نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 

این هم داستان دختر آب‌ها که همسر مردی شد.
مدت‌ها پیش ماهیگیری رنسوا (1) نام در دهکده‌ی «سه انبه» به سر می‌برد. این دهکده عبارت از چند کلبه‌ی فالفا (2) یی بود که سه درخت کهن سال و عظیم انبه با برگ‌های تیره‌ی خود بر آنها سایه انداخته بودند.
همه‌ی ساکنان این دهکده مردمی میانه حال بودند، نه توانگر و دارا بودند و نه تنگدست و بی‌چیز. هر خانواده‌ای چند گاو، کشتزار ذرتی و شالیزاری داشت. در همه جا درخت موز رسته بود و ساکنان دهکده کاری جز این نداشتند که دست دراز کنند و میوه‌ی آنها را بچینند.
زنان با رشته‌های رافیا (3) (نخل) روی دستگاه‌های بافندگی ابتدایی خود یا ریسمان می‌بافتند و یا حصیرهایی به رنگ‌های تند، که شب‌ها آن‌ها را پهن می‌کردند و به رویشان می‌خوابیدند.
در برابر هر کلبه‌ای هاون بزرگی نهاده شده بود که در آن برنج می‌کوبیدند. دیگی گلی به روی چند سنگ قرار داده بودند که در آن غذای خود را می‌پختند. همچنین، چون خیزران بلندی در کدوغلیانی‌ای میان تهی فرو کرده بودند که سپیده دمان زنان آن‌ها را بر دوش می‌نهادند و پشت سر هم به سوی برکه می‌رفتند تا از آن آب بردارند و به خانه بیاورند. آنان در کنار برکه می‌نشستند و با هم از هر دری سخن می‌گفتند.
رنسوای ماهیگیر هیچ چیز نداشت. نه شالیزاری داشت، نه گاوی و نه قطعه زمینی که در آن ذرت بکارد. هر بامداد بر زورق کوچک خود، که عبارت از تنه‌ی درختی بود، که آن را گود کرده بود، می‌نشست و به دریاچه می‌رفت.
چون به میانه‌ی دریاچه می‌رسید قایقش را بر ستونی، که در آن جا بود، می‌بست و خود در آن می‌نشست و نی‌های ماهیگیری خود را با یکی از پاهای خود نگه می‌داشت.
گاه رنسوا خوابش می‌برد زیرا برکه ماهی بسیار نداشت و گاه ناچار می‌شد ساعت‌های دراز به انتظار بنشیند تا مگر چند ماهی کوچک به دام افکند با آن‌ها شکم خود را سیر کند و زنده بماند.
پس رنسوا وقت و فرصت کافی برای اندیشیدن به حال و وضع نابسامان خود داشت. مالگاشیان برای زنده ماندن به چیزهای بسیار احتیاج ندارند، لیکن فقر و تنگدستی بسیار ماهیگیر بیچاره را از پای درمی‌آورد.
بامدادی ماهیگیر دید که یکی از نی‌هایش ناگهان در آب فرو رفت. او شتابان آن را گرفت و با همه‌ی نیرو و توانش بالا کشید، لیکن با تعجب و حیرت بسیار دید که قلاب ماهیگیری در پیچ و خم گیسوانی سیاه گیر کرده است که او آن را نخست پیچک آبی پنداشت.
زیبا دختری جوان در برابر ماهیگیر، که از حیرت و تحسین و وحشت می‌لرزید، پدیدار شد. دختر آب‌ها با صدای شیرین و لطیف خود که به دل انگیزترین نواهای موسیقی می‌مانست او را مطمئن کرد و از وحشت بیرونش آورد. به او گفت: «نام من زازاواویندرانو (4) است و در قعر دریاچه خانه دارم، من از چندی پیش تو را می‌شناختم و مراقبت بودم. بدبختی و بی‌نوایی تو دلم را به درد آورده است، می‌خواهم تو را یاری کنم. من زن تو می‌شوم و خوشبخت و توانگرت می‌گردانم اما به یک شرط و آن شرط این است که هرگز نباید به کسی بگویی من از کجا آمده‌ام وگرنه ترکت می‌کنم و تو دیگر نمی توانی مرا ببینی. سوگند یاد کن که هرگز راز دختر آب‌ها را پیش کسی فاش نخواهی کرد.»
دختر چنان زیبا بود که رنسوا به یک نگاه به او علاقه مند شد و سوگند یاد کرد که هرگز به کسی نگوید او از کجا آمده است.
هنوز هوا روشن نشده بود و آن دو توانستند بی‌آنکه دیده شوند به کلبه‌ی ماهیگیر بروند.
پس از آن روز رنسوا هر روز صید بسیار می‌گرفت و آنها را در دهکده با چیزهای دیگر مبادله می‌کرد و بدین گونه دیری برنیامد که از توانگرترین ماهیگیران شد و راحت‌ترین خانه‌ها و زیباترین برنجزارهای دهکده را خرید.
روزی زازاواویندرانو به شوهر خود گفت: «به جنگل برو و چند درخت را بینداز و آنجا را به صورت چراگاهی برای گاوان درآور. درِ آن جا باید به سوی دریاچه باز شود.»
رنسوا بی‌آنکه پرسشی بکند در پی انجام دادن سفارش زنش رفت زیرا او دختر آب‌ها را چندان دوست می‌داشت که هرگز درباره‌ی خواهش و سفارش او چون و چرا نمی کرد.
رنسوا بی‌درنگ شروع به کار کرد و در اندک مدتی چمنزاری در میان جنگل ایجاد کرد و دور آن را چپر کشید. فردای روزی که چمنزار آماده شد رنسوا نیز مانند همه‌ی مردمان دهکده دید چمنزارش پر از گاوان زیبا شده است و از تعجّب و حیرت بر جای خشکید.
لیکن خوشبختی و پیشرفت او رشک و کین در دل گروهی برانگیخت و زبان آنان به بدگویی از رنسوا به کار افتاد. شامگاهان که زنان دهکده برای آوردن آب به برکه می‌رفتند مدتی در کنار آن می‌ایستادند و پرگویی می‌کردند. آنان می‌دانستند که رنسوا زنی دارد لیکن نمی دانستند که او را از کجا آورده است. زیبایی و رعنایی و رفتار غرورآمیز او دل زنان دهکده را سرشار از رشک کرده بود، اندکی هم از او می‌ترسیدند و جرئت نمی یافتند درباره‌ی او پرسشی از ماهیگیر بکنند.
روزی به مناسبت اجرای مراسم سوگواری رئیس دهکده، جشنی بزرگ برپا شد و مهمانی‌ای بزرگ داده شد. مالگاشیان به خاک سپردن مرده را جشن می‌گیرند. باید مرده را پاس داشت و گریه‌ای شایسته برایش کرد و بهترین طرز احترام به مرده در نظر آنان خوردن و نوشیدن و سر و صدای بسیار راه انداختن است.
دوستان رنسوا بر آن شدند که در یکی از این فرصت‌ها او را مست کنند و رازش را از دلش بیرون بکشند. آنان مقدار زیادی به او بتسابتسا (5) نوشانیدند.
چون رنسوا مست شد او را به کناری بردند تا هرگاه رازش را نگوید به قتلش برسانند و رنسوا که هم به وحشت افتاده بود و هم خرد از دست داده بود به آنان حکایت کرد که چگونه زنش را از میان آب‌های دریاچه گرفته است.
در بازگشت به خانه رنسوا دختر آب‌ها را در آستانه‌ی در به انتظار خود ایستاده دید. چهره‌ی زیبایش افسرده و غمزده بود و گیسوان سیاه بلندش بر شانه‌هایش پریشان شده بودند، گفتی در سوگ عزیزی نشسته بود. او به شوهر خود گفت: «دریغ که نتوانستی به قولی که داده بودی و سوگندی که خورده بودی وفادار باشی و راز مرا فاش نکنی. من به قعر دریاچه، که پدر و مادرم در آن خانه دارند باز می‌گردم. به خاطر تو آنان را ترک گفتم اما تو شایستگی این فداکاری و از خودگذشتگی را نداشتی. چرا می خوردی؟ خانواده‌ی من از میخوارگی وحشت دارند. نه، تو شایسته‌ی خوشبختی و آسایشی که من به تو بخشیده بودم نیستی. من هم اکنون تو را ترک می‌گویم. دیگر مرا نتوانی دید. خداحافظ!»
آن گاه به سوی دریاچه دوید و خود را در آب انداخت و ناپدید شد. ماهیگیر هر چه در کنار دریاچه نشست و التماس و زاری کرد و از کرده‌ی خود پشیمانی نمود و پوزش خواست در او تأثیر نکرد. ساعت‌ها بر آن کوشید که سبب رفتارش را به او شرح دهد. لیکن حرف دختر آب‌ها یکی بود و تغییر نمی‌پذیرفت.
رنسوا مدت‌های درازی جرئت نکرد برود و ماهی بگیرد و اندک اندک دچار بینوایی و بدبختی شد، گاوانش از چمنزار بیرون رفتند و ناپدید شدند زیرا او فراموش کرده بود در آن را ببندد. می‌گویند که گاوها از دریاچه آمده بودند و به آن جا بازگشته‌اند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Rainsoa.
2. Falfa ریشه و برگ نخل‌های دشتی.
3. Rafia.
4. Zazavavindrano.
5. Betsabetsa. نوشابه‌ای است که از تخمیر نیشکر به دست می‌آید.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ‌ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.