معبر

(ساعت حدود ده شب است. همه جا تاريک است و جز صداي شليک هاي سرگردان عراقي ها چيزي شنيده نمي شود، اما نه...! ستون، خيلي آرام در حال حرکت است؛ نفر جلو که مي نشيند، تو هم بايد بنشيني؛ نفر پشت سر تو هم و.... کل ستون مي نشيند! نشستن کمي طولاني مي شود.)
- چي شده برادر؟ چرا حرکت نمي کنيم؟
- بچه هاي تخريب مشغول باز کردن معبرند.
- پس حالا حالا ها مهمونيم ؟
- نمي دونم.
- مي گم اگه ستون حرکت کرد منو بيدار کن. من که گيج خوابم.
- بي مزه حالا وقت خوابه؟
(کمي جلو تر، داخل معبر )
- اخوي خوردني چي داري؟
- کوفت،گلوله داغ، مي خوري؟!
- بد اخلاق، حرف هاي اميد بخش بزن، گلوله داغ رو نگهدار برا همسايه (عراقي ها ) که نمي دونند چند دقيقه ديگه مهمون ناخونده دارند. من که الآن شوکولات هامو مي خورم تا اگه بلا - ملايي سرم اومد، دست شما نيفته.
(کمي جلوتر، داخل معبر )
- چي شده برادر؟ختم قرآن برداشتي؟
- نه داداش، دارم برات فاتحه مي خونم.
- پس منم شروع کنم. تو هم خوب آدمي بودي.
(سرستون، دو نفر از همه دنيا و هياهوهاش جدا، مشغول باز کردن انتهاي معبرند.عرض حرکتي ما داخل معبر،حدود يک متر است. سنگر کمين عراقي ها رو رد کرديم؛ بيچاره ها نمي دونند اجل هاي معلق دارند دور سرشون پر مي زنند. حدود 30 متري سيگر کمين عراقي ها، همه منتظرند تا دستور حرکت داده بشه. پيام، پشت پيام، گوش به گوش تا آخر ستون مي رسه. )
- برادر، ذکر خدا يادت نره!
- براي فرج امام زمان دعا کنيد!
- اينجا معبره، نزديک ترين نقطه به خدا.
- تا درگيري شروع شد بچه هاي عقبي تير اندازي نکنند.
(سکوت، سکوت، سکوت. حالا نفر اول ستون، سيد جلال، دقيقا زير سنگر عراقي ها، ضامن نارنجک رو کشيده و آماده پرتاب است. بي سيم چي گردان در حالي که اشک توي چشماش به خوبي ديده مي شه گوشي رو به گوشش چسبونده و منتظر است. احساس مي کني خيلي هوا سرد شده و بدنت مي لرزد. شايد قشنگ ترين و سخت ترين چيزي که توي معبر بهش فکر مي کني بچه هاي نيم خيز توي معبرند.
هيچ گاه اين قدر نزديکي به خدا رو احساس نکردم. اگه قابل باشي و حضرت عشق آفرين هم عاشقت باشه، کار تمومه. بچه هاي آسموني معبر به خوبي تو اين لحظات قابل تشخيص اند. و صداي انفجار، يعني پايان سکوت زيباي معبر. حالا ديگه معبر پر شده است از صداي الله اکبر،يا زهرا، يا حسين، يا صاحب الزمان، و...)
- اخوي، پاشو حرکت کن بزن به خط!
- ولش کن! خودت برو جلو! اون شهيد شده.
(فرياد :)
- بچه ها،الله اکبر، بگيد، بريد جلو.
(فرياد:)
- عراقي ها دارند فرار مي کنند. عقب نموني!
- اخوي چرا داري برمي گردي؟
- زخمي شدم.
- قبول باشه، از يک طرف معبر برو عقب.
( اما مهم ترين قصه معبر: کاليبر عراقي ها قفل مي شه رو معبر؛ اين يعني سخت ترين حالت معبر؛ جلوي پاهات شهدا و زخمي ها روي خاک مي افتن و فرياد کمک خواستن اون ها که يه لحظه قطع نمي شه؛ سمت چپ و راستت ميدان وسيع مين. بعضي ها براي فرار از جلوي کاليبر عراقي ها به آغوش ميدان مين پناه مي برند و از معبر خارج مي شوند و بعد، صداي انفجار و پرتاب شدن بخشي از بدن پاک يکي از بچه هاي بسيجي به سمت تو.
«شهيد اکبر جزي »که تير به شکمش خورده اما با يک دست بر شکم و يک دست خالي، خودش رو به کاليبر عراقي ها مي رسونه و لوله گداخته شده کاليبر عراقي ها رو به سمت آسمان فشار مي ده و با اين کارش قفل معبر رو باز مي کنه و چند لحظه بعد فريادي تو خط مي پيچه:)
- الله اکبر بچه ها خط شکسته شد، عراقي ها فرار کردند.
(ومن که از فيض بوسه ملائک بي نصيب نمانده بودم؛ داخل معبر به انتظار رسيدن امدادگر به اطرافم نگاه مي کنم و به اين فکر مي کنم که اينجا معبر است؛ نزديک ترين نقطه به خدا.)
امروز دوبار ه عجيب دلتنگ معبرم و از خدا مي خوام همه از معبر به عرش راه پيدا کنيم.
منبع: ماهنامه امتداد