نویسنده: محمدتقی مصباح




 

در فلسفه اخلاق، مکتبهای مختلفی وجود دارد. که به لحاظهای مختلفی دسته بندی شده‌اند. در میان دسته بندیهایی که برای مکتبهای اخلاقی شده می‌توان این دسته بندی را مورد بررسی قرار داد که نظریات اخلاقی در ابتدا به دو بخش تقسیم می‌شود: یکی نظریه‌ای که معتقد است مفاهیم اخلاقی، حکایت از هیچ امر واقعی نمی‌کند و اصلاً از سنخ مفاهیم علمی و فلسفی نیست. دسته دیگر مکتبهائی که قائلند مفاهیم اخلاقی حکایت از یک نحو واقعیتی می‌کند. اینها را هم می‌شود به دو دسته کلی تقسیم کرد: یک دسته کسانی که می‌گویند مفاهیم اخلاقی از طبیعت سرچشمه می‌گیرد و ریشه قواعد اخلاقی را قوانین طبیعی تشکیل می‌دهد و دسته دیگر کسانی که معتقدند ریشه قواعد طبیعی از مافوق طبیعت است. بنابراین طبق این نظر می‌توانیم ما همه مکتبهای اخلاقی را سه دسته تقسیم کنیم.
1- کسانی که معتقدند مطلقاً مفاهیم اخلاقی حکایت از هیچ واقعیتی نمی‌کند.
2- کسانی که معقتدند از واقعیتهائی حکایت می‌کند که از طبیعت سرچشمه می‌گیرد.
3- کسانی که معتقدند از واقعیتهائی مافوق طبیعت سرچشمه می‌گیرد.
اما دسته اول.
اصل این گرایش در فلسفه اخلاق در میان اروپائیان از «هیوم» سرچشمه می‌گیرد. آنطور که مورخین فلسفه و فلسفه اخلاق می‌گویند: در میان اروپائیان، هیوم اولین کسی بود که چنین نظری را درباره اخلاق ابراز داشت که مفاهیم اخلاقی مفاهیمی امری و انشائی است و با قضایای اخباری که حاکی از واقعیتهاست تفاوت دارد. ولی این نظریه چندان مورد توجه واقع نشد تا اینکه در عصر اخیر، یک فیلسوف دیگر انگلیسی به نام «مور» این نظریه را احیاء کرد و با پیرایه‌هائی از فلسفه تحلیلی (لینگویستیک) درصدد برآمد که یک توجیه و تبیین جدیدی برای مفاهیم اخلاقی ارائه دهد. ایشان در کتابی که در این زمینه نوشته اظهار داشته است که آنچه تا به حال فلاسفه اخلاق درباره حقائق و قضایای اخلاقی بیان داشته‌اند بیجا بوده است؛ اینها اخلاق را به منزله‌ی مفاهیم واقعی پنداشته‌اند که حکایت از واقعیت نفس الامری می‌کند در صورتی که مفاهیم اخلاقی آنطور که در سایه فلسفه تحلیل زبان به دست می‌آید، سنخ دیگری از مفاهیم است و اصلاً با قضایای علمی و فلسفی تباین دارد. فقط قضایای اخلاقی، نمایانگر احساسات و انفعالاتی است که در درون انسان تحقق پیدا می‌کند نه اینکه خود آن محتوای احساسات و عواطف و یا انفعالات نفسانی اخلاق باشد. فرق است بین اینکه بگوئیم قضیه‌ی اخلاقی چیزی است که در احساس ما منعکس می‌شود و یا اینکه بگوئیم ما احساساتی داریم که اینها منشاء این می‌شود که مفاهیمی را بسازیم. این مفاهیم، معلول احساسات ماست نه اینکه نشان دهنده و منعکس کننده احساسات باشد و محتوای اینها در احساسات ما وجود داشته باشد. مثلاً وقتی دستوردهنده‌ای به نوکرش می‌گوید: آب بیاور. این حکایت می‌کند و نشان می‌دهد که طلب کننده آب تشنه است، اما معنای «آب بیاور» تشنگی نیست نوعی رابطه علیت بین اینها هست، چون تشنه هست می‌گوید آب بیاوراما «آب بیاور» انشاء است و حکایت از واقعیتی نمی‌کند. بله، کسی این حرف را می‌زند که تشنه است. یک احساس، منشاء این می‌شود که این انشاء را انجام دهد. پس خود قضایای اخلاقی همین انشاء است و امر و نهیهاست بنابراین نه صادق است نه کاذب چنانچه در «آب بیاور» چنین بود.
پس قضایای اخلاقی همه از قبیل انشائات است و با قضایای علمی و فلسفی که بنحوی حکایت از واقعیت خارجی می‌کنند تفاوت دارد.
این نظریه را بسیاری از طرفداران فلسفه تحلیلی و کسانی که گرایشهای پوزیتویستی دارند مثل کارناپ، و بعضی دیگر از فلاسفه پوزیتویست جدید پذیرفته‌اند.
مشابه این گرایش، گرایشی است که در بین متکلمین از طائفه‌ی اشاعره وجود داشته که حسن و قبح، تابع امر است، حقیقت خوبی و بدی اخلاقی این است که مورد امر و نهی خداست، این دو گرایش، خیلی به هم شبیه است. و از یک جهت گرایش دیگری را هم می‌شود شبیه اینها قرار داد و آن گرایش جامعه شناسان است. کسانی که قائل به اصالت جامعه هستند و اخلاق را هم یک پدیده‌ی اجتماعی می‌دانند، آنها هم معتقدند که «خوب» چیزی است که جامعه می‌طلبد و «بد» چیزی است که جامعه نهی می‌کند؛ در واقع هر سه گرایش مشترکند که قوام حسن و قبح اخلاقی به امر و نهی و انشاء است.

گرایش حادتر آن گرایش اول بود که از فلاسفه تحلیلی نقل شد و آن دو گرایش هم تا حدی شباهت به آن دارد اما راجع به نظریه اول، همان که آقای مور در واقع به صورت یک نظریه‌ای در فلسفه‌ی اخلاق مطرح کرد و آن را پروراند و بعد هم مورد تأیید عده‌ای از فلاسفه تحلیلی و پوزیتویست قرار گرفت. در اینجا باید عرض کنیم که متأسفانه این آقایانی که مدعی تحلیل زبان هستند و می‌خواهند اول مفاهیم یک قضیه‌ای را از نظر لغت و فهم عرفی مورد تحلیل قرار دهند و از این راه وارد حل مسأله شوند در اینجا اشتباه بزرگی مرتکب شده‌اند و به تعبیر خودمان «سوراخ دعا را گم کرده‌اند» دیده‌اند که قضایای اخلاقی مورد امر و نهی قرار می‌گیرد، ولی توجه نکرده‌اند که آن چیزی که عرف مردم به عنوان یک قضیه‌ی اخلاقی درک می‌کند صرف امر و نهی نیست. مردم، برای کارهای اخلاقی، ارزش قائلند. ارزش مثبت و منفی، و چون ارزش دارد امر به انجام دادن آن می‌کنند. بر این اساس کسانی را که مرتکب کارهای بدی می‌شوند آنها را سرزنش می‌کنند. اگر بنا باشد که مفاهیم اخلاقی فقط یک مفاهیم انشائی باشد و ریشه‌اش هم تمایل انسان است، خوب هر کسی یک تمایل دارد و بر اساس تمایل خودش هم حق دارد «انشائی» بکند. پس چه معیاری وجود خواهد داشت برای تشخیص خوب و بد؟ بر چه اساس می‌شود کسانی را مورد مذمت یا تحسین قرار داد؟ بزرگترین جانی عالم، وقتی کاری را مرتکب می‌شود روی میل شخصی خودش می‌باشد و می‌گوید: میل من به من فرمان داد که این کار را بکن من هم انجام دادم. اگر شما می‌گوئید نکن، شما برای دل خودتان می‌گویید. ناشی از تمایلی است که شما دارید. و هیچ الزامی برای من نمی‌آورد. این انشائاتی است ناشی از تمایلات اشخاص. هر کسی تمایلی دارد و برای خودش هم دستوری می‌دهد. و این انشائات بیش از این حکایت نمی‌کند که چنین تمایلی در نفس انشاء کننده وجود دارد. آیا شما می‌توانید نشان دهید معیاری را که چگونه تمایلی باید باشد و باید چنین انشائی کرد. خوب، نقل کلام می‌شود در آن مثلاً می‌گوئید انسان باید فلان میل را داشته باشد. خود همین «باید» چه بایدی است؟ اخلاقی است یا غیر اخلاقی؟ خود این باید هم حکایت می‌کند از یک میل دیگری. پس هر کسی در اثر عواملی خاص، میلی دارد و این میل خودش را به صورت انشاء نسبت به خود و دیگران می‌تواند اظهار کند و حتی از آن هم دفاع نماید. بنابراین دیگر ارزش برای اخلاق نمی‌ماند. اصلاً ارزش یعنی چه؟ این آقایان، ارزش را مساوی با «امر» می‌دانند. می‌گویند اصلاً اینکه می‌گوئیم مفاهیم اخلاقی مفاهیم ارزشی هستند یعنی امری هستند و با مفاهیم حقیقی متباینند. یک وقت می‌گوئیم چیزی هست و یک وقت می‌گوئیم باید باشد دو نوع مفهوم متباین است. اسم اینها را می‌گذاریم ارزشی. اسم آنها را می‌گذاریم مفاهیم واقعی. خوب، با اسم گذاری که چیزی حل نمی‌شود. مردم درک می‌کنند که کارهائی ارزش دارد شما می‌گوئید ما تحلیل می‌کنیم که «ارزش یعنی باید» این چه جور تحلیل است؟ کجا در مفهوم ارزش باید و انشاء هست. در کدام لغتی وقتی تحلیل می‌کنید از کلمه ارزش، انشاء درمی‌آید؟ آنچه مردم درک می‌کنند این است که ارزش یک چیز واقعی است. به یک نحوی با وجود خارجی ارتباط دارد، پوچ نیست تابع سلیقه‌های شخصی نیست. ارزش این نیست که من سلیقه‌ام این است که فلان رنگ را می‌پسندم یا فلان مزه‌ای را دوست دارم. وقتی می‌گوئیم راست گفتن خوب است، این معنایش این نیست که من گوجه فرنگی دوست دارم. این چیز دیگری است. یک کسی گوجه فرنگی دوست می‌دارد و یک کسی هم دوست ندارد، مذمتی هم ندارد، تمایل شخصی است. آیا اینکه می‌گوئیم ایثار، یک ارزش انسانی است و در اخلاق، خیلی معتبر است و مردم این همه تحسین می‌کنند آیا مثل این است که من گوجه فرنگی دوست می‌دارم؟ یعنی یک چیزی است که سلیقه آنها این است؟ خوب، یک کسی هم جنایتی مرتکب می‌شود و می‌گوید: من هم سلیقه‌ام این است که این را دوست می‌دارم و سلیقه شما را نمی‌پسندم. اگر مفاهیم اخلاقی صرف یک سلیقه‌هائی باشد که منشاء انشائاتی می‌شود جای مذمت و تحسین برای کسی نمی‌ماند.

پس آنچه مردم از حسن و قبح و ارزشهای اخلاقی می‌فهمند انشاء نیست و حاکی از سلیقه شخصی نیست و معلول تمایلات هم نیست. بنابراین، اگر چنین باشد باید بساط اخلاق را برچید. اینها تصریح می‌کنند که اخلاق نه علمی است و نه حکایت از واقعیتی می‌کند و... و می‌گویند حتی فلسفه هم نیست (که اینها فلسفه را از علم پست‌تر می‌دانند). یک چیز پا در هواست که ریشه‌ای ندارد. نه ریشه علمی و نه ریشه فلسفی، فقط تابع تمایلات است؟ این اخلاق نیست. اگر آن چیزی را که مردم می‌فهمند و اساس فلسفه تحلیل بر این است که عرفیات را تحلیل کنند و لغات را تحلیل کنند ببینند ریشه‌اش چیست؟ و از کجا سرچشمه می‌گیرد؟ ما از تحلیل ارزشهای اخلاقی هرگز به این انشاء نمی‌رسیم. بله، قضایای اخلاقی مورد تاکید قرار می‌گیرد و فلاسفه اخلاقی به صورت امر، بیان می‌کنند، ولی مفهوم خیر و شر، امر نیست. مثل این نیست که کسی بگوید «آب بیاور» آنهم مثلاً در اینجا می‌گوید «راست بگو» که حکایت از یک تمایل شخصی باشد. نه اینطور نیست والا اگر چنین بود مذمتی بر ترک اخلاق فاضله جا نداشت و یا ارتکاب اعمال سیئه عیبی نداشت، تمایل شخصی بود.
خلاصه اینکه این نظریه، اولا به تمام معنی نسبی است. یعنی هیچ معیار ثابتی درباره هیچ فعل اخلاقی در هیچ شرائطی قائل نیست. کاملاً جنبه‌ی شخصی دارد. هر کسی تمایل دارد که براساس آن، انشائی کند. بله، اتفاق می‌افتد که مردمی، پیدا شوند که تمایلات مشترکی دارند؛ ولی هیچ مبنای ثابتی ندارد. اتفاقاً چنین می‌شود که همه از رنگ سبز خوششان می‌آید، سلیقه مشترکی است، بیش از این حکایتی ندارد. بنابراین به طور کلی باید اخلاق را به عنوان علم یا فلسفه شست و کنار گذاشت. تحسین و تقدیرهای مردم را باید گفت بی‌پایه است. مثل اینکه کسی را مذمت کنند چرا از فلان غذا خوشت می‌آید یا بدت می‌آید. همانطور که آن بیجا است اینهم بیجاست.
و هیچ بحث و استدلالی برای اثبات حسن یا قبح برای کاری معنی ندارد، فقط اعتباراتی پوچ محض و بدون هیچ مبنای علمی و فلسفی خواهد بود. از یک طرف به طور کلی ارزش اخلاق را از بین می‌برد. علمی و یا فلسفی بودن مسائل اخلاقی را انکار می‌کند. از یک طرف هم با مبنای خود آنها که تحلیل زبانی مسائل یک علم هست منافات دارد. زیرا ارزش، قابل تحلیل به انشاء نیست. این راجع به این مکتب که باید بگوئیم مکتب تخریب اخلاق است.
گفتیم که در بین مسلمین کسانی گرایش به این مطلب داشته‌اند (تقریباً) و آنها اشاعره هستند که قائلند به حسن و قبح شرعی، بازگشت حرف اینها چیزی شبیه مطلبی است که طرفداران فلسفه تحلیل گفته‌اند. یعنی ما کاری را می‌گوئیم خوب است و شرافت دارد که خدا گفته که انجام دهید. اما خدا چرا گفته به ما مربوط نیست کار خدا چرا ندارد «لایسئل عما یفعل» اگر خدا می‌گفت ظلم کنید، بسیار کار شریفی بود. اگر خدا می‌گفت آدمکشی کنید بسیار کار خوبی بود. صرف نظر از امر اخلاقی نمی‌شود به افعال، حسن و قبح اخلاقی نسبت داد.
بعضی از اندیشمندان معاصر مسلمان هم که تحت تأثیر گرایشهای لینگویستیک و پوزیتویستی قرار گرفته‌اند یک چنین نظریه‌ای را ابراز داشته‌اند، و جمع کرده‌اند بین نظر اشاعره و طرفداران فلسفه تحلیل زبانی. از اینجا شروع کرده‌اند که همانطور که هیوم و مور گفته‌اند هیچوقت از «هستها»، «باید» بیرون نمی‌آید و از مفاهیم واقعی نمی‌شود مفاهیم ارزشی را استنتاج کرد، بنابراین اینها یک سنخ مفاهیم دیگری است و با مفاهیم واقعی فرق می‌کند. اینکه می‌گوئیم باید فلان کار را کرد این باید از یک جائی نشأت می‌گیرد. اگر کسی می‌گوید «باید راست گفت» من که می‌خواهم ملتزم به این شوم و این دستور را عمل کنم چه التزامی است؟ این باید از کجا می‌آید؟ این «باید» باید منتهی شود به یک «باید» آغازین. آن باید از کسی سر بزند که فوق آن بایدی نباشد و آن خداست. پس همانطور که خدا همه هستیها را آفریده هم «باید»ها را هم او «باید» کرده. دو دستگاه است: یکی تکوینی که هستها را آفریده چون هستی مطلق است و یک دستگاه هم تشریع است اینهم باید منتهی شود به امری که از مقام واجب الوجود - آمر مطلق - سر می‌زند. البته این یک بیان شیرین و گیرائی هم هست، ما هم می‌گوئیم تکوین و تشریع از یک جا باید ناشی شود. همان خدائی که آفریده، هم او باید قانون وضع کند، ولی این تشابه نباید ما را فریب دهد. اینکه می‌گوئیم بایدها باید منتهی شود به باید الهی، این بالاخره پاسخ سئوال را نمی‌دهد، پاسخ سئوالی که برای همه ما وجود دارد که حالا که خدا گفته بکنید من چه الزامی دارم که به امر خدا عمل کنم. آیا باید امر خدا را اطاعت کرد یا نه؟ این باید آغازین نشد. رسید به آنجائی که خدا فرموده که راست بگو. آیا باید امر خدا را اطاعت کرد یا نه این باید را چه کسی باید بگوید. اگر یک واقعیتی نباشد که عقل ما کشف می‌کند و پایش به یک واقعیتی نرسد و به یک روابط ذاتی و حقیقی و نفس الامری نرسد، این سئوال باز هم باقی می‌ماند اگر می‌گویند عقل، می‌گوید «باید» خوب سئوال می‌شود چرا باید به دستور عقل عملی، عمل کرد. اگر کار عقل، فقط باید است و امر می‌کند، خوب می‌گوئیم عقل می‌گوید این کار را بکن، ولی من نمی‌کنم، چه لزومی دارد که هرچه عقل گفت باید بکن من بکنم؟ و این بالاخره باز آن مبنی را به هم می‌زند، چون بنا شد باید نهائی باید خدا باشد، در صورتی که دیدیم باید خدا باید نهائی نیست. با اینکه خدا در کتابش فرموده «اقیموالصلوة» ولی ما هنوز دنبال باید دیگری هستیم، «ان الله یامر بالعدل و الاحسان» ولی، هنوز دنبال باید دیگری هستیم. چرا باید اطاعت خدا کرد؟ هنوز این چرا هست. اگر این بایدها را رساندید به بایدی که چرا نداشته باشد. سئوال باقی نمی‌ماند، ولی با اینکه می‌دانیم خدا امر کرده که فلان کار را بکنید، ولی باز در ذهن ما این سئوال هست که چرا باید امر خدا را اطاعت کرد. و این منطقی است سئوال نامربوطی نیست و مشتمل بر تناقض نیست. اگر کسی گفت خدا چرا علت نمی‌خواهد؟ این مشتمل بر تناقض است چونکه نفهمیده خدا یعنی چه؟ علت خواستن خدا فرضی است مشتمل بر تناقض، چون خدا یعنی واجب الوجود. واجب الوجود یعنی کسی که علت ندارد، وجودش از خودش هست. پس سئوال درباره اینکه چرا خدا موجود است؟ سئوالی غلط است. اما در مفاهیم اخلاقی که بگوئیم چرا حکم خدا را باید اطاعت کرد آیا اینهم مشتمل بر تناقض است؟ می‌گویند خدا گفته این کار را بکنید. خوب ولی من دلم نمی‌خواهد انجام دهم ایا اشکالی دارد؟ آیا سئوال برای عقل نیست که، چرا باید امر خدا را اطاعت کرد؟ این تعلیل می‌خواهد. بله یک وقت است می‌زنیم تو سر سئوال کننده که فضولی نکن! بسیار خوب اما یک وقت است می‌خواهیم تبیین کنیم بطوری که ذهن، قانع شود و بفهمد. آیا وقتی گفتیم همه این بایدها منتهی می‌شود به اینکه خدا گفته «باید» مسأله تمام است یا تعلیل می‌خواهد؟ و این اگر بیانی داشته باشد ناچار منتهی می‌شود به واقعیات نفس الامری. باید پایش بند شود به حقائقی که تابع اعتبارات و انشائات نیست. اگر بگوئیم چون خداست و چون واجب الوجود است (حال این تعلیل صحیح باشد یا نباشد) بالاخره این، مبتنی است بر یک واقعیتی. صرف اینکه این امر است حال از هر که باشد بالاخره سئوال هست که چرا باید این امر را اطاعت کنم. باید آغازین در مفاهیم اخلاقی غیر از این است که ما در وجود اثبات کنیم که یک وجود واجب داریم. این مغالطه است، گرچه ظاهر بیان، شیرین است و شبیه آن است که می‌گوئیم: باید تکوین و تشریع منتهی شود به خدا. اما در واقع مغالطه‌ای است. وقتی مفاهیم را تبیین منطقی می‌کنید. شما باید جوری تبیین کنید که این «باید» انشائی چه جور است که من ملتزم شوم عمل کنم. آیا می‌گوئید چون خدا گفته؟ خوب باز سئوال می‌شود چرا امر خدا را باید انجام داد؟ من چه الزامی دارم که آنچه را خدا میل دارد من باید عمل کنم؟ اگر می‌گوئید چون خداست اولاً این تبیین «باید» به «هست» است و درست نیست، بنا بر حرف خودتان. و بیان دیگری هم که نیست. شما بیانتان حداکثر به اینجا رسیده که، اولین کسی که می‌گوید «باید» باید خدا باشد ولی چه دلیلی شد که من ملزم به عمل به آن هستم؟
بنابراین بازگرداندن بایدها به امر الهی از نظر تبیین منطقی برای مفاهیم اخلاقی، کمترین کارگشائی ندارد. مگر اینکه بیائیم بر اساس گرایش اشعری بگوئیم اینجا اصلاً عقل، راه ندارد. در عقل را ببندید. اینجا کار تعبد محض است. ما نمی‌فهمیم خوب چیست و بد چیست و اصلاً خوب و بدی نیست، آنچه را هم ما خیال می‌کنیم توهماتی است. قرآن می‌گوید این کار را بکن می‌گویم چشم. اگر پای تبیین منطقی در کار است یعنی می‌خواهد این را جوری بیان کند که عقل بفهمد. صرف اینکه بگوید یک باید آغازین از واجب الوجود صادر شده است، این مشکلی را حل نمی‌کند. علاوه بر اشکالاتی که راجع به گرایش «مور» عرض کردیم خود اینهم که از خدا صادر شده باشد مشکلی را حل نمی‌کند، یعنی جای سئوال بعد باقی است که چرا باید امر خدا را اطاعت کرد؟
اما گرایش اشعری: یعنی ما به عنوان دو مسلمان، صرف نظر از مباحث فلسفه اخلاقی و تحلیل زبانی بنشینیم پهلوی هم و بحث کنیم در مقابل اشعری چه می‌توانیم بگوئیم؟
اولاً سئوال می‌کنیم آقای اشعری شما صرف نظر از اینکه کتاب آسمانی نازل شود و چیزی را به عنوان تعبّد بپذیرید به ما بفرمائید آیا قبول داری که چیزهائی هست که فی حد نفسه خوب است یا بد؟ آیا حق می‌دهی به یک انسان که غیر مومن است (العیاذبالله) که بگوید چیزی خوب است یا بد و یا به او می‌گوئی تو حق نداری خوب و بد بگوئی؟ اگر قبول نداشته باشی که انسانها، صرف نظر از ایمان به خدا خوب و بدی می‌توانند بپذیرند و آدمیزاد، صرف نظر از اعتقاد به خدا می‌تواند بفهمد که ظلم بد است. بدون جهت ریختن خون مردم، بد است. آیا می‌توانی عاقلی را پیدا کنی که اینرا درک نکند؟ آیا وقتی دزدی به شما حمله می‌کند شما به او می‌گوئی خدا گفته کار بدی است. خلاف شرع است و یا اینکه فی نفسه یک بدی می‌فهمی؟ باور نمی‌کنیم کسی معتقد باشد به اینکه بدون تعبد به وحی، اصلاً خوب و بدی قابل درک نیست و عاقل بما انه عاقل خوب و بدی درک نمی‌کند. اگر این را قبول کردند پس این نقض کلام خودشان است. پس معلوم می‌شود حسن و قبحی صرف نظر از امر شارع داریم. و اگر نه، در واقع مکابره‌ای کرده‌اند. عاقلهای عالم چنین حرفی را نمی‌پذیرند به علاوه به آنها می‌گوئیم شما که قرآن را قبول دارید قرآن می‌فرماید: ان الله یأمر بالعدل والاحسان.(1) آیا عدل را باید شارع بگوید که چه چیز عدل است و شما خودت نمی‌فهمی قرآن می‌فرماید: قل ان الله لایأمر بالسوء والفحشاء (2) خدا هیچوقت امر به کار بد و زشت نمی‌کند آیا یعنی خدا امری نمی‌کند که شما از آن امر، بدی و زشتی انتزاع کنید یا این آیه یک کبرائی به دست ما می‌دهد می‌گوید یک سوئی هست صرف نظر از امر شارع. امر شارع به سوء تعلق نمی‌گیرد. یا معنایش این است که هر جا امر خدا نیست بدان آنجا سوء است؟ این آیه دارد مذمت می‌کند کسانی را که به خدا نسبتهائی ناروا دادند. وقتی به مشرکین می‌گفتند: چرا این کار را می‌کنید می‌گفتند: ان الله أمرنا بهذا. کارهای ناروائی که می‌کردند می‌گفتند خدا گفته بکنید. قرآن در مقام احتجاج با اینها می‌فرماید قل ان الله لایامر بالسوء والفحشاء اتقولون علی الله مالاتعلمون (3). پس معلوم می‌شود قبل از اینکه امر و نهی به چیزی تعلق بگیرد بدی و خوبی وجود دارد. خدا چون کاری بد است امر نمی‌کند نه چون امر نمی‌کند بد است. اعدلواهواقرب للتقوى (4) رابطه بین عدل و تقوی یک رابطه تکوینی است. چون اقرب به تقوی است خدا می‌فرماید اعدلوا. این تعلیل است برای اینکه مردم بفهمند. وزنوا بالقسطاس المستقیم ذلک خیر و احسن تاویلا (5). درست اجناس را وزن کنید با ترازوی مستقیم بسنجید. کم نفروشید. آیا یعنی چون من می‌گویم خیر است؟ بدون شک لسان قرآن این است که صرف نظر از امر و نهی شارع، یک خیر و شرهائی وجود دارد. سوء و فحشاء‌هائی وجود دارد معروف و منکری وجود دارد. بله بسیاری از موارد هست که عقل انسان مصداق خوب و بد را نمی‌فهمد اما اینجور نیست که اصلاً مفهوم حسن و قبح در مورد افعال امری باشد انتزاع شده از امر و نهی شارع. خوب است یعنی خدا می‌گوید بد است یعنی خدا نهی می‌کند. چنین چیزی نیست. قرآن برعکس این می‌فرماید یعنی می‌گوید: چون بد است خدا نهی می‌کند. تعلیلاتی که در احکام شرعی هست چه در متن قرآن و چه در روایات ائمه اطهار و پیامبر اکرم (سلام الله علیهم اجمعین) همه حاکی از این است که یک بدیهائی وجود دارد عقل آنها را درک می‌کند و شارع برای اینکه مردم انگیزه‌ی بیشتری برای عمل به دستورات شرع پیدا کنند تفسیر احکام می‌کند و فلسفه آنها را بیان می‌کند تا بیشتر اهتمام داشته باشند. پس تعلیل کردن معنایش این است که صرف نظر از امر و نهی، خوبی و بدی وجود دارد. و عقل مردم هم می‌فهمد. اما اینکه همه جا بفهمند البته ما چنین چیزی نمی‌گوئیم چون عقلهای مردم، مساوی نیست. عموم مردم عقلشان ضعیف است اما این به این معنا نیست که بنحو ایجاب جزئی هم عقل چیزی نمی‌فهمد و اصلاً حسن و قبح وجود ندارد.
پس این گرایش هم مخالف عقل است یعنی قابل تبیین منطقی نیست و مشکلی را که در مفاهیم ارزشی و اخلاقی وجود دارد حل نمی‌کند و هم مخالف قرآن است.
و اما نظر سوم که گفتیم مشابه این نظر هست قول گروهی از جامعه شناسان است که اخلاق را یک پدیده اجتماعی می‌دانند و ارزشهای اخلاقی را تابع تمایلات جامعه قرار می‌دهند.
خوب اشکالات مشترکی است که بر اینها هم وارد است. پس اخلاق باید نسبی بطور مطلق باشد، هر جامعه‌ای هر چه پسندیده خوب باشد. حق ندارد جامعه‌ای جامعه دیگر را مذمت کند. آنجا در فرد مطرح بود اینجا در جامعه. اگر یک جامعه‌ای افعالی را که به نظر ما زشت است پسندیدند و عمل کردند باید گفت بسیار کار خوبی است چون آنها می‌پسندند. جامعه آنها اینجور پسندیده است. و ما حق مذمت آنها را نداریم. غیر از این اشکال و اشکال مبنائی دیگری که جامعه یک واقعیت عینی داشته باشد که آن هم از نظر فلسفی صحیح نیست و جامعه حقیقتی غیر از حقیقت افراد ندارد. علاوه بر اینها تازه می‌رسیم به اصل مطلب. اشکال خاصی که بر اینها وارد است اینست. اگر در یک جامعه‌ای فحشاء و منکرات رایج بود یک فرد پیدا شد و مردم را دعوت به ترک آنها کرد و با ارشادات خود، مردم را به ترک آنها دعوت کرد و مردم پذیرفتند. آیا آن وقتی که این شخص، بر خلاف تفکرات مردم حرفی می‌زد کار خوبی بود یا بدی؟ شما باید بگوئید کار بدی می‌کرده است چون خوب آن بوده که جامعه پذیرفته است. یا اینکه مردم می‌گویند او بسیار کار خوبی کرد. مردم را نجات داد. مردم جزیرة العرب در قبل از اسلام دختران خود را زنده به گور می‌کردند و این عمل افتخارآمیز بود و نشانه شهامت. یک مفهوم اخلاقی داشت یک مصلحی پیدا شد (حال نگوئید پیامبر) و با این فکر مردم مبارزه کرد و جلوی این کار را گرفت آیا این کار خوبی کرد یا بدی؟ کدام عاقل است که بگوید کاری بد بود. بنابراین، کار خوب تابع تمایلات مردم نیست. ممکن است تمایلات جامعه‌ای در اثر انحراف از مسیر فطرت به چیزی سوق داده شود و امر به کاری کند در حالی که آن کار، بد باشد و قیام بر علیه آن و از بین بردن آن، کار خوبی باشد. عقلاً، هم آنرا ستایش می‌کنند و خود شما هم در عمق وجدانتان این کار را ستایش می‌کنید. پس معلوم می‌شود خوب و بد، تابع تمایلات جامعه هم نیست.

پی‌نوشت‌:

1. نحل / 89.
2. اعراف / 28.
3. اعراف / 28.
4. مائده / 7.
5. اِسراء / 34.

منبع مقاله :
مصباح، محمدتقی؛ (1393)، فلسفه‌ اخلاق، تهران: اطلاعات، چاپ نهم