نان خون انفجار

نويسنده:محمد مهدي خالقي
گفتگو با علي سهيلي مسئول سابق بسيج دانشجويي مشهد

«سعادت» با من بود

سال 1358 بود. هرچه به محمد مي گفتم چرا درس نمي خواني، مي گفت آدم بايد يکسال در سال چهارم مردود شود تا پايه اش خوب قوي شود و کنکور راحت قبول شود. من قبول شدم و او در جا زد. سال 1359 که من جذب سپاه شدم، يک روز با هم رفتيم نتايج محمد را ببينيم؛ نوشته بود: محمد سعادتجو قبول، معدلش را نگاه کردم که 10 شده بود. گفتم معلوم است پايه ات خيلي قوي شده.....
محمد سال بعد با ارتش و به عنوان امدادگر رفت جبهه، مدتي بعد با دست ترکش خورده برگشت. گفت با خمپاره 60 مجروح شد... موقع رفتن من گفت: مواظب خمپاره 60 باش. چون تا آخرين لحظات که به زمين مي رسد، صدايي ندارد. خيلي فرصت نداري.
من توي عمليات بيت المقدس با خمپاره 60 مجروح شدم. نوبت محمد شد؛ رفت و با خمپاره 60 شهيد شد. اسم پايگاه محله مان را گذاشتيم شهيد محمد سعادتجو.

گزينش

با اينکه راه هاي ديگري مثل بنياد مستضعفان، اطلاعات، کميته و... داشتم، سپاه را انتخاب کردم. معرفم آقاي ملکي، مسئول پادگان سردادورسپاه وآقاي ابراهيم زاده مسئول بسيج بود. ولي به خاطر سوابق سياسي و حساسيت هاي مربوط به گروهک ها درا ول انقلاب يک تحقيقات محلي مفصل انجام دادند و بعد هم مصاحبه سختي را گذراندم. گفتند: شما با معرفتان اختلاف عقيده داريد! گفتم: همه ي آدم ها با هم اختلاف دارند. اين سؤال ها در سال 1359 کمه اين بحث ها جا افتاده نبود، خيلي عجيب بود. آخر سر هم گزينش مرا منوط به ارزيابي حين آموزش کردند؛ شايد مي خواسند يک طوري از شرم خلاص شوند.

شله در جبهه

يکي از دوستان که در بازار فرش فروش ها بود، گفت: فرش فروش هاي مشهد قرار است به مناسبت اربعين بروند جبهه و ده - بيست تا ديگ شله (1) بپزند. من و شهيد سعادتجو و چهل - پنجاه نفر ديگر با قطار رفتيم اهواز و ديگ هاي شله را هم با قطار برديم و يک جايي در حاشيه شهر مستقر شديم. بچه ها شروع کردند به کشتن گوسفندها و بعد پاچه گوسفند را سوراخ مي کردند و يک نفر شروع مي کرد فوت کردن. ما هم جوان بوديم و پر شر و شور. دور و بر را نگاه کردم، ديدم کنارمان يک تعميرگاه ماشين است. سريع رفتم و شيلنگ باد را گرفتم و شروع کردم تندتند گوسفندها را باد کردن. همه شروع به تعريف و تمجيد کردند. چند لحظه گذشت و ما سرمان گرم شد و يکي از گوسفندها بيش از اندازه باد شد هر چه خورده و نخورده بود، فواره زد بيرون. حاجي بازاري ها سروصدايشان درآمد و ما اين قضيه را بهانه کرديم و رفتيم سطح شهر. اهواز خالي از سکنه بود. خيلي بايد راه مي رفتيم تا يک آدم مي ديديم. آنجا اولين بار بود که سلاح هاي سنگين و مهمات را مي ديدم. شب برگشتيم و تا صبح کفچه زديم تا ديگ هاي شله ته نگيرد. فردا صبح سر اينکه چه کسي شله ها را ببرد، دعوا شد. همه مي خواستند بروند خط و بالاخره اين سعادت نصيب ما نشد.

من و حاج عبدالله

در بسيج شروع به برگزاري دوره هاي آموزشي تربيت مربي کرديم. محمد، برادرم اصول فلسفه و روش رئاليسم درس مي داد. آقاي زنجاني، جنبش مسلمانان مبارز و من، حزب توده را مي گفتم. بسيجي هاي فعال را که ديپلم داشتند ثبت نام مي کرديم. در آن دوره آقاي عبدالله ضابط هم شرکت مي کرد. بعد از تمام شدن دوره، آقا عبدالله پاسدار شد و همکار شديم. بعد از مدتي هم از سپاه بيرون رفت و در حوزه علميه مشغول درس شد و همزمان هم مي رفت جبهه. مرحوم ضابط آدم بسيار خلاقي بود و هميشه فکرهاي عجيبي داشت. خوش ذوق و خوش فکر بود زمان و نيازهاي آن را خوب تشخيص مي داد.

حساسيت ها در سپاه

آموزش ما با کلاس هاي عقيدتي شروع شد. آن زمان وضع مطالعه و اطلاعات جامعه شناختي پاسدارها خيلي بهتر از امروز بود. دوره هاي قبل از دوره آموزشي ما - دوره ي دهم -کوتاه تر بود، ولي اين دوره چهل روز طول کشيد. سي روز آموزش عقيدتي و نظامي داخل شهر و ده روز هم اردوي خارج شهر.
آن روزها همه ي پاسدارها را نمي فرستادند آموزش؛ در طول دوره هم ارزيابي هاي تحت آموزش داشتيم. اينها طول دوره با ما بودند و ما را ارزيابي مي کردند.
اين ارزيابي بجز سياسي، عقيدتي هم بود. مثلا نسبت به تفکرات «دکتر شريعتي» حساسيت زيادي بود يا نسبت به «مجمع احياء تفکرات شيعي» و شهيد ديالمه، حساسيت هايي وجود داشت و چون من کلاس ها و سخنراني هاي شهيد ديالمه را مي رفتم، نسبت به من حساس بودند.
در دوره هاي آموزشي رسم بر اين است که افراد صفر کيلومتر مثل ما شرکت کنيم؛ اما در آن دوره، افراد از نظر آموزش با هم خيلي متفاوت بودند و افراد قديمي و سطح بالايي مثل شهيد علي مرداني (کسي که بعدها تنگه چزابه را به نام او نامگذاري کردند) هم شرکت داشتند.

چريک هاي خشمگين

آن ده روز آموزش عملي بيرون شهر، خيلي سخت بود. ما در اردوگاه کوهستاني بوديم و گروه مقابلمان در باغ ميرزاي ناظر. ما به آنها شبيخون مي زديم؛ مي رفتيم چادرها و حتي آفتابه شان را با اسپري رنگ مي کرديم؛ يعني منهدمش کرده ايم.
در يکي از کمين ها که به دشمن فرضي زديم، من و آقاي قاآني اسير شديم. بچه ها خيلي بي رحمانه و جدي برخورد مي کردند.
اصلا نگاه نمي کردند طرف مقابل هم پاسدار است. يکي از بچه ها تعريف مي کرد که رفتيم درگير شديم. يکدفعه يکي با چوب به کمرم زد. فرياد کشيدم. برگشتم و چوب را گرفتم و با همان چوب کوبيدم توي سرش. سرش شکست. گفت آخ...
من هم گفتم: مرگ... حتي توي هواي سرد و با دست بسته بچه ها را مي انداختند توي آب. در آن دوره اگر کسي تجديد دوره مي شد، مرگ را جلوي چشم مي ديد. دست و پاي چند نفر در پرش از خودرو شکست. بعضي ها هم به خاطر شليک از فاصله ي کم با تير مشقي دچار سوختگي شدند. يکي ديگر از کساني که در آن دوره با ما در گروه کوهستان بود، شهيد بابانظر (نظر نژاد) بود. ايشان سن و جثه اش از ما بزرگ تر بود. يادم است وقتي راه مي افتاديم، فرياد مي زد: اوه... اووو... صف شکم داده؛ منظورش اين بود که صف کج شده است. او را که يکي از بزرگ ترين فرماندهان جنگ بود، بعدها شناختم.

زندگي در صف

بعد از آموزش، مدتي مرا فرستادند مالي. بعد که ديدم با روحيات من سازگار نيست، رفتم فرهنگي بسيج و تا آخر 1360 آنجا بودم. پيش از عمليات فتح المبين اعلام کردند جبهه نياز به نيرو دارد. من هم اعلام آمادگي کردم و 9 اسفند 60 عازم شدم.
آن موقع هنوز حتي تيپ تشکيل نشده بود و سپاه خراسان به شکل گرداني نيرو مي فرستاد. به ما گفتند يک آقايي به نام «برونسي» فرمانده گردان شماست. ما بچه هاي دوره آموزش، آنجا دوباره جمع شده بوديم؛ گلستاني، شهيد قرص زر، صولتي و...
توي راه آهن ديديم شهيد برونسي که آمد از همانجا فرياد زد: «اااي دايي (دايي، معاون شهيد برونسي بود) سرته کن...» ما جا خورديم. با هم گفتيم لااقل عقب گردي.... به راست راستي...!! بالاخره راه افتاديم و آنجا بحث شد که رويم يک فرمانده گردان جوان تر و چالاک تر پيدا کنيم که بتوانيم با او براي عمليات برويم. رفتيم پادگان امام حسين (ع) تهران و چند روز خيلي بد را گذرانديم. صف هاي چند صد نفري براي غذا، دستشويي، نماز و.... پنج - شش روز از عمرمان توي صف گذشت. آنجا نيروي زيادي جمع شده بود و اهواز هم جا نداشت. يادم است از همه طوايف و استان ها آمده بودند. مثلا آذربايجاني ها عزاداري هاي باشکوهي برگزار مي کردند. بعد از چند روز اعزام شديم و رفتيم لشکر 92 زرهي. ما توي اهواز اسممان را هيئت نفره گذاشتيم. آنجا شروع کرديم دنبال يک فرمانده عمليات جوان و سرحال گشتيم. نمي دانستيم که شهيد برونسي چه ييلي است براي خودش... رفتيم و گشتيم و شهيد صبوري، يکي از بچه هاي جوان و بلند قامت اهل فردوس را پيدا کرديم. گفتيم همين خوب است و با هيئيت هفت نفره رفتيم توي گردانش. نتيجه ي اين قضاوت ظاهري آن شد که شهيد برونسي با گردانش رفت عمليات فتح المبين و ما با صبوري رفتيم خط پدافندي چزابه!

مجروح کشي

مرحله دوم عمليات فتح المبين رفتيم جاده اهواز - خرمشهر و خط را از ارتش تحويل گرفتيم. هوا خيلي گرم بود. کنار جاده ارتشي ها تانک ها را رديف کرده بودند و خودشان رفته بودند زير تانک ها. ما مشغول سنگر کني شديم. يکدفعه سرم را بلند کردم ديدم سربازهاي عراقي در حال دويدن به سمت خاکريز سمت راست ما هستند. هيچ کس هم متوجه نبود. فرياد زدم و بچه ها را خبر کردم. آرپي جي زن را هم آماده کردم. آرپي جي زن ديگرمان دورتر بود. هر چه تلاش کردم صدايم را نشنيد. براي اينکه ديد پيدا کنم، آمدم عقب و از خاکريز دور شدم که يک خمپاره 60 خورد پشت سرم. يک لحظه احساس کردم چند سوزن خيلي سريع از چند جاي بدنم رد شد. 180 درجه چرخيدم و افتادم زمين. دو پا و دست و قفسه سينه ام ترکش خورده بود.
اگر بعد از مجروح شدن بيهوش مي شدي يا به هلي کوپتر مي رسيدي، خيلي خوش شانس بودي، و الا مي شدي مثل من. يکي دو تا از بچه ها آمدند بالاي سرم و شروع کردند به شوخي کردن و سربه سر گذاشتن. بعد هم انداختندم توي يک وانت و رسيديم به پست امدادي. پرستارها براي اينکه هوشياري مرا تست کنند فرياد مي زدند: عراقي.... عراقي را آوردند. من هم مي گفتم: نه من ايراني هستم.
خلاصه پانسمان کردند و با يک مجروح ديگر انداختندم توي آمبولانسي با يک راننده ناشي. ريه ام ترکش خورده بود و قل قل مي کرد و تنگي نفس داشتم. آمبولانس هم با سرعت زياد توي دشت و صحرا مي راند. گاهي وقت ها از شدت تکان ها از برانکارد مي افتادم پايين و دوباره مي رفتم روي برانکارد. آمبولانس هم راه را گم کره بود. بالاخره ساعت 10 شب رسيديم اهواز. مرا بردند اتاق عمل. تازه متوجه پيراهن سپاهي ام شدم که آرم سپاه را با جيب و خود لباس به هم دوخته بودم. يک شعري آن زمان ساخته بودند:

سپاهي عاشق يه آرم مخمل

بسيجي عاشق چتر منور...
توي اتاق عمل، در حالي که به هوش بودم، شروع کردند تا به کشيدن خون هاي ريه و بخيه و پانسمان و... تا رسيدند به دستم. پرستار گفت: اينجا را بايد سه تا آمپول بزنم و بعد سه تا بخيه... اگر مي خواهي همون سه تا بخيه را بزنم... گفتم: هر جور صلاح مي داني...
بلافاصله بعد از آن، مجروح ها را بردند فرودگاه. ما را قطار کرده بودند و با بوکسل مي کشيدند و مي بردند سمت هواپيما. توي هواپيما 130C هم از سقف شش - هفت تا برانکارد آويزان کرده بودند. حالا فکر کنيد اگر آن طبقه بالايي هوس دستشويي به سرش مي زد يا حالش به هم مي خورد براي ما پاييني ها چه اتفاقي مي افتاد!
هواپيما نشست توي يک فرودگاه تاريک. آمبولانس ها آمدند. هنوز نمي دانستم کجا هستيم. فقط از تکه بالاي شيشه آمبولانس صحنه هاي آشنايي مي ديدم. براي خودم نشانه گذاشتم. ديدم درست است. خلاصه، وقتي آمبولانس ايستاد، ديدم توي بيمارستان قائم مشهد توي بخش قلب و ريه هستم. تصميم گرفتم مجروح شدنم را مخفي کنم. اين در حالي بود که خانواده ام دو ماه و نيم بود که هيچ خبري از من نداشتند. چند روز بعد يکي از بچه هاي بسيج مرا شناخت و از طريق اين بنده خدا که قول داده بود به کسي چيزي نگويد، همه فهميدند. يادم هست کنار من يک ارتشي قطع نخاع بستري بود. طرف ديگرم هم يک نفر را آورده بودند که توي دعوا چاقو خورده بود. پدرم آمده بود ملاقات. از اين بنده خدا پرسيد: پسرم چي شده؟ او هم مي گفت: اين ضد انقلاب هاي مزدور ما را با چاقو زند. پدرم هم مي گفت: خدا لعنتشان کند.

کلک....

شهيد تميز، توي تهران پيله کرد که بايد برويم جماران؛ ما هم راضي شديم. رفتيم جماران، مقر شهيد رجايي، سراغ بچه هاي مشهدي محافظ امام. حال و احوال کرديم. گفتند: امروز ديدار نيست. خيلي جا خورديم. گفتيم: اين تميز بيخود ما را آورد. شب را خوابيديم. صبح فردا در حال راه افتادن بوديم که يکدفعه گفتند: همه برويد سمت حسينيه. بعد آنهايي که لباس داشتند، جلو و بقيه عقب ايستادند. ما هم هاج و واج مثل مردم عادي نشستيم. آن روز هفتم تير، سالگرد شهداي دفتر حزب بود. پيش از آمدن امام، يک روحاني بلند شد و گفت: همه توجه کنيد، امام در محضر خانواده شهدا صحبت نمي کنند. ما بايد کاري کنيم که امام صحبت کنند. من نقشه اي دارم که امام ان شاء الله صحبت خواهند کرد. نقشه اش را گفت. همه نشستيم. امام که از درآمدند، ما شروع کرديم: «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار!» امام هم با دستشان به ابراز احساسات ما پاسخ مي دادند. تا پنج بار شعار داديم، امام هم به وسط هاي راه رسيده بودند. ما هم طبق نقشه، همه با هم نشستيم. امام يکدفعه ديدند کسي شعار نمي دهد. يک نگاهي کردند، دستشان را پايين آوردند و رفتند روي صندلي شان. ما هم گفتيم خوب شد، کلکمان گرفت... يکدفعه صدايي بلند شد. سرها برگشت. ديديم آقا [مقام معظم رهبري] از گوشه مجلس بلند شدند و گفتند: امام در حضور خانواده شهدا صحبت نمي کنند. الان هم به خاطر اينکه تبعيض نباشد، به من امر کردند چند کلمه اي را خدمت شما باشم.

شهيدي با دمپايي

با تقاضاي آقاي نوريان - مسئول فعلي سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران - رفتم ستاد لشکر. آن روزها ما حدود بيست کيلومتري ايلام، مقري به نام «ظفر» و مقري هم به اسم «ششدار» داشتيم. ايلام يک شهر کردنشين با مردمي آرام و بسيار خوب بود. ما آنجا شلوار کردي مي پوشيديم و آرم هاي بغل ماشين ها را هم پاک کرده بوديم. فرمانده لشکر در ايلام، مرتضي قرباني - مسئول فعلي موزه دفاع مقدس بنياد حفظ آثار - بود. آن زمان، ستاد، بعضي وقت ها وظيفع عملياتي پيدا مي کرد. آقاي نوريان مرا فرستاد که چند گردان نيرو را به محل تک عراقي ها منتقل کنم. من با موتور، جلوي گردان مي رفتم. يکدفعه ديدم شهيد پليان جلوي يک عده سربازان ارتشي را گرفته (پليان عادت داشت هميشه با دمپايي راه مي رفت) و مي گويد نامردها اگر مي خواهيد عقب نشيني کنيد لااقل سلاحهاي تان را بگذاريد. سلاح هاي شان را گرفت و انداخت عقب تويوتا. پليان آدم عجيبي بود. يکبار گاز اشک آور به خوردش داده بودند. مي گفت تنها راه انتقام اين است که طرف را ببريم توي ارتفاعات منطقه رودخانه کنجان چم و بدون کفش و لباس ولش کنيم.

مديريت بسيجي

عراقي ها در قلاويزان مقاومت مي کردند. آقاي نوريان همه مسئوليت ها را در ستاد پل فلزي به من محول کرد و خودش رفت جلو قرارگاه تاکتيکي؛ يک مسئوليت خيلي سنگين که اگر کوچک ترين کوتاهي مي کردم ضربه بزرگي به کل عمليات مي خورد. وقتي آقاي نوريان برگشت، خيلي خوشحال بود، ولي من از دستش عصباني بودم. بهش پرخاش کردم که شما با چه جرأتي اين مسئوليت را انداختيد گردن من؟ ايشان هم مي خنديد و مي گفت: حالا طوري نشده. چرا عصباني هستي؟!
آقاي نوريان روح بزرگ داشت، تا جايي که توان داشت، مي دويد و کار مي کرد. ما بعد از نماز صبح تا ساعت 2 بعدازظهر کار مي کرديم. وقتي غذا را مي آوردند، واي به حال مان وقتي که مرغ بود. همه ما را با پنج - شش ماشين مي فرستاد که همه مقرها را چک کنيم که غذا به همه رسيده يا نه. يا اينکه مي گفت در يخدان شما نبايد هيچ چيزي باشد. اگر بچه ها در يخدان را باز کنند و ببينند پر از آبميوه و کمپوت است، مي گويند ما توي خط داريم چي مي کشيم و اينها چه وضعي دارند... مي گفت سهمتان را يا نگيريد و يا بلافاصله بخوريد. بعد گاهي وقت ها ديگر جسمش نمي کشيد؛ مي افتاد زير سرم. باز در همان حال مي گفت سرم را به دست چپش بزنند و با دست راست نامه ها را پاراف مي کرد.

نان و خون و انفجار

ستاد پل فلزي مرتب بمباران مي شد. يکبار از شدت انفجار در تانکر چند هزار ليتري بنزين پريد و بخار بنزين از تانکر بيرون مي زد. گوني هاي بغل تانکر هم آتش گرفته بود. در همين لحظه ماشين حمل نان رسيد و راننده از ماشين پياده شد که هواپيماهاي عراقي دوباره بمب ريختند و يک ترکش خورد به راننده و سرش قطع شد و نان ها پر از خون. سريع خودم را رساندم. خاک هاي ناشي از انفجار ريخته بود روي راننده و زياد ديده نمي شد. من نمي توانستم چيزي بگويم. چون اگر بچه ها جمع مي شدند و تانکر منفجر مي شد، تلفاتمان خيلي زياد مي شد. همين جا يکي از بچه ها رسيد و تانکر را ديد و شروع کرد به داد و بيداد کردن. يک عده هم جمع شدند. من گفتم: چرا بي خود داد و بيداد مي کني؟ طوري نشده، سريع بچه ها را متفرق کردم و با دو - سه نفر در تانکر را گذاشتيم و آتش گوني ها را خاموش کرديم. بعدها قسمتي از سر راننده پيدا شد که همانجا دفنش کردند و يادبودي هم برايش ساختند.

دندانپزشکي صحرايي

من حدود دو ماه در ستاد تيپ جوادالائمه (ع) با شهيد برونسي بودم. برونسي عجيب آدم نترسي بود. چند روزي بود دندان درد بدي گرفته بود، اما با همان حال هر شب با نيروهايش مي رفت پياده روي. يک روز ديدم شهيد برونسي با يک انبردست در حال کلنجار رفتن با دندانش است. گفتم: چکار مي کنيد؟ گفت: خيلي اذيت مي کند بايد يک طوري آرامش کنم... فکر کنم آخر هم دندان را کند و راحت شد.

چراغ خاموش... چراغ روشن

مرحله سوم عمليات والفجر 4 آقاي نوريان تماس گرفت که بقيه ي لشکر را بردار و بيا جلو. رفتيم پنجوين عراق مستقر شديم. آقاي نوريان گفت: مي روي مقر حاج همت و اين پيام را مي دهي. با موتور و چراغ خاموش راه افتادم. يکدفعه يک وانت تويوتا با سرعت از کنارم رد شد. هيچ کدام همديگر را نديده بوديم. اگر چراغ روشن مي رفتيم، عراقي مي زدند و با چراغ خاموش شاخ به شاخ مي زديم. تا اينکه آخر جنگ آقا محسن دستور داد همه با چراغ روشن روند. از اينجا به بعد فکر کنم تلفاتمان يک سوم شد. خلاصه پيام را دادم و برگشتم. يادم هست مرتضي قرباني از قرارگاه زنگ زده بود و مي خواست صحبت کند، ولي حاج همت و بعضي هاي ديگر نمي گذاشتند. صدايش توي تلفن مي آمد، مي گفت: حاجي... حاج همت اذيت نکن. دارم صحبت مي کنم.
بهمن 62 که برگشتيم، ديگر اجازه نمي دادند برگردم، مي گفتند: نيرو لازم نيست. من تا دو سال نرفتم.

تخليه تلفني

اسفند 1364 بعد از شروع والفجر 8 رسيدم منطقه و ما را دوباره فرستادند ستاد و هر چه اصرار کردم قبول نکردند که بروم قرارگاه عملياتي. البته هرطور بود خودم را رساندم فاو. من دو جا در جنگ احساس آتش خيلي شديد داشتم؛ يکي اينجا بود و ديگري کربلاي پنج. ماشين که توي جاده حرکت مي کرد، دو طرف را پشت سر هم مي کوبيدند. يک روز توي ستاد لشکر بودم که يک نفر تماس گرفت و گفت من از قرارگاه تماس مي گيرم. علي آقا - به آقاي شمخاني مي گفتيم علي آقا، به آقاي قاليباف برادر باقر و به محسن رضايي آقا محسن - مي خواهند بدانند شما چند تا گردان داريد؟ آنجا اين سؤال خيلي کليدي بود. چون عراقي ها مي فهميدند، اگر فشار بياورند ما کم مي آوريم يا نه. گفتم: زحمت بکشيد از خود برادر باقر سؤال کنيد. گفت: الآن جلسه تصميم گيري است. برادر باقر در دسترس نيستند. بايد همين الآن بگوييد. گفتم: نمي گويم. برخورد تندي کرد و گفت: پس با خودشان صحبت کنيد. نفر بعدي که گوشي را گرفت، سريع گفتم: ببخشيد شما؟ دستپاچه شد. در همين لحظه بچه هاي حفاظت اطلاعات رسيدند و گفتند از خارج است. گفتم: قبلا فهميده بودم و تماس قطع شد.
يک بار ديگر هم که معاون رزمي لشکر 5 نصر بودم، يک نفر تماس گرفت. فهميدم مشکوک است و شروع کردم به اطلاعات غلط دادن و حسابي گذاشتمش سر کار و دوباره بچه هاي حفاظت رسيدند و گفتند از خارج است. البته همان سال، نفر قبل از من را با تلفن تخليه اش کرده بودند. اين تخليه ها را سازمان مجاهدين انجام مي داد هنوز هم ادامه دارد.

بچه هاي بي پناه انقلاب

دفاع مقدس، عين جامعه و انقلاب و نظام بود و همه نقاط مثبت و منفي متصور در آنجا هم وجود داشت. ما بايد دفاع مقدس را با همه خطاها و اشتباه ها و گناه ها و خيلي واقعي تصوير کنيم تا افراد ديگر هم بگويند: ا...ما هم که مثل اينها هستيم.پس ما هم مي توانيم در اين راه باشيم. اگر جبهه را يک فضاي صد درصد اخلاقي و منزه تصور کنيم، الگوهاي بسيار ارزشمندي را از دسترس جامعه دور کرده ايم.

جنگ دروني

ما اهواز بوديم و قرار بود به سمت مريوان برويم. لشکر تجهيزاتش را با قطار فرستاد مراغه که از آنجا برويم عمليات سمت «الاغ لو» و «گردرش»، اما تجهيزات ده - پانزده روز در ايستگاه زير باران ماند و ما جاگير نمي آوريم. با يکي از پادگان هاي ارتش بيرون شهر هم صحبت شد، ولي موافقت نکردند. اينها هم به زور در پادگان را شکستند. خلاصه، کار خيلي بالا گرفت. يک بار از عقيدتي - سياسي آنجا تماس گرفتند: آقا اين بچه ها شما اتاق هاي ما را هم گرفته اند. گفتم: گوشي خدمتتان. بعد به آقاي قاليباف گفتم: خوب نيست همه را با خودمان دشمن کنيم. گفت: بگو اشکالي ندارد، خالي مي کنيم. من هم عذرخواهي کردم و جمله آقاي قاليباف را گفتم. بعدها يک هيئتي از ستاد کل نيروهاي مسلح آمد و حرف دو طرف را بررسي کرد. در نهايت قسمتي از پادگان را جدا کرد و به بچه هاي ما داد.

برادر قاآني

لشکر امام رضا (ع) رفته بود «بناب». آقاي قاآني - مسئول فعلي اطلاعات سپاه پاسداران کشور - با هماهنگي مقامات محلي، دو مدرسه را گرفته بود و بچه ها را توي آن مستقر کرده بود. قاآني آدم متواضع، آرام، ساکت و معنويي بود. اکثر مواقع هم مثل «شهيد فرومندي» لباس بسيجي مي پوشيد و روش هاي فرماندهي اش از نظر اخلاق و منش و رفتار، همه را شيفته کرده بود. بچه ها به خاطر خصلت هاي فکري او را قبول داشتند و با قلبشان از او تبعيت مي کردند. شنيدم وقتي ايشان براي گرفتن امکانات به قرارگاه رفته مسئول آنجا يک برگه سفيد امضا به ايشان مي دهد. آقاي قاآني هم مي نويسد: خواهشمند است سهميه ي لشکر نصر را به مسئول تدارکات تحويل دهيد. بعد از جنگ، جلسه، منزل يکي از بچه ها بوديم. هر کس يک جايش مجروح شده بود. يکي از بچه ها گفت: آخ... قربونتون برم با اين حالتون! يکي دست نداره يکي پا نداره ! آقاي قاآني هم که کمتر وارد اين بحث ها مي شد و خودش يک چشم و دستش آسيب ديده بود، گفت: اونم که همه چيز داره... مغز نداره.

يک آرزو

يکي از آرزوها و مثل هاي رايج بين بچه ها اين بود که کاش ما زمستان ها را جنوب باشيم و تابستان ها را غرب و عيدها را خانه... اتفاقا من هم زمستان غرب را تجربه کردم و هم تابستان جنوب را.

توجيه گران

همزمان با کربلاي 4 و 5 مرا فرستادند ستاد سلمان در جزيره مجنون. آنجا يک خط نسبتا آرام و تثبيت شده بود و ما گاهي وقت ها در يک خط چهار - پنج کيلومتري اصلا نيرو نداشتيم. شب ها با يکي از بچه ها تيربار را مي گذاشتيم روي تويوتا و از سه راه شهادت رگبار را مي گرفتيم و مي رفتيم سر خط. فقط کافي بود غواص هاي عراقي بيايند اين طرف و لب جاده سوار شوند و بروند اهواز.
آنجا عراقي ها نوک خاکريز L (ال) شکل، ما را از صبح تا شب با انواع سلاح ها مي زدند و صاف مي کردند و ما شب با «لوترک» - نوعي وسيله آبي - سنگ و کيسه شن مي برديم و آن را بالا مي آورديم.
يک بار توي جزيره شيمايي زدند. بچه هاي اطلاعات عميلات از ش.م.ر لباس گرفتند که ماده ي شيمايي را شناسايي کنند. بعد لباس هاي اينها را پس نمي دادند. مي گفتند: لازم داريم. من گفتم: اگر لازم داريد، توجيه شان کنيد. بعد يکي از بچه هاي اطلاعات رفته بود و در حال قدم زدن، هر چه به طرف گفته بود قانع نشده بود، تا رسيده بودند لب پد. بعد گفته بود خيلي خوب، همين جا توجيهت مي کنم و هلش داده بود توي آب. ا زآنجا توجيه ها شروع شد. مسئول مخابرات، مسئول اطلاعات و... را به اسم توجيه انداختند توي آب و «توجيه» شد يک فرهنگ. تا موقعي رسيدکه من ساکم را بستم و در حال رفتن بودم. بعدازظهر بود. همه دست به يکي کردند که اين (يعني من) همه را به جان همه انداخته، اگر نيندازيمش توي آب، آبرويمان مي رود. رفتم چند جا ظرف هاي آب را پر کردم و گذاشتم. يک سطل آب هم دست گرفتم و آمدم بيرون. اينها هم سطل هاي بزرگ غذا را آماده کرده بودند. کنارم يکي از بچه ها بود. يک نفر سطل آب را پاشيد. خودم را کنار کشيدم و سطل دستم را خالي کردم روي نفر کناري ام. گفت: چرا خيسم کردي؟ گفتم: تو نمي داني اينها توطئه کرده بودند که تو را خيس کنند. گفت: اا.... بينشان اختلاف افتاد و من فرار کردم. نزديک ماشين، گير آوردند. قيافه ي عصباني به خودم گرفتم و ضامن نارنجک را کشيدم. گفتم خون جلوي چشمهامو گرفته. هر کي بياد جلو نارنجکو مي اندازم. يک لحظه ترسيدند. من هم دويدم توي ماشين و همه درها را قفل کردم و بعد که ماشين راه افتاد ضامن نارنجک را سر جايش گذاشتم.

زندگي کرديم...

در دسته هاي ويژه يک گردان، خصوصا تخريب، حالت هاي معنوي عبادي و عرفاني شديدتر بود؛ چون همه به شهادت نزديک تر بودند. فضاي محيطي و دور و بري ها اين حالت را بوجود مي آوردند. البته ذهنيت ها و شرايط فردي هم خيلي مؤثر بود. شايد بهترين دوره زندگيمان که واقعا زندگي کرديم و لذت معنوي برديم، زمان جبهه بود. واقعا احساس مي کرديم فضا آن طوري است که پيامبر و ائمه (ع) ترويج کرده اند. البته اين فضاها را در اول جنگ خيلي بيشتر بود. چون افراد مشغوليتي جز اداي تکليف نداشتند.

پيشروي با نارنجک

سال 1366 قرار بود در يکي از عمليات هاي محدود، پد عراقي ها در جزيره مجنون را بگيرند. من همان شب رسيدم، آقاي قاليباف با يک نفر ديگر، بي سيم ها را آورده بودند بيرون اين سنگرهاي بتني هلالي شکل که ارتفاعش حدود چهار متر بود و من هم رفته بودم بالاي سنگر تا منطقه را ببينم. ما منتظر بوديم به محض اينکه بچه ها بي سيم زدند که به آن طرف رسيده اند، پي ام پي ها را بفرستيم و از آنها حمايت کنيم. اما هر چه منتظر مانديم خبري نشد و در گيري ها فروکش کرد. بعد فهميديم توي بي سيم ها و اسلحه هاي بچه ها آب رفته و کار نکرده است. آنها هم فقط با نارنجک پيشروي کرده بودند. بعد عراقي ها ديده بودند مثل اينکه هيچ کس تيراندازي نمي کند. شير شده بودند و آمده بودند جلو.

بي ريايي

آن زمان با اينکه فرماندهان از ما بزرگ تر بودند و ما برايشان احترام قائل بوديم، ولي مثل الآن رابطه ها خشک و متظاهرانه نبود. يک بار با بچه هاي ستاد از جمله آقاي قاليباف و ابراهيم زاده رفته بوديم حمام. آنجا شروع کرديم به شوخي کردن و روي هم آب ريختن. يکي از بچه ها را زير دوش گير آورديم و يک تشت آب سرد و بلافاصله يک تشت آب داغ ريختيم روي سرش. آقاي ابراهيم زاده گفت: برادر سهيلي! فکر نمي کنيد اسراف باشد. گفتم: نه حاج آقا، فکر کنيد فکر کنيد شير را يک کم بيشتر باز کرده ايد. بعد هم پاشويه را گرفتم و روي همه آب ريختم. وقتي همه رفتند و من آخر سر آمدم بيرون، بچه ها گفتند خدا بهت رحم کند. برادر باقر گفت: لباس هاي سهيلي رو برداريم و چراغ ها رو خاموش کنيم تا مجبور بشود همين طوري لشکر بيايد. بعد برادر باقر رفت سراغ کليد برق و تا آمد کليد را بزند، برق گرفتش و بعد پشيمان شد و لباس هايم را برنداشت.
يک بار هم با مسئول عقيدتي لشکر امام رضا (ع) رفته بوديم حمام، يک کاسه آب ريختم رويش. او هم مي خواست تلافي کند، گفتم: نکن، ضرر مي کني. همين کاسه را تحمل کن. گفت: نه مثلا چکار مي کني و ريخت. من هم رفتم پاشويه آخر و ده تا کاسه آب ريختم رويش. روز بعد جلوي لشکر بودم، ديدم يک نايلون دارو گرفته دستش و تندتند عطسه مي کند. گفت: خدا بگم چکارت کنه سهيلي. گفتم: حاج آقا من که تذکر دادم، مي خواستيد. همان يک کاسه را تحمل کنيد.

موريانه

تيرماه 1367 مشهد بودم. يکي از بچه ها تماس گرفت و گفت: ايران قطعنامه را پذيرفته است. گفتم: نه، من باور نمي کنم؛ تا بعدازظهر که ديدم خبر درست است، ولي خيلي برايم عجيب بود. اصلا آماده نبودم. ما اين قدر در آن فضا عجين شده بوديم که فکر نمي کرديم موقعي ما باشيم و جنگ نباشد. مثل اينکه تصور نمي کرديم ما باشيم و امام نباشد. دوباره آمدم جبهه. نيروي انساني گفت به کجا بفرستمت؟ گفتم: طرح و عمليات؛ يعني جايي که نه نيرو داشت و نه مسئول.
همان روزها رفته بودم پنج طبقه. پيش بچه هاي عقيدتي لشکر امام رضا (ع). خبر دادند يکي از افراد منتسب به يکي از جناح هاي سياسي کشور که وابستگي خانوادگي با يکي از مسئولان بلندپايه کشور دارد با دو نفر ديگر آمده اند. شب حدود ساعت 9 جلسه شروع شد و تعدادي از روحانيون و پاسدارها هم توي جلسه بودند. ايشان بحثي را درباره علل پذيرش قطعنامه شروع کرد و قسمتي از بحث هايي را که ما بعدها در نامه آقاي هاشمي ديديم، مطرح کرد؛ آن هم در يکي از مقرهاي سپاه و در حالي که هنوز مورد تهديد عراق بوديم.
يکي از روحانيون اعتراض کرد و ايشان هم تند جواب داد: شما لازم نيست تبليغات صدا و سيما را براي ما تکرار کنيد. و بعد هم نفر ديگر همراهش همين حرف ها را تکرار کرد. حالا وسط اين حرف ها يکي از بچه ها که فکر مي کرد نفر سوم، راننده اين دو نفر است، گير داده بود که اينها حرف هاي بدي مي زنند و درست نيست اين راننده اينجا باشد. گفتم: بابا اين راننده نيست. مسئول فلان سازمان مشهد است و...جلسه تا ساعت 2 شب طول کشيد و حرف هايي که براي دفاع مقدس از سم مهلک تر بود، زده شد.

پی نوشت:

1. نوعي آش که ماده اصلي تشکيل دهنده آن گوشت و جزو غذاهاي محلي مشهد است.

منبع: مجله ي امتداد