفا (3) که در ساحل مامبا (4) نشسته بود بر تخته سنگی در میان آب دختر جوان بسیار زیبایی را نشسته دید.
گیسوان دختر چنان دراز بودند که در آب افتاده بودند و دیدگانش چنان درشت بودند که منظره‌ی اطراف را در خود منعکس می‌ساختند. آندریامبودیلوفا در برابر زیبایی خیره کننده‌ی دختر از حیرت و اعجاب برجای خود خشکید.
دختر چشم به آنالامانگا (5) (جنگل آبی)، که اکنون «تناریف» در جای آن ساخته شده است، دوخته و در رؤیایی دور فرو رفته بود.
آندریامبودیلوفا نیز به تحسین و شگفتی دختر را می‌نگریست و جرئت نمی‌کرد از جای خود برخیزد و حرفی با او بزند. لیکن برای بیان اعجاب خود آوازی سرداد. او صدایی بسیار دلکش و خوش داشت و آوازش به آسمان آبی، که گروهی از ورومپوتسی (6) ها یعنی لک لک های سفید در آن پرواز می‌کردند، برشد.
زیبای گیسو بلند پس از آن که چند دقیقه به آواز او گوش داد در آب فرو رفت. مرد جوان مدتی افسرده و نومید چشم بر تخته سنگ دوخت و بیهوده او را خواند.
آندریامبودیلوفا چندین روز در همان ساعت به همان جا رفت. دختر آب نیز همیشه در آن جا بود، گفتی به جوان وعده داده بود که به آنجا بیاید، لیکن چون جوان او را می‌خواند در آب می‌پرید و ناپدید می‌شد.
پس جوان بر آن شد که نیرنگی بزند. بامدادی آرام و بی سر و صدا خود را به رود انداخت و آهسته به سوی تخته سنگی که دختر آب بر آن دراز کشیده بود و چنین می‌نمود که به خواب رفته است، شنا کرد. چون به نزدیک تخته سنگ رسید یکی از گیسوان دختر را، که مانند گیاهی آبی بر آب شناور بود، گرفت.
دختر چشمان درشت خود را گشود و خواست در آب فرو رود ولی وازیمبای جوان گیسوی او را رها نکرد و دختر نتوانست در آب فرو رود. آن گاه جوان بر تخته سنگ رفت و در کنار دختر نشست. دختر با صدایی به شیرینی نگاهش به او گفت: «گیسویم را رها کن دردم می‌آید. من از تو نمی‌گریزم. چه از من می‌خواهی؟»
- نامت چیست؟ من بی تو نمی‌توانم زندگی کنم. آیا زن من می‌شوی؟
- نام من رانورو (7) است و دختر آندریان سیرا (8)، سرور نمکم و در زیر آب با قوم «اوند» در غارهایی بزرگ که آب در آنها وارد نمی‌شود زندگی می‌کنم. آن جا زیباترین نقطه‌ی جهان است اما من تو را دوست دارم و می‌خواهم روی زمین بمانم. برای این هر وقت تو را می‌دیدم در آب فرو می‌رفتم که از عشق تو اطمینان یابم زیرا اگر عشق از دو سو نباشد چون بستر رودی است که آب نداشته باشد. مرا به کلبه‌ی خود ببر! من زن تو می‌شوم، اما به یک شرط و آن شرط این است که تو در برابر من کلمه‌ی نمک را بر زبان نرانی!
آندریامبودیلوفا قول داد و با دلی شاد و خرّم نامزدش را برداشت و به کلبه‌ی خود که اندکی دور از دهکده بود، برد. رانورو در موقع راه رفتن گیسوانش را جمع می‌کرد و بالا می‌زد که گرد و خاک راه بر آنها ننشیند.
سال ها گذشت و آنان به خوبی و خرّمی زندگی کردند و دارای فرزندان بسیار شدند.
لیکن داستان، بدین جا پایان نمی‌پذیرد.
بامدادی آندریامبودیلوفا برای شخم زدن کشتزاری، خواست از خانه بیرون رود. پیش از رفتن به رانورو سفارش کرد که گوساله را ببندد زیرا می‌خواست او را از شیر بگیرد و در بازگشت شیر گاو را بدوشد.
لیکن رانورو که بسیار کم حواس بود اشتباه کرد گوساله را از دمش بست و سپس به خانه بازگشت. گوساله ناراحت شد و چندان دست و پا زد که طناب پاره شد و سپس رفت و مادرش را پیدا کرد و هر چه شیر در پستانهایش بود نوشید.
چون آندریامبودیلوفا از کشتزار بازگشت و از دور چشمش بر گوساله افتاد که در کنار مادرش جست و خیز می‌کرد سخت خشمگین شد، شما می‌دانید که خشم بدترین مشاور و راهنما است. او زنش را سرزنش کرد و بانگ بر وی زد: «تو به هیچ دردی نمی‌خوری! تو همیشه همان دختر نمک، خواهی ماند که بوده‌ای!»
تا این کمله‌ی شوم به گوش زن رسید، حتی پیش از آن که فرزندانش را در آغوش بکشد و از آنان خداحافظی بکند به سوی رود شتافت و خود را در آن انداخت.
آندریامبودیلوفا از گفته‌ی خود پشیمان شد، در پی او دوید، او را صدا کرد که بازگردد اما این‌ها همه بیهوده بود. زن به روی آب باز نیامد.
آندریامبودیلوفا از غم و غصه دیوانه شد، هر چه اشک در چشم خود داشت فروریخت و سپس به خانه دوید. کودکان چون مادرشان را ندیدند بنای گریه و زاری نهادند. آندریامبودیلوفا که از خود بی خود شده بود فریاد زد: «بس است، خفه شوید، بچه های نمک!»
اما رانورو دیگر به خشکی نیامد.
می‌گویند وی گاهگاهی به خواب شوهر و کودکانش می‌آمد تا آنان را دلداری و تسلی دهد. او خود را به مردمان آن سرزمین نیز نشان می‌داد و به آنان می‌گفت: «هرگاه شما خوبی‌های مرا فراموش نکنید من همچنان از شما حمایت و پشتیبانی می‌کنم و هر وقت به خانه‌ی سنگی من بیایید کمکتان می‌کنم.»
در افسانه‌ها گفته شده است جایی که رانورو خود را در رودخانه انداخت جای مقدّسی شده است. خانه‌ی سنگی در دهکده‌ی آندرانورو، نزدیک تناریف قرار دارد و زیارتگاه مالگاشیان است. این خانه‌ی سنگی غاری است پر آب نزدیک تخته سنگی بزرگ که رانورو پیش از ناپدید شدن، لامبای خود را در آن جا نهاد.
هر کس از آن طرف بگذرد بانو رانوروی پاک را یاد می‌کند و او نیز در هر موردی به کمک مردمان می‌شتابد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Zazavavindrano.
2. Vazimba.
3. Andriambodilova.
4. Mamba.
5. Analamanga.
6. Vorompotsy.
7. Ranoro.
8. Andrian، یعنی سرور و ارباب و Sira یعنی نمک.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری،‌ ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.