اخلاق کریمانه امام حسن مجتبی « علیه السلام »

نويسنده: سيدهاشم رسولى محلاتى
حسن بن على(علیه السلام) عابدترين مردم زمان خود و زاهدترين آنها و برترين آنها بود، و چنان بود كه وقتى حج‏به جاى مى‏آورد، پياده به حج مى‏رفت و گاهى نيز پاى برهنه راه مى‏رفت. و چنان بود كه وقتى ياد مرگ مى‏كرد مى‏گريست، و چون ياد قبر مى‏كرد مى‏گريست، و چون از قيامت و بعث و نشور ياد مى‏كرد مى‏گريست، و چون متذكر عبور و گذشت از صراط-در قيامت-مى‏شد مى‏گريست. و هر گاه به ياد توقف در پيشگاه خداى تعالى در محشر مى‏افتاد، فريادى مى‏زد و روى زمين مى‏افتاد... و چون به نماز مى‏ايستاد بندهاى بدنش مى‏لرزيد، و چون نام بهشت و جهنم نزد او برده مى‏شد مضطرب و نگران مى‏شد و از خداى تعالى رسيدن به بهشت و دورى از جهنم را درخواست مى‏كرد...و هر گاه در وقت‏خواندن قرآن به جمله‏«يا ايها الذين آمنوا»مى‏رسيد مى‏گفت: «لبيك اللهم لبيك‏»... و پيوسته در هر حالى كه كسى آن حضرت را مى‏ديد به ذكر خدا مشغول بود، و از همه مردم راستگوتر، و در نطق و بيان از همه كس فصيحتر بود... (1)
و مرحوم ابن شهرآشوب در كتاب مناقب از كتاب محمد بن اسحاق روايت كرده كه گويد: «ما بلغ احد من الشرف بعد رسول الله(صلی الله علیه واله) ما بلغ الحسن‏»(احدى پس از رسول خدا(صلی الله علیه و اله) در شرافت مقام به حسن بن على(علیه السلام) نرسيد.)
و سپس مى‏گويد: رسم چنان بود كه براى آن حضرت بر در خانه‏اش فرش مى‏گستراندند، و چون امام(علیه السلام) مى‏آمد و روى آن فرش مى‏نشست، راه بسته مى‏شد و بند مى‏آمد، زيرا كسى از آنجا نمى‏گذشت جز آنكه به خاطر جلالت مقام آن حضرت مى‏ايستاد و جلو نمى‏رفت، و هنگامى كه امام(علیه السلام) از ماجرا مطلع مى‏شد برمى‏خاست و داخل خانه مى‏شد و مردم هم مى‏رفتند و راه باز مى‏شد... و دنبال اين حديث، راوى گويد: « و لقد رايته فى طريق مكة ماشيا فما من خلق الله احد رآه الا نزل و مشى حتى رايت‏سعد بن ابى وقاص يمشى‏» (2)
(من آن حضرت را در راه مكه پياده مشاهده كردم و هيچ يك از خلق خدا نبود كه او را مشاهده كند جز آنكه پياده مى‏شد و پياده مى‏رفت تا آنجا كه سعد بن ابى وقاص را ديدم(به احترام آن حضرت)پياده مى‏رفت.)و از روضة الواعظين فتال نيشابورى روايت كرده كه گويد: « ان الحسن بن على كان اذا توضا ارتعدت مفاصله و اصفر لونه، فقيل له فى ذلك فقال: حق على كل من وقف بين يدى رب العرش ان يصفر لونه و ترتعد مفاصله، و كان عليه السلام اذا بلغ باب المسجد رفع راسه و يقول: الهى ضيفك ببابك يا محسن قد اتاك المسى‏ء فتجاوز عن قبيح ما عندى بجميل ما عندك يا كريم...»
(حسن بن على(علیه السلام)چنان بود كه چون وضو مى‏گرفت‏بندهاى استخوانش به هم مى‏خورد و رنگش زرد مى‏گشت، و چون سببش را پرسيدند فرمود: هر كس كه در پيشگاه پروردگار بزرگ مى‏ايستد بايد اين گونه باشد كه بندهايش به هم بخورد و رنگش زرد شود.و چون بر در مسجد مى‏رسيد، سرش را بلند كرده و مى‏گفت: خدايا ميهمانت‏بر در خانه توست، اى نيكوكار!بدكار به درب خانه‏ات آمده، پس از زشتيهايى كه نزد من است‏به خوبى‏هايى كه نزد تو است درگذر، اى بزرگوار!)
و از كتاب فائق زمخشرى روايت كرده كه گويد: رسم امام حسن(علیه السلام) چنان بود كه چون از نماز صبح فارغ مى‏شد با كسى سخن نمى‏گفت تا آفتاب طلوع كند... و آن حضرت بيست و پنج‏بار پياده حج‏به جاى آورد...
و اموال خود را دو بار با خدا تقسيم كرد...(يعنى نصف آن را در راه خدا به فقرا داد...) (3) و از حلية الاولياء ابى نعيم نقل كرده كه به سندش از امام باقر(علیه السلام)روايت نموده كه فرمود: «قال الحسن: انى لاستحيى من ربى ان القاه و لم امش الى بيته فمشى عشرين مرة من المدينة على رجليه.و فى كتابه بالاسناد عن شهاب بن عامر: ان الحسن بن على(علیه السلام) قاسم الله تعالى ماله مرتين حتى تصدق بفرد نعله، .و فى كتابه بالاسناد عن ابى نجيح ان الحسن بن على(علیه السلام)حج ماشيا و قسم ماله نصفين.و فى كتابه بالاسناد عن على بن جذعان قال: خرج الحسن بن على من ماله مرتين و قاسم الله ماله ثلاث مرات حتى ان كان ليعطى نعلا و يمسك نعلا و يعطى خفا و يمسك خفا.
و روى عبد الله بن عمر عن ابن عباس قال: لما اصيب معاوية قال: ما آسى على شى‏ء الا على ان احج ماشيا، و لقد حج الحسن بن على خمسا و عشرين حجة ماشيا و ان النجايب لتقاد معه و قد قاسم الله ماله مرتين حتى ان كان ليعطى النعل و يمسك النعل و يعطى الخف و يمسك الخف‏».
(من از خدا شرم دارم كه ديدارش كنم و پياده به خانه‏اش نرفته باشم.و به همين خاطر بيست‏بار پياده از مدينه به حج رفت. و به سند خود از شهاب بن عامر روايت كرده كه حسن بن على(علیه السلام)دو بار همه مالش را با خدا تقسيم كرده و دو نصف كرد، حتى نعلين خود را...
و به سند خود از على بن جذعان روايت كرده كه گويد: حسن بن على(علیه السلام)دو بار همه مال خود را در راه خدا داد و سه بار هم تقسيم كرد، نصف براى خود و نصف را در راه خدا داد. ..)

تواضع و فروتنى آن حضرت :

ابن شهرآشوب در مناقب و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و ديگران به سند خود روايت كرده‏اند كه امام حسن بن على(علیه السلام) بر جمعى ازفقرا (4) عبور كرد كه روى زمين نشسته و تكه‏هاى نانى در پيش روى خود گذارده و مى‏خوردند، و چون آن حضرت را ديدند تعارف كرده گفتند: هلم يابن بنت رسول الله الى الغداء»!
(اى پسر دختر رسول خدا بفرما!به صبحانه!) امام(علیه السلام)پياده شد و اين آيه را خواند: ان الله لا يحب المستكبرين‏»(براستى كه خدا مستكبران را دوست نمى‏دارد!) و سپس شروع كرد به خوردن غذاى آنان و چون سير شدند امام(علیه السلام)آنها را به مهمانى خود دعوت كرد و از آنها پذيرايى و اطعام كرده و جامه نيز بر تن آنها پوشانيد، و چون فراغت‏يافت فرمود: «الفضل لهم (5) لانهم لم يجدوا غير ما اطعمونى، و نحن نجد اكثر منه‏» (6) ملا محمد باقر مجلسى(ره)در بحار الانوار از برخى كتابهاى مناقب معتبره به سندش از مردى به نام نجيح روايت كرده كه گويد: حسن بن على(علیه السلام) را ديدم كه غذا مى‏خورد و سگى نيز در پيش روى او بود كه آن حضرت هر لقمه‏اى كه مى‏خورد لقمه ديگرى همانند آن را به آن سگ مى‏داد.
من كه آن منظره را ديدم به آن حضرت عرض كردم: اجازه مى‏دهى‏من اين سگ را با سنگ بزنم و از سر سفره شما دور كنم؟در جواب من فرمود: «دعه انى لاستحيى من الله عز و جل ان يكون ذو روح ينظر فى وجهى و انا آكل ثم لا اطعمه‏»! (او را بحال خود واگذار كه من از خداى عز و جل شرم دارم كه حيوان روح دارى در روى من نگاه كند و من چيزى بخورم و به او نخورانم!) (7)
سيوطى در كتاب تاريخ الخلفاء روايت كرده كه هنگامى امام حسن(علیه السلام)در مكان نشسته بود و چون خواست از آنجا برود فقيرى وارد شد، امام(علیه السلام)به آن مرد فقير خوش‏آمد گفته و با او ملاطفت كرد و سپس به او فرمود: «انك جلست على حين قيام منا افتاذن بالانصراف‏»؟
اى مرد تو وقتى نشستى كه ما براى رفتن برخاستيم، آيا اجازه رفتن به من مى‏دهى؟) مرد فقير عرض كرد: «نعم يابن رسول الله‏»(آرى اى پسر رسول خدا) (8)

انس با قرآن و خوف و خشيت آن حضرت :

از كتاب سير اعلام النبلاء ذهبى-يكى از دانشمندان اهل سنت-از ام موسى روايت‏شده كه گفته: رسم امام حسن بن على(علیه السلام)آن بود كه چون به بستر خواب مى‏رفت، سوره كهف را مى‏خواند و مى‏خوابيد. (9) و زمخشرى در كتاب ربيع الابرار روايت كرده كه حسن بن على چنان بود كه چون از وضوى نماز فارغ مى‏شد رنگش تغيير مى‏كرد و مى‏فرمود: «حق على من اراد ان يدخل على ذى العرش ان يتغير لونه‏» (10)
شيخ صدوق(ره)در كتاب امالى به سندش از امام رضا(علیه السلام)روايت كرده كه فرمود: چون هنگام وفات امام حسن(علیه السلام)رسيد، گريست! به آن حضرت عرض شد: چگونه مى‏گريى با اينكه مقام شما نسبت‏به رسول خدا(صلی الله علیه واله)آنگونه است؟و رسول خدا(صلی الله علیه واله) درباره شما آن سخنان را فرمود؟ (11) و بيست مرتبه پياده حج‏به جاى آورده‏اى؟و سه بار مال خود را با خدا تقسيم كرده‏اى؟
امام(علیه السلام)در پاسخ فرمود: «انما ابكى لخصلتين: لهول المطلع و فراق الاحبة‏» (12)
(من به دو جهت مى‏گريم يكى براى دهشت از روز قيامت و ديگرى براى فراق دوستان!)
و در روايت ديگرى از طريق اهل سنت آمده كه چون برادرش حسين(علیه السلام)سبب گريه آن حضرت را پرسيد در پاسخ فرمود: «يا اخى ما جزعى الا انى ادخل فى امر لم ادخل فى مثله و ارى خلقا من خلق الله لم ار مثلهم قط‏» (13) (برادر جان بى‏تابى من نيست جز براى آنكه در چيزى درآيم كه همانندش‏را نديده و داخل نشده‏ام، و خلقى از خلقهاى خدا را مى‏بينم كه همانندشان را نديده‏ام.)
و در حديث ديگرى است كه فرمود: «انى اقدم على امر عظيم و هول لم اقدم على مثله قط‏» (14) و اين اشعار را نيز ابن آشوب و ديگران در بى‏اعتبارى دنيا و زهد در آن از آن حضرت روايت كرده‏اند:
(بگو بدانكه رحل اقامت‏به سراى ناپايدار افكنده، زمان كوچ نزديك شد با دوستان وداع كن.آنها كه ديدار كردى و همدمشان بودى همگى در گورها به خاك تبديل شدند.)
يا اهل لذات دنيا لا بقاء لها ان المقام بظل زائل حمق
(اى لذت طلبان دنياى ناپايدار براستى كه جاى گزيدن در سايه ناپايدار حماقت است. )
(براستى كه يك تكه نان عادى مرا سير كند، و يك شربت آب معمولى مرا كفايت كند.و يك قطعه از پارچه نازك در زمان حيات مرا بپوشاند و اگر مردم نيز براى كفنم كفايت كند.)

در راه زيارت خانه خدا و سفر حج:

چنانكه در صفحات قبل خوانديد، امام حسن(علیه السلام)بارها پياده به سفر حج رفت كه عدد آنها را برخى بيست‏سفر و برخى بيست و پنج‏سفر ذكر كرده‏اند، كه از آنجمله حاكم نيشابورى-از دانشمندان اهل سنت-به سندخود از عبد الله بن عبيد روايت كرده كه گويد: «لقد حج الحسن بن على خمسا و عشرين حجة ماشيا و ان النجائب لتقاد معه‏» (15)
(براستى كه حسن بن على بيست و پنج‏سفر پياده به حج رفت و مركبهاى راهوار او را بدون سوار همراهش مى‏كشيدند.)
و نظير اين روايت را بيهقى در سنن كبرى و بيش از ده نفر ديگر از دانشمندان اهل سنت از عبد الله بن عبيد روايت كرده‏اند. (16) چنانكه در بيش از پنجاه حديث ديگر از راويان و مؤلفان اهل سنت‏به سندشان از محمد بن على و على بن زيد بن جذعان به همين مضمون رواياتى نقل شده است. (17) و در اين باره حديث جالبى نيز در كتابهاى كافى و خرائج و مناقب ابن شهرآشوب (18) از ابى اسامة از امام صادق از پدرانش(علیهم السلام)روايت‏شده كه متضمن معجزه و كرامتى نيز از آن حضرت مى‏باشد و آن حديث اين است كه فرمود: حسن بن على(علیه السلام)در يكى از اين سفرها، از مكه به سوى مدينه حركت كرد و پياده مى‏رفت، و در اثر همان پياده‏روى، پاهاى آن حضرت ورم كرد و برخى از همراهان عرض كردند: خوب است‏سوار شويد تا اين ورم بر طرف گردد؟
امام(علیه السلام)فرمود: نه، ولى ما هنگامى كه به منزلگاه مى‏رسيم مرد سياه چهره‏اى پيش ما خواهد آمد كه با خود روغنى دارد و براى مداواى اين ورم خوب است و شما آن روغن را از او بخريد و در خريد با او سختگيرى نكنيد(و چانه نزنيد). برخى از همراهان و خدمتكاران عرض كردند: سر راه ما چنين منزلى كه كسى بيايد و چنين دارويى بفروشد نيست!؟ فرمود: چرا اين منزل سر راه ماست. و به دنبال اين گفتگو چند ميل راه رفتند كه مرد سياه چهره‏اى پيش روى ايشان در آمد، امام حسن(علیه السلام) به خدمتكار خود فرمود: اين است آن مرد سياه(كه گفتم)روغن را به قيمتى كه مى‏گويد از او بگير، و چون نزد او رفت، مرد سياه گفت: اين روغن را براى چه كسى مى‏خواهى؟ پاسخ داد: براى حسن بن على بن ابيطالب(علیه السلام)! سياه گفت: مرا نزد او ببر، و چون او را نزد امام(علیه السلام)بردند عرض كرد: «يابن رسول الله انى مولاك لا اخذ ثمنا و لكن ادع الله ان يرزقنى ولدا سويا ذكرا يحبكم اهل البيت فانى خلفت امراتى تمخض‏»
(اى پسر رسول خدا من از دوستان شمايم كه بهايى نخواهم گرفت، ولى از خدا بخواه كه مرا فرزند پسرى صحيح و سالم روزى كند كه شما خاندان را دوست‏بدارد، زيرا من كه آمدم زنم در حال زاييدن بود.)
امام(علیه السلام)فرمود: به خانه‏ات برو كه خداى تعالى فرزند پسرى سالم به تو خواهد داد.
مرد سياه فورا به خانه‏اش رفت و مشاهده كرد كه خداوند پسرى سالم به او عنايت كرده، و آن مرد خوشحال به نزد امام حسن(علیه السلام)بازگشته و به آن حضرت دعا كرده و ولادت آن فرزند را اطلاع داد، و امام(علیه السلام)نيز روغن را به پاهاى خود ماليد و هنوز از آن منزل نرفته بودند كه ورم پاهاى آنحضرت برطرف گرديد.

نمونه‏هايى از كرم و سخاوت امام(علیه السلام):

درباره سخاوت امام(علیه السلام)روايات زياد و جالبى نقل شده كه برخى از آنها را ذيلا خواهيد خواند، و در حديثى آمده كه امام حسن(علیه السلام) هيچ‏گاه سائلى را رد نكرد و در برابر درخواست او«نه‏»نگفت، و چون به آن حضرت عرض شد: چگونه است كه هيچ‏گاه سائلى را رد نمى‏كنيد؟پاسخ داد: «انى لله سائل و فيه راغب و انا استحيى ان اكون سائلا و ارد سائلا و ان الله تعالى عودنى عادة، عودنى ان يفيض نعمه على، و عودته ان افيض نعمه على الناس، فاخشى ان قطعت العادة ان يمنعني المادة‏»!
(من سائل درگاه خدا و راغب در پيشگاه اويم، و من شرم دارم كه خود درخواست كننده باشم و سائلى را رد كنم، و خداوند مرا به عادتى معتاد كرده، معتادم كرده كه نعمتهاى خود را بر من فرو ريزد، و من نيز در برابر او معتاد شده‏ام كه نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم كه اگر عادتم را ترك كنم اصل آن نعمت را از من دريغ دارد.)
امام(علیه السلام)به دنبال اين گفتار اين دو شعر را نيز انشا فرمود:
(هنگامى كه سائلى نزد من آيد بدو گويم: خوش آمدى اى كسى كه فضيلت او بر من فرضى است عاجل.و كسى كه فضيلت او برتر است‏بر هر فاضل، و بهترين روزهاى جوانمرد روزى است كه مورد سؤال قرار گيرد، و از او چيزى درخواست‏شود.) اين هم داستان جالبى است: ابن كثير از علماى اهل سنت در البداية و النهاية روايت كرده كه امام(علیه السلام)غلام سياهى را ديد كه گرده نانى پيش خود نهاده و خودش لقمه‏اى از آن مى‏خورد و لقمه ديگرى را به سگى كه آنجا بود مى‏دهد. امام(علیه السلام)كه آن منظره را ديد بدو فرمود: انگيزه تو در اين كار چيست؟ پاسخ داد: «انى استحيى منه ان آكل و لا اطعمه‏»(من از او شرم دارم كه خود بخورم و به او نخورانم!) امام(علیه السلام)بدو فرمود: از جاى خود برنخيز تا من بيايم!سپس به نزد مولاى آن غلام رفت و او را با آن باغى كه در آن زندگى مى‏كرد از وى خريدارى كرد، آنگاه آن غلام را آزاد كرده و آن باغ را نيز به او بخشيد! (20)

چه نامه پر بركتى :

ابراهيم بيهقى، يكى از دانشمندان اهل سنت، در كتاب المحاسن و المساوى (21) روايت كرده كه مردى نزد امام حسن(علیه السلام)آمده و اظهار نيازى كرد، امام(علیه السلام)بدو فرمود: «اذهب فاكتب حاجتك فى رقعة و ارفعها الينا نقضيها لك‏»(برو و حاجت‏خود را در نامه‏اى بنويس و براى ما بفرست ما حاجتت را برمى‏آوريم!)
آن مرد رفت و حاجت‏خود را در نامه‏اى نوشته براى امام(علیه السلام) ارسال داشت، و آن حضرت دو برابر آنچه را خواسته بود به او عنايت فرمود.شخصى كه در آنجا نشسته بود عرض كرد: «ما كان اعظم بركة الرقعة عليه يابن رسول الله!»(براستى چه پر بركت‏بود اين نامه براى اين مرد اى پسر رسول خدا!)
امام(علیه السلام)فرمود: «بركتها علينا اعظم حين جعلنا للمعروف اهلا، اما علمت ان المعروف ما كان ابتداءا من غير مسئلة، فاما من اعطيته بعد مسئلة فانما اعطيته بما بذل لك من وجهه‏»(بركت او زيادتر بود كه ما را شايسته اين كار خير و بذل و بخشش قرار داد، مگر ندانسته‏اى كه بخشش و خير واقعى، آن است كه بدون سؤال و درخواست‏باشد، و اما آنچه را پس از درخواست و مسئلت‏بدهى كه آن را در برابر آبرويش پرداخته‏اى!)

و چه لقمه پر بركتى :

قندوزى، از نويسندگان اهل سنت، در كتاب ينابيع المودة (22) از حضرت رضا(علیه السلام)روايت كرده كه امام حسن(علیه السلام)به خلاء (23) رفت و لقمه نانى را در آنجا ديد، پس آن را برداشت و با چوبى آن را پاك كرد و به برده‏اش داد، و چون بيرون آمد آن را از آن برده مطالبه كرد و برده گفت: «اكلتها يا مولاى‏»؟ (اى آقاى من، من آن را خوردم!) امام(علیه السلام)به او فرمود: «انت‏حر لوجه الله‏»! (تو در راه خدا آزادى!) آنگاه فرمود: از جدم رسول خدا(صلی الله علیه و اله)شنيدم كه مى‏فرمود: «من وجد لقمة فمسحها او غسلها ثم اكلها اعتقه الله تعالى من النار، فلا اكون ان استعبد رجلا اعتقه الله عز و جل من النار».
(كسى كه لقمه‏اى را افتاده ببيند و آن را پاك كرده يا بشويد و بخورد، خداى تعالى او را از آتش دوزخ آزاد كند، و من چنان نيستم كه مردى را كه خداى عز و جل از آتش دوزخ آزاد كرده به بردگى خود گيرم.)

و چه شاخه‏گل پر بركتى :

زمخشرى در كتاب ربيع الابرار از انس بن مالك روايت كرده كه گويد: من در دمت‏حسن بن على(علیه السلام)بودم كه كنيزكى بيامد و شاخه گلى را به آن حضرت هديه كرد.
حسن بن على بدو گفت: «انت‏حرة لوجه الله‏»(تو در راه خدا آزادى!)
من كه آن ماجرا را ديدم به آن حضرت عرض كردم: كنيزكى شاخه گل بى‏ارزشى به شما هديه كرد و تو او را آزاد كردى؟ در پاسخ فرمود: «هكذا ادبنا الله تعالى‏«اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها»و كان احسن منها اعتاقها» (24) (اينگونه خداى تعالى ما را ادب كرده كه فرمود: «وقتى تحيه‏اى به شما دادند، تحيتى بهتر دهيد»و بهتر از آن آزادى اوست.)

دفع دشمنى خطرناك از مردى به وسيله امام :

از كتاب العدد روايت‏شده كه گفته‏اند مردى در حضور امام حسن(علیه السلام)ايستاده، گفت: «يابن امير المؤمنين بالذى انعم عليك بهذه النعمة التى ما تليها منه بشفيع منك اليه بل انعاما منه عليك، الا ما انصفتنى من خصمى فانه غشوم ظلوم، لا يوقر الشيخ الكبير و لا يرحم الطفل الصغير»! (اى فرزندان امير مؤمنان سوگند به آنكه اين نعمت را به تو داده كه واسطه‏اى براى آن قرار نداده، بلكه از روى انعامى كه بر تو داشته آن را به تو مرحمت فرموده، كه حق مرا از دشمن بيدادگر و ستمكارم بگيرى كه نه احترام پيران سالمند را نگهدارد و نه بر طفل خردسال رحم كند!) امام(علیه السلام)كه تكيه كرده بود، برخاست و سر پا نشست و به آن مرد فرمود: اين دشمن تو كيست تا من شرش را از سر تو دور كنم؟ عرض كرد: فقر و ندارى! امام(علیه السلام)سر خود را به زير انداخت و لختى فكر كرد و سپس سربرداشت و به خدمتكار خود فرمود: «احضر ما عندك من موجود»؟ (هر چه موجودى دارى حاضر كن!) خدمتكار رفت و پنجهزار درهم آورد. امام(علیه السلام)فرمود: اين پول را به اين مرد بده، آنگاه به وى فرمود: «بحق هذه الاقسام التى اقسمت‏بها على متى اتاك خصمك جائرا الا ما اتيتنى منه متظلما» (25) (به حق همين سوگندهايى كه مرا بدانها سوگند دادى كه هرگاه اين دشمنت‏براى زورگويى نزد تو آمد حتما براى گرفتن حق خود نزد من آيى!)
دو نمونه از بزرگوارى‏هاى امام(علیه السلام) :محمد بن يوسف زرندى، از دانشمندان اهل سنت، در كتاب نظم درر السمطين روايت كرده كه مردى نامه‏اى به دست امام حسن(علیه السلام)داد كه در آن حاجت‏خود را نوشته بود. امام(علیه السلام)بدون آنكه نامه را بخواند بدو فرمود: «حاجتك مقضية‏»! (حاجتت رواست!)
شخصى عرض كرد: اى فرزند رسول خدا خوب بود نامه‏اش را مى‏خواندى و مى‏ديدى حاجتش چيست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ مى‏دادى؟ امام(علیه السلام)پاسخى عجيب و خواندنى داد و فرمود: «اخشى ان يسئلنى الله عن ذل مقامه حتى اقرء رقعته‏» (26) بيم آن را دارم كه خداى تعالى تا بدين مقدار كه من نامه‏اش را مى‏خوانم از خوارى مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد.)
على بن عيسى اربلى در كشف الغمة و غزالى در كتاب احياء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانى در دائرة المعارف خود با مختصر اختلافى از ابو الحسن مدائنى و ديگران روايت كرده‏اند (27) كه امام حسن(علیه السلام)و امام حسين(علیه السلام)و عبد الله بن جعفر (28) شوهر حضرت زينب(علیها السلام)به قصد انجام زيارت حج‏خانه خدا از مدينه حركت كردند و چون بار و بنه آنها را از پيش برده بودند، دچار گرسنگى و تشنگى شديدى شدند و در اين خلال به خيمه پيرزنى برخوردند و از او نوشيدنى خواستند! پيرزن گفت: آب و نوشيدنى در خيمه نيست، ولى در كنار خيمه گوسفندى است كه مى‏توانيد از شير آن گوسفند استفاده كنيد، آن را بدوشيد و شيرش را بنوشيد! آنها رفتند و شير گوسفند را دوشيده و خوردند، و سپس از او خوراكى خواستند. زن گفت: جز همين گوسفند مالك چيزى نيستم و چيز ديگرى نزد من يافت نمى‏شود، يكى از شما آن را ذبح كنيد تا من براى شما غذايى تهيه كنم؟ در اين وقت‏يكى از آنها برخاست و گوسفند را ذبح كرد و پوستش را كند و آماده طبح نموده و آن زن نيز برخاسته براى ايشان غذايى تهيه كرد و آنها خوردند و لختى بياسودند تا وقتى كه گرماى هوا شكسته شد، برخاسته و آماده‏رفتن شدند و به آن زن گفتند: «يا امة الله نحن نفر من قريش نريد حج‏بيت الله الحرام فاذا رجعنا سالمين فهلمى الينا لنكافئك على هذا الصنع الجميل‏»(اى زن!ما افرادى از قريش هستيم كه اراده زيارت حج‏بيت الله را داريم و چون سالم بازگشتيم، نزد ما بيا تا پاداش اين محبت تو را بدهيم!) آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جريان را شنيد، خشمناك شده و او را سرزنش كرده، گفت: «ويحك تذبحين شاتى لاقوام لا تعرفينهم ثم تقولين: نفر من قريش‏»؟! (واى بر تو!گوسفند مرا براى مردمانى كه نمى‏شناسى سر مى‏برى، آنگاه به من مى‏گويى: افرادى از قريش بودند؟!)
اين جريان گذشت و پس از مدتى، فقر و نياز، آن پيرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدينه كشانيد و چون سرمايه و كسب و كارى نداشتند به جمع‏آورى سرگين و پشگل مشغول شده و از اين طريق امرار معاش كرده و زندگى خود را مى‏گذراندند. در يكى از روزها پيرزن عبورش بر در خانه امام حسن(علیه السلام)افتاد و در حالى كه امام(ع)بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را ديد شناخت، ولى پيرزن امام را نشناخت.در اين وقت امام حسن(علیه السلام)به غلامش دستور داد به دنبال آن پيرزن برود و او را به نزد وى بياورد. غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن(علیه السلام)بدو فرمود: آيا مرا مى‏شناسى؟ گفت: نه! فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم! پيرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت! امام حسن(علیه السلام)دستور داد هزار گوسفند براى او خريدارى كردند و با هزار دينار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نيز وى را به نزد برادرش‏حسين(علیه السلام)فرستاد.
امام حسين(علیه السلام) از آن زن پرسيد: برادرم حسن چه مقدار بتو داد؟ عرض كرد: هزار گوسفند و هزار دينار! امام حسين(علیه السلام)نيز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پيرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبد الله بن جعفر فرستاد، و عبد الله از آن پيرزن پرسيد:
حسن و حسين(علیه السلام)چقدر بتو دادند؟ پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دينار! عبد الله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دينار به او دادند!و به او گفت: اگر از آغاز به نزد من آمده بودى، من آن دو را به رنج و تعب مى‏انداختم! (29) و در كشف الغمه اربلى آمده كه گويد: اين قصه در كتابها و داستانهاى ائمه اطهار(علیهم السلام)مشهور است، و در روايت ديگرى كه از طريقى ديگر نقل شده اينگونه است كه مرد ديگرى نيز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبد الله بن جعفر رفت و عبد الله بدو گفت: «ابدئى بسيدى الحسن و الحسين‏»(به آقايان من حسن و حسين آغاز كن!)
و چون به نزد امام حسن(علیه السلام)رفت آن حضرت يكصد شتر به او داد و امام حسين(علیه السلام)نيز يكهزار گوسفند به او عنايت فرمود و چون به نزد عبد الله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبد الله بدو گفت: دو سرور من كار شتر و گوسفند را انجام دادند(و خيال مرا از اين بابت آسوده كردند)و سپس دستور داد هزار دينار به او پرداخت كردند...!در اينجا پيرزن به نزد آن مردى كه از مردم مدينه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را براى آن مرد باز گفت، وى بدان زن گفت: «انا لا اجارى اولئك الاجواد فى مدى، و لا ابلغ عشر عشيرهم فى الندى، و لكن اعطيك شيئا من دقيق و زبيب...» (من هرگز به پاى اين سخاوتمندان بى بدل در جود نمى‏رسم و به يك دهم آنها نيز در بخشش نخواهم رسيد، ولى مختصرى آرد و كشمش به تو مى‏دهم!) و به دنبال اين ماجرا آن پيرزن آنها را گرفت و به ديار خود بازگشت. (30)

چه كسى همانند اين جوانمردان است؟

از كتاب خصال شيخ صدوق(ره)روايت‏شده كه مردى نزد عثمان بن عفان رفت و از او-كه بر درب مسجد نشسته بود-درخواست‏بخششى كرد، عثمان دستور داد پنج درهم به او بدهند. آن مرد گفت: اين مقدار دردى را از من دوا نمى‏كند، پس مرا به شخصى راهنمايى كن كه حاجتم را برآورده سازد! عثمان به گوشه‏اى از مسجد كه امام حسن و امام حسين(علیه السلام)و عبد الله بن جعفر در آنجا نشسته بودند، اشاره كرده گفت:
«دونك هؤلاء الفتية‏»! (به نزد اين جوانمردان برو!) آن مرد نيز متوجه آنها شده و حاجت‏خود را به ايشان معروض داشت! حسنين(علیهما السلام)به آن مرد رو كرده گفتند: «ان المسئلة لا تحل الا فى احدى ثلاث، دم مفجع، او دين مقرح، او فقر مدقع ففى ايها تسئل‏»(سؤال جز در يكى از سه چيز جايز نيست: خونى فاجعه آميز، يا بدهكارى دردآور و جانسوز، يا فقرى كه انسان را خاكستر نشين كند، اكنون بگو: تو در كداميك از اين سه مورد سؤال مى‏كنى؟) پاسخ داد: در يكى از همين سه مورد است! در اينجا امام حسن(علیه السلام)دستور داده پنجاه دينار به او بدهند، و امام حسين(علیه السلام)چهل و نه دينار و عبد الله بن جعفر چهل و هشت دينار! آن مرد پولها را گرفت و از نزد ايشان رفت و عبورش به عثمان افتاد، عثمان از او پرسيد: چه كردى؟و آن مرد داستان خود و كرم و بزرگوارى حسنين(علیهما السلام)و عبد الله بن جعفر را براى او بازگو كرد و عثمان كه دچار شگفتى شده بود گفت: «من لك بمثل هوءلاء الفتية؟!اولئك فطموا العلم فطما، و حازوا الخير و الحكمة‏» (31)
(چه كسى همانند اين جوانمردان است، اينان از پستان علم و دانش شير خورده و خير و حكمت را نزد خود گرد آورده‏اند.) نگارنده گويد: نظير اين روايت از عيون الاخبار ابن قتيبة نيز نقل شده، با چند تفاوت: اول-آنكه به جاى عثمان، عبد الله بن عمر ذكر شده.
دوم-آنكه امام حسن(علیه السلام)بدو فرمود: «ان المسئلة لا تصلح الا فى دين فادح، او فقر مدقع، او حمالة مفظعة‏»(سؤال شايسته نيست جز در بدهكارى سنگين، يا فقرى كه به خاك مذلت نشاند، يا خونبهايى و يا بدهكارى كه انسان را درمانده سازد؟)و آن مرد در پاسخ گفت: يكى از همين سه چيز است.
سوم-اينكه در نقل مزبور آمده كه امام حسن(علیه السلام)يكصد دينار به او داد و امام حسين(علیه السلام) نود و نه دينار به او پرداخت كرد، چون خوش نداشت كه در بخشش و عطا همانند برادرش حسن(علیه السلام)عمل كرده باشد. و تفاوت چهارم-آنكه در اين روايت نامى از عبد الله بن جعفر ذكر نشده است. (32)

زهد امام حسن(علیه السلام):

در اثبات زهد امام حسن(علیه السلام)همين مقدار كافى است كه به خاطر حفظ خون مسلمانان از زمامدارى و حكومت-كه حق مسلم او بود، به شرحى كه خوانديد-چشم پوشى نموده، آن را واگذار كرد...
و از شيخ صدوق(ره)نقل شده كه درباره زهد امام حسن(علیه السلام)كتاب جداگانه‏اى نوشته و آن را زهد الحسن ناميده است... و نويسندگان و ارباب تراجم اجماع دارند كه حسن بن على(علیه السلام)پس از جدش رسول خدا و پدرش على(علیه السلام)از همه مردم زاهدتر بوده... (33)
و اين داستان را نيز از تاريخ ابن عساكر نقل كرده‏اند كه از شخصى به نام مدرك بن زياد روايت كرده كه گويد:
ما در باغهاى ابن عباس بوديم كه امام حسن و امام حسين(علیه السلام)و پسران عباس وارد شدند و مقدارى در آن باغها گردش كردند، سپس در كنار يكى از جوى‏هاى آن نشستند، آنگاه امام حسن(علیه السلام)فرمود: «يا مدرك هل عندك غذاء»؟ (اى مدرك آيا غذايى دارى؟)عرض كردم: آرى، و به دنبال آن قرص نانى با قدرى نمك و دو شاخه سبزى نزد آن حضرت بردم، و امام(علیه السلام)آن را خورده و فرمود: «يا مدرك ما اطيب هذا»؟ (اى مدرك چه غذاى خوبى!)
پس از آن غذايى در نهايت‏خوبى آوردند، و امام(علیه السلام)متوجه مدرك شده و به او دستور داد غلامان را جمع كند و آن غذا را نزد آنها بگذارد. مدرك غلامان را جمع‏آورى كرد و آنها از آن غذا خوردند، ولى امام(ع)چيزى از آن نخورد. مدرك عرض كرد: چرا از غذا نمى‏خوريد؟ امام(علیه السلام)فرمود: «ان ذاك الطعام احب عندى‏»(براستى كه من همان غذا را بيشتر دوست دارم.) (34)

مكارم اخلاق و سيره‏هاى عملى امام :

مسئله اخلاق از مسائل مهمى است كه دانشمندان اسلامى و غير اسلامى درباره آن كتابها نوشته و قلمفرسايى‏ها كرده‏اند تا جايى كه برخى از علماى علم الاجتماع آن را هدف خلقت، و آخرين مرحله كمال انسانيت دانسته‏اند با اين بيان كه گفته‏اند: ملتهاى گذشته در آغاز خلقت‏با نيروى بدنى خود، بر يكديگر برترى مى‏جستند، و پس از آنكه جامعه بشريت آن مرحله و دوران اوليه را پشت‏سر گذارد و ارتقا يافت، علم و دانش معيار برترى انسانها گرديد، و چون به حد اعلاى ارتقا و مقام والاى انسانى رسيد، وسيله برترى آنها اخلاق گرديد، و با اين بيان، اخلاق مرحله نهايى كمال انسان و علت غائى خلقت اوست.و از اين سخن كه بگذريم در آيات قرآن و روايت اسلامى نيز شواهدى بر اين مطلب مى‏توان يافت و اهميت اخلاق تا بدان درجه و پايه است كه لت‏بعثت اشرف انبيا و خاتم پيغمبران را همان تزكيه انسانها و تعليم حكمت و فرزانگى آنها، و اكمال مكارم اخلاق ذكر فرموده، كه آيه كريمه: «لقد من الله على المؤمنين اذ بعث فيهم رسولا من انفسهم يتلوا عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة...» (35)
و حديث‏شريف نبوى: «انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق‏» (36) را مى‏توان نمونه‏اى از اين آيات و روايات دانست. و جالب اين است كه مكارم اخلاق را خود آن بزرگوار در حديثى به اينگونه تفسير كرده و فرموده است: «يا على ثلاث من مكارم الاخلاق: تعطى من حرمك، و تصل من قطعك و تعفو عمن ظلمك‏»(اى على سه چيز از مكارم اخلاق است: دهش و عطا كنى به كسى كه تو را محروم كرده و بپيوندى به كسى كه از تو بريده، و در گذرى از كسى كه به تو ستم كرده!)
و البته دامنه بحث در اينجا وسيع و گسترده است و كتاب ما-كه يك كتاب تاريخى است-گنجايش اين بحث را ندارد، و ما از زندگانى امام حسن(علیه السلام)براى شما نمونه‏هايى از اين گذشتها و مكارم اخلاق را در آغاز اين بخش نقل كرديم (37) و ذيلا نيز نمونه‏هاى ديگرى را از نظر شما گذرانده و به دنبال گفتار تاريخى خود باز مى‏گرديم.

احسان در برابر آزار ديگران :

همان‏گونه كه در روايت‏خوانديد، منظور از مكارم اخلاق آن اعمالى است كه از نظر اخلاقى فوق‏العادگى داشته باشد، چون برخى از كارها و اخلاقيات انسان است كه به طور عادى براى عموم مردم عادى است مثل آنكه كسى به شما نيكى و احسان كند و شما نيز در برابر به او احسان و نيكى كنيد، كه اين يك امر عادى و طبيعى است، و خلاف اين كار غير طبيعى است كه قرآن كريم نيز آن را به عنوان يك اصل طبيعى عنوان كرده و مى‏فرمايد: «هل جزاء الاحسان الا الاحسان‏» (38)
اما اگر كسى توانست تا اين حد خود را كنترل كند و اين اندازه بر نفس خود مسلط گردد كه بدى و ظلم را با احسان و نيكى مقابله كند، اين كار از نظر اخلاقى يك كار فوق العاده است كه هر كس نمى‏تواند چنين كارى را انجام دهد... و به قول شاعر مى‏گويد: بدى را بدى سهل باشد جزا اگر مردى‏«احسن الى من اساء»!
مرحوم شهيد آيت الله استاد مطهرى كتابى دارد به نام فلسفه اخلاق كه مانند كتابهاى ديگر آن استاد بزرگوار، از تحقيق و عمق بسيارى برخوردار و كتاب بسيار نفيسى است، ايشان در آن كتاب تحقيق جالبى در اين باره دارد و پس از آنكه قسمتى از دعاى مكارم الاخلاق صحيفه سجاديه را در اين باره نقل كرده كه دعا كننده گويد: «اللهم صل على محمد و آل محمد و سددنى-لان اعارض من غشنى بالنصح‏».
(پروردگارا، درود فرست‏بر محمد و آل محمد و به من توفيق ده كه معارضه‏كنم به صيحت‏با آن كسانى كه با من بظاهر دوستى مى‏كنند، ولى در واقع مى‏خواهند با من بدى و دغلى كنند.)
«و اجزى من هجرنى بالبر» (خدايا، به من توفيق ده كه جزا بدهم آن كسانى را كه مرا رها كرده‏اند و سراغ من نمى‏آيند به احسان و نيكى‏ها.)
«و اثيب من حرمنى بالبذل‏»(خدايا، به من توفيق ده كه پاداش بدهم آن كسانى را كه مرا محروم كرده‏اند به اينكه من به آنها بخشش كنم.)
«و اكافئ من قطعنى بالصلة‏» (خدايا، به من توفيق ده كه مكافات كنم هر كس كه با من قطع صله رحم يا قطع صله مودت مى‏كند مكافات من اين باشد كه من پيوند كنم.)
«و اخالف من اغتابنى الى حسن الذكر» (خدايا، به من توفيق ده كه مخالفت كنم با آن كسانى كه از من غيبت مى‏كنند و پشت‏سر من از من بدگويى مى‏كنند و اينكه پشت‏سر آنها هميشه نيكى آنها را بگويم.)
«و ان اشكر الحسنة و اغضى عن السيئة‏» (خدايا، به من توفيق ده كه نيكى‏هاى مردم را سپاسگزار باشم و از بدى‏هاى مردم چشم بپوشم.) (39)
سپس از خواجه عبد الله انصارى كه مرد عارف و وارسته‏اى بوده، اين جمله را نقل كرده كه گفته است: «بدى را بدى كردن سگسارى است، نيكى را نيكى كردن خركارى است، بدى را نيكى كردن كار خواجه عبد الله انصارى است.» (40) و سپس اشعارى از ديوان منسوب به امير المؤمنين(علیه السلام)نقل كرده كه مى‏فرمايد:
(شخص سفيهى از روى جهل با من مواجه مى‏شود، ولى من از پاسخ او كراهت دارم.او بر جهالت و سفاهت‏خود مى‏افزايد و من بر حلم خود، همانند آن عودى كه سوزاندنش عطر آن را زيادتر مى‏كند.)
و در جاى ديگر فرمود: و لقد امر على اللئيم يسبنى فمضيت ثمة قلت ما يعنينى
(من بر شخص پست و لئيم مى‏گذرم كه مرا دشنام مى‏دهد و من از نزد او گذشته و مى‏گويم من مقصودش نبودم.)
اكنون در زندگانى امام حسن(علیه السلام) نمونه اين مكارم اخلاق را بخوانيد: 1.موفق بن احمد خوارزمى در كتاب مقتل الحسين(علیه السلام)روايت كرده كه امام حسن(علیه السلام) گوسفندى داشت كه بدان علاقه داشت، روزى مشاهده كرد كه پاى آن گوسفند شكسته شده، به غلامش فرمود: چه كسى پاى اين گوسفند را شكسته؟
پاسخ داد: من! فرمود: چرا؟ گفت: مى‏خواستم تا شما را غمگين كنم! امام(علیه السلام)فرمود: اما من تو را خوشحال خواهم كرد، و تو در راه خدا آزادى!و در روايت ديگرى است كه فرمود: «لا غمن من امرك بغمى‏»(من نيز غمگين مى‏كنم آن كسى را كه به تو دستور داده تا مرا غمگين كنى-يعنى شيطان) و به دنبال آن او را آزاد كرد. (41)

پي نوشت :

1.بحار الانوار، ج 43، ص 331.
2.مناقب آل ابيطالب، ج 4، ص 7.
3.و در پاره‏اى از روايات مانند روايت كشف الغمه از على بن زيد بن جذعان وايت‏شده كه گويد: «خرج الحسن بن على من ماله مرتين و قاسم الله ثلاث مرات‏»(دو بار از مال خود بيرون آمد(يعنى هر چه داشت همه را در راه خدا داد)و سه بار هم با خدا تقسيم كرد يعنى نصف آن را در راه خدا داد...)(بحار، ج 43، ص 349).
4.و در نقل ابن ابى الحديد و ابن قشيرى‏«صبيان‏»(يعنى كودكان)به جاى فقرا ذكر شده.
5.و در نقل ابن قشيرى است كه فرمود: «اليد لهم‏»كه در معنى چندان فرقى ندارد.
6.بحار الانوار، ج 43، ص 352 و ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 114.
7.بحار الانوار، ج 43، ص 352، مقتل الحسين موفق ابن احمد، ص 102.
8.تاريخ الخلفاء سيوطى، ص 73.
9.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 114.
10.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 112 و نظير اين حديث در صفحات قبل نيز از مناقب نقل شده بود.
11.ظاهرا منظور امثال حديث‏«ان الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنه‏»و نظير آن است كه در بخشهاى قبل بتفصيل ذكر شده است.
12.بحار الانوار، ج 43، ص 332، امالى مجلسى، ص 39، كشف الغمة، ص 167.
13.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 174.
14.بحار الانوار، ج 44، ص 154.
15.مستدرك حاكم، ج 3، ص 169.
16 و 17.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 123.
18.بحار الانوار، ج 43، ص 324 و مناقب ابن شهرآشوب، ج 4، ص 7.
19.نقل از كنز المدفون سيوطى، (چاپ بولاق)، ص 234 و نور الابصار شبلنجى، ص 111.
20.البداية و النهاية، (چاپ مصر)، ج 8، ص 38.
21.المحاسن و المساوى، (چاپ بيروت)، ص 55.
22.ينابيع المودة(چاپ اسلامبول)، ص 225.
23.ممكن است منظور«بيت الخلاء»باشد، و احتمال نيز دارد كه منظور جايگاهى خلوت باشد.
24.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 149.
25.بحار الانوار، ج 43، ص 350.
26.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 141.
27.بحار الانوار، ج 43، صص 348-341 و حياة الامام الحسن(ع)، ج 1، صص 321-319.
28.عبد الله بن جعفر ابن ابيطالب يكى از سخاوتمندان معروف عرب و از اشراف قريش محسوب مى‏شد.
29.يعنى با پرداخت‏بيش از اين مقدار آن دو بزرگوار را در محذور اخلاقى و مشكل دچار مى‏كردم.
30.بحار الانوار، ج 43، ص 349.
31.خصال صدوق، «باب الثلاثة‏».
32.نقل از عيون الاخبار ابن قتيبة، ج 3، ص 140.
33.حياة الامام الحسن(ع)، ج 1، صص 330-329.
34.تاريخ ابن عساكر، ج 4، ص 212.
35.سوره آل عمران، آيه 164.
36.خصال صدوق، «باب الثلاثه‏»، حديث 121.
37.به صفحه 329 به بعد مراجعه نماييد.
38.سوره الرحمن، آيه 60.
39.صحيفه سجاديه، ص 69.
40.استاد در شرح اين جمله گويد:
اگر كسى بدى كند و انسان هم در برابر او بدى كند، اين سگ رفتارى است، زيرا اگر سگى، سگ ديگرى را گاز بگيرد، اين يكى هم او را گاز مى‏گيرد، نيكى را نيكى كردن -خركارى است، اگر كسى به انسان نيكى كند و انسان هم در مقابل او نيكى كند اين كار مهمى نيست، زيرا يك الاغ وقتى كه شانه يك الاغ ديگر را مى‏خاراند، او هم فورا شانه اين يكى را مى‏خاراند، بدى را نيكى كردن كار خواجه است.
41.ملحقات احقاق الحق، ج 11، ص 117 و حياة الامام الحسن(ع)، ج 1، ص 314.

منبع: كتاب زندگانى امام حسن مجتبى عليه السلام