نویسنده: رنه والی صمد
مترجم: اردشیر نیک‌پور





 

تاندراکا (1)، (خارپشت) روزی در ساحل رودی می‌گشت. اندکی دورتر از او، گاوچرانان خردسال ساکالاوی در چراگاه گاو می‌چرانیدند و آواز می‌خواندند و با گل رس بازیچه‌هایی برای خود می‌ساختند.
در ساحل رود درختان راونال، (2) (نوعی خرما) برگ‌های پهن خود را، که نسیم در آن‌ها افتاده بود، تکان می‌دادند، لیکن تاندراکا کوچک‌ترین توجهی به زمزمه‌ی دلنشین شاخ و برگ درختان و زیبایی چشم انداز نداشت. او از تماس کرم خاکی با پوزه‌ی کوچکش بیشتر لذت می‌برد. آری، باور کنید که چنین بود زیرا شکم گرسنه گوش شنیدن آواز دلنشین را ندارد.
گاهی شکم گرسنه نزدیک‌بین هم می‌شود و شاید از این رو بود که تاندراکا که سخت سرگرم شکم چرانی بود تنه‌ی بزرگ درختی را که به او نزدیک می‌شد ندید و ناگهان به آن خورد. اما این تنه‌ی درخت دارای دو چشم کوچک شرربار و آرواره ای بزرگ هم بود.
خارپشت با این که تنها به فکر خشنود کردن شکم خود بود دشمن بزرگ خود کایمان را شناخت و دریافت که از چنگ او خلاصی ندارد لیکن بر آن کوشید که ترس و هراس خود را پنهان دارد و به لحنی خوشایند به او گفت: «برادر بزرگ و گرامی! پوزش می‌خواهم که از خواب نیمروز بیدارتان کردم!
دلم می‌خواست امروز نخستین کسی باشم که برای عرض بندگی و تازه کردن دیدار به خدمت برسم!»
کایمان بزرگ سرحال و خرّم بود زیرا بامداد آن روز طعمه‌ی لذیذی خورده بود، از این روی در پاسخ خارپشت گفت: «برادر کوچک عزیزم! من هم از دیدار تو بسیار شادمانم! در این رود بزرگ موجود فهمیده و هوشمندی پیدا نمی‌شود. همه از من می‌گریزند و من هر چه فکر می‌کنم سبب این را پیدا نمی‌کنم.»
تاندراکا و کایمان بزرگ چند دقیقه در کنار هم ایستادند و گفت و گو کردند و سپس برای این که رشته‌ی دوستی و الفت را در میان خود محکم‌تر کنند تصمیم گرفتند که به مهمانی به خانه‌ی یکدیگر بروند. البته چون کایمان بزرگ‌تر بود می‌بایست نخست خارپشت به دیدن او برود. آن دو روزی را برای این دیدار تعیین کردند.
در روز موعود تاندراکا به میعادگاه رفت. امیدوار بود که در مهمانی کایمان غذایی بسیار لذیذ خواهد خورد و شکمی از عزا در خواهد آورد. لیکن کایمان برای او ناهاری آماده نکرده بود و چون گاوی که از دست گاوچران خردسال خود گریخته بود به کنار رود آمد و خواست آب بخورد، کایمان از شاخ او گرفت و چندان دم هراس انگیزش را بر پس گردن او نواخت که گاو بیچاره افتاد و مرد. کایمان بزرگ گاو را درید و قطعه قطعه کرد و سپس خارپشت را پیش خواند تا بنشیند و سیر از آن طعمه بخورد. تاندراکا نیز برای این که دوست تازه‌اش از او نرنجد تکه‌های کوچکی از گوشت گاو برداشت و سرگرم خوردن شد. لیکن تمساح بزرگ به خلاف عادت همیشگی خود که شکارش را به زیر آب می‌برد و مدتی آن را در کنام خود می‌گذارد بماند تا بپوسد و از هم بپاشد، آن روز در چند دقیقه همه‌ی گوشت‌های گاو را فرو بلعید.
آن روز کایمان و خارپشت روز دیگری را تعیین کردند تا کایمان به دیدن تاندراکا برود، تاندراکای بیچاره برای پذیرایی از سروری چنان بزرگ و با عظمت رنج بسیار به خود هموار کرد و از چند روز پیش سرگرم تهیه‌ی مقدمات پذیرایی از کایمان شد، اما، هیهات! چون کایمان در برابر چند ملخ و حشره‌ی بی‌مقدار قرار گرفت سخت خشمگین شد و به تاندراکا گفت: «این‌ها را برای پذیرایی من آماده کرده‌ای؟ آیا ناهار تو همین است؟ این‌ها حتی برای تکان دادن آرواره‌های من کافی نیستند!»
- سرور بزرگوار! لطف کنید و با بزرگواری خود قصور مرا ببخشید و ناهار مختصری را که برای شما تهیه کرده‌ام میل بفرمایید افسوس که من هر چه کوشیدم نتوانستم بیش از این چیزی برای شما فراهم کنم!
- تو جوان گستاخ و نمک نانشناسی هستی! من گاوی فربه برای تو کشتم و تو بی آن که تقریباً چیزی از آن برای من بگذاری آن را خوردی و حالا این‌ها را پیش من گذاشته‌ای؟... مهمانی سرت را بخورد!
کایمان به یک ضرب آرواره‌ همه‌ی ذخایر خارپشت را، که چندین روز برای جمع کردن آنها رنج برده بود، فرو داد. تاندراکا که خشمش بر ترسش می‌چربید دماغش را بالا کشید.
فوئه، (کایمان بزرگ) گفت: «عجب! به جای پوزش خواستن دماغت را بالا می‌کشی؟ تو نه تنها خسیس و لئیمی بلکه با این چشمان ریزت بسیار زشت و بدترکیب هستی!»
تاندراکا در پاسخ او گفت: «خوب است به جای عیب جویی از دیگران نگاهی به خود بکنی... تو چون مرغ فرعون که مار را ریشخند می‌کند که خال خال است و خود نیز بال و پری خال خال دارد، موجود ابلهی هستی!»
کایمان که تاندراکا با این گفته او را به یاد مرغ فرعون، که پیشتر ریشخندش کرده بود، انداخته بود، بیش از پیش خشمگین شد و آرواره‌های بزرگش را از هم گشود تا خارپشت را در کام بکشد، اما او با همه‌ی بزرگی جثه فکری کوتاه داشت و با خود نیندیشید که بهتر است خارپشت را به کنام خود ببرد و مدتی در آن جا رهایش کند تا خارهایش بریزند! آری خشم مشاوری بدخواه است!
خارپشت بی‌درنگ به صورت گلوله‌ای درآمد و خود را به کام فوئه انداخت و در آن‌جا خارهای خود را راست کرد. خارها به گلوی کایمان بزرگ فرو رفتند و او را خفه کردند.
تاندراکا با دلی شاد و سری پر باد از گلوی دشمن بیرون آمد و به لانه‌ی خود که در تنه‌ی درختی بود رفت. زن و کودکانش در آن جا به انتظار بازگشت او بودند. تاندراکا سرود کوچکی را که خود سروده بود به آنان آموخت:
«کوچک بر بزرگ پیروز شد.
من از کایمان نمی‌ترسم،
و هوش بسی برتر،
از زور است».
پس از آن روز هرگاه زنان مالگاشی خارپشتی را در کنار رود و در میان گل و لای ببینند با اطمینان بیشتری به رود نزدیک می‌شوند و از آن آب برمی‌دارند زیرا می‌دانند که کایمان جرئت نمی‌کند در جایی که خارپشت باشد دهانش را باز کند.

پی‌نوشت‌ها:

1. Tandrka.
2. Ravenale.

منبع مقاله :
منبع مقاله: والی صمد، رنه؛ (1382)، داستان‌های ماداگاسکاری، ترجمه‌ی اردشیر نیک پور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم.