گردآوری و تنظیم: رسول سعادتمند




 

چقدر نامرتبی

زهرا اشراقی:

من دانشگاه که می‏رفتم، لباسم مشکی بود. چون با لباس مشکی می‏رفتم راحت‏تر بودم. یک روز که از دانشگاه آمدم، مستقیم آمدم منزل آقا، امام داشتند توی حیاط قدم می‏زدند، تا وارد شدم اخمی ‏به من کردند و گفتند: «این چه وضعی است؟» گفتم چطور مگر؟ گفتند: «چقدر نامرتبی، چرا این رنگ را پوشیده‏ای؟» گفتم: آقا دانشگاه بوده‏ام. گفتند: «این ریا است. این کار تو ریا است.» گفتم چرا؟ گفتند: «کفش کهنه پوشیده‏ای ‏رفته‏ای ‏دانشگاه، این ریا است».(1)

از این بازوهای شما ورزشکاران خوشم می‏آید

حجت الاسلام والمسلمین علی دوانی:

در یکی از فیلم‏های تلویزیونی دیدیم که وقتی امام در اوایل پیروزی انقلاب از تهران به قم رفتند، دسته دسته قشرهای مختلف به دیدار ایشان می‏آمدند؛ از جمله روزی عده‏ای ‏از ورزشکاران با بدن‏های ورزیده و پیراهن‏های آستین کوتاه خدمت امام رسیدند، امام آن‏ها را مورد تفقد خاصی قرار دادند و بیاناتی راجع به اهمیت ورزش و این که عقل سالم در بدن سالم است، ایراد فرمودند. به ورزشکاران هم که دچار تعجب شده بودند، اجازه دادند اظهاراتی بکنند. در آن فیلم امام نتوانستند خودداری کنند و با خنده اظهار داشتند: من از این بازوهای شما خوشم می‏آید.(2)

امام حقیقتا هنرمند بودند

حجت الاسلام والمسلمین دکتر احمدی:

از لحاظ هنری امام حقاً یک هنرمند و هنرشناس بودند. من تنها شیوه نگارش و خط و رسم الخط ایشان را تذکر می‏دهم زیرا سال‏ها با آن مأنوس بوده‏ام ‏و برخی از آثار فقهی دستنویس ایشان را شخصاً استنساخ کرده‏ام. این خط که بارها در سندنامه‏ها ‏و مجلات، کلیشه یا زیراکس آن را دیده‏ایم چه تأثیری در بیننده و خواننده داشت بی هیچ خط خوردگی حتی یک قلم چه شاهد صدقی بهتر از این.(3)

کسی بین دو خط فرق نمی‏گذاشت

آیت الله پسندیده (برادر امام):

در نوجوانی امام نزد من مشق هم می‏کردند چون من تا اندازه‏ای ‏خط نستعلیق را خواب می‏نوشتم ولی طوری شده بود که خط ایشان به خط من خیلی شبیه شده بود و به‌ اندازه‏ای ‏شبیه بود که یکبار من نصف کاغذ را نوشتم و نصف دیگرش را ایشان نوشتند و هیچ کس نمی‏توانست بین این دو خط فرق بگذارد.(4)

این غنچه کی باز می‏شود؟

زهرا اشراقی (نوه امام):

یک روز در حالی که امام از حسینیه بر می‏گشتند و در سخنرانی خود درباره جنگ و تنفر از آمریکا صحبت کرده بودند وقتی وارد حیاط شدند و به قدم زدن پرداختند به من که در کنارشان بودم فرمودند: «این غنچه کی باز می‏شود؟ چند روز طول می‏کشد که این غنچه گل باز شود؟»(5)

کدام درخت قشنگ‏تر است؟

خانم فاطمه طباطبایی (عروس امام):

یک بار که با امام در حیاط قدم می‏زدم به من گفتند: اگر گفتی کدام یک از درخت‏ها قشنگ‏تر است؟ من تا آن موقع توجهی به این موضوع نکرده بودم که مثلاً طرز قرار گرفتن شاخه روی ساقه به درخت زیبایی خاص می‏دهد. این بود که گفتم: «خوب، این یکی.»
امام گفتند: همین طور نگو، چه دلیلی برای قشنگی این درخت داری؟ برو دو، سه روز فکر کن. من هم به شوخی گفتم: «چون این درخت سبز است!» آقا گفتند: نه، برو ببین زیبایی یک درخت در چیست. بین طرز قرار گرفتن ساقه و شاخه چطور است. تنه‏ی درخت چه شکلی است. برگ‏های آن چطور بر شاخه‏ها ‏قرار گرفته‌اند. سایه‏ی درخت چطور است... این‏ها را یکی یکی می‏گفتند و به من نشان می‏دادند. بعد ادامه دادند: ببین ترکیب این درخت در کل چطور است. جزء جزء آن چطور است. درخت دیگری در گوشه‏ی حیاط بود. نیم ساعت مانده به غروب من داشتم با ایشان در حیاط قدم می‏زدم. گفتند:
فاطی! نیستی! صبح پیش از آفتاب که من قدم می‏زنم، نمی‏دانی که این درخت چقدر قشنگ است. وقتی خورشید از آن پشت به قسمت بالای درخت می‏زند، این قسمت درخت زیبایی خاصی پیدا می‏کند.(6)

چرا به گل آسیب رساند

خانم فاطمه طباطبایی (عروس امام):

یک روز که با امام مشغول قدم زدن بودم ایشان در مقابل یک ساقه گل محمدی ایستادند و گفتند: علی که می‏آید دستش را به گل بزند، تیغ دستش را می‏برد. سر این تیغ را شما ببرید که نرم باشد و تیغ دست علی را اذیت نکند.
از قضا باغبانی که به گل‏ها می‏رسید، تمام تیغ‏های آن ساقه را از بالا تا پایین زد. بعد که ایشان دیدند، با تأثر گفتند: چرا این طور کرده این آقا و همه را زده؟ من فقط آن یک تیغ را که پایین بود گفتم بزند. چرا به این گل آسیب رساند؟(7)

این‏ها چه زیبا هستند

حجت الاسلام والمسلمین سید حسن خمینی:

روزی امام در ایوان منزل مشغول نماز مغرب بودند. یکباره صدای آژیر طنین انداز شد. آقا سلام پایان نماز را قرائت می‏کردند. من در چهره‏شان دقیق شدم، هیچ تغییری در حالت چهره ایشان پدید نیامد. پس از پایان نماز نیم نگاهی به آسمان کرده و با لحنی آرام به گلوله‏های آتشین پدافندها که سطح آسمان را پوشانده بود. نگاهی کرده و فرمودند: «این‏ها را ببین چه زیبا هستند».(8)

به زیبایی عشق می‏ورزیدند

حجت الاسلام والمسلمین سید احمد خمینی:

امام در منزل حضوری قوی داشتند؛ مثلاً از تشکیل یک غنچه تا ریختن پرهای گل همان غنچه را بارها و بارها زمانش را حساب می‏کردند. مثلاً در همان روز انفجار حزب جمهوری اسلامی‏ و شهادت مرحوم آقای بهشتی و سایر دوستان، رو کردند به دختر خواهر من و گفتند: «می‏دانی این گل چند روز است که شکفته شده است؟»
امام بارها با اشاره به یک گل خطاب به بنده می‏فرمودند که آن غنچه، علی (نوه شان) و این گل که برگ‏هایش دارد می‏ریزد من هستم. امام به زیبایی و تمیزی و عطر عشق می‏ورزیدند.(9)

پژمرده شده‏ام ‏و دارم می‏روم

خانم فاطمه طباطبایی:

یک بار امام حسین قدم زدن مقابل یک گل دیواری ایستاده و گفتند: هر وقت من این گل را نگاه می‏کنم، می‏گویم این علی است که دارد شکفته می‏شود. همانجا گل بزرگی هم بالای درخت بود که پژمرده شده بود و تا حدودی برگ‏هایش ریخته بود. ایشان به آن گل اشاره کرده و گفتنند: آن هم خودم هستم که دیگر پژمرده شده‏ام ‏و دارم می‏روم. همیشه بین این دو تناسبی می‏بینم. این غنچه علی است که دارد باز می‏شود و آن هم من هستم که سرازیر شده و دارد پژمرده می‏شود.(10)

این گل سه روزه است

حجت الاسلام والمسلمین سید حسن خمینی:

مادرم نقل می‏کرد روزی امام کنار باغچه قدم می‏زدند، در باغچه گل‏های زیادی بود. خدمت ایشان که رفتم. آقا به من گفتند: «این گل چند روزه است؟» گفتم نمی‏دانم. فرمودند: «این گل سه روزه است.» گل‏های دیگر را هم نشان داده و گفتند که هر کدام چه موقعی باز شده‌اند و چند روزه هستند. بعد گل‏ها را نامگذاری کردند. به گلی که تازه غنچه کرده بود اشاره کرده و گفتند: «این علی است آن یکی حسن و آن یکی یاسر است. آن گل تویی و آن یکی احمد.» بعد به گل پژمرده‏ای ‏اشاره کرده و گفتند: «این هم منم.» این گونه برخوردها نشانگر روح لطیف امام بود که در اشعار عرفانیشان هم آشکار است.(11)

فکر می‏کنی این غنچه چند روزه است؟

خانم فاطمه طباطبایی:

گاهی با امام قدم می‏زدم. ایشان در شبانه روز سه بار قدم می‏زدند و این اوقات بهترین فرصتی بود که می‏شد ایشان را دید. هر بار می‏دیدم که چطور لطیف و عمیق به اطرافشان نگاه می‏کنند یادم می‏آید یک روز در مقابل غنچه‏ای ‏ایستاده‌اند و رو به من گفتند: فکر می‏کنی این غنچه گل چند روزه باشد؟ من اصلاً توجه نکرده بودم. گفتم نمی‏دانم. ایشان گفتند: من دقیقاً می‏دانم. خوب یادم نیست اما به گمانم گفتند دو روز و نیم است که آن غنچه باز شده است. گفتم: «شما مگر هر روز این غنچه را می‏بینید؟» گفتند: هر روز نگاهش می‏کنم. هر روز که از اینجا رد می‏شوم می‏بینم چقدر تغییر کرده است و الان دو روز و نیم از عمرش گذشته است.(12)

دیوان امام سه بار گم شد

خانم فاطمه طباطبایی:

من از امام درخواست می‏کردم که شعر بگویند و این درخواست را مکرر مطرح می‏کردم، ولی ایشان هر بار با یک تعبیر متفاوت، شاید چون از اصرار کردن‏های من خسته می‏شدند جواب خواسته‏ام ‏را می‏دادند. شنیده بودم ایشان در دوران جوانی سه بار دیوان شعری ترتیب داده بودند، امام هر بار اشعارشان به دلایلی گم شده بود. این موضوع به نظر من طبیعی نیست. امام در کارهایشان خیلی منظم بودند و گم شدن نوشته‏ها ‏و دفترچه‏‌هایشان اصلاً طبیعی نبود. همه چیزشان جای مشخصی داشت. ممکن نبود چیزی را جایی بگذارند و بعداً یادشان برود. در هر صورت، مرتبه اول که‌ اشعارشان گم می‏شود، تعدادی از آن‏ها را مجدداً و از حفظ نوشتند. البته بعداً چیزهای تازه‏ای ‏به ‌اشعار دفتر جدید اضافه کردند. این دفتر نیز گم شد. بعد که مسأله تبعیدشان به ترکیه پیش آمد خانمشان آن مقداری از اشعاری را که از حفظ بودند، در دفتری ثبت کردند. خود خانم خیلی از آن اشعار را تا چند سال پیش هم حفظ بودند.
امام در مرتبه سوم یک مقدار از آن اشعار را که به خاطر داشتند، با مقداری که خانم یادشان بود اضافه کردند. اما این بار نیز دیوان اشعارشان گم شد. این موضوع به نظر ایشان هم خیلی عجیب بود. بعد که به نجف تبعید شدند. مسیر کارها تغییر کرد و امام دیگر منصرف شدند. به هر حال دیوان شعر ایشان سه مرتبه گم شده است.(13)

بگیر و دست از سر من بردار

خانم فاطمه طباطبایی:

از امام خواسته بودم که نامه‏ای ‏عرفانی برایم بنویسند. قبول کردند خواهش کردم که نظم و نثر باشد. فرمودند نه، حالش را ندارم. گفتم عجله ندارم، هر وقت فرصت کردید بنویسید. بعد از آن هر بار که به نزد ایشان می‏رفتم از نامه می‏پرسیدم و آقا می‏گفتند هنوز آن را ننوشته‌اند. دست آخر گفتند چه عجله داری؟ فهمیدم که قبول کرده‌اند اما هنوز زمان مناسب نرسیده است. وقتی که نامه را گرفتم دیدم که در آن شعر هم نوشته‌اند. این بود که دوباره شروع به اصرار کردم و دیگر دست بردار نبودم. هر بار به طریقی اشاره می‏کردم که منتظر شعر هستم. وقتی ایشان شعری را به من می‏دادند، می‏گفتند: بیا بگیر و دست از سر من بردار!
و هر بار که شعری می‏گرفتم، مشتاق‏تر می‏شدم. می‏گفتم این نشد و باز شعر دیگری می‏خواهم. حالا گاهی با خودم فکر می‏کنم که اذیتشان می‏کرده‏ام، چون خیلی اصرار می‏کردم. با این حال، وقتی که شعر نوشتنشان را می‏دیدم، با خودم می‏گفتم که وقتی کسی به این راحتی شعر می‏نویسد، پس چرا این کار را نمی‏کند. امام شعرهایشان را اکثراً در حین قدم زدن می‏سرودند و گوشه‏ی روزنامه‏ها ‏می‏نوشتند. در واقع، به ممان روانی حرف زدن، شعر می‏گفتند و می‏نوشتند. فقط ممکن بود بعداً یکی، دو خط خوردگی پیدا کند. همان طور که در دست نوشته‏هایشان، که کنار شعرشان چاپ می‏شود، می‏بینید. گاه به احمد آقا می‏سپردم مواظب باشند که اگر شعر نوشتند، گم نشود. چون نگران بودم که امام بعد از آنکه شعر را نوشتند پشیمان شوند، یا آبی رویش بریزد یا بچه برود پاره کند. گاهی هم که دیر می‏جنبیدیم، روزنامه‏ها ‏را می‏بردند و شعرها هم از دست می‏رفت. وقتی شعرهایشان برمی‏داشتند تا اگر بعداً گم شد، نمونه‏ای ‏داشته باشیم. چون من واقعاً چشمم ترسیده بود. به هر ترتیب من با این کارها توانستم مقداری از شعرهای ایشان را جمع آوری کنم.(14)

شعرهایی را که می‏خواندم نقد می‏کردند

خانم فاطمه طباطبایی:

بعضی اوقات که خدمت امام می‏رسیدم، غزل‏هایی را که به نظرم زیبا بود برایشان می‏خواندم مثلاً غزلی را در روزنامه می‏دیدم و به نظرم می‏رسید که غزل زیبایی است، آن را می‏خواندم و می‏دیدم که ایشان با چه شوق و علاقه‏ای ‏گوش می‏دهند و خوششان می‏آید. گاهی هم شعرهایی را که می‏خواندم نقد می‏کردند.(15)

خیلی خوش ذوق هستند

حجت الاسلام والمسلمین حسن ثقفی (برادر امام):

گاهی پیش آمده که بنده یا دیگران مقداری گل یاسی برای امام برده‏ایم و آقا با خنده و تبسم لطیف و ملیحی استقبال کرده‌اند. امام خیلی خوش ذوق‏اند و اشعار خوبی می‏گویند. دفترچه شعری داشتند که حاوی اشعار خوبی بود که در حمله‏ی ساواک به منزل ایشان در قم، آن را به غارت بردند.(16)

دل حریم کبریاست

حجت الاسلام والمسلمین برهانی:

مرحوم آقای واعظ زاده خوانساری که از علما و بزرگان عرفان و اهل منبر بود با امام خیلی مأنوس بود یک روز به من فرمود آقای برهانی امروز بیا به زیارت حاج آقا روح الله برویم. به محضر امام رفتیم؛ با توجه به سوابق رفاقتی که این دو با هم داشتند امام به او فرمودند آقای واعظ زاده ما به خاطر رفاقت با شما همیشه بهره‏ای ‏را هم می‏بردیم چه از مباحث علمی‏ و چه از اشعار ادبی، تا امام این را فرمودند مرحوم واعظ زاده شروع کرد به خواندن رباعی:

گیرد همه کس کمند و من گیسویت***جوید همه کس هلال و من ابرویت
در دایره‏ی دوازده برج تمام***یک ماه مبارک است آن هم رویت

امام هم فی البداهه این رباعی را در پاسخ او فرمودند:

گشود چشم نگارم ز خواب ناز از هم***نظر کنید در فتنه گشت باز از هم
تو در نماز جماعت نرو که می‏ترسم***کشی امام و بپاشی صف نماز از هم!

بعد مرحوم واعظ زاده شعر معروف مولوی را خواند که:

بشنو از نی چون حکایت می‏کند***وز جدایی‏‌ها شکایت می‏کند

امام در پاسخ فرمودند:

نشنو از نی کآن نوای بی‏نواست***بشنو از دل کان حریم کبریاست
نی بسوزد تل خاکستر شود***دل بسوزد خانه دلبر شود (17)

مگر من شاعرم

خانم فاطمه طباطبایی:

زمانی که به اقتضای رشته تحصیلی‏ام، یکی از متون فلسفی را می‏خواندم، بعضی از عبارات دشوار و مبهم کتاب را با امام در میان می‏گذاشتم. کم کم این پرسش و پاسخ به یک جلسه‏ی درس بیست دقیقه‏ای ‏تبدیل شد. این بود تا یک روز صبح، که برای شروع درس خدمت ایشان رسیدم. دریافتم که امام با یک رباعی طنزآمیز به من هشدار داده‌اند.

فاطی که اکنون فلسفه را می‏خواند***از فلسفه فاء و لام و سین می‏داند
امید من آن است که با نور خدا***خود را از حجاب فلسفه برهاند

این شعر را که دیدم، مجدانه از ایشان ابیات دیگری درخواست کردم. چند روز بعد این اشعار را نوشتند:

فاطی! به سوی دوست سفر باید کرد***از خویشتن خویش گذر باید کرد
هر معرفتی که بوی هستی تو داد***دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد

تقاضاهای مکرر من کم کم تأثیر کرد. چون مدتی بعد چنین سرودند:

فاطی! تو و حق معرفت یعنی چه؟!***دریافت ذات بی‏صفت یعنی چه؟!
ناخوانده الف، به یا نخواهی ره یافت***نـــاکرده ســـلوک موهبهت یعنی چه ؟!

آنچه به من جرأت اصرار می‏داد، لطف بی‏کران آن عزیز بود. این چنین بود که هر دم بر خواهش‏های من افزوده می‏شد. این ماجرا تا آنجا پیش رفت که از ایشان درخواست سرودن غزل کردم و ایشان عتاب کردند. مگر من شاعرم؟! ولی من همچنان به اصرار ادامه دادم تا اینکه چند روز بعد چنین شنیدم:

تا دوست بود تو را گزندی نرسد***تا اوست غبار چون و چندی نبود
بگذار هر آنچه هست و او را بگزین***نیکوتر از این دو حرف پندی نبود
عاشق نشوی اگر که نامی‏ داری***دیوانه نه‏ای ‏اگر پیامی ‏داری
سستی نچشیده‏ای ‏اگر هوش تو راست***ما را بنواز تا که جامی‏ داری (18)

پی‌نوشت‌ها:

1- برداشت‏‌هایی از سیره امام خمینی، ج 2، ص 164.
2- همان.
3- همان، ص 169.
4- همان.
5- همان.
6- همان، ص 170.
7- همان.
8- همان، ص 171.
9- همان.
10- همان، ص 172.
11- همان.
12- همان.
13- همان، ص 174.
14- همان.
15- همان، ص 175.
16- همان.
17- همان.
18- همان، ص 176

منبع مقاله :
سعادتمند، رسول؛ (1390)، درس‏هایی از امام: بهار جوانی، قم: انتشارات تسنیم، چاپ دوم