نویسنده: جان تامپسون
برگردان: مسعود اوحدی



 

سنت چیست؟ چگونه باید ماهیت و نقش آن را در زندگی اجتماعی درک کنیم؟ توجه مستقیم به مفهوم سنت در نوشته‌های مربوط به نظریه‌ی اجتماعی به نسبت اندک بوده است. (1) تردیدی نیست که این غفلت، تا حدودی ناشی از این پندار بیشتر نگره‌پردازان نظریه اجتماعی کلاسیک است که تحول جوامع مدرن با زوال نقش سنت در زندگی اجتماعی قرین خواهد بود. این پنداشت مبتنی بر چندین مجموعه‌‎ی متداخل فکر و اندیشه بود. یکی از این مجموعه‌ها عمدتاً خصوصیت روشنفکرانه داشت. نظریه‌ی اجتماعی کلاسیک از جنبه‌های بسیار محصول تفکر نهضت روشن‌رایی بود؛ و نهضت روشن‌رایی طرد سنت را که بسیاری از متفکران روشن‌رایی سرچشمه‌ی رازپردازی، دشمن منطق و مانع پیشرفت بشر می‌دانستند، فرض قرار داده بود. مجموعه‌ی دیگر فکر و اندیشه منشی اساسی‌تر داشت. بسیاری از نگره‌پردازان نظریه‌ی اجتماعی کلاسیک چنین استدلال می‌کردند که در تحول جوامع مدرن توانمندی و پویندگی‌ای وجود داشت که ذاتاً نابودکننده‌ی سنت بود. سنت به عنوان میراثی از گذشته که باید به نام عقل و منطق مورد انتقاد واقع و متفرق می‌شد، نه تنها دشمن تفکر روشنی گرفته بود، بلکه با همین مجموعه‌ی پوینده که با پیدایی جوامع مدرن به حرکت درآمد، محکوم به فنا شد. همگرایی این دو مجموعه‌ی فکر و اندیشه در نوشته‌های مارکس کاملاً پیداست. از یک سو، مارکس به طور عمیق تحت تأثیر ناهمدردی و مخالفت نسبت به سنت قرار داشت. از نظر مارکس سنت عمدتاً سرچشمه‌ی رازپردازی بود، و رازپردازی از دیدگاه او چون حجابی روابط اجتماعی را پوشانده و حقیقت آن را از نظر پنهان داشته بود. از سوی دیگر- که این یکی از موضوعات محوری آثارش است- در نظام تولید سرمایه‌داری تکاپویی یافته بود که می‌توانست بافت سنتی زندگی اجتماعی را از هم بپاشد. جامعه‌ی مدرن سرمایه‌داری، برخلاف جوامع پیش از سرمایه‌داری که اساساً از لحاظ نظام تولید محافظه‌کار بودند، همواره در حال توسعه، تغییر و دگرگونی خود است؛ اقتصاد سرمایه‌داری صحنه‌ی فعالیت تب‌آلود است، چرا که می‌تواند تنها به واسطه‌ی منقلب ساختن مداوم خود همچنان به هستی‌اش ادامه دهد، و با این فعالیت بی‌وقفه، روابط اجتماعی و سنتهای جوامع پیش از سرمایه‌داری از هم گسیخته و مضمحل می‌شوند. از همین روست که «هر چیز محکم و منسجمی در هوا ذوب می‌شود، هرچه مقدس است تکفیر می‌شود، و بشر سرانجام ناگزیر از روبه رویی با تفکرات عملی و حواس متین، شرایط واقعی زندگی خویش و روابطش با امثال خود می‌گردد.» (2) بدین ترتیب، راززدایی از روابط اجتماعی یک جنبه‌ی ذاتی تحول سرمایه‌داری است. سرمایه‌داری با ستردن قافله‌ی پیش‌داوریها و عقاید کهنی که روابط اجتماعی گذشته را در خود پوشانده بود، به افراد امکان می‌دهد که روابط اجتماعی خود را آن‌گونه که هست- به عنوان مثال، روابط استثماری- ببینند و راه را برای آن دگردیسی انقلابی روشن‌بینانه‌ای که در تصور مارکس بود، مهیا می‌کند.
توجیهات تقریباً مشابهی را می‌توان در نوشته‌های دیگر نگره‌پردازان نظریه‌ی اجتماعی کلاسیک یافت. با آنکه وبر در خوش‌بینی مارکس نسبت به دگردیسی سرمایه‌داری شریک نبود، ولی او هم فکر می‌کرد که تحول سرمایه‌داری صنعتی با زوال جهان‌بینی‌های سنتی همراه خواهد بود. برخلاف مارکس، وبر معتقد بود که تغییرات خاص در اندیشه‌ها و کاربستهای مذهبی پیش‌شرطهای ظهور سرمایه‌داری در غرب بوده است، اما همین که سرمایه‌داری خود را به عنوان شکل مسلط فعالیت اقتصادی تثبیت کرد، تحرک و شتاب در خود پدید آورد و خود را از اندیشه‌ها و کاربستهای مذهبی که لازمه‌ی ظهورش بود، جدا کرد. تحول سرمایه‌داری به همراه ظهور ملازم دیوان‌سالاری دولتی، رفته رفته کنش را عقلایی، و آن را با معیار کفایت فنی منطبق کرد. همچنین عناصر صرفاً، شخصی خودجوش و عاطفی کنش سنتی تحت‌الشعاع نیازهای حسابگری غایتمند و عقلانی قرار گرفت. این «توهم‌زدایی» از جهان مدرن، بخشی از بهایی بود که می‌بایست برای عقلایی کردن غرب پرداخت می‌شد؛ چیزی که وبر با قدری تأسف از آن به عنوان «تقدیر عصر مدرن» یاد می‌کند. (3)
دیدگاههای مارکس و وبر، در جمله‌ی دیدگاههای دیگر، تأثیری شکل دهنده بر شیوه‌های بعدی تفکر درباره‌ی تقدیر سنت بر جای گذاشت. نظریه‌های مدرن‌سازی دهه‌های 1950 و 1960 معمولاً تضاد گسترده بین جوامع «سنتی» و «مدرن» را نادیده گرفته، به طور کلی فرض را بر این نهاده‌اند که در شرایط مطلوب، گذر از جامعه‌ی سنتی به جامعه‌ی مدرن نوعی فرآیند یک طرفه‌ی دگرگونی اجتماعی است. در سالهای اخیر، نظریه‌پردازان اجتماعی چون اولریش بک (4) و آنتونی گیدنس (5) دیدگاهی متکیّفتر و با صلاحیت‌تر ارائه داده‌اند. (6) استدلال آنها چنین است که در مراحل اولیه‌ی مدرن‌سازی بسیاری از نهادها بشدت به سنتهایی که شاخص جوامع پیش‌مدرن بود، وابسته بودند، به طوری که به عنوان مثال، بسیاری از سازمانهای مولد در اوایل دوران مدرن به تداوم اشکال سنتی زندگی خانوادگی وابسته بودند، اما همچنان‌که فرآیند مدرن‌سازی وارد مرحله‌ی پیشرفته‌تر می‌شود (چیزی که بِک آن را «مدرن‌سازی بازتابی» و گیدنس «مدرنیته‌ی دیررس» می‌خواند)، سنتهای از پیش موجود رو به سستی و ویرانی می‌گذراند و آنگاه از جوامع مدرن «سنت‌زدایی» می‌شود. کاربستهای سنتی یکباره و با هم از جوامع مدرن محو نمی‌شود، ولی وضع آنها به شیوه‌های خاصی تغییر می‌پذیرد و همچنان‌که بیش از پیش در معرض تأثیر فرسایشی کاوش، وارسی و مناظره‌ی عمومی قرار می‌گیرد، کمتر به آن شکل که هست، پذیرفته می‌شود و استحکام و ایمنی‌اش اندکتر می‌گردد، و زمانی سنتها در مقام دفاع از خود برمی‌آیند، دیگر موقعیت خود را به عنوان حقایق بی‌چون و چرا از دست داده‌اند، اما ممکن است به اشکال گوناگون- مثلاً، با تغییر شکل به نوعی بنیادگرایی که دست رد بر سینه‌ی توجیه استدلالی گذاشته، و در برابر پس زمینه‌ی تردید تعمیم یافته درصدد ابراز مجدد خصوصیت غیرقابل تعدی سنت برمی‌آید- امکان بقا یابند.
خیال ندارم دیدگاههای نظریه‌پردازان خاصی را در اینجا بتفصیل بیشتر بررسی کنم. در عوض، می‌خواهم یک پرسش کلی که از آثارشان برخاسته، توجه و تأکید کنم: آیا تحول جوامع مدرن با زوال نقش سنت در زندگی اجتماعی همراه بوده است؟ با آنکه در میان نظریه‌پردازان اجتماعی کلاسیک و معاصر معمول است که به این پرسش پاسخ مثبت بدهند، از نظر من این پاسخ دو مشکل عمده دارد؛ مشکل اول این است که پاسخ مذکور درک این نکته را دشوار می‌سازد که چرا برخی از سنتها و نظامهای باور سنتی همچنان در اواخر قرن بیستم حضور برجسته دارند. اگر سنتها می‌باید بناچار با تحول جوامع مدرن از صحنه کنار روند، پس چرا آنها- از جمله باورها و اعمال مذهبی- همچنان از ویژگیهای فراگیر زندگی اجتماعی امروزند؟ برای آنهایی که پیرو نظریه‌ی کلی زوال سنت هستند، درک ماندگاری یا حیات مجدد اعتقادات و کاربستهای سنتی با هر توجیهی بجز ارتجاع و واپس‌روی، مشکل است. برای طرفداران نظریه‌ی مذکور، ماندگاری سنت را تنها می‌توان به عنوان بازگشت به گذشته، مأمنی برای آدمهای مرتجع، و امتناع از رهاکردن چیزی که محکوم به فناست، فهم و توجیه کرد. به هر حال، شاید بیندیشیم که صاحبان این دیدگاه په طور این چنین از خود مطمئن‌اند؛ این دیدگاه می‌تواند سنت را تنها به عنوان میراث گذشته، بازمانده‌ای از یک دوران گذشته بنگرد و در نتیجه این امکان را منتفی سازد که سنت از بعضی جنبه‌ها می‌تواند جزئی جدایی‌ناپذیر از زمان حال باشد.
مشکل دوم نظریه‌ی کلی زوال این است که در بیشتر صورتهای آن، به نقش رسانه‌ها توجهی اندک یا به طور کلی بی‌توجهی صورت گرفته است. معمولاً چنین فرض کرده‌اند که ویژگی پویایی جوامع مدرن- اعم از اینکه به صورت فعالیت اقتصادی سرمایه‌داری، یا کلی‌تر، به عنوان عقلانی جلوه دادن کنش فهم شود- تأثیری مستقیم و مضر بر اشکال زندگی سنتی داشته است. اما، رسانه‌ها چه نقشی در دگرگونی اشکال سنتی زندگی ایفا کرده‌اند؟ آیا می‌توانیم این دگرگونی را بدون ملاحظه‌ی راههایی که طی آن تحول رسانه‌ها بر سازمان اجتماعی زندگی روزانه تأثیر گذاشته، درک کنیم؟ اینها پرسشهایی هستند که طرفداران نظریه‌ی کلی زوال، تا حدود زیادی، به غفلت از آن گذشته‌اند، اما این پرسشها محوری است و نقطه‌ی آغاز تحلیلهای مفصلتری را که در پی می‌آید، فراهم خواهد ساخت.
پیش از آغاز این تحلیلها، می‌خواهم اندیشه و تصور سنت را بیشتر بررسی کنم. سنت چیست؟ صفات مشخصه‌‌ی آن را چگونه باید درک کنیم؟ «سنت» در کلی‌ترین مفهوم به معنی ترادیتوم (7) است، یعنی هر چیزی که از گذشته منتقل یا ارسال شده است. (8) سنت می‌تواند شامل عناصری از یک نوع هنجارآفرین باشد (به طوری که مثلاً، اعمال و کاربستهای گذشته باید راهنمای عمل آینده باشد)، اما این لزوماً جنبه یا وجهی از همه‌ی سنتها نیست. برای روشن کردن این نکته، تمایز بین چهار وجه مختلف سنت می‌تواند یاری‌رسان باشد. من اینها را به ترتیب «وجه هرمنوتیک»، «وجه هنجارآفرین»، «وجه مشروعیت» و «وجه هویت» توصیف می‌کنم. در عمل، این چهار عنصر اغلب با یکدیگر تداخل داشته یا در هم ادغام می‌شوند، ولی با تمایز بین آنها می‌توانیم مفهومی روشنتر از آنچه در وجود سنت دخیل است، به دست آوریم.
ابتدا، وجه هرمنوتیک را در نظر بگیریم. یک راه درک سنت، نگرش آن به عنوان مجموعه‌ای از فرضیات یا پنداشتهای پس‌زمینه‌ای است که افراد در راهبرد زندگی روزانه‌ی خود آن را بدیهی گرفته، از نسلی به نسل دیگر انتقال می‌دهند. سنت در این وجه راهنمای هنجارآفرینی برای کنش نیست، بلکه بیشتر یک طرح تعبیری- تفسیری، یا چهارچوبی برای درک جهان است، زیرا همچنان که فلاسفه‌ی هرمنوتیک مثل هایدگر (9) و گادامر (10) خاطرنشان کرده‌اند، تمامی ادراک مبتنی بر پیش‌فرضها، یا بر مجموعه‌ای از پنداشتها است که ما آن را بدیهی و نادیده می‌انگاریم و همین پیش‌فرضها و پنداشتها است که بخشی از سنتی را که ما بدان تعلق داریم، تشکیل می‌دهد. (11) هیچ ادراکی نمی‌تواند بتمامی بدون پیش فرض باشد. به همین جهت، از دیدگاه گادامر سنجشگری و نقد نهضت روشن‌رایی از سنت باید تعدیل شود. متفکران نهضت روشن‌رایی در قرینه‌سازی مفاهیم عقل، معرفت علمی و رهایی از سلطه با مفاهیمی چون سنت، اقتدار و اسطوره، سنت را مستثنی یا مرخص نکردند، بلکه مجموعه‌ای از انگاشته‌ها و روشها که محور یک سنت دیگر، یعنی خود سنت روشن‌رایی را تشکیل می‌داد، تبیین کردند. در مفهوم هرمنوتیکی سنت، روشن‌رایی یا روشن‌‎فکری برابر نهاد سنت نیست، بلکه برعکس، یک سنت (یا تجمعی از سنتها) در میان سنتهای دیگر، یعنی مجموعه‌ای از انگاشته‌های بدیهی و نادیده گرفته شده است که چهارچوب درک جهان را فراهم می‎‌آورد.
همچنین، بسیاری از سنتها دارای وجهی هستند که می‌توانیم آن را وجه هنجارآفرین توصیف کنیم. منظورم از وجه هنجارآفرین این است که مجموعه‌ای از انگاشته‌ها، اشکال باور و الگوهای کنش که از گذشته رسیده، می‌تواند راهنمای هنجارآفرینی برای کنشها و باورهای زمان حال باشد. ما می‌توانیم دو طریق را که چنین چیزی ممکن است در آن رخ دهد، تمیز دهیم. از یک سو، موادی که از گذشته رسیده می‌تواند یک راهنمای هنجارآفرین از این نظر باشد که کارهای خاصی رویه‌ای شده، یعنی به عنوان کاری عادی، به روال و رویه‌ی همیشگی، و با تأویل به نسبت اندک بر اینکه چرا به آن شیوه انجام گرفته، صورت می‌پذیرد. بخش اعظم زندگی روزانه‌ی بیشتر مردم از این لحاظ رویه‌ای شده است. از سوی دیگر، مواد رسیده از گذشته می‌تواند یک راهنمای هنجارآفرین باشد، از این لحاظ که کارهای خاصی می‌تواند زمینه و مبنای سنتی داشته باشد، یعنی با ارجاع به سنت توجیه یا در مضمون آن درک شود. این جنبه‌ی قویتری از هنجارآفرینی است، دقیقاً به این علت که زمینه‌های کنش، صریح و آشکار بوده و به سطح توجیه خودبازتابی ارتقا یافته است. مسئله زمینه‌ها می‌تواند با این پرسش مطرح شود که چرا کسی فلان چیز را باور دارد یا به فلان شیوه‌ی خاص رفتار می‌کند؛ و اگر کسی با گفتن «این چیزی است که همیشه به آن معتقد بوده‌ایم» یا «آن چیزی است که همیشه انجام داده‌ایم»، یا نظایر آنها، پرسش ما را پاسخ دهد، آن وقت معلوم می‌شود که این باورها و کارها بنیاد یا زمینه‌ی سنتی دارد.
وجه سوم سنت را می‌توانیم وجه مشروعیت بنامیم. منظورم از وجه مشروعیت این است که سنت در شرایط خاصی می‌تواند منبع پشتیبانی اعمال قدرت و اقتدار باشد. این وجه را ماکس وبر بخوبی مطرح کرده است. (12) بر طبق نظر وی، مشروعیت یک نظام استیلایی از سه طریق اصلی می‌تواند پاگرفته، رسمیت یابد. دعوی مشروعیت می‌تواند مبتنی بر زمینه‌های عقلی، و شامل باور (اعتقاد) به مشروعیت قانونی قواعد حقوقی مقرره باشد (چیزی که وبر آن را «اقتدار قانونی» می‌نامد) یا می‌تواند مبتنی بر زمینه‌های فرهمندی بوده، نسبت به تقدس یا شخصیت استثنایی کسی تعهد داشته باشد (اقتدار فرهمندی)؛ و یا اینکه مبتنی بر زمینه‌های سنتی بوده، و با اعتقاد به تقدس سنتهای بسیار کهن سروکار داشته باشد (اقتدار سنتی). در حالت اقتدار قانونی، افراد مطیع نظام غیرشخصی قواعد حقوقی هستند. برعکس، در حالت اقتدار سنتی، اطاعت مدیون شخصی است که موقعیت اقتداری پذیرفته شده از نظر سنتی را تصاحب کرده و اعمال او مقید به سنت است. توجیه وبر از اقتدار سنتی مفید است، زیرا روشن کننده‌ی این حقیقت است که در زمینه‌های خاص، سنت می‌تواند منش سیاسی آشکاری داشته باشد، یعنی نه تنها می‌تواند راهنمایی هنجارآفرین برای کنش باشد، بلکه به عنوان مبنایی برای اعمال قدرت بر دیگران و تأمین اطاعت به دستورها عمل کند. در این وجه است که سنتها صورت «ایدئولوژیکی» پیدا می‌کنند، یعنی می‌توانند در جهت برقراری یا حفظ روابط قدرت که به شیوه‌های نامتقارن (از لحاظ دستگاهمندی) ساختار گرفته است، به کار روند.

سرانجام، بیاییم ماهیت سنت را در ارتباط با شکل‌گیری هویت- چیزی که آن را وجه هویت سنت نامیدم- در نظر بگیریم. از این لحاظ، دو گونه شکل‌گیری هویت وجود دارد که اینجا ذی‌ربط به نظر می‌رسد. این دو را می‌توانیم «تشخیص هویت خود» (معرفت به خود) و «هویت جمعی» (معرفت اشتراکی) بنامیم. تشخیص هویت خود، به حس خویشتن به عنوان فردی برخوردار از خصلتها و استعدادهای خاص، فرد قرارگرفته در مسیر تغییرات زندگی، اشاره دارد. هویت جمعی، به حس خویشتن به عنوان عضوی از یک گروه اجتماعی یا جمع، برمی‌گردد. این حسِ تعلق است، حس بودن جزئی از یک گروه اجتماعی که تاریخی از آنِ خود و تقدیری جمعی دارد. رابطه‌ی سنت با این دو گونه شکل‌گیری هویت چیست؟ سنتها به عنوان مجموعه‌ی انگاشته‌ها، باورها و الگوهای رفتاری که از گذشته (به ما) رسیده، برخی از مواد نمادین را برای شکل‌گیری هویت، هم در سطح فردی و هم در سطح جمعی فراهم می‌آورد. هر دو حس خویشتن و حس تعلق به مراتب مختلف بسته به بافت یا زمینه‌ی اجتماعی- با ارزشها، باورها و اشکال رفتاری‌ای که از گذشته انتقال یافته، شکل می‌گیرد. فرآیند شکل‌گیری هویت از هیچ‌چیز نمی‌تواند آغاز شود؛ این فرآیند همواره بر مجموعه‌ای از مواد نمادین از پیش موجود که زیرساخت هویت را تشکیل می‌دهد، بنا شده است، اما این نیز می‌تواند باشد که با تحول رسانه‌های ارتباطی، طبیعت این مجموعه‌ی از پیش موجود مواد نمادین به شیوه‌های بارزی دگرگون شده، و خود این مسئله می‌توانسته به نوبه‌ی خود استلزاماتی برای فرآیند شکل‌گیری هویت داشته باشد. اینها مسائلی است که بعداً به آنها رجوع خواهیم کرد.

به دنبال شناخت این وجوه مختلف سنت، اکنون در موقعیت ملاحظه‌ی شیوه‌هایی قرار می‌گیریم که طی آن نقش سنت با ظهور جوامع مدرن تغییر یافته است. بگذارید نقاط برجسته و چشمگیر بحثی را که مطرح خواهم کرد، خلاصه کنیم:
- باتحول جوامع مدرن، زوال تدریجی در بنیاد سنتی کنش و نیز، در نقش اقتدار سنتی، یعنی در وجوه هنجارآفرین و مشروعیت سنت وجود داشته است.
- در دیگر وجوه، به هر حال، سنت همچنان اهمیت خود را بویژه به عنوان وسیله‌ی معنادهی و مفهوم‌سازی از جهان (وجه هرمنوتیک) و نیز به عنوان شیوه‌ای در آفرینش حس و مفهوم تعلق (وجه هویت)، حفظ کرده است.
- با آنکه سنت اهمیت خود را حفظ کرده، بشدت دچار دگرگونی شده است؛ انتقال مواد نمادین متشکل از سنتها بیش از پیش از تعامل اجتماعی در مکانی مشترک جدا گشته است. سنتها محو نمی‌شوند بلکه لنگرگاه خود را در مکانهای مشترک زندگی روزمره از دست می‌دهند.
- ریشه‌کن شدن سنتها از مکانهای مشترک زندگی روزمره بدین معنی نیست که سنتها آزادانه شناورند، بلکه برعکس، سنتها تنها در صورتی با گذشت زمان برقرار می‌مانند که همواره در بافتها و زمینه‌های جدید بازتثبیت شده و دیگربار به انواع جدید واحد سرزمینی متّصل گردد. اهمیت ملیت‌گرایی را می‌توان تاحدودی از این لحاظ درک کرد. ملیت‌گرایی (ناسیونالیسم) معمولاً شامل لنگرانداختن مجدد سنت به سرزمین هم پهلوی یک حکومتِ ملت محور واقعی یا بالقوه است؛ سرزمینی که یا حاوی محدوده‌‎ی محلهای مشترک است یا از آن محدوده فراتر می‌رود.
اما اگر سنت همچنان وجه مشخصه‌ی مهم جهان مدرن است، آیا درست است که از گذر جامعه‌ی سنتی صحبت به میان آوریم؟ آیا تضاد گسترده بین جوامع «سنتی» و «مدرن» از این نظر گمراه کننده نیست؟ بی‌تردید چنین است، و برخود لازم می‌دانم که نشان دهم رابطه‌ی بین سنت و مدرنیته معمایی‌تر و متناقض‌نماتر از آن است که تضاد آشکاری از این دست پیشنهاد می‌کند. ما می‌توانیم تناقض سنت و مدرنیته را با تمرکز بر این اندیشه درک کنیم که زوال اقتدار سنتی و زمینه‌ی سنتی کنش به معنی گذر یا درگذشت سنت نبوده، بلکه همزمان با اتکای بیشتر افراد به سنتهای رسانه‌ای و محل‌زدایی شده به عنوان ابزار تفهیم جهان و آفرینش حس تعلق، بیشتر نشان دهنده‌ی یک جابه جایی در ماهیت و نقش آن (سنت) است.
تاکنون من وجوه خاص سنت را مشخص، و بحثی درباره‌ی نقش متغیر سنت در جهان مدرن مطرح کردم، اما هنوز رابطه‌ی بین سنت و رسانه‌ها را بتفصیل مورد بررسی قرار نداده‌ام. این کار را در بخشهای آتی به انجام خواهم رساند. استدلال من این خواهد بود که دگرگونی سنت به نحوی بنیادین با تحول رسانه‌های ارتباطی پیوند دارد. این پیوند دوسویه است؛ از یک سو، تحول رسانه‌های ارتباطی زوال اقتدار سنتی و زمینه‌ی سنتی کنش را سهولت می‌بخشد، و از سوی دیگر، رسانه‌های جدید ارتباطی نیز ابزار تفکیک انتقال سنت از سهیم شدن در محلی مشترک را فراهم می‌آورد، آنچنان که شرایطی برای انتقال سنت در مقیاسی وسیع ایجاد می‌کند؛ شرایطی که از هرچه در گذشته وجود داشته، بس فراتر می‌رود.

پی‌نوشت‌ها:

1. Edward Shils, Tradition (London: Faber and Faber, 1981).
برای کار جدیدتری که به هر حال، بیان کننده‌ی شیوه‌های دیگر تفکر درباره‌ی سنت است، ر. ک:
David Gross, The past in Ruins: Tradition and the Critique of Modernity (Amherst: University of Massachusetts Press, 1992).
البته، فکر و اندیشه‌ی سنت را مردم‌شناسان به طور گسترده‌تر مورد بحث قرار داده‌اند، برای نمونه‌ی جدیدتر در این زمینه، ر. ک:
P. Boyer, Tradition as Truth and Communication (Cambridge University Press, 1990).
2. Karl Marx and Frederick Engels, Manifesto of the Communist Party, in Selected works in one Volume (London: Lawrence and Wishart, 1968), p. 38.
برای شرح مفصل این موضوع، ر. ک:
Marshall Berman, All That is Solid Melts Into Air: The Experience of Modernity (London: Verso, 1982).
3. Especially Max Weber, The Protestant Ethic and the Spirit of Capitalism, trans. Talcott Parsons (London: Unwin, 1930), pp. 180-3
4. Ulrich Beck
5. Anthony Giddens
6. Ulrich Beck, Risk society: Towards a New Modernity, trans. Mark Ritter (London and Newbury Park, Calif: Sage, 1992); Anthony Giddens, Modernity and self- Identity: Self and Society in the Late modern Age (Cambridge: Polity Press,1991); Ulrich Beck, Anthony Giddens and scott Lash, Reflexive- Modernization: politics, Tradition and Aesthetics in the Modern Social order (Cambridge: Polity Press, 1994).
7. Traditum
8. Shils, Tradition, p. 12.
9. Heidegger
10. Gadamer
11. Martin Heidegger, Being and Time, trans. John Macquarrie and Edward Robinson (Oxford: Blackwell, 1962). especially sections 31-3; Hans- Georg Gadamer, Truth and Method (London: Sheed and ward, 1975), especially pp. 235-74.
12. Max weber, Economy and society: An outline of Interpretive sociology, vol. 1, ed. Guenther Roth and claus Wittich (Berkeley: university of California Press, 1978), pp. 212ff.

منبع مقاله :
تامپسون، جان ب؛ (1391)، رسانه‌ها و مدرنیته‌ها، ترجمه‌ی مسعود اوحدی، تهران: سروش (انتشارات صدا و سیما)، چاپ سوم