مقدمه:
هیجان عجیبی بود. در آن روز گرم و طاقت فرسای تابستانی که سوزندگی آفتاب سودان در آن شهرت خاصی دارد، خنکی مرموزی را بر صورتم احساس کردم، چنانکه اندامم در سرمایی که به گمان من به زیر صفر رسیده بود، میلرزید.

مدتی در این حال وهوا بودم. تا اینکه حقیقت به وجودم گرمای خاص خود را بخشید ... و نوری را دیدم که فروزان، بسان هاله ای مقدس مرا احاطه نموده، و موجب شد تا پرده های ستبری که سنگینی آن شانه هایم را آزار می داد به ناگاه از برابر دیدگانم به کنار بروند.

در این هنگامه بود که جلوۂ دل آرای حقیقت را با درخشش ویژه اش مشاهده نمودم. وگام های خویش را دیدم که به سوی رستگاری هدایتم می نمایند .

اما باید گفت که دشوارترین لحظات زندگی من، زمانی بود که به عمق و ژرفای فاجعه ای که در آن گرفتار بودیم، آگاه شدم. وضعیتی که به سبب جهل مرکب ، بر اندیشه های ما سلطه یافته بود... بخصوص اینکه جهل مزبور عقیده ودین ما را هدف قرار داده بود.

در واقع انسان خطاها ولغزش های خویش در اداره امور عادی زندگی مانند: آگاهیها ودانش های ضروری که باید آنرا به دست آورد. با ابزاری که وسیله نقل وانتقال او باشد را سبب چندانی برای اندوه و پشتیبانی خود نمی داند.

اما اگر در راه خود به سوی خدا دچار لغزش گردد و به سبب این خطا مسیر نادرستی در رسیدن به فردوس برین برگزیند، راهی خطرناک را پیموده و به دام بی باکی جنون آوری گرفتار آمده است.

تجربه و یافته های حسن، عبدالمنعم
مع الاسف چنین حالتی بیانگر وضعیت بیشتر مسلمانان جهان است. این حقیقت به سبب تجربۀ خاصی برایم مکشوف گردید. تجربه ای که البته هیچ امتیاز با موقعیتی چون اولین یا آخرین بار بودن، برای آن قائل نیستم.

در حقیقت یافتۀ من به سبب مطالعه و تحقیق در زوایای گوناگون میراث دینی و تاریخ اسلامی به دست آمده است. بنابراین کاری عادی و معمولی انجام داده ام.

من تجربه و یافته خویش را برای آگاهی آیندگان به ثبت می رسانم. ودر این رسالت، در انتظار هیچ مزد و منفعتی بسر نمی برم. جز اینکه خوشنودی خداوند بزرگ را خواستار باشم. و امکان این را بیابم که در احقاق حقّی دارای نقش و سهم مؤثری باشم.

تا بدین واسطه من نیز گامی تازه برگامهای پیروزمند طریقه حق اهل بیت (سلام الله علیهم اجمعین) و پیروان آنان یعنی (شیعیان) بیافزایم.

البته بایستی تأکید نمایم که مقصود از طرح این مباحث، هرگز اهانت به فردی معین ، یا ایجاد فتنه و تفرقه در میان مسلمانان نیست. چنین پیرایه مرا هرگز خوش نیاید. گر چه نادانان را خوش آمده تا چنین نامی بر تحقیق و تجربه من بگذارند!

می توان رویکرد اصلی این تحقیق را، ورود در یک مناقشه عقیدتی با روشی علمی جهت شناخت حقیقت دانست.

همچنین کوشش این تجربه بر آن است تا به خوانندگان واقعیت، نگران کننده ای را که امت اسلام به سبب انحراف ورویگردانی از صراط مستقیم وادبار به تعالیم کتاب خداوند بزرگ و سنّت پیامبر به آن گرفتار آمده و دچار خواری و تلخکامی گردیده است، به تصویر بکشد...

با این انگیزه که این اثر گامی برای تحقق وحدت امت اسلام، در زیر مما را پرچم حقّ وحول محور اصیل وریشه داری باشد که جلوه آن در تعالیم وروش اهل بیت علیهم السلام نمایان گردیده است، اثر خود را نوشته ام.

ومن خود را در این طریق هیچ نمیدانم، جز بنده ای از بندگان نیازمند خداوند که توفیق شناخت حقیقت رفیق راهش بود، به گونه ای که نیرنگ وتحمیقی را که به عنوان فردی از امت اسلامی آنرا باز شناخته ، به تلخی احساس می نماید.

یادآوری می کنم که من در محیطی زندگی کرده و رشد یافته ام که عقیده آنان تسنن و پای بندی به مذهب مالکی است. که البته این ویژگی در بیشتر مردم سودان است.

زمانی بزرگترین آرزوی من ، از طریق ازدواج پرورش فرزندانی بود که به شیوه مرسوم آباء واجدادم، دیانت را آموخته باشند. اما در حقیقت من در جستجوی راهی بودم که فرزندانم به شیوه رایج در کشورهای اسلامی تربیت نشوند. زیرا آنان منفی گرایی تمدن پوچ مادی را در جان فرزندان خویش می کاشتند.

در این رؤیای آرمانی، خواهان فرزندانی که خویش را خادم شریعت و دین خدا بدانند، بوده ام - اما حقیقت این است که آرزوی من بر پایه تصوری بود که از تعالیم مدارس رسمی در یافته بودم و البته پدران خویش را بر آن روش در جامعه می شناختم.

اما این نوع از دینداری، از مطالعه و تحقیق درباره انطباق واطمینان از باورهایمان با فرامین الهی برخوردار نبوده ، وتوجهی به اخبار و دانش هایی که از ما پنهان گردیده ندارد. بنابراین نیاز به تحقیق و مطالعه امری بسیار ضروری به شمار می آمد.

حسن، عبدالمنعم و سودان
درباره سودان باید بگویم که کشوری دارای روحیه دینی و طبیعت برجسته و ممتاز اخلاقی است. و در کلیه جوانب وابعاد زندگی با نیرو وانگیزه دینی به فعالیت می پردازد.

افزون بر آن دارای عشقی بارز به اهل بیت علیهم السلام است . این ویژگیها به صورت فرهنگ در جامعه کشورم تجلی یافته است. البته به این نکات در خلال مباحث آتیه نیز اشاراتی خواهم نمود.

در این رابطه یادآوری این نکته لازم است که اسلام به کوشش اهل تصوف به سودان وارد گردید که البته این حقیقت را وهابیون از روی کینه و حسد انکار می نمایند - دولت فاطمی که خود دارای مذهب تصوف بود،.

کوشش های گسترده ای در جهت نشر اسلام از خود بروز داد . باید گفت که پایه و اساس صوفی گری بر محبت اهل بیت علیهم السلام و وفاداری به آنان استوار است.

به همین سبب چنین خصوصیتی در فرهنگ و دیانت ملت سودان تجلی نموده، چنانکه ویژگی مزبور بسان نشانه ای بارز با سیمایی دل انگیز برای مسلمانان جلوه یافته است. این کشور دروازه مسلمانان آفریقا می باشد(1)

امّا درباره زادگاهم باید بگویم که من در روستایی در شرق سودان به نام مسمار زاده شدم وسالهای نخستین زندگی ام را در آنجا که صحرای بزرگی بود سپری نمودم.

خانواده من فقیر بود! لذا از روستایی به نام الکربه در منطقه رباطاب ، واقع در شمال سودان ، که مجتمعی از روستاهای پراکنده در اطراف نیل بود - به این روستا مهاجرت کردند.

روستای «مسمار» در حقیقت خانه های پیرامون ایستگاهی است که در کنار خط آهن کشیده شده از خارطوم پایتخت کشور، به سوی شرق - یعنی جایی که مهمترین بندر به نام پورت سودان قرار دارد، واقع شده است ...

با اینکه صحرای شرق کشور بیشتر از قبائل البجا وهدندوه تشکیل می گردد. لیکن روستای مسمار دارای خصوصیت دیگری است. زیرا ساکنان آن از شمالی ها بویژه اهالی ربا طاب می باشند. این اهالی به علل و انگیزه های گوناگون از شمال به این روستا کوچ کرده بودند. و پدر من نیز یکی از این کوچ کنندگان بود.

دوران خردسالی حسن، عبدالمنعم
دوره خردسالی ام در روستای مسمار سپری گردید. در آن سالها پدرم که الگوی ممتاز وشایسته من بود، توجه و عنایت خویش را به من معطوف کرد.... او امام مسجد وشیخ روستا بود... و مقامش در نزد ساکنان مسمار بسیار محترم وعالی به حساب می آمد. موقعیت بزرگ و احترام پدر، در من یک نوع احساس امنیت و شادی خاصی بوجود می آورد.

این شادی و خوشبختی هنگامی به اوج خود می رسید که همراه او برای خواندن نمازهای یومیه یا نماز جمعه به مسجد فقیرانه روستا می رفتم. یا اینکه برای انجام مراسم نماز عید به محلی بیرون از روستای مسمار عزیمت می نمودیم.

احساس خوشبختی بی پایان هنگامی وجود مرا احاطه می کرد که پدرم به کار مقدمات رفتن جهت اجرای مراسم نماز عید می پرداخت... در آن حال قبای سفیدش را می پوشید و عبای خویش را بر دوش می افکند- عبایی که نشانه بزرگی و شرافت در ملت سودان است

. سپس با عطر مخصوص خویش لباس وبدنش را معطر می ساخت و مرا نیز با آن رایحه دل انگیز خوشبو می نمود .

هنگامیکه پای از خانه بیرون می نهادیم با گروه بزرگی از اهالی روستا روبرو می شدیم که در انتظار ما به سر می بردند. در این وقت با تشکیل کاروانی از مردم نمازگزار با غریو تهلیل و تکبیر به سوی محل برگزاری نماز می رفتیم.

در آنجا، پدرم در جایگاه امام جماعت مستقر می گردید و نماز عید را به جا می آورد. نماز که خوانده می شد، مردم جهت شنیدن خطبه ها به دور پدر حلقه می زدند. ومن در این حالت کوشش می کردم تا هر چه بیشتر خود را به او بچسبانم.

پس ازپایان خطبه ها، کلیه نمازگزاران برای گفتن تبریک به پدر از یکدیگر سبقت می جستند. و من در این حالت در اوج شادکامی سیر می نمودم. شاید علت این شادکامی در حالیکه در کنار برادر کوچکم کوشش مینمودم تا خود را به پدر بچسبانم، احترام وعنایتی بود که مردم به من نیز می نمودند.

این لحظات مانند یک اثر هنری در حافظه ام حکاکی گردیده است، زیرا در سایه تکریم پدر، خود را نیز بهره مند می یافتم....آری شاید چنین بهره ای باعث شد که من آن خاطرات شیرین را فراموش ننمایم.

باید بگویم که خاطره دل انگیز پدر و توجه ویژه مردم به او آنچنان در ذهنم جا گرفته که حتی در هنگام سخن گفتن با دیگران تمایلی برای فراموش کردن آن خاطرات ندارم.

حسن، عبدالمنعم و کشف یک راز
اما من علت تکریم وتقدیس پدر را نمی فهمیدم. به همین سبب برای من یک راز بود. وهنگامی آنرا کشف کردم که حقایق متنوعی را به تدریج دریافتم.

آنچه را که کشف کردم این بود که پدر از نسل عباس، عم نبی اکرم صلی الله علیه وآله وسلم بود. در کشور من کسانی را که منتسب به عموی پیامبر بودند، «عبابسه» می نامیدند.

اعتبار این گروه از آنجا ناشی می گردد که «عباس» در نزد پیامبر مقام ویژه ای داشت. چنانکه از رسول بارها شنیده شد که فرمود:«تمامی فضایل به من و عمویم عباس تعلق دارد».

پدر و بردارانش، در میان عبابسه به مقام «خلافت» نائل گشتند. رسالت اصلی این خلفا رسیدگی به مسائل و امور دینی میباشد. افزون بر آن، پدر از امتیاز دیگری نیز بهره می برد، که ناشی از ارتباط خاص او با فرقه پیروان ختمیه میباشد. این امتیاز سبب منزلت ویژه ای برای وی گردید. به گونه ای که مردم پدر مرا با جان و دل دوست داشتند.

زیرا فرقه ختّمیه از گروه های بزرگ متصوفه به شمار می آید. پدرم در میان این گروه یار و یاور بسیار نزدیک مرشد منطقه بود. در حالیکه علاوه بر آن از شرافت نسب به پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم نیز بهره می برد. مردم شرق سودان ، مانند بخش های دیگر کشور، از دوستداران اهل بیت پیامبر به شمار می آیند.

آنان هر فردی را که به جهتی از جهات منتسب به رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم بود، گرامی شمرده، به انگیزه تکریم پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله وسلم او را در جایگاه والای عزت و بزرگی می نشانند.

احترام وعزتی که مردم شرق سودان برای متصوفه قائل هستند، نیز ناشی از ارادتی است که فرقه مزبور به اهل بیت علیهم السلام دارد.

پدر این موقعییت ویژه را بیشتر با اتکا بر توانایی های شخصی و دینداری و پایمردی در عهد و پیمانش کسب نمود. این ویژگیها آنچنان بر جسته وآشکار بود که من در ایام خردسالی وضعف ادراک به خوبی هیبت و عظمت او را حس می نمودم.

شخصیت جذاب و پر منزلت پدر، بر دلم نقش بست. واثر بسیار نیرومندی بر من گذاشت. آنچنانکه در هر چیزی از او تقلید می کردم.

وی اوراقی که دعاها و آیات قرآنی بر آنها نوشته شده ، و به آنها محایه (پاک وتزکیه کننده) گفته می شد، در اختیار مردم می گذاشت تا پس از حل کردن در آب، آن را نوشیده یا بُخور نمایند.

من در این کار از پدر تقلید می نمودم، لذا هنگامی که فرد بیماری نزد ما می آمد، نوشته ای نامفهوم به دست برادرانم می دادم تا به او داده ودستور استعمال نماید.

تحصیلات حسن، عبدالمنعم
زمانیکه در روستای زادگاهم جهت تحصیل به مدرسه رفتم، همیشه در کسب رتبه اول توفیقاتی به دست می آوردم.

باید بگویم خوشحالی والدینم برای من مایه شادی بود، لذا هنگامی که این خوشحالی در سیمای آنان پدیدار میگشت به اوج مسرت وشادمانی می رسیدم.

بنابراین کوشش من بر این پایه استوار بود که با کسب موفقیت های عالی در تحصیل به آنان مژده موفقیت خویش را بدهم تا بدین وسیله سیمای شاد آنان را مشاهده کنم. اما پدر در این حال هم در آموختن اخلاق کوتاهی نمی کرد. وبه من یادآور میشد تا مراقب باشم که این موفقیت ها مرا اسیر دام غرور نگرداند.

سرگذشت پدر حسن، عبدالمنعم
همچنین به من از وجود حسودان و چشم زخم آنان آگهی و هشدار می داد .نُه ساله بودم که پدر را گرفتار بیماری صعب العلاجی یافتم. او برای معالجه همراه با مادر به شهر پورت سودان رفت.

در آن ایّام که ما از حضور پدر محروم بودیم، خلاء را با تمام وجود خویش احساس می نمودم.... بزرگی این خلاء را علاوه بر من، خانه و برادرانم وکلیه مردم روستا احساس می کردند.

آنان از همان شب نخست فقدان نور و مهربانی و لطافت او را با تمام وجود دریافتند. لذا از همان شب در انتظار بازگشت او بودند.... و این انتظار همچنان در شب ها و روزهای دیگر به قوت خود وجود داشت.... بعد از مدتها انتظار.... عمویم، یعنی برادر تنی پدرم، از فاجعه ای که رخ داده بود ما را با خبر کرد.... آری!

دیگر چراغ پر تلألو زندگی پدر خاموش گردیده بود و خانه با صفا وروشن ما، به ماتمکده ای پر از غم واندوه بدل گشته بود، وهر دم ناله زار وگریانی از آن به گوش می رسید.

مردم روستا دسته ، دسته، برای تسلیت گویی در جلوی خانه ما ازدحام کردند و به این جمعیت با سرعت شگفت انگیزی افزوده می گردید.

در آن روزها مردم با مشاهده برادرم و من (که سرگشته و متحیر بودم) احساساتی شده در حالیکه شدیداً متأثر وگریان بودند ما را در آغوش خویش می گرفتند....

با فوت پدر، پس از اقامت کوتاهی که در مسمار داشتیم، مجدداً به منطقه ، اصلی خویش یعنی «الکربه» مراجعت نمودیم. در آنجا تحصیلات دوره ابتدایی خود را به پایان رساندم.

حسن، عبدالمنعم بعد از فوت پدر
امّا پس از مدتی به علت ضرورتهای تحصیل و زندگی به شهر پورت سودان مهاجرت کردیم. از جمله این ضرورتها اشتغال به کار وهمچنین تدریس در مدارس توسط برادرانم بود، این ضرورتها ما را ناچار به هجرت به شهری نمود که تأمین کننده نیازهای مزبور بود.

در پورت سودان مرحله تازه ای را تجربه نمودم. و بدین وسیله با زندگی خشن شهری که با زندگی روستایی متفاوت بود، آشنا شدم.

در آنجا دوره دبیرستان را در حالی تحصیل می نمودم که آرزوی من رفتن به دانشگاه و فارغ التحصیل شدن در آن مقطع بود، تا بدین وسیله امکان مشارکت با برادرانم در تأمین معاش خانواده خویش را بیابم.

سالها به سرعت سپری شد و من در آستانه فارغ التحصیلی دبیرستان، در آزمون نهایی شرکت نمودم. ثمره این آزمون، موفقیت در امتحان ورودی به دانشگاه خارطوم بود. نام این دانشگاه بعدها به النیلین تغییر یافت.

به دانشکده حقوق راه یافتم، در آن زمان عمده وقت من بیش از تحصیل در دانشگاه به فعالیت اجتماعی اختصاص داشت. در آنجا بود که با دوستان بسیاری آشنا گردیدم و موفق شدم که از تجربه آنان به خوبی سود ببرم.

پس از اندکی، به مقام ریاست اتحادیّۀ دانشجویان در استان شمالی نایل شدم و از اینکه می توانستم با خدمت به دانشجویان، ذخیره ای برای آخرت خویش فراهم آورم، بسیار شادمان بودم.

(این توفیق در خدمت هنگامی قابل ارزیابی است که بدانیم قیامت روز نزدیکی است و ما از ساعت مرگ خویش آگاه نیستیم.

در آن وقت خواهیم یافت که تقوا و پرهیزگاری پدرانمان، موجب نجات ما نخواهد گردید، مگر آنکه از نصیحت وارشاد آنان بهره مند شده باشیم. با این وصف چه بسیار مردمانی که در غفلت به سر می بردند!)

حسن، عبدالمنعم و پسر عمویش
محل زندگی خویش را برای تحصیل در دانشگاه، به خارطوم منتقل نمودیم... ودر محله ای که پسر عمویم به تنهایی زندگی می کرد همراه با بستگانم سکنی گزیدیم. او علاوه بر تحصیل برای امرار معاش خویش کار می کرد...

این پسر عمو، انسان با ایمانی بود، لذا در حالیکه از وسایل مادی زندگی بهره چندانی نداشت، و در حالی که گاه تنها یک وعده خوراک در شبانه روز نصیب او می گردید. اما خوشبخت و سعادتمند بود.

ما همیشه برای دیدن، به خانه او می رفتیم - زیرا اخلاق زاهدانه اش مجذوبمان ساخته بود . نزد او می نشستیم، و درباره دین، آخرت و مرگ با او به بحث و گفتگو می پرداختیم. به راستی که سر چشمه دانش بود، وسخنانش، روان ما را از ایمان و انگیزه معنوی به گونه ای مالامال می ساخت که در برخورد با دنیا رویه زاهدانه ای را پیشه ساختیم...

با شگفتی ، دینداری همراه با اخلاص پسر عمو را نظاره گر بودیم . بویژه در این زمانه که گرایش های مادی بر مردم غلبه کرده، و دین تنها در لقلقه(2)

 زبان وجلوه ظاهری خویش بر رفتار مردم احاطه داشت. به صورتی که اگر در تنگنای آزمون و بلایای الهی فشرده شوند دینداران واقعی بسیار اندک می شوند. با این توصیف است که چنین ایمان و اخلاصی بسیار کم نظیر جلوه می نماید...

او در هنگام سخن گفتن بمانند یکی از یاران مجاهد رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم در بدر و أُحد وحنین، جلوه می نمود، لذا سخنان از دل بر آمده اش بر دل ما نیز می نشست.

این پسر عمو بسیار روزه می گرفت و پیوسته در حال عبادت خدا بود... گاه چند شب نزدش می ماندیم، ونظاره گر نمازها وعبادت شبانه و تلاوت قرآن توسط او بودیم. در مناجات سحرگاهیش خدا را به گونه ای میخواند که برای ما تازه گی داشت گویی پیش از آن به گوش ما نرسیده بود.

او چنان می نمود که انگار واژه های مناجاتش با خداوند عزّوجلّ، واژه های یک بشر عادی نیست. حتم می دادم که این گونه ارتباط با خدا را از آموزه های رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فراگرفته بود.

اما شگفت که نمایش وجلوه تازه ای داشتند، به گونه ای که پیش از آن چنین مناجاتی را نشنیده، یا در آموزشهای اسلامی و در کتب درسی نخوانده بودیم....

با حیرت از این احوال از پسر عمو می پرسیدیم برای ما بگو آنچه را که در مناجات می خوانی چه چیز است؟ به ما پاسخ می گفت: این مناجات، دعای صباح از امیر مؤمنان علی ابن ابی طالب علیه السلام است.

وما خاموش از این پاسخ حیرت زده در شگفتی خاص خویش می ماندیم. پسر عموی ما فراوان از اهمیّت دین و دینداری و جستجو برای کشف راههای نجات، پیش از آنکه گرفتار مرگ شویم، سخن می راند.

سخنان او در ما اثر می گذارد، آن چنان که با احساسی مسؤلانه، بی آنکه با او حرفی بزنیم، تا پاسی از شب در اندیشه و تفکر درباره آن سخنان بیدار می ماندیم.

بالاخره یک روز پسر عمو سر صحبت را باز کرد و حقایقی را بر ما آشکار ساخت - و درباره اعتقادات خویش سخن گفت. او خویش را شیعه دوازده امامی! معرفی نمود - البته پیش از آن چیزهایی در این باره دستگیرمان شده بود.

ناراحت از این وضع، با پسر عمو جر و بحث کردیم، به این امید که به مذهب پدرانمان یعنی مذهب اهل سنت و جماعت باز گردد.

این جر و بحث ها گاه ساعت ها طول می کشید، اما او با استدلال مستند به ادله و براهین عقلی و نقلی نیرومندی ما را روبرو می ساخت.

روش بحث پسر عمو به این صورت بود که برای ارائه دلایل نقلی به کتب و منابع شیعی استناد نمی کرد، بلکه برای اثبات درستی ادعای خویش از منابع اهل سنت و جماعت بهره می جست.

با این همه و با اینکه سخنان او وکتابهایی که خواندیم در اندرون ما تحولاتی بوجود آورده بود، اما همچنان این حقایق را کتمان کرده و چیزی را بروز نمی دادیم...

در آن زمان گاه دور از چشم پسر عمو گردهم می آمدیم، و برای وضع اعتقادی او تأسف می خوردیم. و در حالیکه از ایمان و اخلاقش خبر داشتیم، به علّت شیعه شدنش او را در معرض دیوانگی می خواندیم...

امّا او توانست در مدت دو سال با بحث و گفتگوی منطقی ثابت نماید که این ما هستیم که بر اثر بی خبری لایق عنوان دیوانگی می باشیم، او به خوبی درستی عقاید خویش را با دلیل وبرهان کافی اثبات نمود. ما نیز بالاخره، پس از مطالعه و پژوهش وروشن شدن حقایق، چاره ای جز تسلیم شدن به سخنان وی نداشتیم.

وضعیت ما مصداق آیه شریفه ذیل بود که می فرماید:(فَلَا وَرَبِّکَ لَا یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَکِّمُوکَ فِیمَا شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لَا یَجِدُوا فِی أَنْفُسِهِمْ حَرَجًا مِمَّا قَضَیْتَ وَیُسَلِّمُوا تَسْلِیمًا)(3)

(یعنی: نه ، بخدای تو سوگند که آنان ایمان نمی آورند مگر اینکه تو را در آنچه میانشان اختلاف افتد به داوری بپذیرند و از آنچه حکم کنی در دل احساس تنگی نکنند و کاملاً تسلیم گردند).

فصل نخست : نگارش این کتاب برای چیست؟
روزی از روزها، به دیدن یکی از دوستان خود رفتم، در آنجا سخن از مذهب تشیع به میان آمد، و ساعاتی در اطراف آن بحث نمودیم.در این حال جوانی بر ما وارد شد.... سلام کرد، نشست و به گفتگوی ما گوش فرا داد.

گرم گفتگو بودیم که ناگهان آثار شگفتی وحیرت را در سیمای آن جوان دیدم . به حلقه گفتگوی ما پیوست و خطاب به من گفت: برادر ، به نظر می آید که برخی از فرقه های ضالّه بر تو اثر گذارده اند!

سپس با مهارت خاصی کلیۀ فرق اسلامی به جز وهابیّت را متهم به کفر وزندقه نمود، برای من با آن طرز لباس و پوشاکش از همان اول روشن بود که او دارای مذهب وهابی است. زیرا لباسش به قدری کوتاه بود که تقریبا به زیر زانوى او می رسید....

در میانۀ سخنان آن جوان صدای اذان مغرب را شنیدیم لذا از مناقشات خویش به قصد قرائت نماز دست کشیدیم تا پس از خواندن آن به بحث خود ادامه دهیم.

نماز که تمام شد آن جوان روی به من نمود و از مذهبم پرسید ؟ سپس ادامه داد و گفت : بنظر می رسد که تو از شیعیان باشی! در جوابش گفتم: منکر این نسبت نمی شوم و البته خود را نیز لایق این شرف و بزرگی نمی دانم.

او با شنیدن این سخن خشمگینانه بر آشفت و حالت ناآرامی به خود گرفت! در این حال که بستگان دوستم نیز حضور داشتند از او خواستم که اگر اشکالی دارد، آنرا به نحو مؤدبانه ای بیان کند. تا بدین وسیله مناظره و گفتگوی مفیدی بوجود آید.

البته وهابیون گمان می کنند که دارای توان استدلال و منطق نیرومندی هستند، لذا معمولاً طرف خویش را به مناظره دعوت می کنند. و من در اینجا از همین سلاح یا روش استفاده نمودم.

او که چاره ای جز این نداشت پیشنهاد مرا پذیرفت، من برای آغاز بحث از او خواستم تا اگر مایل باشد مناظرۀ را در مورد توحید متمرکز نماییم. زیرا آنان با برداشت نادرستی که از توحید ارائه می دهند همۀ مردم مسلمان را مشرک می خوانند. او پذیرفت و مناظره آغاز گردید، در حالیکه همۀ حاضرین سرا پا گوش بودند.

از او پرسیدم: نظر شما دربارۀ خداوند آفریدگار جهان وصفات او چیست ؟

گفت: ما می گوییم (لا اله الا الله وحده لا شریک له)، پروردگاری جز خداوند یکتا نیست، لذا پرستش غیر او جایز نمی باشد، گفتم: آیا حداقل شده که دو مسلمان را یافته باشی که در این امر با یکدیگر اختلاف داشته باشند؟

گفت: همه این ادعا را دارند، اما عملشان بر خلاف گفتارشان است. سپس ادامه داد و گفت: به نظر ما مردم به این علّت مشرک هستند که به مردگان توسل جسته و برای غیر خدا خضوع می نمایند و در طلب حاجات برای پروردگار شریک قایل می شوند.

خضوع برای غیر خدا و کارهایی از این قبیل که گفتم همه چیزی جز پرستش غیر خداوند نیست.گفتم: خوب! امّا اصل اینست تا زمانی که مردم به یکتایی خداوند اعتقاد داشته و پرستش غیر او را جایز ندانند، از دایره شرک بیرون بوده، مگر با دلیل قاطع خلاف آن بر ما ثابت شده و معلوم گردد که آنان غیر خدا را پرستیده یا برای او در عبادت شریکی قائل می باشند.

سخن خویش را ادامه داده و گفتم: امّا درباره کارهایی مانند توسل وبزرگ شمردن اولیاء و احترام به آنان نیز نباید کسی را مشرک به شمار آورد. زیرا اگر در معنای عبادت بیاندیشیم، در واقع آنرا عبادت از خضوع واظهار کوچکی در برابر کسی خواهیم دانست که معتقدیم او پروردگار مستقل در کار خویش بوده و نیازی به غیر خود ندارد.

بنابراین مجرد خضوع و کوچکی و احترام کردن را نمی توان عبادت به شمار آورد. در حالیکه قرآن نیز این گونه احترام کردن و بزرگ شمردن را از ما خواسته و فرموده که در برابر والدین ومؤمنین لازم است که خضوع واحترام داشته باشیم. امّا فراتر از آن موردی است که خداوند فرشتگان را فرمان داد تا بر آدم سجده کنند.

با این وصف روشن است که احترام وزیارت قبور وتوسل و تعظیم نسبت به اولیاء را نمی توان شرک خواند. برای اینکه این دسته اعتقاد به خدایی اولیاء ندارند. در چشم این گروه، اولیاء بندگان خاصی بوده که خداوند به فضل خویش آنان را کرامت بخشیده است، لذا اگر بخشش و عطایی دارند از توان مستقل وذاتی آنان نیست، بلکه از فضل وعنایت الهی است.

گفت: چرا خواستۀ خویش را مستقیماً از خداوند نمی خواهند؟ چه مانعی در این کار وجود دارد، در حالیکه خود فرموده است:(ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ)(4) یعنی (مرا بخوانید تا دعای شما را اجابت کنم؟

گفتم: این را هم باید به یاد آوریم که خداوند فرموده است: (وَابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ)(5) یعنی: (به سوی او وسیله ای بجویید) از این گذشته آیا می توانی بگویی که چرا و به چه علّت وقتی بیمار می شوی به پزشک مراجعه می کنی؟

مگر خداوند متعال در قرآن نفرموده است که: (وَإِذَا مَرِضْتُ فَهُوَ یَشْفِینِ)(6 )آیا شافی از نام های خداوند نیست؟

گفت: این کار (یعنی مراجعه به پزشک) ضرورتی در زندگی است.

در جواب گفتم: آن نیز سنّت و وسیله ای است که توسط آن حاجت ها در خواست می شوند...

سپس به حاضرین روی کرده ، گفتم: آیا در این گفتۀ من اشتباه و خطائی مشاهده می کنید؟ حاضرین گفتۀ مرا تصدیق نموده و یکی از آنها که بر مرام صوفیان بود در تأیید سخنان من گفت:

اینها چیزی است که در زمان پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم مرسوم بوده ، وصحابه و تابعین وهمه مسلمانان در ادوار مختلف تاریخ آنرا ادامه دادند، تا اینکه کسانی چون ابن تیمیه وشاگردش محمد ابن عبدالوهاب، چنین بدعت هایی (یعنی مذهب وهابیون)(7) را بوجود آوردند.

آن جوان وهابی در پاسخ گفت: شما بدون علم و اطلاع سخن می گویید، الان وقت کم است. لذا مقداری از بحث را اکنون ادامه می دهیم، و بخش دیگر آنرا به وقت دیگر موکول می کنیم تا من با آمادگی بیشتری با شما به بحث بپردازم .

به او گفتم: سؤال دیگری از توحید دارم. عقیدۀ شما دربارۀ صفات خداوند چیست ؟

پاسخ داد: ما چیزی نداریم که از جانب خود بگوییم لذا به جز آنچه که خداوند در قرآن خود را به آن توصیف نموده ، عقیدۀ دیگری نداریم.

به او گفتم: چگونه خود را توصیف نموده، آیا او خود را به عنوان جسمی متحرک یا واجد دست و پا و چشم توصیف نموده است؟

گفت: ما آنچه را در قرآن آمده است می گوییم. چنانکه خدای متعال فرموده است: (یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ)(8). همچنین بسیاری از آیات دیگر که خداوند را وصف نموده نیز مبنای اعتقاد ما می باشند.

پس بر اساس آیۀ فوق می گوییم که خداوند دارای دست است امّا کیفیت این دست را نمی دانیم لذا اظهار نظری دربارۀ آن نمی کنیم.

گفتم: این حرف به معنای این است که خداوند را جسم بدانیم، در حالیکه خداوند جسم نیست و هیچ شباهتی به آفریده های خود ندارد.

وانگهی با این حرف چه تفاوتی میان شما و مشرکان مکّه می توان در نظر گرفت؟ زیرا آنان بت های دست تراشیدۀ خود را می پرستند، در حالیکه شما نیز بتهایی را می پرستید که با عقلتان تراشیده و در ذهنتان وجود دارد.

شما برای خدا قائل به دست و پا و چشم هستید، و حتماً مکان وجایی برای رفت و آمد او نیز در نظر دارید. این بی احترامی به خداوند است.

در حالیکه قرآن می فرماید: (مَا لَکُمْ لَا تَرْجُونَ لِلَّهِ وَقَارًا)(9) یعنی : (چرا خدای را محترم نمی شمارید). لذا شما در حالیکه خداوند معنای مجازی این الفاظ را در آیاتی که خواندی اراده نموده ،معنای حقیقی آنها را در نظر گرفتی!

پاسخ داد: ما به معانی مجازی و تأویل در قرآن اعتقاد نداریم.

گفتم: نظر شما دربارۀ کسی که در دنیا کور است ، چیست؟ آیا چنین کسی در آخرت نیز نابینا برانگیخته می شود؟

پاسخ داد: خیر! گفتم: با توجه به اینکه شما اعتقادی به معانی مجازی در قرآن ندارید، چگونه پاسخی می دهید؟ در حالیکه خدای متعال میفرماید: (وَمَنْ کَانَ فِی هَذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِی الْآخِرَةِ أَعْمَى وَأَضَلُّ سَبِیلًا)(10) یعنی : (کسی که در دنیا نابینا باشد در آخرت نیز نابینا محشور خواهد شد.)

همچنین بنابر اعتقاد شما (که معانی مجازی در قرآن را نمی پذیرید)(11) خداوندی که دارای دست و پا است - العیاذ بالله - باید به جز صورت تمامی اجزاء جسمش از بین بروند.

زیرا خداوند جلّ وعلا در قرآن میفرماید: (کُلُّ شَیْءٍ هَالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ)(12) یعنی : (همه چیز به جز صورت خدا نابود شدنی است). یا می فرماید: (کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ «وَیَبْقَى وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ)(13) یعنی: (هر کس که بر روی زمین است فانی و نابود شدنی است و تنها صورت پروردگارت که با شکوه و گرانقدر است، باقی می ماند).

گفت: این دلایل ارتباطی با ادعاهای تو ندارند.
گفتم: کلام خدا دارای وحدتی یگانه و تجزیه ناپذیر است. بنابراینچنانکه به آن برای درستی وصحت گفتار خویش استناد نمایی؟

من نیز حق خواهم داشت که برای اثبات درستی عقایدم از آن بهره بگیرم. (سپس در ادامه سخنان خویش گفتم :)(14) استنباط شما از آیات قرآن اینست که خداوند در روز قیامت در صفی واحد به همراه فرشتگان حضور می یابد!

گفت: این همان سخن خداوند در قرآن است.
به او گفتم: مشکل اصلی در فهم شما از قرآن است. زیرا قرآن دارای آیات محکم و آیات متشابه می باشد. بنابراین (چنانکه قرآن تأکید نموده است)(15) نبایستی از متشابهات پیروی نمایی، زیرا موجب انحراف وگمراهی تو خواهند شد، وگرنه ، خداوند کجا قرار داشته است که اکنون بخواهد بیاید. (یعنی خداوند در همه جا هست، جایی نیست که نباشد)(16).

او در پاسخ به من گفت: اینگونه امور را نباید مورد سؤال قرار داد زیرا تحقیق و پرسش درباره این امور جایز نیست.

گفتم: از این بحث بگذریم. آیا شما نمی گویید که خداوند در ثلث آخر شب ، پایین می آید تا دعا را اجابت کند؟

پاسخ داد: آری! این چیزی است که در احادیث از طریق صحابه و تابعین ، به ما رسیده است.

پرسیدم: در اینصورت، آیا می توانی بگویی که هم اکنون خداوند در کجا قرار دارد؟
گفت : بالای آسمانها است!


گفتم: چگونه خدا از ما با خبر می شود در حالی که ما در زمین هستیم (واو در بالای آسمانها از ما فاصلۀ بسیاری دارد ؟(17)
گفت: با علم خودش.
در پاسخ گفتم: در اینصورت، باید بگوییم که ذات الهی یک چیز است وعلم ودانش او چیز دیگری است.

پرسید: مقصود تو را نمی فهمم! .
گفتم: تو گفتی که خداوند در آسمان قرار دارد و با علم خویش از ما با خبر است، در حالی که ما در زمین هستیم (و از او فاصلۀ زیادی داریم)(18) در این صورت باید گفت که خداوند یک چیز است و علم و دانش او چیز دیگری است.

در این حال آن جوان وهابی در حالیکه حیرت زده بود، خاموش به سخنان من گوش فرا داد.

من به سخن خویش ادامه داده و خطاب به او گفتم: آیا می دانی که معنای چنین تصوری چیست؟ در واقع این همان شرکی است که شما دیگران را به آن متهم می نمایید.

(سپس گفتم:)(19) زیرا نتیجه جدا ساختن ذات الهی از علم ودانش او، یکی از این دو خواهد بود. یا اینکه دانش خداوند صفتی حادث است و او پس از آنکه مدّتی جاهل بوده ، به آن موصوف گشته است.

یا اینکه این دانش صفتی قدیم است که بنابر تصوّری که شما از خداوند دارید این صفت با ذات نمی تواند یکی باشد. در واقع این همان شرک است. زیرا شما همراه خداوند موجودی قدیمی که غیر اوست قرار داده اید، این اعتقاد، شما را به آنجا می رساند که قائل به مرکب بودن خداوند بشوید.

و مرکب بودن نیز، خود نشانۀ نقص است. در حالیکه خداوند بی نیاز و کامل است. وساخت او منزه و دور از توصیفاتی است که نادانان جاهل از او می نمایند.

در این هنگام یکی از حاضرین گفت: اگر وهابیون چنین می گویند، خداوند و پیامبرش از آنان بیزارند. سپس همان فرد روی به من کرده و پرسید : این سخنان را از کجا آورده ای؟

من گفتم: آنچه را که بیان می کنم، در واقع سخنان اهل بیت علیهم السلام است و می بینید که آن سخنان دارای آنچنان روشنی ووضوحی هستند که فطرت وطبیعت هر انسانی به سادگی آنرا می پذیرد وهر صاحب عقل سلیم آنرا ردّ نمی کند.

و قرآن نیز آن گفته ها را مورد تأیید و تأکید قرار می دهد. سپس به برخی از خطبه های امامان دربارۀ توحید اشاره نمودم، که در میان آنها خطبۀ امام علی علیه السلام بود که می فرماید:

«آغاز دین معرفت اوست، وکمال معرفت او تصدیقش می باشد، وکمال تصدیقش، یگانه دانستن اوست، وکمال یگانه دانستنش، اخلاص برای اوست، وکمال اخلاص برای او نفی صفات از او می باشد.

بدین جهت که هر صفتی خود غیر از موصوف است و هر موصوفی غیر از صفت می باشد. پس هر کس خدای را توصیف کند، او را قرین چیزی قرار داده است و هر کس او را قرین چیزی قرار دهد. او را دو گانه دانسته است و هر کس او را دوگانه بداند،

او را تجزیه کرده است و هر کس برای او اجزاء قائل باشد، نسبت به او جاهل شده است و هر کس نسبت به او جاهل باشد، به وی اشاره کرده است و هر کس به وی اشاره کند، او را محدود کرده است

و هر کس او را محدود کند، او را شمارش کرده است. و هر کس بگوید که خدا در چیزی قرار دارد، وی را بخشی از آن چیز قرار داده است. و هر کس بگوید که خدا بر روی چه چیزی می باشد، جایی را خالی از او قرار داده است...» .

سپس معانی ومقاصد خطبه را برای آنها توضیح دادم.(با شنیدن این مطالب)(20) یکی از حاضرین در جلسه گفت: به خدا قسم که این سخنی شیوا، روان و محکم است.

سپس همگی به اتفاق نادرستی عقاید آن وهابی را مورد اذعان و تأکید قرار داده و تأکید نمودند که باید برای اینکه آن جوان به دام آتش جهنم گرفتار نشود به بازبینی و بررسی مجدد عقاید و باورهای خویش بپردازد.

من گفتم: در واقع کسانی که مدعی هستند که نزدیکترین و بهترین افراد به پیامبر و دین او می باشند، خود به حقیقت دورترین مردم نسبت به رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم هستند.

پس از این گفته جوان وهابی که چیز دیگری برای گفتن نداشت، در وضعیّت مورد تمسخر و نگاه های ریشخندانه حاضرین قرار گرفته بود.

امّا او در پایان این مناظره، (برای غلبه بر این وضعیّت)(21) سؤال تحریک آمیزی را مطرح کرد.

پرسید ای شیخ: می توانید نظرتان را دربارۀ صحابه پیامبر که ما آنان را از اولیاء الله به شمار می آوریم، بیان کنید

به او گفتم: یا شیخ .. آغاز دین معرفت و شناخت نسبت به پروردگار است و تو خدا را نمی شناسی، پس چگونه می توانی اولیاء او را بشناسی؟! در همان(22)

حال (برای گریز از وضعیت تحریک آمیز)(23) با او وعده گذاشتم که روز دیگری، گفتگو را پی بگیریم.

صبر و متانت عبدالمنعم در مسیر حق شناسی
روز دیگر نیز در رسید، و او در حالیکه بنظر می آمد که از آموزگارانش معجون نیرو بخشی گرفته باشد، بحث خویش را با دشنام و ناسزا آغاز نمود.

و از حاضران در جلسه خواست تا از همنشینی با من خودداری ورزند. بدون مبالغه، تقریباً دو ساعت به ناسزاگویی و دشنام دادن مشغول بود.

او مدام فریاد می زد و دستهای خویش را به حالت تهدیدآمیزی تکان می داد و به من وعده می داد که به عنوان «جهاد» مرا خواهد کشت. نمی دانم این حرفها را از کجا یاد گرفته بود زیرا جهاد در مذهب ومرام آنان حتّی اگر بر ضد طاغوت باشد حرام است.

امّا او غافل از این بود که همیشه خون امام حسین علیه السلام در رگهای شیعیان می جوشد... باوجود این، خدا شاهد است که (خود را کنترل کردم)(24) وپاسخی به او ندادم.

یرا با آگاهی خاصی که از دین داشتم وآموخته بودم که چگونه پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم در برابر آزار کار با صبر و حوصله بر خورد می کرد .

آن چنانکه آزار کودکان را که به تحریک کفّار تعقیب واذیتش می کردند، یا اینکه مردم را وادار می نمودند تا به سخنان پیامبر گوش ندهند، تحمل می کرد. واکنون نیز مشاهده می کردم که تاریخ تکرار می گردد.

در واقع به دلیل همین مظلومیت ها است که من کتاب خویش را به خواننده عزیز آن تقدیم می نمایم. تا این بانگ حق فریاد رس خود را بیابد. واین فلسفه وهدف من از نگارش این کتاب است.


زیرا چشمان مشتاق حقّ آنچنان که در حاضرین معلوم بود، در میان کلیۀ آزادگانی که مظلومانه پرداخت کنندۀ بهای تبلیغات گمراه کننده و دروغ پرداز هستند، نیز یافت می شود.

(این انگیزه بدان سبب در من قوّت گرفت)(25) که هر انسان موفق در نبرد با نفس امّاره ، که توانسته نور حقّ را بسان شعله ای درخشان ببیند و از آن لذّت ببرد، به طور طبیعی نیز خواهان آنست که دیگران نیز در بهره مندی از این نور مشارکت جویند، تا بدین وسیله راه را از بیراهه باز شناسند.

لذا این کتاب : چیزی نیست جز تلاش برای کشف گنجینۀ خرَدها، و ایجاد انگیزۀ لازم در مردم برای کاوش دربارۀ حقیقتی که در میان (ضربات خرد کنندۀ)(26) چکش دنباله روی از نیاکان از یکسو، وسندان سیاست گمراه کنندۀ علما از سوی دیگر می باشد، که کسانی مانند آن جوان وهابی را طعمه خویش ساخته بودند، و این حقیقت را قریب نابودی قرار داده اند.

لذا در حالیکه افراد پاک سرشت بسیار هستند، با توجه به اینکه موضوع را به جهت شرایط فوق الذکر عوضی می گیرند، و بر آن باطلی که به جای حقّ باور نموده، پایداری می کنند،

(به گونه ای که بخشی از وجود آنان می گردد.) لذا با تعصب از عقاید باطل خود دفاع نموده ، و با این روش مانعی در برابر عقل خود ایجاد کرده ، بدین سبب توفیق شناخت حقیقت را نمی یابند.

امّا خداوند با لطف خویش با هدایت بر من منّت نهاد، و مرا به سبب رحمتش به جایی که نور حقّ وجود داشت داخل نمود. لذا برای سپاس وشکر چنین نعمتی، بر خود فرض میدانم تا آنچه را که دریافته ام به دیگران منتقل نمایم.

بنابراین (برای انجام این فریضه)(27) به نوشتن مباحث این کتاب مشغول شدم، و باید دانست که این نوشته شعلۀ حقیقتی است که از سوی حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) نصیبم گردیده است. و من آنرا به هر جویندۀ حقّ که مشتاق آن باشد تقدیم می نمایم.

امّا بیشترین چیزی که مرا به نوشتن این کتاب تشویق نمود. (وضعیّت خاص اسلام و امّت اسلامی میباشد)(28) که در بلای ایجاد شده توسط دشمنان اسلام که به صورت تهاجم علیه امّت و تحریف سیمای پاک درخشندۀ دین اسلام در آمده دست و پا می زنند به صورتیکه فتنه های قومی را در میان گروه های اسلامی دامن زده، وعناصر انگلی وشیطان صفت که در کالبد امّت غفلت زده اسلام کاشته شده اند را مورد حمایت و پشتیبانی قرار می دهد.

وتو ای خواننده عزیز، در آن هنگام که با اسرار ورموز افتراهای دروغین آنان علیه یاران حقّ (یعنی شیعیان) آشنا شده باشی، به روشنی حقیقت بالا را خواهی یافت. برای آنکه ترفند دشمنان کارگر بیافتد و در نتیجه هویت مسلمانان تباه و نابود گردد، لازم است (این کار را از طریق کسانی انجام دهند که)(29)

 ادعای دین دارند و از آن سخن می گویند، در حالیکه حقیقتاً دورترین مردم از دین بوده، وتیشه در دست در صدد ویرانی امّت از درون می باشند. بارزترین این افراد همان وهابی ها هستند،

آنان چنانکه در احادیث شریفه وارد شده همان شاخ شیطان» می باشند که از «نجد» بوجود آمده اند لذا هر کس به جز پیروان وهابیت، با فرهنگ و روشی که این گروه در تکفیر همگان پیشه ساخته اند، و با اندکی اندیشه در سیاست آنان نسبت به امّت مسلمان، در خواهد یافت که این فرقه تنها برای سرکوب اسلام و تخلیۀ آن از روح و خصوصیات اصلی اش بوجود آمده است.


ما روش های خاص آنان را در سودان تجربه کردیم، (و در آن هنگام که ضرورت داشت که مردم در برابر دشمنان اسلام بیدار شده داخل در سیاست شوند)(30) در آن برهۀ زمانی خاص ، مشاهده کردیم که وهابیون فعالیت سیاسی را تحریم نمودند.

و تمامیت دین خدا را به بلند کردن ریش وکوتاه کردن لباس ومطالبی از این قبیل خلاصه کردند. البته به اضافه متهم کردن همۀ مسلمانان به شرک! واین تمامی تمدّن و شیوه آنان برای امت اسلام بود....

امّا در زمانی دیگر، یعنی هنگامی که شعارهای اسلامی به عنوان راه ورسمی برای فرمانروایی از سوی حکومت اعلام گردید. و یکی از گروه های اسلامی، فعالیت سیاسی را به عنوان یک فریضۀ دینی مطرح نمود،

از منبرهای سیاسی وهابیون با خبر شدیم که در مساجد سودان به عنوان مخالف بوجود آمده بودند (در اینجا مشاهده کردیم که)(31) عمل حرام داخل شدن در سیاست ، ناگهان فعلی واجب و ضروری به شمار آمد.

این در حالی بود که در دوره پیش از حکومت فعلی، تعداد فروشگاه های مشروبات الکلی، بیش از نانوایی های کشور بود. در آن زمان فرقۀ وهابیت برای مقابله با چنین وضعیتی هیچگونه تحرکی از خود نشان نداد.

در واقع این نیروهای استکبار هستند که می دانند چگونه با سر انگشتان خود نخ (عروسک های خویش را (32) که شبکه مانند در اندرون امّت اسلام قرار داده اند، به حرکت در آورند.

. امروز وهابیون را مشاهده می کنیم که همه چیز را رها کرده و مشغول القای تهمت و افتراهای گوناگون علیه پیروان اهل بیت علیهم السلام می باشند و کلیۀ امکاناتی که در دست دارند بر ضد شیعیان به کار می گیرند... بر آنان دروغ می بندند..

و سخن شیعیان را واژگونه وتحریف می نمایند، وحقیقت گفته های آنان را پنهان می سازند تا جاییکه برای من بزرگی فاصلۀ این گروه با قرآن مجهول است . وهابیون پیوسته زبان خویش را با قرآن به حرکت در می آورند، امّا دورترین مردم از آن می باشند. زیرا در آیات آن تدبر نمی کنند (و تنها به صورت و ظاهر آیات دل می بندند)(33)

 آنها هیچ کوششی در راستای تحقق اندیشه قرآنی در متن واقعییت زندگی مردم ندارند. در حالیکه قرآن ندا در می دهد که: (ادْعُ إِلَى سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِی هِیَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّکَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِیلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ)(34) 

یعنی : (با حکمت واندرز نیکو مردم را به سوی پروردگارت فرا بخوان، و با آنان به نیکوترین صورت بحث بنما، که پروردگار تو آگاهتر به آن کسی است که از راهش گمراه شده و او به هدایت یافتگان نیز آگاهتر است).

همچنین خدای تعالی می فرماید: (قُلْ هَاتُوا بُرْهَانَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ)(35) یعنی: (بگو ، دلیلتان را بیاورید، اگر راستگو هستید...).

آیا وهابیون جز اینکه، تمامی همّ وغم خود را معطوف به تکفیر ورسوا کردن و دروغ و افتراء بستن نموده اند، در برابر تکالیفی که (در آیات بالا مشاهده نمودیم)(36) چه کرده اند؟

سخن در مورد وهابیون به درازا کشید (لذا بحث خویش را دربارۀ این فرقه به پایان می برم)(37) و البته در فرصتی دیگر، به خواست خداوند، به بحث درباره آنان خواهیم پرداخت.

در نوشتن این کتاب علل گفته شده و علل دیگر دخیل بوده اند، تا بدین وسیله در دفع شبهات رسوب یافته در اذهان برخی از مردم بر ضدّ تشیع که همانا اسلام خالص است و تنها راهی است که می توان بوسیلۀ آن از عذاب خداوند سبحان ومتعال نجات یافت، سهمی داشته باشم.

این کتاب به زبان ساده و بدون اصطلاحات پیچیده ، بگونه ای تدوین شده که قابل فهم و درک برای همگان باشد.

ضمناً لازم به تذکّر است که در این کتاب، قصد هیچگونه خودنمایی نداشته ، بلکه کوشیده ام تا آنرا مانند مشعلی نورانی برای خواستاران بصیرت و حقیقت وبیرون آوردن عقل و خرد از زندان اوهام به سوی لذت شیرین ایمان ، بسازم.


پی نوشت:
1- به نظر می رسد که منظور نویسنده اینست که فرهنگ ودیانت ملهم از عقاید وخلقیات شیعیان باعث گردیده تا ملت سودان الگوی شایسته ای از یک جامعه اسلامی جهت جذب ملل آفریقا ارائه دهد. مترجم
2- اشاره به سخن معروف حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام است که فرمود: (النَّاسُ عَبِیدُ الدُّنیَا وَالدِّینُ لَعِقٌ عَلَى اَلسِنَتِهِم فَاِذَا مُحَّصُوا بِالبَلَاءِ قَلَّ الدَّیَّانُون...). مردم ، بندگان خوار دنیا هستند، و دین بر لقلقه زبان آنان است ، پس هنگامیکه به بلاء گرفتار آیند، دینداران واقعی بسیار اندک می باشند...مترجم.
3- سوره نساء آیه 65.
4- سورة غافر ، آیه 60.
5- سوره مائده، آیه 35.
6- سورۀ شعراء، آیۀ 80.
7- جمله داخل پرانتز از مترجم است .
8- سورۀ فتح، آیۀ 10.
9- سورۀ نوح، آیۀ 13.
10- سورۀ إسراء، آیۀ 72.
11- جمله داخل پرانتز از مترجم است .
12- سورۀ قصص، آیۀ 88.
13- سورۀ رحمن، آیۀ 26 و 27.
14- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
15- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
16- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
17- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
18- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
19- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
20 جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
21- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
22- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
23- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
24- نظر نویسنده را دربارۀ صحابه ای چون عمر و عثمان و ابوبکر می خواست و با طرح این بحث قصد داشت تا حاضرین را که اهل تسنن بودند، تحریک نماید. مترجم .
25- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
26- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
27. جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
28. جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
29. جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
30- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
31-جملۀ داخل پرانتز از مترجم است .
32جملۀ داخل پرانتز از مترجم است.
33 جملۀ داخل پرانتز از مترجم است.
34 سورۀ نحل - آیۀ 125.
35 سورۀ بقره . آیۀ 111.
36- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است.
37- جملۀ داخل پرانتز از مترجم است.

منبع:
حسن عبد المنعم بانور فاطمه (علیهاالسلام) هدایت شدم / تألیف عبد المنعم حسن؛ مترجم حسین محفوظی موسوی . - قم بنیاد معارف اسلامی ، 1382
* آنچه مطالعه فرمودید فقط فصل اول کتاب بود.
*این مقاله در تاریخ 1402/9/30 بروز رسانی شده است.