نویسنده:آلفونس دوده
مترجم: عظمی نفیسی



 
لابد می‌دانید که کبک‌ها به طور دسته‌جمعی حرکت می‌کنند و در شکاف‌ها و شیارهای مزارع لانه می‌سازند و به اندک صدایی، مانند مشتی دانه‌، که به اطراف بیفشانند، به هر سو پراکنده می‌شوند. من بچه کبک کوچکی هستم که نوک و پاهای سرخی دارم و از این رو نام «قرمزی» به من داده‌اند. گروهی، که من جزء آن هستم، هم از حیث عده‌ از سایر دسته‌ها بزرگ‌تر است و هم از همه پرشورتر و با نشاط‌تر است. ما در دشتی مصفّا کنار جنگلی انبوه آشیانه کرده‌ایم و در عین این که هیچ‌گاه از دانه و آذوقه در مضیقه نیستیم پناهگاه‌های محفوظ و مطمئن در اختیار داریم. از هنگامی که پر درآورده‌ام و می‌توانم بدوم همیشه غذای خوب و کافی خورده‌ام و به این جهت خود را پرنده‌ای خوشبخت می‌دانم. تنها چیزی که پیوسته مایه‌ی نگرانی من بوده است صحبت‌های بیخ‌گوشی مرموزی است که مادران ما درباره‌ی آغاز فصل شکار با هم می‌کنند. روزی یکی از سران گروه ما، که کبکی دنیا دیده و چالاک است، در این مورد به من گفت: «قرمزی ترس به خود راه نده. روزهای شکار من تو را در پناه خود می‌گیرم و نمی‌گذارم که هیچ آسیب و صدمه‌ای به تو برسد.»
کبک‌ها وقتی پیر می‌شوند خطی به شکل نعل اسب روی سینه‌شان ظاهر می‌شود. با این که حامی من این علامت را به روی سینه خود داشت و چند پر سفید هم در چند نقطه از بدنش دیده می‌شد من به زیرکی و تجربه او اطمینان داشتم زیرا یک بار در اوان کودکی مورد اصابت تیر واقع شده و از آن به بعد بسیار دقیق و محتاط گشته بود چنان که هیچ‌گاه نفهمیده و نسنجیده دست به پروازهای بیهوده نمی‌زد و در پر خطرترین روزها پیوسته جان سالم به در می‌برد.
تا به حال چندین بار تا کنار جنگل با او پرواز کرده‌ام. یک دفعه خانه‌ی کوچک و عجیبی را که در لای درختان تنومند بلوط ساخته شده و همیشه ساکت و خاموش بود به من نشان داد و گفت: «کوچولو این خانه را درست نگاه کن. وقتی دیدی کرکره‌ها و پنجره‌های این جا باز است و دود از دودکش آن بالا می‌رود بدان که موسم خطر برای ما فرا رسیده است.»
این نصیحت او را همیشه در گوش داشتم و مواظب بودم زیرا می‌دانستم که او فصل شکار بسیار دیده و از همه با تجربه‌تر است.
چند روز پیش صبح خیلی زود، با صدای کبک پیر، که آهسته مرا به اسم صدا می‌کرد، از خواب بیدار شدم. از حالت غیر عادی چشمانش فهمیدم که اتفاق مهمی افتاده. به من گفت: «زود باش با من بیا و هر کار که کردم بکن.»
گیج و خواب آلود پشت سر او راه افتادم. نه می‌پریدم و نه می‌جستم فقط مثل موش بنرمی در بین بوته‌های کوتاه راه می‌رفتم. حس می‌کردم که به سوی جنگ و آن خانه‌ی کوچک در حرکت هستیم. حدسم درست بود. وقتی به نزدیکی خانه رسیدیم دیدم که دود از دودکش به هوا می‌رود و در چهار تاق باز است. چند تن شکارچی با چند سگ شکاری آماده و مجهز جلو در ایستاده بودند. صدای یکی از شکارچیان را شنیدم که فریاد می‌زد: «خوب است صبح در دشت شکار کنیم و جنگل را به بعد از ظهر بگذاریم.»
آن وقت فهمیدم که چرا حامی سالخورده‌ام در این وقت روز مرا به درون جنگل می‌کشاند. وقتی به سرنوشت کسان و دوستان عزیز و بیچاره‌ام فکر می‌کردم قلبم از فرط اضطراب و اندوه می‌تپید. همین که خواستیم داخل جنگل شویم ناگهان سگ‌‌ها به سوی ما دویدند. کبک پیر خم شد و به من گفت: «در گوشه‌ای کز کن.»
در همان وقت قرقاول وحشت‌زده‌ای در دو قدمی ما بال‌هایش را باز کرد و ضجه زنان به پرواز درآمد. هماندم صدای گوشخراشی برخاست و با این که آفتاب تازه دمیده بود غبار روشن و سفید و گرمی، که بوی عجیبی از آن بر می‌خاست، ما را احاطه کرد. آن قدر می‌ترسیدم که دیگر قدرت دویدن در خود نمی‌دیدم. اما خوشبختانه به درون جنگل رسیده بودم. رفیقم به پشت درخت بلوط جوانی پناهنده شد و من هم خود را به کنار او رساندم. آن وقت دوتایی از پس شاخسار درخت به تماشای اطراف پرداختیم.
از مزارع مجاور شلیک خوفناکی به گوش می‌رسید. هر دفعه که تیری خالی می‌شد گیج و وحشت‌زده چشماهایم را می‌بستم. همین که دیدگانم را می‌گشودم دشت پهناور و خون‌آلود و سگ‌های شکاری را، که در میان علف‌ها و پشته‌های گندم بو می‌کشیدند و مثل دیوانگان دور خود می‌چرخیدند، در برابر خویش می‌دیدم. پشت سر آن‌ها شکارچی‌ها، که کاملاً مواظب اطراف بودند، یکدیگر را صدا می‌کردند و لوله‌ی تفنگ‌هایشان زیر نور آفتاب می‌درخشید. یک دفعه، با این که می‌دانستم درختی در مزرعه وجود ندارد چنین به نظرم رسید که در بین دود باروت برگ‌های پراکنده‌ای مشاهده می‌کنم. اما کبک سالخورده مرا متوجه اشتباه خویش ساخت و به من فهماند که آنچه می‌بینم پرهایی است که از بدن پرنده‌ی تیرخورده‌ای به هوا بلند می‌شد. اتفاقاً در همان لحظه کبک زخمی خاکستری رنگی در صد قدمی ما سر خون آلود و زیبای خود را به جلو خم کرد و بر زمین درغلتید.
وقتی آفتاب در آسمان بالا رفت و گرمی هوا رو بشدت گذاشت صدای گلوله ناگهان قطع شد. شکارچی‌ها به سوی خانه‌ی کوچک، که معلوم بود جهت پذیرایی از آن‌ها آماده است، پیش آمدند. این مردان تفنگ بدوش درباره‌ی شکار آن روز و چگونگی تیرهایی که خالی کرده بودند بحث می‌نمودند و سگ‌هایشان با زبان‌هایی آویخته، خسته و له‌له‌زنان پشت سرشان راه می‌رفتند. رفیقم گفت: «می‌روند ناهارشان را بخورند. ما هم همین کار را بکنیم.»
به مزرعه مجاور جنگل، که گل‌های وحشی خوشبو در بین خوشه‌های گندم روییده و عطر جانبخشی در فضا پراکنده ساخته بود، رفتیم. چند قرقاول خوش خط و خال هم، که از ترس شکارچیان کاکل‌های قرمزشان را به پایین خم می‌کردند، در آن جا مشغول دانه‌چینی بودند. آن روز آن پرندگان زیبا غرور و تکبر همیشگی را کنار گذاشته با تواضع و سادگی از همنوعان خود خبر می‌گرفتند. ناهار شکارچیان که تا به آن وقت نسبتاً با آرامش و سکوت برگزار شده بود رفته رفته پرشورتر می‌شد و صدای به هم خوردن گیلاس‌ها و باز شدن سر بطری‌ها به گوشمان می‌رسید. کبک سالخورده چنین صلاح دید که هر چه زودتر به پناهگاه خود برگردیم.

در آن ساعت روز گویی جنگل در خواب عمیقی فرو رفته بود. آب برکه، که معمولاً آهوها برای رفع تشنگی دور آن جمع می‌شدند و زبانشان را در آن فرو می‌بردند، اکنون تکان نمی‌خورد و کاملاً صاف و شفاف به نظر می‌رسید. خرگوش‌ها دیگر میان علف‌های نرم جست‌وخیز نمی‌کردند. اما درست مثل این که هر برگ و هر سبزه‌ای حیات تهدید شده‌ی موجود زنده‌ای را در پشت خود پناه داده باشد ارتعاش مرموزی در همه جا احساس می‌شد. آری حیوانات جنگلی برای حفظ جان خویش پناهگاه‌های عجیبی برای خود می‌یابند. انبوه درختان، توده‌ی چوب‌های بریده شده، تنه‌های پوسیده و توخالی اشجار کهن، خار و خاشاک بیشه وگودال‌هایی که تا مدت‌ها آب باران را در خود حفظ می‌کنند، همه در لحظات حساس و خطرناک مورد استفاده‌ی این موجودات هوشیار و محتاط قرار می‌گیرند. باید اقرار کنم که از شدت ترس دلم می‌خواست من هم به یکی از همان گودال‌های تاریک و عمیق پناهنده شوم لیکن رفیقم ترجیح می‌داد در هوای آزاد بمانیم و از دور ناظر وقایع و حوادث روز باشیم. کم کم شکارچی‌ها به داخل جنگل رخنه کردند.

آه! اولین شلیک گلوله‌ای را که چون تگرگ بهاری برگ‌ها را سوراخ نمود و تنه‌ی درختان را زخمی کرد، هرگز فراموش نخواهم کرد. خرگوش هراسانی بشتاب در میان علف‌ها خیز برداشت و سنجابی از درخت بلوط پایین پرید و چند بلوط سبز و نارس از درخت به زمین غلتید. در همان آن صدای به هم خوردن بال‌های سنگین چند قرقاول به گوشمان خورد. بر اثر بادی که از خالی شدن تیر به وجود آمده بود برگ‌های خشک درختان اطراف خش خش کنان فرو ریختند. و این سرو صداها در تمام موجودات زنده‌ی جنگل ترس و وحشت وصف‌ناپذیری به وجود آورد. موش‌های صحرایی بنرمی به سوراخ‌های خود می‌خزیدند. چشمان بی‌حالت سوسکی که آن وقت در نزدیکی ما در شکاف درختی مخفی شده و اکنون از پناهگاهش خارج گشته بود، از فرط ترس گرد شد. زنبورها و پروانه‌ها گیج و وحشت زده به هر سو می‌پریدند. ملخ بزرگی که بال‌های نازک و سرخ رنگی داشت چنان دست و پای خود را گم کرد که تقریباً روی نوک من نشست، ترس چنان بر من مستولی شده بود که اصلاً به فکر استفاده از این فرصت نیفتادم و او را نبلعیدم. رفیق سالخورده‌ام همچنان خونسرد و آرام بود. با دقت بسیار به عوعوی سگ‌ها و شلیک گلوله‌ها توجه داشت و همین که این صداها نزدیک‌تر می‌شد به من اشاره می‌کرد و فوراً پناهگاه خودمان را عوض می‌کردیم و دور از دسترس سگ‌ها، کمی آن طرف‌تر در پشت بوته‌ها مخفی می‌شدیم. با این همه یک بار تصور کردم ساعت مرگ هر دو ما فرا رسیده زیرا مشاهده کردم در این سر و آن سر خیابانی که می‌بایست برای رسیدن به پناهگاهمان از آن بگذریم دو شکارچی مجهز مشغول پاس دادن هستند. یکی از آن‌ها جوانک چهار شانه‌ای بود که چکمه‌های بلندی به پا داشت و آن قدر تفنگ و قطار فشنگ و چاقوی شکاری و کیله‌ی باروت از خودش آویزان کرده بود که وقتی حرکت می‌کرد صدای به هم خوردن فلزات از او بلند می‌شد. دیگری پیرمرد کوتاه قدی بود که به درختی تکیه داده بود و با خونسردی چپق می‌کشید و گاهی مثل این که خوابش گرفته باشد پلک‌هایش را به هم می‌زد. من از او نمی‌ترسیدم اما از شکارچی جوان وحشت عجیبی داشتم. رفیق هوشیارم به افکار کودکانه‌ی من خندید و گفت: «قرمزی، معلوم است که هنوز چیزی سرت نمی‌شود.» حق با او بود. شکارچی تازه کار آن قدر با سلاح‌های بیهوده خود را سنگین ساخته و آن چنان در حظ و تماشای ساز و برگ خویش غرق گشته بود که وقتی متوجّه ما شد و دست به تفنگ برد ما دیگر به جای امنی رسیده و از تیررس او خارج شده بودیم. شکارچیانی که در گوشه‌ی جنگل خود را کاملاً تنها و دور از انظار می‌پندارند غافلند که چند نوک تیز و کوچک در فضا به ناشیگری و ناپختگی آن‌ها می‌خندند.
پیش می‌رفتیم و باز هم پیش می‌رفتیم. بی‌اراده رفیقم را تعقیب می‌کردم و هر جا که او بال‌هایش را جمع می‌کرد و می‌نشست بی‌درنگ در کنارش قرار می‌گرفتم. در آن قسمت از بیشه، که علف‌های نرم و گل‌های خودرو سطح زمین را پوشانده بودند و درختان بلوط چون پرده‌ای سبزرنگ از تابش اشعه‌ی خورشید جلوگیری می‌کنند و معمولاً پناهگاه خرگوش‌ها است، گویی در پس هر درخت مرگ را در کمین خود می‌دیدم. آه! که از هر گوشه‌ی این جنگل چه خاطرات فراموشی نشدنی و شیرینی در سر داشتم. این خیابان سبز و مصفّا، که اکنون با این همه نگرانی و تشویش در آن پنهان شده بودیم، روزی گردشگاه من و برادران و خواهران کوچکم بوده است. آری مادرم ما را برای هواخوری، به این جا می‌آورد و در حالی که شادی کنان به هر سو می‌جستیم مورچه‌های قرمز را پیدا می‌کردیم و تند تند می‌بلعیدیم. به خاطر دارم که اغلب در همین جا جوجه قرقاول‌ها را ملاقات می‌کردیم لیکن آن پرندگان، که مانند مرغ‌های خانگی سنگین و پخمه بودند، همیشه از بازی با ما امتناع می‌کردند. دریغ از آن روزها که غزال‌های خوشخرام با چشمان گیرا و پاهای کشیده‌ی خود آسوده وبی‌خیال از این خیابان می‌گذشتند! همین برکه‌ی آرام و زیبا هم که اینک با ترس و لرز بدان نزدیک می‌شویم روزگاری شاهد خوشی‌های ما بوده است. هر روز دسته‌های پانزده تا سی‌تایی از کبک‌ها که من هم همیشه جزوشان بودم برای خوردن آب از دشت بلند می‌شدیم و در عرض یک دقیقه خود را به کنار برکه می‌رساندیم. همنوعان من گاه برای بازی و تفریح بال‌هایشان را به هم می‌زدند و به روی یکدیگر آب می‌پاشیدند و قطرات آب چون دانه‌های الماس روی پرهای زیبایشان می‌درخشید.
من و رفیقم می‌کوشیدیم خود را به نیزار انبوهی، که در وسط برکه است، برسانیم و در آن جا مخفی شویم. جای بسیار خوب و امنی بود و مشکل به نظر می‌رسید که سگ‌ها بتوانند ما را در آن جا بیابند. هنوز چند دقیقه از رسیدن ما به پناهگاه جدیدمان نمی‌گذشت که آهویی تیرخورده در حالی که بزحمت خود را روی سه پای خود می‌کشید و پشت سرش خط قرمزی از خون به روی خزه‌های سبز باقی می‌گذاشت بدان جا رسید. حالش آن قدر رقت‌بار بود که از فرط تأثر سرم را در میان برگ‌ها فرو بردم و چشمانم را بستم اما له‌له حیوان بدبخت را، که می‌خواست تب سوزان خود را با خوردن آب فرو نشاند، بخوبی می‌شنیدم.
کم کم روز به پایان می‌رسید. رفته رفته صدای گلوله‌ها دورتر و فاصله شلیک‌ها بیشتر می‌شد. ساعتی بعد سکوت، جنگل را فرا گرفت. شکار پایان یافته بود. من و رفیقم از پناهگاه بیرون آمدیم و برای خبر گرفتن از دسته‌ی خودمان راه دشت را در پیش گرفتیم. اما همین که به مقابل خانه‌ی کوچک رسیدیم ناظر منظره‌ی وحشتناکی گشتیم.
کنار گودالی عمیق چندین خرگوش‌ بی‌جان با پشم‌های حنایی و خاکستری و دم‌های سفید پهلو به پهلوی هم خوابیده بودند. پاهای کوچکشان که در تلاش جان در دم واپسین به هم متصل شده بود حالتی بس تأثرانگیز داشت و گویی درخواست رحم و شفقت می‌کرد. مثل این بود که در چشمان تار و بی‌فروغ این حیوانات بدبخت اشک ماتم و اندوه حلقه زده است. کمی دورتر کبک‌های سرخ و خاکستری را، که بعضی مانند رفیقم علامت نعل اسب روی سینه داشتند و برخی مانند من دارای پرهای نازک و لطیف بودند، بی‌رحمانه به روی هم انباشته بودند. وه که منظره‌ی یک پرنده‌ی بی‌جان چقدر حزن‌آور و رقت‌انگیز است! بال‌های هر پرنده یک دنیا شور و زندگی در بردارد و هر صاحبدلی بی‌گمان از مشاهده‌ی بال‌های سرد و در هم شکسته بی‌اختیار بر خود می‌لرزد. آهوی بزرگ و زیبایی با عظمت و ابهتی خاص روی چمن‌ها افتاده بود و زبان سرخش مثل این که هنوز هم برای لیسیدن آماده است از دهانش بیرون مانده بود.
شکارچی‌ها که گویی به این کشتار وحشیانه افتخار می‌کردند دور شکارها حلقه زده بودند و آن‌ها را می‌شمردند و سپس بدون توجه به زخم‌های تازه آنان، پاها یا بال‌های خونین حیوانات بدبخت را می‌گرفتند و در کیسه‌های خود جا می‌دادند.
سگ‌ها که دیروز پوزه‌بند داشتند و آماده برای بازگشت بودند مثل این که هنوز میل خونخواری و درندگی‌شان ارضا نشده باشد باز بو می‌کشیدند و لب‌هایشان را به روی هم می‌فشردند. آه! وقتی آفتاب غروب کرد و شکارچی‌ها خسته و کوفته در خیابان جنگل، که اکنون شبنم شبانگاه خزه‌های کف آن را مرطوب ساخته بود، به راه افتادند چه احساس نفرت و انزجاری نسبت به آن‌ها نمودم و چه نفرین‌ها و لعنت‌ها که نثارشان کردم! دیگر دل و دماغی برایمان باقی نمانده بود که به عادت همیشه در پایان روز فریادی کوتاه و شورانگیز از دل برکشیم.
در راه حیوانات بی‌جانی می‌دیدیم که تصادفاً مورد اصابت تیر واقع شده بودند و دور از چشم شکارچی‌ها در گوشه‌ای افتاده طعمه‌ی حشرات و مورچه‌ها شده بودند. زاغ‌ها و پرستوهایی که در عین پرواز تیر خورده و پشت به زمین افتاده بودند و با وضعی حزن‌انگیز پاهای خشک و سرد خود را به سوی آسمان، که در آن غروب پاییزی بسرعت رو به تیرگی می‌رفت، بلند کرده بودند. اما آنچه که قلبم را می‌فشرد فریادهای دلخراش پرندگانی بود که در اطراف جنگل و کنار رودخانه، در آن غروب خونین جفت‌ها و بچه‌های خود را صدا می‌کردند و در سکوت مرگبار به ندای خود کوچک‌ترین جوابی نمی‌شنیدند.
منبع مقاله :
دوده، آلفونس، (1382)، داستان‌های دوشنبه، ترجم ی عظمی نفیسی، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.