نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 

چند روز بود که زورق بر رود بزرگ می‌لغزید و مردان به آهنگ پاروهایی که بر آب می‌خوردند آواز می‌خواندند:
«زورق، پرواز کن
بر آب
رود
پاروزنان! تندتر،
زورق را
برانید...»
و زورق که فاصله‌ی بسیار از ساحل نداشت بر آب می‌لغزید و مردم در کنار رود جمع می‌شدند و گذر زورق رامیکیلوک (1) شاه را تماشا می‌کردند.
شاه مردی بسیار زیبا بود، لیکن تا آن روز همسری شایسته برای خود نیافته بود و هم از این روی بود که روزی بر زورق بزرگ خود نشست و برای یافتن زنی دلخواه و شایسته روی به راه نهاد.
دختران که از اندیشه‌ی شاه آگاه شده بودند خود را به زیباترین زیورها و پیرایه‌ها می‌آراستند و در کنار رود می‌ایستادند و هنگامی که زورق شاه از برابر دهکده‌ی آنان می‌گذشت می‌کوشیدند توجه او را به خود جلب کنند و دل از او بربایند.
آنان گیسوان خود را با دقت و ظرافتی خاص می‌بافتند و روغن‌هایی خوشبو به آن‌ها می‌زدند. بر گردن خود سه رشته گردنبند و همه‌ی تعویذهای قومی خود مانند دندان‌های سوراخ شده‌ی کایمن (نوعی تمساح)، که پر از داروی عشق بود، قطعاتی از چوب‌های گرانبها، ریشه‌های مقدس و سنگ‌هایی رنگارنگ می‌آویختند. بازوانشان را با بازوبندها و ساق پاهایشان را با خلخال‌ها و تنشان را با لامبایی که گل‌هایی زرد و سفید و سرخ بر آنها نقش شده بود می‌آراستند، لیکن شاه چنین می‌نمود که آنان را نمی‌بیند. توجه و اعتنایی به آنان نمی‌کرد و زورقش را در رودخانه پیش می‌راند. صدف ملی چون خالی سفید بر پیشانی‌اش می‌درخشید و تفنگ سنگین و زرکوبی شده‌اش بر پاهایش، که لنگی با راه راه‌هایی سیاه و بنفش آنها را می‌پوشانید، تکیه داده شده بود.
شب فرا رسید و آب رود در پرتو ماه چون سیماب درخشیدن گرفت. درختان در دو طرف رود در تاریکی شب به اشکال عجیب و غریبی درآمدند.
رامیکیلوک به پارو زنان فرمان داد تا زورق را آهسته‌تر برانند. چون به دهکده‌ای رسیدند شاه، که از پیدا کردن همسری دلخواه نومید شده بود، بر آن شد که شب را در آن جا درنگ کند و بیاساید.
سه دختر به کنار رود آمدند و به زورق و شاه نگریستند.
بزرگ ترین آنان گفت: «شب تو را پیش من رهبری کرده است، من همانم که در پی‌اش می‌گردی. من نه تنها زیبایم بلکه می‌توانم با یک نی صد حصیر و با تار عنکبوتی صد لامبا ببافم.»
دختر دیگر که کوچک‌تر از او بود خود را چنین ستود:
«من اگر بر نی‌ها بنگرم،
بوریایی خود به خود
بافته می‌شود،
و لامبا را تنها
با پرتو ماه می‌بافم.»
آن گاه کوچک‌ترین دختر آغاز سخن کرد و گفت: «من برای بافتن حصیری باید چندین روز و برای بافتن لامبایی سالی کار کنم، اما اگر همه‌ی دنیا را هم به من بدهند، زن شاهی که در زورقی می‌لمد و کاری نمی‌کند نمی‌شوم، زیرا او بی‌گمان بیمار است که کاری نمی‌کند.»
شاه فریاد زد: «زورق را به ساحل برانید زیرا می‌خواهم دختری را که جرئت کرده است مرا سرزنش کند از نزدیک ببینم.»
لیکن چون به دختر نزدیک شد خشمش فرو نشست و دلش سرشار از محبت شد.
دختر چندان زیبا نبود و قدش بزحمت به شانه‌های او می‌رسید. او زیور و پیرایه‌ای بر خود نبسته بود، تنها صدفی سفید بر سینه‌اش می‌درخشید.
شاه نزدیک او رفت و دست بلند کرد و سلامش داد و گفت: «تو بانوی قلب من شده‌ای، شهبانوی کشور من نیز خواهی شد.»
آن گاه زورق دوباره بر آب سیمگون رودخانه لغزید و شاه و همسر آینده‌اش را با خود برد.

پی‌نوشت‌ها:

1. Ramikilok.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری،‌ ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.