نویسنده: محمدتقی مصباح




 

مکتبهای اخلاقی به چند دسته تقسیم می‌شود. یک دسته کسانی که معتقدند احکام اخلاقی، احکام انشائی هستند و حکایت از واقعیت خارجی نمی‌کنند، همانطور که شأن هر قضیه انشائی است که قابل صدق و کذب و خطا و صواب نیست. فقط می‌شود گفت که اینها ناشی هستند از تمایلاتی که در انسان هست. ولی مفهوم قضیه اخلاقی، حکایت از تمایلات نیست. انشائی است ناشی از تمایلات. بقیه مکتبهای اخلاقی به نحوی واقعیت داشتن قضایای اخلاقی را می‌پذیرند. اینها هم به دو دسته تقسیم می‌شوند. یک دسته کسانی که منشاء احکام اخلاقی را به نحوی مربوط به طبیعت می‌دانند و یک دسته کسانی که یک منشاء متافیزیکی و عقلانی برای اخلاق قائلند.
کسانی که منشاء اخلاقی را غیر تجربی، عقلانی، متافیزیکی می‌دانند اینها هم دستجات مختلفی هستند. یکی از معروفترین آنها: مکتب کانت است.
«کانت» معتقد است همانطور که یک احکام بدیهی نظری داریم که اینها ناشی از تجربه نیستند، یک احکام بدیهی عملی هم داریم که خود عقل اینها را درک می‌کند بدون اینکه از طبیعت، چیزی دریافت کند. و طبق همان اصطلاح معروفی که «کانت» دارد که احکام را به دو دسته تقسیم می‌کند: احکام مقدم بر تجربه (احکام پیشین - ماتقدم apriori) و احکام مؤخر از تجربه (احکام پسین apostoriori) این احکام پیشین و ماتقدم را به دو دسته تقسیم می‌کند. یک دسته را به عقل نظری نسبت می‌دهد که مربوط به واقعیات و هستهاست مثل احکام ریاضی و یک دسته احکام عملی است که به عقل عملی نسبت می‌دهد. اینها را هم مقدم بر تجربه می‌داند و می‌گوید خود عقل به تنهائی این مفاهیم را درک می‌کند و مربوط به عمل است و این احکام هم منتهی می‌شود به یک سلسله از بدیهیات. پس اولین اساس نظریه کانت این است که ما یک احکام عملی بدیهی داریم و اینها اصول اخلاق را تشکیل می‌دهند. بعد می‌پردازد به اینکه ملاک اخلاقی بودن، ارزشمند بودن یک کار چیست. اولاً اثبات می‌کند که کاری ارزش اخلاقی دارد که اختیاری باشد ناشی از اراده آزاد و انتخاب خود فاعل باشد، هیچگاه افعال جبری و اضطراری متصف به حسن و قبح نمی‌شود. ثانیاً می‌بایست این احکام، مطابق با وظیفه باشد. مطابق با قانون عقلی باشد. اگر کاری بر خلاف قوانین عقلی از انسان سر بزند این هم ارزش اخلاقی نخواهد داشت. یعنی ارزش مثبت ندارد. ولی تنها موافقت با وظیفه و تکلیف برای ارزش اخلاقی کافی نیست، بلکه علاوه بر آن باید ناشی از اراده احترام به قانون باشد، یعنی انگیزه انسان برای انجام کار اختیاری موافق قانون فقط اطاعت از قانون باشد. و این مهم‌ترین چیزی است که کانت به آن توجه پیدا کرده و از بسیاری از مکتبهای اخلاقی متمایزش می‌کند و می‌گوید: اگر هر کار خوبی را انجام دهید به داعی تمایلات شخصی و بهترین خدمات اجتماعی را انجام دهید ولی به خاطر نفع شخصی این ارزش اخلاقی ندارد حالا چه عاطفه مادری باشد یا عواطف دیگر. دوستی برای دوستش خدمت می‌کند فقط به خاطر اینکه او را دوست دارد. این ارزش اخلاقی ندارد پا را بالاتر می‌گذارد و می‌گوید حتی اگر کاری برای رسیدن به سعادت و یا کمالی انجام گیرد آن هم ارزش اخلاقی ندارد. حتی اگر کسی کاری را برای پاداش اخروی انجام دهد این هم فاقد ارزش اخلاقی است، این یک معامله‌ای است، کاری کرده و مزدی گرفته. تنها کاری ارزش اخلاقی دارد که بخاطر اینکه آن کار، وظیفه است انجام گیرد. پس برای اینکه کار متصف به حسن اخلاقی و فضیلت شود این عناصر باید در آن باشد. کار اختیاری باشد، موافق قانون باشد و با انگیزه احترام قانون و انجام وظیفه انجام گیرد.
«کانت» در بسیاری از کتابهایش روی این مسأله تکیه می‌کند که خیر اخلاقی تنها همین اراده خیر است. نقل کرده‌اند که بعضی از کتابهای اخلاقیش را اصلاً با این جمله شروع کرده که «کار نیکی نداریم جز اراده نیک» و همه کارها در سایه اراده‌ی خیر، ارزش پیدا می‌کند و خیر می‌شود. وقتی از او سئوال می‌شود که منظور از اراده‌ی خیر چیست؟ آیا یعنی اراده‌ای که خودش خیر است؟ می‌گوید: این یک حمل اولی است چیزی که خیر است خیر است. ضرورت به شرط محمول است و یا به قول غربیها «توتولوژی» است، «این همانی» است. می‌گوید نه، منظورم از اراده خیر یعنی اراده انجام وظیفه. پس باید کاری موافق قانون هم باشد و به انگیزه اطاعت قانون انجام گیرد تا متصف به حسن اخلاقی شود. خوب، آن وقت ممکن است سئوال شود که ما وظیفه خودمان را چگونه تشخیص دهیم؟ وظیفه چه چیز است؟ اینکه می‌گوئیم باید کار به نیت انجام وظیفه باشد وظیفه یعنی چه؟ می‌گوید وظیفه، چیزی است که هر انسانی درک می‌کند که تمام انسانها باید آن را انجام دهند. ما گاهی کاری انجام می‌دهیم، ولی دوست نداریم دیگران اینجور انجام دهند. این معلوم می‌شود که ناشی از انگیزه‌ی شخصی است، ولی اگر کاری را انجام دهیم و دوست داشته باشیم که همه اینجور انجام دهند در واقع ما خودمان داریم قانونی را وضع می‌کنیم. می‌گوئیم همه انسانها باید اینجور رفتار کنند، همه باید راست بگویند. هم خودمان راست بگوئیم و هم دوست داشته باشیم که راست بگویند. معلوم می‌شود این، خیر اخلاقی است، یعنی این وظیفه است. اما نه اینکه هر کس راست می‌گوید این کار اخلاقی انجام داده، انگیزه راست گفتنش هم باید این باشد که راست گفتن وظیفه است. نه به خاطر منافعی که بر راست گفتن مترتب می‌شود. این منافع مترتب خواهد شد و به سعادت انسانی خواهد انجامید ولی فاعل نباید به قصد این غایات این کار را انجام دهد بلکه فقط بخاطر اینکه این کار، وظیفه است.
پس معیار کار اخلاقی یا معیار وظیفه‌ای که اگر به قصد انجام وظیفه به جا آورده شود ارزش اخلاقی خواهد داشت کلیت است یا به تعبیر خود «کانت» امر مطلق نه امر مشروط. می‌گوید باید راست گفت و نه تنها من باید راست بگویم که همه باید راست بگویند و نه تنها گاهی باید راست گفت که همیشه باید راست گفت. این می‌شود وظیفه. من نباید دزدی کنم و نه تنها من نباید دزدی کنم، هیچکس نباید دزدی کند. نه تنها در یک زمان هیچکس نباید دزدی کند، همه مردم در هیچ حالی نباید دزدی کنند. این می‌شود وظیفه. این از کجا ناشی می‌شود؟ عقل درک می‌کند. عقل از کجا درک می‌کند؟ از بدیهیات عقل است، سئوال ندارد. چیزی است که خود عقل حسنش را درک می‌کند، مستند نیست در این حکم به چیزی ورای خود عقل عملی. نشانه‌اش هم کلیت و اطلاق آن است.

بررسی نظریه کانت

بر این نظریه انتقاداتی وارد شده که جنبه اصولی ندارد از جمله اینکه، طبق این تعریف، کار اخلاقی در عالم، خیلی کم خواهد بود. انسانهای شریفی هستند که کاملاً رعایت قانون می‌کنند و مردم به آنها احترام می‌گذارند و آنها را خوش اخلاق می‌دانند ولی اینجور نیست که کارهایشان فقط به خاطر انجام وظیفه باشد. انگیزه‌های مختلفی دارند پس نباید شما برای اینها ارزش قائل باشید. آیا در میلیونها نفر انسان، چند نفر پیدا می‌شود که فقط به خاطر انجام وظیفه کار کند و هیچ چشم داشتی نداشته باشد. حتی توجهی به پاداش اخروی هم نداشته باشد، این یک چیز نادری است. پس موضوع اخلاق شما منحصر می‌شود به یک سری افراد نادر در صورتی که فهم عرفی این نیست. وقتی می‌گویند اخلاق دو قسم است. اخلاق خوب و بد. بسیاری از مردم را دارای اخلاق خوب می‌دانند.
این یکی از انتقاداتی است که به کانت کرده‌اند، ولی انتقاد اصولی نیست. خوب، افراد کم باشد وقتی با دلیل برای شما اثبات می‌کنم که این کارها ارزشی ندارد حالا کم باشد یا زیاد، مسأله‌ای نیست. اگر گوهری خیلی گرانبها بود و کمیاب بود این کمیابی از ارزشش نمی‌کاهد. بله، اینجور کاری کم تحقق پیدا می‌کند ولی ارزش واقعی مال همینهاست فهم عمومی این نباشد ما سندی نداده‌ایم که همیشه مطابق فهم عمومی قضاوت کنیم. به هر حال، این انتقاد، انتقاد اصولی نیست.
انتقاد دیگری به کانت شده که در زمان خودش با او بحث کرده‌اند و آنطور که تاریخ فلسفه نشان می‌دهد شخصی به نام «بنیامین کونستان» که یک نویسنده فرانسوی بود با کانت ملاقات کرد و درباره نظریه اخلاقی او بحث کرد که شما می‌گوئی راست گفتن همیشه خوبست، و به عنوان فرد بارز فضائل اخلاقی شما مثال می‌زنی به راست گفتن. در صورتیکه ما می‌بینیم راست گفتن همیشه خوب نیست. اگر آدم راست بگوید و راست گفتن او موجب کشته شدن چندین انسان بی‌گناه شود، خوب نیست. اگر دشمنی درصدد پیدا کردن افراد بیگناهی است، خصومت شخصی دارد و می‌خواهد اینها را از روی ظلم به قتل برساند و از ما محل آنها را می‌پرسد، ما هم می‌دانیم اگر راست بگوئیم موجب قتل اینها می‌شویم و این خوب نیست. و به عبارت دیگر ما یک قاعده اخلاقی مطلق که در هر زمان و هر شرائطی کلیت داشته باشد یا نداریم یا بسیار کم است. و از میان این قواعد مطلقی که شما پیدا کرده‌اید می‌بینیم که این یکی کلیت ندارد.
کانت در جوابش گفت. ما باید راست بگوئیم، اگر خواستیم سخن بگوئیم باید راست بگوئیم حالا موجب قتل کسانی می‌شود گناهش گردن کسی است که موجب قتل می‌شود، ربطی به ما ندارد. ما کار خوبی کرده‌ایم که راست گفتیم، او کار بدی کرده که قتل نفس کرده، به هر حال، اصرار ورزید بر اینکه این قواعد اخلاقی کلیت دارد و در هیچ شرائطی قابل استثناء نیست.
باز ممکن است انتقادی شود که این با موازین مذهبی جور در نمی‌آید، مثلاً در اسلام چنین راست گفتنی جائز نیست و هر دروغ گفتنی بد نیست. آن دروغی که موجب اصلاح ذات البین باشد، خوبست و حتی گاهی واجب است. دروغی که موجب نجات انسانی بشود، آن دروغ خوبست، می‌بایست گفت. بالاتر، دروغی که موجب نجات مال محترمی باشد ولو مال غیر باشد خوب است و بایستی گفت. دست کم دروغ گفتن در این مورد اشکال اخلاقی ندارد. اگر واجب نباشد حرام هم نیست و می‌دانید که در روایات ما هست. مال التجاره‌ای را که می‌خواستند از آن، مالیات نامشروع بگیرند، امام (علیه السلام) می‌فرماید دروغ بگو و آن مال را نجات بده. حتی می‌فرماید قسم دروغ بخور، بیخود مال مردم را به دست سلاطین ظلم مده. پس دروغ گفتن از نظر مذهبی گاهی واجب است. گاهی جائز، راست گفتن گاهی حرام می‌شود و طبق موازین مذهبی نمی‌توانیم این نظریه را بپذیریم که قواعد اخلاقی دارای اطلاق و کلیت است.
ولی کانت می‌گوید من بحث عقلی می‌کنم، من مقید نیستم که هر چه می‌گویم موافق مذهب باشد. یا می‌گوید مذهب من این نیست. مثلاً می‌گوید برای من چنین چیزی ثابت نشده که در مسیحیت وظیفه چنین است.
به هر حال اینهم اشکالی اصولی نیست، بله، برای کسی که معتقد به مذهب اسلام باشد نمی‌تواند نظریه کانت را بپذیرد ولی باید به نظریه کانت جواب داد. باید روشن کرد که مبنای شما درست نیست طبق موازین عقلی که خودش می‌پذیرد و یا باید بپذیرد. منظورمان از غیر اصولی یعنی مبتنی بر مسائل عقلی و برهانی نیست. مبتنی بر مقدماتی است که ناشی از عقیده ما به دینی می‌شود و یا ناشی از فهم عرفی است. اینها را در یک بحث فلسفی و عقلی نمی‌شود مستند قرار داد. بله اگر از نظر فلسفی نتوانستیم نظریه کانت را رد کنیم نوبت می‌رسد به اینکه بگوئیم موازین مذهبی با این موافق نیست و موازین مذهبی مقدم است بر این استدلالی که احتمال خطا بودنش می‌رود. یعنی امر دائر می‌شود بین مظنون و مقطوع. آنچه از ناحیه وحی رسیده قطعی است اما آنچه او استدلال می‌کند احتمال خطا دارد.

انتقادات اصولی بر نظریه کانت

انتقادات اصولی که بر مذهب کانت وارد می‌شود اول درباره همان مبنای فلسفی اوست که می‌گوید ما یک سلسله احکام بدیهی عملی داریم که نه این احکام مربوط به عقل نظری است و نه مربوط است به تجربه، و متخذ از خارج نیست. احکامی است پیشین و ما تقدم و بدیهی.
این اشکال فی حد نفسه، یک اشکال مبنائی است که ما باید در فلسفه بنشینیم با کانت بحث کنیم که آیا ما احکام عقل عملی مستقل از تجربیات داریم یا نداریم؟ خوب پیداست که این بحث گسترده‌ای است و بسادگی نمی‌شود مسأله را حل کرد، ولی می‌توانیم یک مقداری تقریب به ذهن کنیم که احکام عقل عملی مستقل از نظریات نیست. به فرض اینکه ما یک احکامی داشته باشیم به صورت احکام عملی که نوعاً تباین داشته باشد با احکام نظری و دو سنخ باشد. در عین حال نمی‌توانیم بگوئیم اینها بطور کلی بی‌نیاز از احکام نظری است. برای نمونه می‌گوئیم عام‌ترین قانون اخلاقی که شما می‌گوئید عقل عملی به صورت بدیهی درک می‌کند حسن عدالت است. اگر در حسن صدق تشکیک کنیم که می‌کنیم (در اطلاق آن) اما در حسن عدل هیچکس تشکیک نکرده و همینطور در قبح ظلم. عدل، مطلقاً خوبست و ظلم مطلقاً بد است برای هر کسی، در هر زمانی، در هر شرائطی. خوب، حالا همین را بررسی می‌کنیم. می‌گوئیم عدلی که ما می‌فهمیم حسن دارد یعنی چه؟ این عدالتی که همه از آن دم می‌زنند و یکی از احکام بدیهی عقل عملی شمرده می‌شود و استثناء ناپذیر است، این یعنی چه؟ بهترین تفسیری که برای «عدل» شده این است که: «حق هر کسی به او داده شود» البته اگر بخواهم در این زمینه بحث کنم باز بحث گسترده است. بعضی گفته‌اند که عدل، به معنای تساوی است. یعنی همه را به یک چشم نگاه کردن، همه را یک جور قرار دادن، با همه کس یک جور رفتار کردن. این تعریف صحیح نیست و در جای خودش اثبات شده. بهترین تعریفی که برای عدل شده این است. «اعطاء کل ذی حق حقه» یا «اعطاء کل احد مایستحقه» خوب، سئوال می‌کنیم حق یعنی چه؟ اینکه حق هر کسی را به او بدهند، حق هر کسی چیست؟ آیا طبق یک قانون وضعی است که یک کسی بگوید حق این است. خوب اینکه یک معیار کلی پیدا نمی‌کند یک کسی می‌گوید حق این است دیگری می‌گوید حق آن است. در هر قانونی هر چه وضع می‌کنند می‌گویند حقوق اشخاص تعیین شده. ظالمانه‌ترین قانون هم در مفادش این است که حق اشخاص این است. پس این حق از کجا معلوم می‌شود؟ معیارش چیست؟ بهترین تعریفی که برای حق می‌شود این است که: حق چیزی است که طبق عدالت باشد. حق، اعتباری است که ناشی از قانونی می‌شود که آن قانون مطابق عدل باشد ملاحظه می‌فرمائید که مطلب «دور» شد. عدل چیست؟ آن که حق هر کسی را به او بدهند. حق چیست؟ اینکه مطابق با عدل باشد. این همان است که فرنگیها به آن می‌گویند «توتولوژی» عدل یعنی دادن حق هر کسی مطابق با عدل. این چیزی را افاده نمی‌کند. آن را که ما می‌فهمیم که عدل خوبست و همه می‌فهمند چه چیز را می‌فهمند؟ چه معیاری دارد؟ اسلام می‌گوید ارث مرد دو برابر ارث زن است این عدل است یا ظلم؟ عدل، دادن حق هر کسی است ولی حق هر کس چگونه معلوم می‌شود؟ تا ما یک موازین نظری نداشته باشیم و هر کسی را نشناسیم که چه چیز دارد، چه موقعیتی دارد و چه جور ساخته شده و کمالش چیست و نقش او در جامعه چیست و... حقی تعیین نمی‌شود. یعنی ما وقتی می‌توانیم تعریفی برای حق و عدل بکنیم که مبتنی بر دور نباشد و تنها از راه مفاهیم عقل عملی بدست نیاید، مبتنی باشد بر یک حقائق دیگری، حقیقتهای نظری. وقتی می‌خواهیم ببینیم حق زن آیا این است که نصف مرد ارث ببرد یا نه؟ باید ببینیم زن چه جور موجودی است. واقعیات خارجی زن را باید دید. تفاوتش را با مرد باید دید، چه تفاوتهای واقعی و عینی دارد. نقش زن و مرد را در جامعه باید سنجید. تا اینها را ما نسنجیم حقی تعیین نمی‌شود. یعنی مفاهیم عقل عمل مبتنی است بر شناختهای نظری. تا حقائق عینی را نشناسیم نمی‌توانیم مفهومی برای قضایای عقل عملی به دست آوریم که منتهی به دور نشود. حتی اگر عدالت را به تساوی تعریف کنیم. تساوی چه جور مفهومی است؟ تساوی یا در عدد به کار می‌رود که معنای معروفش مماثلت در کمیت است. اینکه یک مفهوم نظری است و ربطی به عقل عملی ندارد. اگر مطلق مشابهت را بگیریم باز هم یک مفهوم نظری است. پس ما مفاهیم عملی مستقل از مفاهیم نظری نداریم. احکام عقل عملی مستقل از نظریات هم نداریم.
در همین موردی که بین کانت و کونستان بحث واقع شده بود، کلید حلش در همین جاست. کانت می‌گفت که عقل بالبداهه درک می‌کند که راست گفتن خوبست. باید راست گفت. در این حکمش هم استناد به هیچ واقعیتی اعم از عقل نظری و تجربی نمی‌کند. خود به خود این را درک می‌کند، آن وقت گیر می‌کرد در مواردی که راست گفتن موجب قتل نفس می‌شود و برای اینکه نرخش نشکند می‌گوید در آنجا هم باید راست گفت. ولی این را همه می‌فهمند. اگر ما هم عقل داریم و شما مدعی هستید که احکام عقل عملی را همه کس می‌فهمد به بداهت عقل خودشان، خوب ما می‌فهمیم که اینجا نباید راست گفت. شما که می‌گویید هر انسانی حسن راست گفتن را بطور کلی می‌فهمد ما هم انسان هستیم و می‌فهمیم که چنین نباید تعمیم داد. سرّش هم این است که حسن راست گفتن یک حکم مستقل از احکام نظری و تجربی نیست. حسن راست گفتن در رابطه با نتیجه آن است. راستی که منتهی به مصالح جامعه شود خوبست و راستی که منتهی به مفاسد اجتماعی شود بد است. پس ما باید مصالح و مفاسد را بشناسیم تا ببینیم اگر کاری منتهی به مصلحت شد بگوئیم خوبست و اگر منتهی به مفسده شد بگوئیم بد است و مصالح و مفاسد، امور واقعی هستند که با عقل نظری شناخته می‌شوند. سرّ اینکه راست گفتنی که موجب قتل نفس می‌شود بد است این است که بر آن، مفسده مترتب می‌شود. پس می‌فهمیم راست از آن جهتی که موجب مصلحت است خوبست، یعنی در رابطه با غایت. باید ببینیم چه نتیجه عینی بر این مترتب می‌شود. تا رابطه فعل را با غایتش در نظر نگیریم نمی‌شود حکم کرد که خوبست یا بد. پس می‌بینیم این مثالی که اینقدر کانت روی آن اصرار دارد، مستقل از نظریات و تجربیات نیست. یک چیزی نیست که به طور اطلاق و کلیت همه عقول انسانها درک کنند و فتوی دهند که هر انسانی در هر شرائطی باید راست بگوید. چنین چیزی نیست. عدل را هم که دیدیم بطور اطلاق همه می‌گویند چون به حمل اولی است، ضرورت به شرط محمول است. اما کلام، در مصداق عدل است؛ کانت مدعی است که در اینجاها هم هر انسانی یک درک بدیهی دارد که می‌فهمد که این کار را باید انجام داد. دزدی نباید کرد چون ظلم است، این را همه می‌فهمند. جالب این است که در بیانات خود کانت ناخودآگاه استناد به احکام عقل نظری و حتی تجربه شده. می‌گوید اگر کسی فکر کند که در بعضی جاها دروغ گفتن خوبست، چون موجب منفعتی برای او می‌شود از او می‌پرسیم اگر همه دروغ بگویند خوبست؟ می‌گوید نه، خوب نیست. چرا؟ می‌گوید چون زندگی به هم می‌خورد دیگر هیچکس به هیچکس نمی‌تواند اعتماد کند. موجب تباهی جامعه می‌شود. در همین جا باید دست آقای کانت را گرفت و گفت: اندکی تأمل بفرمائید. شما گفتید قبح دروغ یک امر بدیهی است و خود عقل عملی اینرا درک می‌کند. پس چرا استدلال می‌کنید به یک واقعیت تجربی؟ یا دست کم به یک واقعیت نظری بر فرض که تجربی هم نباشد (که هست)؟ شما استناد می‌کنید به اینکه جامعه تباه می‌شود و لذا نباید دروغ گفت. پس حتی در خود کلمات کانت شواهدی هست بر اینکه این احکام عقل عملی که به گمان ایشان مستقل از نظریات و تجربه صادر می‌شود شواهدی هست که مستقل نیست. بلکه مستند به احکام نظری و تجربی است.
پس این اشکال مبنائی بود که آیا احکام عملی مستقل از نظری داریم یا نه. و دست کم می‌توانیم بگوئیم این مثالهائی که خود کانت می‌زند مستند به احکام نظری و تجربی است. و از این مثالها روشن‌تر در اخلاق نیست. و شاید بشود ادعا کرد که مجموعه مسائلی که کانت در اخلاق بعنوان یک قواعد کلی اخلاقی مطرح کرده از همین چند قاعده‌ای که خودش ذکر کرده تجاوز نمی‌کند.
بعد می‌آئیم سراغ اینکه «باید کار اخلاقی مطابق با تکلیف باشد» می‌گوئیم تکلیف یعنی چه؟ وظیفه یعنی چه؟ این چه جور مفهومی است؟ از کجا پدید آمده؟ می‌گوید اینها از مفاهیم بدیهی عقل عملی است. هم تصوراً بدیهی هستند و هم تصدیق لزوم آن بدیهی است، که باید طبق وظیفه رفتار کرد.
عرض می‌کنیم آنچه بدیهی است همان قضیه «این همانی» است. معنی وظیفه این است که یعنی باید این کار را کرد. خوب وقتی این را موضوع قرار دادیم محمولش هم همین است. موضوع قضیه «وظیفه» است وظیفه یعنی «چیزی که باید انجام داد» طبعاً محمولش هم این است که باید به آن عمل کرد. اما وظیفه چیست؟ این چیزی بدست ما نمی‌دهد. چیزی را که باید کرد، باید کرد. کلام در این است که این وظیفه از کجا پیدا می‌شود. تا رابطه‌ای بین دو موجود در نظر بگیرید که اینها نسبت بهم محدودیتهائی می‌بایست در عمل داشته باشند و یا به تعبیر دیگری. باید اراده دیگری را در نظر بگیرند، خودسرانه کار نکنند. تا یک چنین موردی در نظر گرفته نشود مفهوم وظیفه پدید نمی‌آید. اگر بر فرض محال فرض شود در عالم هستی فقط و فقط یک انسان است و بس، به عبارت دیگر توجهمان را معطوف انسان کنیم و از همه چیز صرف نظر کنیم. این وظیفه برای او یعنی چه؟ چه وظیفه‌ای دارد؟ در برابر چه کسی؟ مسئولیتش چیست؟ نه وظیفه‌ای مطرح است و نه مسئولیتی. یا باید خدائی فرض کنیم که انسان در مقابل او تکلیفی داشته باشد، یعنی خواست او را باید رعایت کند یا باید دست کم انسان دیگری در نظر بگیریم و آن وقت ببینیم این انسان باید خواست آن موجود را در نظر بگیرد. حال چرا؟ آن در رابطه با تصدیقش هست. اما مفهوم قضیه از کجا پیدا می‌شود؟ پس می‌بینیم مفهوم وظیفه هم بدون در نظر گرفتن واقعیات اصلاً پیدا نمی‌شود. مفهومی اعتباری هست ولی بیخودی پیدا نمی‌شود. باید واقعیاتی باشد این واقعیات با همدیگر سنجیده شود و در یک شرائط خاصی این مفهوم انتزاع شود. والا اگر یک موجود باشد و یک موجود، برای انسان وظیفه معنی ندارد یا یک موجود را در نظر بگیریم صرف نظر از روابطش با اشیاء دیگر برای او وظیفه‌ای مطرح نمی‌شود. پس حتماً برای پیدایش وظیفه باید دو موجود را در نظر بگیریم و رابطه‌ای بین اینها لحاظ کنیم، آن وقت مفهوم وظیفه به وجود می‌آید. پس مفهوم تصوری وظیفه بدون واقعیات به وجود نمی‌آید.
اما تصدیق آن. ما موظفیم که کاری را انجام دهیم. چرا موظفیم؟ آیا همینجوری عقل درک می‌کند که انسان موظف است که کارهائی انجام دهد؟ گاهی در بحثهای خودمانی هم، بحثهای میان نویسندگان و گویندگان مسلمان تکیه می‌کنند روی اینکه «انسان درک می‌کند که مسئول است» کانه این یک مسأله بدیهی است که با علم حضوری درک می‌شود من خود را که می‌بینم درک می‌کنم که مسئولم. ولی مطلب چنین نیست. تا من ندانم خدائی هست احساس مسئولیتی نمی‌کنم، دست کم تا انسانهای دیگری نباشند که من از آنها بهره‌ای برده باشم احساس مسئولیتی نمی‌کنم. مسئولیت که یک امر عینی در وجود من نیست که با علم حضوری یافت شود. مسئولیت یک مفهوم اعتباری است در رابطه با یک موجود دیگر مطرح می‌شود. آن موجود را باید بشناسیم، قبول داشته باشم که هست و با من رابطه‌ای دارد. آن وقت مسأله مسئولیت مطرح می‌شود. بعضی از این طرف را می‌گویند، می‌گویند ما می‌فهمیم که مسئولیم و بعد می‌فهمیم پس خدائی هست که در برابر او مسئولیم، نه اینجوری نیست. تا خدا را اثبات نکنیم مسئولیتی در برابر او مطرح نمی‌شود و به قول آنان که مسئولیت را در قبال جامعه می‌دانند تا جامعه‌ای نباشد مسئولیتی مطرح نمی‌شود. به هر حال تصدیق به اینکه انسان وظیفه و تکلیف و مسئولیت دارد متوقف بر حقائقی است که باید آنها را از نقطه نظر نظری به عنوان یک واقعیتهای موجود درک کند و آن وقت این مفهوم به وجود آید. این بهترین دلیل است بر اینکه بین مفاهیم عملی و نظری رابطه‌ای هست برمی‌گردد به همان مسأله معروف رابطه جهان بینی و ایدئولوژی. که از مسائل مادر در بسیاری از علوم است ولی متأسفانه حق این مسأله ادا نشده است. باید در فرصتی مناسب به این مسأله اهتمام کنیم و تحقیق کنیم و کاملاً آنرا روشن کنیم و جهات ابهامش را حل کنیم تا هر جا وارد می‌شویم گیر نباشیم. پس مسأله تکلیف هم تصوراً و هم تصدیقاً مبتنی است بر نظریاتی، اینجور نیست که عقل خودش این مفهوم را ابتداء بدون توجه به حقایق درک کند و بعد تصدیق کند. اینهم اشکال دوم ریشه‌ای بر مبانی کانت.
اما مسأله‌ی مهم اینست که تنها مطابقت با تکلیف کافی نیست و نیت می‌خواهد. در این باره، در اصل مطالب کاملاً موفقیم و یکی از خلأهائی که در سایر نظریات اخلاقی وجود دارد در نظریه کانت وجود ندارد یعنی توجه به نیت. تأثیر نیت در ارزش کار. همه بحثهائی که در اخلاق شده همه راجع به حسن فعلی است، یعنی چه کاری فی حد نفسه خوبست، اما راجع به حسن فاعلی بحث نکرده‌اند. قوام حسن فاعلی به نیت است. و از این جهت این نقطه بسیار مثبتی است در فلسفه اخلاق کانت که روی نیت تکیه کرده. ولی کلام در این است که ایشان اصرار دارد که نیت ارزشمند، نیت انجام وظیفه است فقط. نیت احترام قانون. آنهم کدام قانون؟ آن که خود عقل می‌گوید. خود عقل وضع می‌کند. یعنی نیت اینکه من مطابق عقلم رفتار کنم چون خودم می‌فهمم که این کار را باید کرد، کار را انجام دهم. اختلاف ما در اینجاست که آیا چنین چیزی ضرورت دارد و اگر نبود کار از ارزش اخلاقی ساقط می‌شود یا نه.
برای حل این مسأله یک بحث تفصیلی می‌خواهد در حقیقت نیت و کیفیت پیدایش آن و تأثیر در ارزش اخلاقی که الان وقت بررسی آن نمانده. ولی چیزی که می‌توانیم بگوئیم این است که این نیت گزافی در انسان پیدا نمی‌شود. نیت به اصطلاح معروف توی آستین آدم نیست. بلکه پیدایش آن منوط به یک مقدماتی است. یک مبادی نفسانی خاصی می‌خواهد. این مبادی هر چه باشد (که ما در مقام تفسیرش نیستیم) مبتنی بر یک شناختهای واقعی است. یعنی مبتنی است بر احکام عقل نظری و عندالتحلیل روشن خواهد شد که اینکه من می‌خواهم طبق وظیفه‌ام عمل کنم مال این است که این را برای خود کمالی می‌دانم وقتی این نیت از آدم متمشی می‌شود که برای احترام قانون ارزش قائل باشد. نقل کلام می‌شود که این ارزش احترام قانون از کجا آمده اگر آنهم حکم اخلاقی است فیتسلسل. و اگر آن یک امر نظری است که فهوالمطلوب و آن امر نظری همین است که این را برای خود کمالی بداند. پس پشت سر این نیت، نیت دیگری است چون می‌خواهم به کمال برسم این نیت را می‌کنم و حال آنکه شما کمال را حذف کردید و گفتید حتی اگر برای رسیدن به کمال هم باشد ارزش اخلاقی ندارد.
منبع مقاله :
مصباح، محمدتقی؛ (1393)، فلسفه‌ اخلاق، تهران: اطلاعات، چاپ نهم