نویسنده: افضل السّادات حسینی




 

تفکّر چیست؟

تفکّر از جمله مسائلی است که از دیرباز همواره ذهن اندیشمندان را به خود مشغول داشته است، چرا که آنها واقف بودند، انسان فرهنگ و تمدن خویش را مدیون تفکّر است. این عقیده که نیروی تفکّر انسان است که او را از سایر موجودات متمایز می‌کند همواره مطرح بوده است. بنابراین از زمان سقراط و ارسطو تا زمان حال درباره‌ی تفکّر و ماهیّت و مراحل آن بحثهای زیادی به عمل آمده است.
از جمله پیشروانی که توجّه زیادی به تفکّر و ماهیّت آن نمود جان دیوئی(1) است. او در کتاب معروفِ «چگونه فکر می‌کنیم»(2) جریان تفکّر را شامل مراحلی می‌داند که دو مرحله ابتدایی و انتهایی و پنج مرحله‌ی میانی را در بر می‌گیرد. (1933)
مرحله اوّل یا ابتدایی، مرحله شک و ابهام است و آن زمانی است که انسان با یک موقعیت پیچیده روبه رو شده و درصدد یافتن پاسخی برای مسأله و مشکل ایجاد شده است.
مرحله‌ی انتهایی زمانی است که فرد از شک و ابهام درآمده و به نتیجه و جواب دست یافته است. برای رسیدن به این مرحله فرد باید مراحل دیگری را طی کند. از دیدگاه دیوئی تفکّر اساسی واقعی تنها با طی این مراحل ممکن است. این مراحل عبارتند از:

1- پیشنهاد:(3)

این مرحله پیشنهاد راه حلهای مختلفی است که ممکن است به جواب برسد. بنابراین در این مرحله هر گونه راه حلی به ذهن برسد. ارائه می‌گردد.

2- تعقّل:(4)

در این مرحله فرد به جمع آوری مدارک و شواهد مربوط به مسأله و نیز به بررسی راه حلهای مختلف پرداخته و درباره آن تفکّر می‌نماید.

3- فرضیه سازی:(5)

پس از تعقّل روی راه حلها فرد می‌تواند راه حل مناسبی که احتمال بیشتری دارد که به نتیجه برسد را انتخاب کند. به عبارتی برای مسأله موردنظر فرضیه‌ای تشکیل می‌دهد.

4- استدلال:(6)

در این مرحله فرضیه مورد بررسی قرار گرفته و با معیار استدلال مورد پذیرش واقع می‌گردد.

5- کاربرد:(7)

فرضیه مورد پذیرش در این مرحله به کار گرفته می‌شود و مورد آزمایش قرار می‌گیرد تا بتوان آن را اثبات نمود.
بعضی از محققان تفکّر را فرایندی می‌دانند که تجربه‌های گذشته‌ی فرد را سازمان می‌دهد مانند ویناک(8) که در کتاب روان شناسی تفکّر، تفکّر را چنین تعریف می‌کند:
«تفکّر سازمان دادن و تجدید سازمان در یادگیری گذشته جهت استفاده در موقعیت فعلی است.» (ص 4 و 1974)
ایسون(9) تفکّر را فرایندی رمزی درونی می‌داند که منجر به یک حوزه شناختی می‌گردد که نظام شناختی شخص متفکّر را تغییر می‌دهد.
از مطالعه آنچه گفته شد مشخص می‌شود این تعریفها در مفاهیم اصلی اشتراک دارند. و آن این که فرایند تفکّر در هر دو تعریف بر ترکیب یادگیری گذشته و اطلاعات فعلی مبتنی است.
سولسو(10) (1990)، این تعریفها را تکمیل کرده و معتقد است که تفکّر فرایندی است که از طریق آن یک بازنمایی ذهنی جدید به وسیله تبدیل اطلاعات و تعامل بین خصوصیات ذهنی، قضاوت، انتزاع، استدلال و حل مسأله ایجاد می‌گردد.

انواع و ابعاد تفکّر

درباره‌ی انواع و ابعاد تفکّر نظریات مختلفی وجود دارد، بعضی از متفکّران معتقد به فرایندهای مختلفی برای تفکّر هستند. مانند تفکّر منطقی، انتقادی، تفکّر خلاّق. آنها معتقدند: اینها سه فرایند متفاوتند در حالی که بعضی دیگر عقیده دارند فکر انواع متفاوتی ندارد و هر سه فرایند در حقیقت همان فکر عادی است.
گیلفورد(11) و دوبونو(12) از جمله پیشقدمانی هستند که به بحث درباره‌ی تفاوت انواع تفکّر می‌پردازند. گیلفورد تحت عنوان تفکّر واگرا و همگرا به تفکّر منطقی و خلاّق می‌پردازد. از نظر وی تفکّر همگرا همان استدلال یا تفکّر منطقی است که به دنبال یک جواب صحیح می‌گردد. در حالی که تفکّر واگرا یا تفکّر خلاّق به راه حلهای مختلفی برای یک مسأله توجّه می‌نماید. مهمترین ویژگیهای تفکّر واگرا عبارتند از:
1- اصالت (ابتکار) (13) 2- سیّالی (14) 3- انعطاف پذیری (15) 4- بسط (16)
دوبونو نیز تحت عنوان تفکّر جانبی(17) و تفکّر عمودی(18) به این مقوله پرداخته است. او در کتاب تفکّر جانبی به طور مفصل به بررسی تفاوتهای این دو نوع تفکّر می‌پردازد. او معتقد است که تفکّر عمودی موجب ایجاد قالبهای ذهنی و توسعه آن می‌شود، در حالی که تفکّر جانبی یا خلاّق ساختار این قالبها را تغییر داده و قالبهای جدیدی ایجاد می‌کند. (1986)
مهمترین تفاوتهای تفکّر منطقی و خلاّق از نظر دوبونو عبارت است از:

1- وسعت عمل

در تفکّر منطقی معمولاً سعی می‌کنیم با بررسی شقوق مختلف یک امر یا مسأله بهترین راه را برگزینیم و آن را ملاک عمل قرار دهیم. اما در تفکّر خلاّق، خود را به یک طریق محدود نکرده و درصدد آنیم راههای هر چه بیشتری برای یک مسأله بیابیم. و این امر حتی پس از یافتن راههای مناسب ادامه پیدا می‌کند.

2- مسیر و جهت عمل

در تفکّر منطقی جهت و مسیر مشخصی دنبال می‌گردد. در حالی که در تفکّر خلاّق نه تنها یک مسیر دنبال نمی‌گردد، بلکه راه و جهتهای مختلفی نیز ایجاد می‌گردد. به عبارت دیگر برای فرد در تفکّر منطفی روشن است چه می‌خواهد و از چه راهی می‌تواند به مقصود برسد، در حالی که در تفکّر خلاّق فرد جستجو می‌کند برای جستجو، تا بتواند تغییر و حرکتی ایجاد کند و تنها برای رسیدن به مقصود تلاش نمی‌کند.

3- توالی عمل

در تفکّر منطقی هر مرحله باید به دنبال مرحله بعد بیاید و مراحل به یکدیگر وابسته است. در حالی که در تفکّر خلاّق نیازی به توالی مراحل نیست و می‌توان از مرحله‌ای به مرحله‌ی بالاتر پرید و سپس بار دیگر مراحل باقی مانده را طی کرد.

4 - چگونگی برخورد با اشتباهات و مسائل نامربوط

در تفکّر منطقی تلاش می‌شود در هر قدم هیچ گونه اشتباهی رخ ندهد. در حالی که در تفکّر خلاّق امکان اشتباه نیز هست تا در نهایت به جواب درست دست یافت.
همچنین در تفکّر منطقی مسائل نامربوط کنار گذاشته می‌شود و تنها به آنچه به مسأله ارتباط دارد پرداخته می‌شود، در حالی که در تفکّر خلاّق به هر چیز به ظاهر بی‌ارتباط نیز توجه می‌شود، چون قرار نیست در یک قالب ماند.
در تفکّر منطقی راههایی انتخاب می‌شود که اطمینان باشد به جواب و نتیجه‌ای می‌رسد، در حالی که در تفکّر جانبی راههای نامطمئن نیز کشف می‌گردد، زیرا ممکن است این راهها به نتایج با ارزشی منتهی گردد. پس بهتر است که این راهها نیز شناخته شوند.
بطور کلی فکر منطقی از نظر دوبونو جنبه‌ی داوری کننده و ارزیابی کننده‌ی فکر است، یعنی مسائل تجزیه و تحلیل مقایسه و در نهایت انتخاب می‌گردند، در حالی که در بعد خلاّق مسائل تجسم پیش‌بینی ارائه می‌گردد. تفکّر منطقی با واقعیتهای موجود محدود می‌گردد، امّا تفکّر خلاّق پای در مسیر مجهولات می‌گذارد.
این دو جنبه می‌توانند در صورتی که جایگاه خویش را داشته باشند یکدیگر را تکمیل کنند. در حالی که اغلب جوامع سعی در تقویت و توسعه‌ی تفکّر منطقی می‌کنند و به پرورش تفکّر خلاّق توجه چندانی نمی‌شود، بنابراین توجّه محض به تفکّر منطقی باعث تضعیف قدرت تصور و خلاّقیت می‌شود.
مارزانو(19) و همکاران (1989) هر چند ضمن بحث از ابعاد تفکّر، تفکّر انتقادی و خلاّق را به عنوان یک بعد مطرح می‌کنند. امّا معتقدند این دو بعد در عین ارتباط، دو طریق متفاوت از هم هستند.
تفکّر انتقادی شامل گرایشها و استعدادهائی مانند تحلیل دقیق مسائل، توجه به نقطه نظرهای متفاوت و رسیدن به نتایج صحیح است، در حالی که تفکّر خلاّق عبارتست از تفکّر ابتکاری و مناسب.
علی رغم آن که اغلب متفکّران و متخصصان بین تفکّر واگرا و همگرا تفاوت قائلند، محققانی مانند وایزبرگ این نظریه را رد می‌کنند وایزبرگ مفاهیم تفکّر واگرا و جانبی را فرزند نبوغ می‌داند. در دیدگاه نبوغ، کارهای بزرگ خلاّق نتیجه به کارگیری تفکّر غیرمعمول افراد غیرمعمول است.
وایزبرگ (1993) معتقد است علی رغم آن‌که دیدگاه نبوغ برای هزاران سال وجود داشته است، امّا افسانه‌ای بیش نیست. تفکّر خلاّق ریشه‌ی محکمی در تجربه‌های گذشته دارد و افکاری که هر روز از آن استفاده می‌کنیم، منبع آن است.
بنابراین نظریات جدید مبتنی بر اندیشه‌های قدیم است. تفکّر فراسوی گذشته سیر می‌نماید و چیزی ورای آنچه تجربه کرده‌ایم وجود ندارد. خلاّقیت همانند انجام دادن امور عادی است.
وایزبرگ (1993) می‌گوید: مشکل است باور کنیم کارهای بزرگ هنری یا علمی یا تکنولوژی بتوانند نتیجه فرایند شناختی مشابهی مانند درست کردن شام باشند، چون شام درست کردن هیچ تازگی ندارد. در حالی که به نظر من همه‌ی رفتارهای ما تازگی دارد و می‌تواند داشته باشد. پس معمولاً فرایندهای فکری باید منجر به کارهای تازه و ارزشمند گردد. (حتی اگر سالاد شام باشد).
(ص 25-21)
در این جا سؤال مهمی که می‌توان مطرح کرد این است که اگر فرایندهای فکری که همه‌ی ما داریم پایه‌های تفکّر خلاّق است، چرا همه یکسان مولّد و مؤثّر نیستیم؟.
وایزبرگ می‌گوید: باید به تفاوتهای فردی توجه کنیم، همه‌ی ما کارهای بزرگ هنری، اختراعات بزرگ و اکتشافات علمی نداریم. تفاوت افراد معمولی با مبتکرین بر حسب سطوح مهارتها، انگیزه و دانش خاص آنهاست. البته مهارتها با کار، تلاش و مطالعه توسعه می‌یابد. بین انواع فعالیتهای خلاّق نیز تفاوتهایی هست، از جمله مهارتهای مربوط به فعّالیتهای خاصی که هر کدام از کارها نیاز به آن دارند است. مثلاً برای نقاش حافظه بصری یا حساسیت زیاد به رنگها اهمیت زیادی دارد.
(1993، ص 21-25)
تفکّر خلاّق را می‌توان با توانایی ورزشی مقایسه کرد، بدین معنی که توانایی ورزشی یک مهارت نیست، بلکه تعداد تواناییهای مختلف است. مثلاً یکی، دونده بزرگی است ولی ممکن است برای تنیس استعداد نداشته باشد، توانایی خلاّق نیز چنین است. بنابراین تولیدات جدید با فرایند معمولی رشد می‌یابد زمانی که شخص خاصی در یک موقعیت خاص قرارگیرد.
(وایزبرگ 1993)
با توّجه به آنچه گفته شد، ضروری به نظر می‌رسد درباره‌ی تفکّر و ابعاد آن بررسی بیشتری به عمل آید.
استرنبرگ (20) از جمله محققانی است که مطالعات وسیعی درباره‌ی تفکّر و هوش و تفکّر خلاّق داشته است. او تفکّر را یک جریان تعاملی می‌داند و معتقد است امکان ندارد ما بتوانیم به تواناییهای فکری بشر بدون توجه به زمینه و شرایطی که در آن عمل می‌کند و در حال تعامل است بپردازیم. زمینه‌هایی مانند شناخت، شخصیت، انگیزه و غیره. استرنبرگ ارتباط تفکّر و هوش را با دنیای درونی، تجربه و با دنیای بیرونی مورد بحث قرار می‌دهد.

دنیای درونی (21)

در این زمینه مساله فراشناخت مطرح می‌گردد که شامل سه مرحله اصلی است:
1- برنامه ریزی 2- نظارت 3- ارزیابی عملکرد شناختی
تفکّر از جمله تفکّر خلاّق منفک از این سه مرحله نیست در هر مرحله می‌توان به سه فرا جزء اشاره داشت:

1- تشخیص وجود مسأله:

حساسیت داشتن به مسائل یک مرحله اساسی در تفکّر است به خصوص در تفکّر خلاّق.
بسیاری از صاحبنظران معتقدند که افراد خلاّق نه تنها حل کنندگان خوب مسأله هستند، بلکه یابندگان مسأله نیز هستند. آنها مسائل را خوب می‌شناسند و در حقیقت قدرت تشخیص خوبی در مسائل دارند.

2- تعریف مسأله:

تعریف مسأله مستلزم این است که مسأله را در ساختاری قرار دهیم که آن را معنی دار و قابل حل بسازد.

3 - ساختار بندی یک راهبرد و عرضه‌ی ذهنی راه حل:

بعضی مسائل با ترکیب راهها حل می‌شوند. اغلب این راهها خلاّقتر از بقیه هستند.
استرنبرگ علاوه بر این به سه فعالیت کسب دانش که با جریان تفکّر خلاّق مربوط است، اشاره دارد:

الف - رمزگذاری انتخابی:

که عناصر مربوط و یا اساسی در زمینه اطلاعات جدید را تعیین می‌کند.

ب - ترکیب انتخابی:

که اطلاعات را به شکل جدید و منحصر به فرد سازماندهی می‌کند.

ج - مقایسه انتخابی:

که روند ایجاد ارتباط بین اطلاعات جدید با اطلاعات قبلی در حافظه بلندمدّت است.

تجربه (22)

عناصر فکر و هوش در مسائل در سطوح متنوع تجربه به کار گرفته شده و بر حسب کارها و موقعیتهایی که کلاً غیر مشابه و کارها و موقعیتها که کاملاً مشابه هستند درجه بندی می‌شود.
تفکّر خلاّق در هر دو موقعیت نقش دارد. هم موقعی که به مسائل قدیمی و مشابه به روشی نو بنگریم وهم موقعی که به مسائل نو و غیر مشابه به روشی قدیمی، یعنی وقتی فرد به فکر می‌افتد چگونه آنچه را می‌دانسته در موقعیت تازه با یک نوع کار تازه به کار گیرد.
وقتی شخصی با چیزی کاملاً متفاوت از آنچه قبلاً می‌دانسته مواجه شود، فرصتی دارد که برای حل مسأله از راه خلاّق خاصی استفاده کند. در زمان اخیر دانشمندان شناختی، تأکید زیادی بر نقش دانش در تفکّر نموده‌اند. (رس (23) وکلاسر(24) 1982)
[نقل از استرنبرگ 1989]
این غیر ممکن است که کسی عقاید جدیدی درباره‌ی چیزی داشته باشد بدون این که از آن چیزی بداند. نیاز به دانش در تمام مراحل خلاّقیت محسوس است. امّا دانش زیاد نیز می‌تواند خطرناک باشد. زیرا اشراف به همه جنبه‌های مسأله مانع آن است که ورای نظریات و انگاره‌های موجود به آن نگاه کرد. بنابراین اغلب کارهای خلاّق به وسیله افرادی که با آن رشته تازه آشنا بودند و اطلاعات نسبی داشتند، به وجود آمده است.

دنیای بیرونی (25)

وظیفه هوش و فکر در رابطه با محیط روزانه سه دسته است: انطباق با محیط فعلی، شکل دهی محیط فعلی به محیط تازه انتخاب یک محیط فعلی به محیط تازه انتخاب یک محیط تازه.
تفکّر خلاّق بیشتر به شکل دهی محیط ارتباط دارد. متفکّران خلاّق بزرگ در رشته‌های مختلف، براساس مفهومی که خود از آن زمینه داشتند به آن رشته شکل دادند. به طور مثال همینگوی، پیکاسو، دیوئی. گاهی شکل دهنده حقیقتاً رشته‌های تازه‌ای خلق می‌کند. شکل دهی یک محیط به عنوان شکل تازه دادن، امکاناتی برای تفکّر خلاّق فراهم می‌آورد. اگر چه محیطها در وسعتی که بتوانند شکل بپذیرند، متفاوتند و از این رو حدودی که یکی می‌تواند خلاّقیت را از طریق شکل دهی تجربه کند متفاوت است.

سبکهای فکری

استرنبرگ (1986) به سبکهای فکری مختلفی که از فرضیه خود حکومتی (26) به عنوان شالوده روشهای فکری گرفته شده است، اشاره دارد. بر طبق این دیدگاه کسی که خود حکومتی فکری داشته باشد بالقوه خلاّقتر از دیگران است.
ویژگیهای خود حکومتی از پنج لحاظ قابل توجّه است.
کارکرد یا وظیفه: (27) قانونگذاری، اجرائی، قضاوتی
اشکال(28) حکومت: مستقل سلسله مراتب، حکومت متنفذین، بی‌قانونی
سطح: (29) کلی یا محلی
حوزه و میدان: درونی و بیرونی
یادگیری: محافظه کاری و پیشرفت‌گرایی

الف - کارکرد حکومت

در حکومت فکری، مانند حکومت اجتماعی سه قوه وجود دارد: در شیوه قانونگذاری افراد خودشان قوانین فکری را خلق می‌کنند و ترجیح می‌دهند مسائل از قبل ساخته و پرداخت نشده باشد. در شیوه‌های اجرایی، قوانین دنبال می‌گردد و ترجیح این است که مسائل از قبل ساخته شده و منظم باشد. در روش قضایی قوانین ارزیابی شده و مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرد. افراد خلاّق به روش قانونگذاری گرایش دارند. زیرا این روش فی‌النفسه خلاّق است.

ب - اشکال حکومت فکری

خلاّقیت ارتباط قوی‌ای با اشکال حکومت فکری ندارد با وجود این می‌تواند با شکل بی قانونی تا حدى منطبق باشد.

ج - سطوح فکری

کلی‌نگر، ترجیح می‌دهد مسائل رابزرگ ببیند و از جزئیات صرفنظر کند، بر عکس جزئی نگر که تمایل به جزئیات دارد. هر چند تمایل کلی نگر صرفاً برای خلاّقیت کافی نیست، امّا برای حل مسائل به طور خلاّق باید تصویر جامعی از مسائل داشته باشیم.

د - میدان و حوزه‌ی خود حکومتی

افراد با روش درونی کمتر حساسیّت اجتماعی دارند و متوجه درون خویش هستند، در حالی که افراد با روش بیرونی متّوجه بیرون خویش هستند و حساسیت اجتماعی دارند.
خلاّقیت هر دو حوزه بیرونی و درونی را در بر می‌گیرد، لکن حداقل بعضی برای ظهور خلاّقیت نیاز به حوزه‌ی درونی است، حتی در بحث با مردم.

هـ - یادگیری

افراد محافظه کار دوست دارند قوانین و دستورالعمل حفظ شود و حداقل تغییر ایجاد شود، زندگی و کارشان مشابه باشد، از موقعیتهای مبهم اجتناب می‌کنند. بر عکس افراد پیشرفت گرا دوست دارند ورای قوانین دستورالعمل‌های موجود عمل کنند. مایل به حداکثر تغییر هستند، عدم شباهت کار و زندگی را می‌طلبند و موقعیتهای مبهم را ترجیح می‌دهند. روشن است که برای خلاّقیت نیازمند روش پیشرفت‌گرا هستیم.
افراد محافظه کار معمولاً به راههای موجود توجّه می‌کنند، بنابراین امکان این که به راه حلهای خلاّق برای مسائل دست یابند کم است. در حالی که افراد خلاّق معمولاً از شرایط موجود ناراضی هستند و اصول و دستورالعمل‌های جدیدی را دنبال می‌نمایند. نتیجه آن که افراد خلاّق نه تنها به توانایی فکری خاصی نیازمندند، بلکه به سبکهای فکریی احتیاج دارند که این توانائیها را به طریق خلاّق هدایت کند. (1986)
در مجموع استرنبرگ (1994) معتقد است بین تفکّر منطقی و خلاّق تفاوت وجود دارد. از نظر او تفکّر منطقی شامل سه جزء یا مؤلفه است: عملکرد و کسب دانش، فرا مؤلّفه

عملکرد:

فرایند شناختی است که در حل مسأله شرکت دارد. ابتدا اطلاعات مربوط به مسأله در حافظه جای می‌گیرد آنگاه رابطه‌ای که در صورت مسأله وجود دارد بررسی و روابط سطح بالاتر برای حل مسأله ترسیم می‌گردد.

کسب دانش:

کار اصلی در این مؤلفه یادگیری اطلاعات جدید و حفظ آن در حافظه می‌باشد. ابتدا اطلاعات جدید مناسب از اطلاعات نامناسب تفکیک می‌شود آنگاه اطلاعات انتخاب شده کاملاً ترکیب می‌شوند و سپس اطلاعات به دست آمده در کنار اطلاعات موجود در حافظه قرار گرفته و بین دانش جدید با ساختارهای پیشین ارتباط برقرار می‌شود.

فرا مؤلفه:

هدایت دو مؤلفه قبل از طریق فرامؤلفه انجام می‌گیرد. از طریق فرامؤلفه شخص تصمیم می‌گیرد از کدام اجزای عملکرد یا چه ترکیبی از اطلاعات برای حل مسأله استفاده نماید.
استرنبرگ معتقد است تفاوت افراد در توانایی فکر ناشی از تفاوت آنها در این سه جنبه است. افرادی که توانایی بیشتری دارند معمولاً از پردازشهای مربوط به فرا مؤلفه بیشتر بهره می‌گیرند.
از دید استرنبرگ تفکّر خلاّق مبتنی بر یک رویکرد چند متغیری است. از نظر او فرد خلاّق در شش صفت کاملاً متمایز از افراد غیرخلاّق است این صفات عبارتند از: هوش، دانش، سبک شناختی، شخصیت، انگیزه و بافت محیطی.

هوش:

بر طبق نظر استرنبرگ هوش شامل بخشی از مجموعه فرایندهای ذهنی است که برای درون داد، انتقال و برون داد اطلاعات به کار گرفته می‌شود و شامل سه جزء است: اجزای فراشناختی که برای برنامه‌ریزی، نظارت، ارزیابی راهبردهای حل مسأله مورد استفاده قرار می‌گیرد. اجزای پیش عملکردی که برای حل مسأله و اجزا کسب دانش که برای یادگیری چگونگی حل مسأله به کار می‌روند. خلاّقیت این اجزاء را در موقعیتهای مشابه به روش جدیدی به کار می‌گیرد.

دانش:

دانش بخش اصلی از مواد خام برای فرایندهای عملیاتی هوش را فراهم می‌نماید. وجود دانش برای به وجود آمدن تولیدات خلاّق ضروری است.

سبک شناختی (فکری):

همان‌طور که قبلاً نیز در این مورد اشاره شد سبکهای محافظه کارانه، اجرایی مغایر با خلاّقیت است و سبکهای آزاد اندیش و قانونمندی در جهت تسهیل خلاّقیت عمل می‌کند.

شخصیت:

صفات شخصیتی بر منابع شناختی تأثیر مستقیم می‌گذارد و باعث می‌شود منابع بتوانند مؤثرتر عمل نمایند.
استرنبرگ بر پنج صفت خلاّق تأکید خاص دارد:
1- تحمل ابهام
2- پشتکار و مداومت (که باعث می‌شود از فرایندهای هوش و دانش به طور مکرر استفاده شود)
3- اراده
4- خطرپذیری
5- استقلال فردی

انگیزه:

انگیزه باعث علاقه‌مندی و تمرکز بر کار می‌گردد، بنابراین این عنصر می‌تواند نقش اساسی در خلاّقیت ایفا کند. برای ظهور کار خلاّق باید پاداش درونی وجود داشته باشد.

بافت محیطی:

محیط می‌تواند زمینه‌ای فراهم نماید تا افکار جدیدی تولید شود. محیط هم در برانگیختن افکار تازه و هم در ارزیابی آن تأثیر بسزایی دارد.
با توجه به آنچه گفته شد، می‌توان دریافت تفکّر خلاّق همان تفکّر واگرا نیست، بلکه مجموعه تواناییهای مختلف است. دیویس (1989) تعدادی از تواناییهایی را که با تفکّر خلاّق مرتبط می‌داند چنین بر می‌شمرد:
سیّالی، انعطاف، اصالت، بسطا، تصویر، ارزیابی، تجزیه و تحلیل، شهود، تفکّر منطقی، حساسیت به مسأله، تفکّر استعاری، استدلال، قیاسی، استدلال تمثیلی طبقه بندی مسأله، برنامه‌ریزی.
همان‌طور که ملاحظه می‌شود تنها چهار توانایی اول مربوط به تفکّر واگرا می‌باشد که قبلاً به عنوان عناصر اصلی تفکّر خلاّق مطرح می‌گردید. اما این ادعا دیگر صحیح به نظر نمی‌رسد. بنابراین باید به خلاّقیت همان گونه که استرنبرگ (1994) معتقد است به عنوان یک جریان و مجموعه‌ی تعاملی نگریست که تفکّر واگرا قسمتی از این مجموعه است.

پی‌نوشت‌ها:

1. Dewey, John
2. how we thinking
3. suggestion
4. intellectualization
5. hypothesis
6. reasoning
7. application
8. Villake
9. Eson
10. Solso
11. Guilford
12. Debono
13. originality
14. fluehcy
15. flexibility
16. elaboration
17. lateral thinking
18. vertical thinking
19. Marzano
20. Sterenberg
21. internal world
22. experience
23. RCSS
24. Claser
25. external world
26. self government
27. function
28. forms
29. Ievel

منبع مقاله :
حسینی، افضل السادات؛ (1342)، ماهیّت خلاقیّت و شیوه‌های پرورش آن، مشهد: انتشارات آستان قدس رضوی، چاپ پنجم