نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 

هر بار که جشنی در دهکده برپا می‌شد بانائوازی (1) امیدوار می‌شد و آرزو می‌کرد که چیز دیگری جز کله و پاچه‌ی گاوی که قربانی می‌کردند نصیبش بشود، لیکن همیشه در هر سیکی فارایی (2) همین چیزها را به او می‌دادند.
لازم است بگوییم که او مردی تنگدست بود و می‌بایست خود را خوشبخت بداند و شکر کند که به کلی فراموشش نمی کردند.
او پس از خوردن گوشت، استخوان‌ها را جمع می‌کرد و از این روی توده‌ای بزرگ از استخوان‌ها در خانه‌اش جمع شده بود. روزی همه‌ی استخوان‌ها را سوزاند و چون نمی‌دانست خاکستر آن‌ها را چه کند آن را در کیسه‌ای ریخت و کله‌ی گاوی را که در حال پوسیدن و از هم پاشیدن بود روی آن نهاد و سپس آن را برداشت و روی دوش خود انداخت و به سوی دهکده‌ای که «درش به شمال باز می‌شد» رفت. در راه فکری به خاطرش رسید و تصمیم گرفت آن را عملی کند.
چون به دهکده رسید کیسه را در برابر در بزرگ سنگی آن آویخت و سپس وارد دهکده شد و به رئیس آن گفت: «من از طرف امیر، آن که به دست خود صد جنگاور را کشته است، مأموریت دارم که استخوان‌های فرزند دلبندش را به کشور امیرن، (3) که گور همه‌ی امیران در آن جا است، ببرم. دستور بده کلبه‌ای پاکیزه و منظم برای من آماده کنند تا شب را با بار گرانبهایم در آن بگذارنم و اندکی از رنج راه بیاسایم و فردا به محض این که «چشم روز» از میان «آب بزرگ» بیرون آید دوباره راه خود را در پیش گیرم.»
زبانی چنین سخن گو و بیانی چنین شیرین در رئیس دهکده مؤثر افتاد. او همه‌ی ساکنان دهکده را گرد آورد تا آنان را از این پیشامد آگاه کند زیرا هر چیز فرمانروایان باید مورد احترام قرار گیرد.
رئیس و ساکنان دهکده به دروازه‌ی دهکده رفتند تا آن بار گرانبها را تا کلبه‌ای که برای نهادنش اختصاص داده بودند همراهی کنند. لیکن پیش از آنان گروه دیگری کیسه را در میان گرفته بودند و این گروه عبارت از کلاغان بودند که به بوی کله‌ی پوسیده به آن جا آمده بودند.
بانائوازی با خشمی بزرگ و بزرگوارانه فریاد زد: «آه!... آه! ... در دهکده‌ی شما از استخوان‌های فرزند امیر بدین گونه پذیرایی می‌کنند؟ ... هرگاه امیر، امیری که با دست خود صد جنگاور را کشته است، آگاه شود که شما کالبد فرزندش را به دست کلاغان سپرده‌اید بخشمی هراس انگیز دچار خواهد شد و من می‌ترسم که آتش خشم او...»
ساکنان دهکده از بیم و حیرت بر جای خود خشک شدند. رئیس دهکده به زاری و التماس از بانائوازی که دمی دست از تهدید برنمی‌داشت خواست که در این باره حرفی به امیر نزند و در عوض کیسه‌ای پر از سیم به وزن کیسه‌ی محتوی بقایای فرزند امیر از او بگیرد.
بانائوازی حاضر شد که بدین قیمت خاموش شود لیکن هر چه کردند حاضر نشد بقیه‌ی شب را در آن دهکده بماند. او هر دو کیسه را بر دوش گرفت و روی به راه نهاد.
بانائوازی به دهکده‌ی خود بازگشت. هنگامی که از کنار دریا می‌گذشت کیسه‌ی خاکستر را در آن انداخت. چون به دهکده رسید یکسر به سرای امیر رفت و اجازه‌ی شرفیابی خواست و چون گفته بود کاری مهم و فوری دارد امیر او را به حضور پذیرفت. بانائوازی به امیر گفت: «قربان من این کیسه را نثار پای شما می‌کنم زیرا شایسته‌ی تملک آنچه در آن هست نیستم. البته می‌دانید که من مردی بسیار تنگدستم زیرا در هر سیکی فارایی لطف خود را شامل حال من می‌کنید و کله‌ای زیبا و یک یا دو پاچه‌ی گاو به من می‌بخشید. به پاس لطف بی‌پایانی که در حق من نموده‌اید خواهش می‌کنم این هدیه‌ی ناچیز را به نشانه‌ی سپاسگزاری از من بپذیرید!»
امیر که سخت در شگفت افتاده بود پرسش‌هایی از او کرد.
- قربان من وظیفه داشتم که در برابر کله و پاچه‌هایی که به من مرحمت می‌شد خدمتی بکنم لیکن من آنها را سوزانیدم...
امیر که خشمگین شده بود فریاد زد: «سوزانیدی! بدین گونه از من سپاسگزاری می‌کنی؟»
- ای امیر پوزش می‌خواهم که صبر و حوصله‌ی بی‌پایان تو را آزمودم. اما اجازه فرمایید نقشه‌ی خود را برای ابراز مراتب سپاسگزاری خود شرح دهم!
امیر فریاد زد: «خوب بگو ببینم این چیست که برای من آورده‌ای؟»
- من استخوان کله‌ها و پاچه‌هایی را که با لذت بسیار در سالیان دراز خورده و هر بار نام تو را بر زبان رانده و سپاست گزارده بودم سوزانیدم و خاکستر آن‌ها را...
امیر که از خشم برافروخته بود نیزه‌ی بلند زرنشانش را برداشت و با خشم در کیسه فرو برد و گفت: «تن تو را با این نیزه مثل این کیسه سوراخ سوراخ می‌کنم، اگر...»
لیکن نتوانست تهدید خود را بیش از این ادامه دهد زیرا سکه‌های سیم از سوراخ کیسه بیرون ریختند.
بانائوازی گفت: «من این سکه‌های ناچیز را به پای تو می‌ریزم. من خاکستر را در دهکده‌ای که درش به شمال باز می‌شود فروختم. خاکستر استخوان را در آن جا به بهایی گزاف خریدند زیرا من به آنان گفتم که این خاکستر خاکستر استخوان گاوان امیر است و برای آنان داشتن خاکستر گاوان تو افتخار و سعادتی بزرگ است.»
امیری که با دست خود صد مرد جنگی را کشته بود سری چنان پر باد غرور داشت که کوچک‌ترین تردیدی در راست بودن سخنان بانائوازی نکرد. او بی‌درنگ ملت خود را به میدان عمومی فراخواند و بر سکّو رفت و از این فرصت برای ایراد نطقی شیوا استفاده کرد و چنین گفت: «ای مردم که دور من جمع شده‌اید گوش به من دهید. امروز برای ما روزی خوش و خرّم است زیرا زاناهاری به چشم عنایت در ما می‌نگرد... از این پس دیگر بیهوده کار مکنید و خود را خسته مسازید زیرا سیل پول چون رود منابه (4) به طرف ما جاری خواهد شد! آیا می‌دانید که زاناهاری چه کسی را برای گرد آوردن این همه پول برگزیده است؟ این شخص بانائوازی است که ما تا کنون قدرش را نشناخته بودیم!»
- آری راست می‌گویید که ما تاکنون قدر او را نمی دانستیم!
- این مرد امروز به من ثابت کرد که بهترین و داناترین رعیت من است. ببینید چه خدمت بزرگی در حق من کرده است؟...
- چه خدمتی کرده است؟
امیر کار عجیب و پرسود او را به همه شرح داد.
مردم تکرار کردند: «مردم آن دهکده در برابر کیسه‌ای خاکستر استخوان گاو کیسه‌ای پول نقره می‌دهند؟ چون این سخن از دهان تو بیرون می‌آید همه آن را باور می‌کنیم!»
تنها اومبیاسش (جادوگر) که دور و نهان را می‌بیند سخن نگفت. او در گوشه‌ای نشسته بود و سرش را تکان می‌داد. امیر نگاهی خشمگین به او انداخت و چون رعد غرید: «آیا در میان شما کسی هست که جرئت کند خلاف گفته‌ی مرا بگوید؟»
اومبیاسش (جادوگر) به صدایی بلندتر از صدای دیگران فریاد زد: «دوخته باد دهان کسی که در راستی گفته‌های تو تردید کند! تو پدر ما هستی! تو مادر ما هستی و سخن تو بسی راست از راستی محض است!»
امیر گفت: «پس گوش به من دارید! همه بروید و گاوان خود را بکشید. گاوان گله‌های مرا نیز بکشید و استخوان‌هایش را بسوزانید و خاکسترشان را جمع کنید و به دهکده‌ای که درش به شمال باز می‌شود ببرید تا در برابر آن‌ها کیسه‌هایی پر از پول به شما بدهند!»
هزاران گاو کشته شدند و ساکنان ده شکم خود را با گوشت آنان پر کردند و سپس استخوان‌ها را سوزانیدند. دهکده چند روزی زیر دودی انبوه و بدبو پنهان گشت. دیگر در چراگاه‌ها گاوی نماند. جشن پرشکوه با آوازهای گوناگون تا هنگامی که گوشت گاوان تمام نشده بود ادامه داشت.
چون همه‌ی استخوان‌ها را سوختند و خاکستر کردند و در کیسه ریختند، مردان آنها را برداشتند و به دوش گرفتند و روی به راه نهادند. بانائوازی هراسان به خانه‌ی مادرش، که در آن سوی رودخانه بود، پناه برد و در آن پنهان شد. تنها جادوگر به بهانه‌ی این که باید از بیماری پرستاری کند از دهکده بیرون نرفت.
امیر که کباب بسیار خورده و بیش از اندازه خسته شده بود به سرای خود شتافت و در بستر افتاد و به خواب رفت و خواب کیسه‌های پر از پولی را دید که در صندوق‌هایش خالی می‌شدند.
مردان به دهکده‌ای که درش به شمال باز می‌شد رسیدند و بار خود را در کنار دروازه‌ی آن بر زمین نهادند و با رئیس دهکده، که به پیشباز آنان شتافته بود، به گفت و گو پرداختند. رئیس ده به آنان گفت: «به دهکده‌ی ما خوش آمده‌اید! بسیار خوشوقت و سرافرازیم که دهکده‌ی ما را برای آسودن برگزیده‌اید».
آنان نیز با ادب و مهربانی بسیار به رئیس دهکده جواب دادند. حرف زدند... حرف زدند و حرف زدند... سپس ریش سفیدترین مرد دهکده گفت: «گفتار باد است لیکن کردار درختی است که در زمینی بارور نشانده شود.»
فرستادگان امیر گفتند: «ما برای شما خاکستر استخوان‌های سر و دست گاوان امیر را، که در چشم شما بسیار پرارزش است و برای هر کیسه‌ی آن کیسه‌ای پول نقره می‌دهید، آورده‌ایم».
رئیس دهکده به شنیدن این سخن سخت خشمگین شد و آنان را از دهکده بیرون راند و سنگ بزرگی را در پشت در دهکده نهاد.
مردان کیسه‌ها را دوباره بر دوش گرفتند و روی به راه نهادند. با یکدیگر گفتند: «بی‌گمان ما اشتباه کرده‌ایم. در این دهکده خاکستر استخوان گاو را نمی خرند!»
به دهکده‌ی دیگری رفتند، در آن جا نیز همین صحنه تکرار شد لیکن نومید نشدند و روی به دهکده‌ای دیگر نهادند و بدین ترتیب بیش از ده دهکده را گشتند و سرانجام دریافتند که بانائوازی آنان را ریشخند کرده است.
به ناچار به دهکده‌ی خود بازگشتند و کیسه‌های خاکستر را به دریا انداختند.
قلم از شرح خشم امیر پس از آگاه شدن از این پیشامد ناتوان است! او بی‌درنگ مردم را به میدان دهکده خواند و با صدای تندرآسای خود فریاد زد: «او ما را گول زده است: من با همین دست‌ها، که صد مرد جنگی را کشته‌اند، او را خفه می‌کنم. بروید و او را پیدا کنید و پیش من بیاورید!»
اومبیاسش که دست استخوانی‌اش را به صورتش نهاده بود زیر لب گفت: «رانوآندرامالالی پولی ماریفومیتساک» که معنی آن تقریباً این است: «هر کاری از نخست باید آزمود و سپس گفت نمی‌شود!»
در این میان بانائوازی از دهکده گریخت. امیر بی‌درنگ و حتی پیش از آن‌که در میدان عمومی اعلام کند فرمانی وحشتناک صادر کرد: «کلبه‌ی مادر بانائوازی را بسوزانید! مادرش را نیز در آن بسوزانید!»
کلبه را آتش زدند و مادر بیچاره‌ی بانائوازی سوخت و مشتی خاکستر گشت.
بانائوازی دیرگاه شب به کلبه بازگشت و بقایای جسد مادرش را جمع کرد و در کیسه‌ای ریخت و روی به راه نهاد و مدتی دراز راه رفت. نزدیک دهکده‌ای گروهی کودک را دید که با هم بازی می‌کردند. کیسه را از درختی آویخت و کودکان را پیش خواند و گفت: «هر یک چوبی بردارید و با قوّت هر چه بیشتر بر این کیسه بکوبید. هر کس سخت‌تر بر این کیسه چوب بزند یک سکه نقره از من جایزه خواهد گرفت.»
سپس وارد دهکده شد و این خبر عجیب را به ساکنان آن داد: «مردم من ساعتی در این دهکده استراحت می‌کنم. من باری گرانبها و گرامی بر دوش می‌کشم. مادر امیر مرده است و من خاکستر پاک او را به دریا می‌برم!»
در این لحظه بانائوازی قیافه‌ی شگفت زده‌ای به خود گرفت و گفت: «اما این سر و صداها چیست؟»
سپس به طرف کیسه‌ی خود دوید و بنای شیون و فریاد زدن نهاد: «ای داد و بیداد، بیایید این جا ببینید چه بی‌حرمتی وحشتناکی به خاکستر مقدس رفته است، کودکان شما به گنج گرانبهایی که به من سپرده شده است چوب می‌زنند. کیسه را پاره کرده‌اند. هرگاه امیری که به دست خود صد مرد جنگی را کشته است از این قضیه آگاه شود چه می‌گوید؟ آه! شما نمی دانید خشم او تا چه اندازه بزرگ و تسکین ناپذیر و وحشتناک است!... اگر او از این پیشامد خبردار شود می‌آید و دهکده‌ی شما را آتش می‌زند.»
ساکنان وحشتزده‌ی دهکده به التماس افتادند و گفتند: «رحم کنید! در این باره حرفی به امیر مزنید، ما هم در عوض کیسه‌ای پر از پول، هم وزن این کیسه، به شما می‌دهیم!»
بانائوازی جوابی نداد.
- بلی، بلی... فهمیدیم، یک کیسه پول در برابر چنین گناهی کم است، گوش کنید ما یک گله گاو هم به شما می‌دهیم!
بانائوازی گفت: «بسیار خوب قبول کردم، دلم به حالتان سوخت!»
سپس کیسه‌ی پول و کیسه‌ی خاکستر را بر دوش افکند و گله‌ی گاوان را پیش انداخت و روی به راه نهاد. هنگامی که از کنار دریا می‌گذشت کیسه‌ی خاکستر را به دریا انداخت.
مردم دهکده چون بانائوازی را با آن همه گاو دیدند دورش جمع شدند، لیکن او بی‌آن‌که کلمه‌ای با آنان حرف بزند پیش امیر رفت و گفت: «ای شریف‌ترین و دادگسترترین فرمانروایان جهان. من آمده‌ام تا از وجدان پاک و دادگرت قضاوت بخواهم! می‌دانی مردم چه بلایی به سر من آورده‌اند؟ مادرم را سوزانده‌اند!»
امیر زیرچشمی نگاهی به او انداخت و گفت: «آخر تو آنان را گول زدی! خوب این بار برای من چه آورده‌ای؟»
- نه قربان! من آنان را گول نزده‌ام بلکه آنان خود خویشتن را گول زده‌اند. آنان به جای این که به دهکده‌ای که درش به شمال باز می‌شود بروند به دهکده‌ای که درش به شمال شرق باز می‌شود رفته‌اند و پنداشته‌اند که من آدم دروغگویی هستم... آه؟ آنان مادر مرا سوزانیده‌اند و این بسیار وحشتناک است! من خاکستر مادر محبوبم را جمع کردم و بردم و در دهکده‌ای که درش به طرف شمال غرب باز می‌شود فروختم. آنان در برابر خاکستر مادرم کیسه‌ای پول و گله‌ای گاو به من دادند.
امیر مردم را به میدان عمومی خواند و بر سکّوی خطابه رفت و چنین گفت: «هر کس حرف‌های مرا باور می‌کند گوش کند و هر کس باور نمی کند بگذارد و برود!»
کسی از جای خود نجنبید، تنها اومبیاسش پشت دست دراز استخوانی‌اش خندید.
امیر گفت: «بانائوازی شما را گول نزده است! او شما را می‌بخشد که مادرش را سوزانده‌اید زیرا او دهکده‌ای را می‌شناسد که خاکستر پیرزنان را به قیمتی گزاف می‌خرند. بروید همه‌ی پیرزنان دهکده را، که به هیچ دردی نمی خورند، بسوزانید و خاکستر آن‌ها را به دهکده‌ای که درش به شمال غرب باز می‌شود ببرید. مردمان آن دهکده در برابر آن نه تنها پول بسیار بلکه گله‌های گاو به شما خواهند داد».
اومبیاسش زیر لب گفت: «آندرونگو وری لاداک! یعنی مانند سوسماری که سوراخ خود را گم کرده باشد نمی دانند چه می‌کنند!»
لیکن کسی گفته‌ی او را نشنید. پیرزنان را سوزاندند و خاکسترشان را جمع کردند و به سوی دهکده‌ای که درش به شمال غرب باز می‌شد رفتند. اما این بار هم مانند بار نخست دست از پا درازتر و نومید و خشمگین بازگشتند.
خشم امیر را با کدام کلمات و جملاتی می‌توان بیان داشت؟ این بار بانائوازی نتوانست بگریزد. به یک چشم به هم زدن دستگیرش کردند و در کیسه‌ای انداختند و به کنار دریا بردند تا در آن غرقش بکنند، لیکن برای این که بیشتر عذابش بدهند و وقت و فرصت داشته باشد که درباره‌ی جنایاتش بیندیشد بنا شد که تا شب صبر کنند و در تاریکی غرقش بکنند.
بانائوازی این بار با خود گفت: «دیگر پایان زندگی‌ام فرا رسیده است.» اما ناگهان صدای پایی در کنار خود شنید.
بانائوازی فریاد زد: «کیستی که از این طرف می‌گذری؟»
- من خودم هستم!
- کجا می‌روی؟
- می‌خواهم بروم و زن خوشگل و زیبایی پیدا کنم و با او ازدواج بکنم.
بانائوازی گفت: «من نامزد شاهزاده خانمی هستم. مرا از روی کینه و حسد در این کیسه انداخته‌اند. اگر بتوانم از این کیسه آزد بشوم فوراً می‌روم و نامزدم شاهزاده خانم را پیدا می‌کنم و او را با کمال میل به تو می‌بخشم. تو باید در غیبت من در این کیسه جای مرا بگیری!»
همین طور هم شد، یعنی بانائوازی از کیسه بیرون آمد و رهگذر جای او را گرفت. چون شب شد همه‌ی مردم در کنار دریا گرد آمدند تا بانائوازی را با شکنجه و عذاب بسیار غرق کنند. تنی چند ناسزاگویان لگدهایی به کیسه کوفتند و گفتند: «آه!... آه! ... آه! ای بانائوازی بدجنس! وقتی در دریا غرق بشوی دیگر نمی توانی ما را مسخره کنی!»
مردی که به جای بانائوازی در کیسه رفته بود وحشتزده فریاد زد: «نه، نه، شما را به خدا رحم کنید! مرا در دریا میندازید! من بانائوازی نیستم!»
اما مردم حرف او را باور نکردند و کیسه را در دریا انداختند.
مدتی بعد بانائوازی که دور از آن جا می‌گشت روزی نزدیک دهی گربه‌ای وحشی شکار کرد. او را در زنبیلی نهاد و پیش توانگرترین مرد دهکده رفت و به او گفت: «من در این زنبیل طلسمی شگفت انگیز دارم. این طلسم می‌جنبد و زنده است اما از چوب است. گاهی میومیویی هم می‌کند لیکن نه گلو دارد و نه دهان. تاکنون سه آرزوی مرا برآورده است اما هرگز بیش از سه آرزوی یک نفر را برنمی آورد. من باید او را به مردی که باهوش‌ترین مردمان باشد بفروشم!»
آن مرد جواب داد: «من باهوش‌ترین مرد جهانم! طلسمت را چند می‌فروشی؟»
- بسیار ارزان! من در برابر این طلسم بی‌مانند تنها لامبایی ابریشمین، دو تفنگ زرنشان و کیسه‌ای پر از مروارید می‌خواهم!
آن مرد چندان توانگر بود که پیشنهاد بانائوازی را چندان سنگین نیافت زیرا با خود اندیشید که با برآورده شدن سه آرزویش می‌تواند بزودی صدها برابر آنچه می‌دهد به دست آورد.
بانائوازی گفت: «اما در کیسه را نباید پیش از طلوع خورشید بازکنی و الاّ طلسم آرزوهای تو را برنمی‌آورد.»
بانائوازی لامبای ابریشمی و تفنگ‌های زرنشان و کیسه‌ی پر از مروارید را برداشت و بر دوش انداخت و شتابان به دهکده‌ی خود رفت و پیش از آن که اجازه‌ی ورود بگیرد وارد سرای امیر شد. امیر از دیدن او چنان دچار شگفتی شد که زبانش بند آمد و نتوانست حرفی بزند.
بانائوازی گفت: «ای امیر! منم.» آری بنده‌ی حقیر و چاکر حلقه به گوش تو بانائوازی هستم! هم اکنون از دریا که شما از سر لطف و رعیت پروری دستور دادید مرا در آن بیندازند بیرون آمده‌ام و به خدمت شتافته‌ام. در آن‌جا چندان چیزهای معجزه‌آسا دیده‌ام که دلم می‌خواهد تو هم آن‌ها را ببینی. موقعی که به قعر آب رسیدم گروهی که جامه‌هایی گرانبها و باشکوه بر تن داشتند به پیشبازم شتافتند. پدر و مادر تو و پدر و مادر من هم در میان آنان بودند... آنان در کاخی باشکوه بخوشی و خرّمی به سر می‌برند. از من به التماس خواسته‌اند که بیایم و تو و همه‌ی کسانی را که شایستگی دارند پیدا کنم و به آن‌جا راهنمایی کنم. این‌ها هم هدایایی است که آنان داده‌اند به تو تقدیم کنم، لیکن تو در زیر آب گنج‌هایی بسیار گرانبهاتر از این‌ها خواهی یافت.»
امیر بی‌درنگ ملت خود را به میدان عمومی دهکده خواند و بر سکّو رفت و روی به آنان کرد و چنین گفت: «همه بروید و کیسه‌ای بردارید و با خود بیاورید و به کنار دریا بروید. ما به سرزمینی خواهیم رفت که بانائوازی به آن جا رفته و باز آمده است. ببینید چه‌ها با خود آورده است؟ این‌ها در برابر چیزهایی که در آن‌جا به دست خواهیم آورد بسیار ناچیزند.»
همه فرمان فرمانروای خود را انجام دادند زیرا هر چه فرمانروا می‌گوید راست‌تر از راستی محض است. همدیگر را کمک کردند تا در کیسه‌ها بروند. لیکن بانائوازی تنها تنی چند از آنان را برای انداختن در دریا برگزید. امیر پیش از همه به دریا انداخته شد و بانائوازی به عنوان خداحافظی به او گفت: «همه‌ی افتخارات از آن سردار بزرگ است!»
سپس روی به کسانی که بازمانده بودند کرد و گفت: «اکنون من سردار شما هستم! در پی من بیایید!»
و همه تا سرای امیر در پی بانائوازی رفتند. جادوگر زیر لب گفت: «تسی اولوماواکاژا آکانگا، یعنی این مرد چون مرغ فرعون مردد و سرگردان نیست و می‌داند چه می‌خواهد و چه باید بکند!»

پی‌نوشت‌ها:

1. Banaoasy.
2. Sikifara. قربانی گاوان به مناسبت جشنی و یا عزایی.
3. Emyrne.
4. Ménabé.

منبع مقاله :
والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ‌ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.