از پوریای ولی تا میرنجات
ادبیات زورخانهای (1)
از پوریای ولی تا میرنجات
اشعاری که در زورخانه توسط مرشد به هر مناسبت خوانده میشود اعم از آهنگهای ضربی، گل کشتی، گل چرخ و یا اشعاری مانند: حقخوانی، رخصتطلبی، حتی دعای ختم ورزش که توسط میاندار اجرا میشود «ادبیات زورخانهای» را تشکیل میدهند.ادبیات زورخانهای را میتوان به سه گروه عمده تقسیم کرد:
نخست اشعار حماسی و پهلوانی، که در رأس آن اشعار شاهنامه فردوسی قرار دارد و براستی دریایی از سرودههای اخلاقی و میهنی و رزمی است. وزن این اشعار در بحر تقارب است، که برای حرکات ورزشی چهارضرب بسیار مناسب است.
به قول دکتر رضازاده شفق:
«داستانهای پهلوانان ایرانی درسهای شجاعت و عفت و فداکاری و میهندوستی و وفا یاد میدهند و هر ایرانی را در مهر و علاقه و حس وظیفه نسبت به ایران، که یادگار نیاکانست بیدار میکند. » (1)
گروه دوم اشعاری از شعرای بزرگ پارسیگوی است. که این سرودهها از نظر اخلاقی و عرفانی و فتوت، بسیار پندآموز و ارزنده است. در بین این اشعار مرسومترین آنها، استفاده از مدیحهسرایی ائمه طاهرین بویژه مولا علی (علیهالسلام) است.
البته نمونههای این اشعار در دیوان اکثر شاعران معروف فراوان است که نیازی به ادامه سخن و آوردن مثال در این باره نیست و همگان بر آن واقفند.
گروه سوم اشعاری است ویژه پهلوانی و فتوت که شعرای آن بیشتر ورزشکاران باستانی و پهلوانان بودهاند و توانستهاند از عهده اصطلاحات و مضامین مربوط به زورخانه به خوبی برآیند.
مانند: «گل کشتی» و «گل چرخ» و «حق خوانی» و «رخصتطلبی» و «رباعی خوانی» و امثال آن.
معروفترین شاعران پهلوانی، در مرحله نخست پهلوان محمد معروف به «پوریای ولی» است. که در مکتب پهلوانی مشهور است و «قتالی» تخلص میکرده، و اشعار او بین مرشدها معروفیت ویژه دارد.
در تذکره مجالس العشاق تألیف «کمالالدین سلطان حسینی» یکی از نوادگان امیرتیمور که حدود 150 سال بعد از پوریای ولی میزیسته، ضمن شرح حال پهلوان محمود، اشعاری از او را نقل کرده است که ما آن را به نقل از تاریخ ورزش بیضایی در اینجا میآوریم.
رباعیات
گر بر سر نفس خود امیری مردی *** گر بر دگری خرده نگیری مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن *** گر دست فتادهای بگیری مردی
امشب زسر صدق و صفای دل من *** در میکده آن هوش ربای دل من
جامی بکفم داد که بستان و بخور *** گفتم نخورم گفت برای دل من
آنیم که پیل برنتابد لت ما *** بر چرخ زنند تربت دولت ما
گر در صف ما مورچهای گیرد جای *** آن مورچه شیر گردد از صولت ما
گر مرد رهی نظر به ره باید داشت *** خود را نگه از کنار چه باید داشت
در خانهی دوستان چو گشتی محرم *** دست و دل و دیده را نگه باید داشت
آنم که دل از کون و مکان برکندم *** وزخوان جهان به لقمهای خرسندم
کندم ز سر کوی قناعت سنگی *** آوردم و بر رخنهی آز افکندم
اشکم چو اناردانه میبین و مپرس *** بر من ستم زمانه میبین و مپرس
در خانهی دوستان چو گشتی محرم *** خون تا لب آستانه میبین و مپرس
از دفتر عشق راز میخوان و مگوی *** مرکب پی این قافله میران و مگوی
خواهی که دل و دین به سلامت ببری *** میبین و مکن ظاهر و میدان و مگوی
و نیز غزلی عرفانی از او:
ما سنگ نیستی به ترازو نهادهایم *** سود و زیان خویش به یکسو نهادهایم
سرگشتگان بادیهی محنت و غمیم *** نی در وصال یار همین رو نهادهایم
برگردن امید تن ناتوان خویش *** زنجیرهای آن سرگیسو نهادهایم
چشمی رسیده باز که بنیاد کار خود *** دیگر بدان دو نرگس جادو نهادهایم
رفتیم تا به حسرت و غم، آه چون کشیم *** با این دلی که بر سر آن کو نهادهایم
او مایل جفا و همان ما به صد امید *** چشم وفا بر آن خم ابرو نهادهایم
شب گشت باز آه دگر ما چهها پزیم *** در دیگ سر، که بر سر زانو نهادهایم
دستی نمیرسد چو قتالی به زلف یار *** قوت زپای و زور ز بازو نهادهایم
از پوریای ولی آنچه در دسترس است، دیوانی به نام مثنوی کنزالحقایق است و از او شعر دیگری جز آنچه ذکر شد ثبت نشده.
پهلوانان دیگری بعد از پوریا، مانند پهلوان مذاقی عراقی، معاصر شاه طهماسب صفوی، و پهلوان بیک قمری نیز شاعر بودهاند و اشعاری از آنها نقل شده است که گرچه ربطی به ادبیات زورخانهای ندارد ولی ذکر نمونهای از آنها، ذوق ادبی پهلوانان قدیم را به ما میشناساند.
رباعی زیر از پهلوان مذاقی عراقی است.
آن شوخ که با غمش غم جانم نیست *** هیچش خبر از محنت هجرانم نیست
دورم ز وصال او چه سازم چه کنم *** درویشم و ره به بزم سلطانم نیست
و تک بیت زیر از پهلوان بیک است:
کو رفیقی تا به من پیغام دلدار آورد *** مژده زانفاس مسیحا سوی بیمار آورد
میرنجات
یکی دیگر از معاریف دنیای پهلوانی میرنجات است که در زمان سلطنت شاه سلیمان صفوی و بعد از او، شاه سلطان حسین، میزیسته و در دفتر سلطنتی دارای منصبی بوده است. میرنجات یکی از سخن سرایان و ادبای عصر صفوی است که شرح حال او به تفصیل در تاریخ ورزش بیضایی آمده است.معروفیت میرنجات در زورخانهها ریشه در گل کشتی او دارد. آنچه به نظر میرسد اینکه میرنجات شخصاً ورزشکار و کشتیگیر بوده که به خوبی توانسته است، در گل کشتی خود تمامی اصطلاحات ورزشی و فنون کشتی را به کار برد. بخصوص تلفیق این اصطلاحات هنر او را در شاعری نشان میدهد.
نظر به اینکه طی سالها تعدادی از اشعار گل کشتی میرنجات یا تحریف و یا فراموش شده بود، شادروان پرتو بیضایی با تفحص و صرف وقت، اقدام به تصحیح آن نمود و معانی آن را به خوبی توضیح داده است. این مجموعه اشعار که مشتمل بر 268 بیت مثنوی میشود، گل کشتی نیست، بلکه فرهنگی از الفاظ و اصطلاحات ورزشی و پهلوانی، و فهرستی از اسامی فنون کشتی است. و همانطور که معمول سبک زمان صفویه است بیشتر به عبارتپردازی و تکلف پرداخته و به جای به کاربردن عبارات حماسی و پهلوانی و تصویری از یک ورزشکار و پهلوان پرصلابت، به خوش طبعی و تشبیهات و کنایات شاعرانه، مانند طاق ابرو، قد رعنا و امثال آن رو آورده است.
گلکشتی میرنجات
در گپ (2) عشق هر آن نامه که دلخواه بود *** زینتش نام خوش حضرت الله بود
کشتی عشق که فن و فرجش (3) اخلاص است *** مطلعش نام گل حضرت خاصالخاص است
باز دل برده ز من پر فن با تدبیری *** شیر اندام بتی نوچهی کشتی گیری
نامی جور و جفا شُهره به انواع ادا *** نغزرندی است حریفان همه جا نام خدا (4)
نوجوانی به فنون ستم آراستهای *** نو نیازی، صنمی، دلبر نوخاستهای
سروبالا صنمی آمده خوش بر سرِ پا (5) *** از سر صدق بگویم همه جا نام خدا
شعله کردار نگاهی همه طور و انداز (6) *** تلخ و پرزور و بلا همچو شراب شیراز
مژه خنجر به کف و مدّ نگه دشنه به دست *** غمزهی هوشربا شوخ بلایی سرمست
کاکلش سنبل و عارض گل و بالایش سرو *** بر سرش همچو کلاه نمدی بال تذرو (7)
کلّهی قند به وارفتگی خویش نکوست *** کله کوب (8) دگران کلّه مردانه اوست
جبههاش لوح طلسم در گنجینهی دل *** سرنوشت همه را دیده در آیینه دل
طرفه شیرین و هنرمند و رسا آمدهای *** ای جوان خوب به کام دل ما آمدهای
وعده هستی غیر از به قیامت باشد *** سر قوچ (9) تو الهی به سلامت باشد
طاق مردانه ابروی ترا هر کس دید *** چون مه نو به فلک با دل روشن بالید
جبههات آینهی چشمه حیوان باشد *** طاق ابروت نظرگاه دلیران باشد
نگهت حوصلهپرداز دل حور و ملک *** چشم گیرای تو گیرندهتر از حق نمک
پر ادا هوشربا چشم فریبنده تست *** عسس دزد نما نرگس گیرنده تست
خلق مشغول دعاگویی مدّ نگهت *** متوجّه همه بر آیت خط سیهت
هست چون سوره والشمس رخت صبح امید *** که خطت سوره و اللّیل بدو خواند و دمید
لب میگون تو خصمانهی گلبرگتر است *** دهنت نام خدا بندر تنگ شکر است
به تمنای لبت ای دلبر خورشید لقا *** روح اسکندر رومی به لب آب بقا
خال مشگین که بر آن لعل خوشاب افتادست (10) *** ذرّه مشگ تو گویی به شراب افتادست
خال مشگین نفتاده است به گلبرگ ترت *** مورکی چشم سیه کرده (11) به تنگ شکرت (12)
خال در گوشه لعلت که دلم را قوت است *** نقطهای از قلم نسخ خط یاقوت است
خال چون بوسه گره گشته به کنج دهنت *** سیب آزایش سِرّی ز دلیلی ذقنت (13)
رخ خوبت ز خط سبز بهشت آباد است *** در چمن جوش بنفشه است که در فریاد است
خط مگو چهره مگو سبزه بگو لاله بگو *** سبزه و لاله مگو ماه بگو هاله بگو
رنگ در رنگ و چمن در چمن و بو در بوست *** سنبلستان خط این یا چمن عنبربوست (14)
این چنین آینهی مهر کجا صاف بود *** گردنت صبح امید است گر انصاف بود
سینهی باز تو ای سیمبر خوش پرگار (15) *** در گلزار بود واشده بر روی بهار
سینهی باز ترا هر که گه ورزش دید (16) *** سینهاش سینه باز از سر ناخن گردید
دل پاکت چمنستان حقیقت باشد *** سینهات آینه حسن عقیدت باشد
کمرت هست ز تنگی بنظر حلقه میم *** دهنت حلقه میم است و لیکن بدو نیم
تنکه در قدمت زود ز هم میپاشد *** هر که رویش تُنُک (17) افتاد چنین میباشد
داو اوّل (18) به تماشای تو از کار شدم *** بیسکون دیدمت از دور و گرفتار شدم
دردمندان ترا گفت و قدم (19) میباید *** همه را گفت و قدم همره هم میباید
ماه من حسن ترا چشم فلک محرم نیست *** شاه من بزم ترا روح ملک محرم نیست
دست در دست غمت بنده و آزاد نکرد *** پنجه در پنجه (20) سیمین تو فولاد نکرد
هر کجا پنجهی پرزور گشایی به هنر *** آفتابی نشود پنجه خورشید دگر
زخمها بر جگر از چشم سیاهش دارم *** دل پر از داغ درفشی (21) ز نگاهش دارم
باز دو نرگس آن خوش نگه مستانه (22) *** میکند ورزش بیداد به ورزشخانه
جگر سنگ شود خون ز نگاه مستش *** دل سنگین بتان سنگ صفت در دستش
وقت واگیر (23) تو شاید به فسون و نیرنگ *** که ناستد به جهان سنگ دگر بر سر سنگ
دارد آن شوخ که دل محو رخ سادهی اوست *** دست و تیغی (24) که فلک خسته و افتادهی اوست
نعل (25) هر گه که به کف آن بت مهوش دارد *** ماه نو در هوسش نعل در آتش دارد
در شنا آن بت شیرین حرکاتست ببین *** جلوهی موجِ خوشِ آبِ حیاتست ببین
عالم آب (26) بود قصهی از نو بشنو *** یار ما مزرع دل را به شنو کرده درو (27)
نیست همزور تو خصمانهات از من بشنو *** میبرد هرزه درین معرکهی مرگ شنو
دست برداشتنت (28) را چو فلک تاب نداشت *** پشت دستی (29) ز مه و مهر به کوی تو گذاشت
دیدن روی تواش ای مه نو ناچار است *** ورزش مهر به کوی تو زمین دیوار است
دل پیر فلک از رشک کنی دیوانه *** چون زنی چتر (30) چو طاووس به ورزشخانه
بسکه از آتش رشگ تو به دل دارد داغ *** میزند خال به رخسار بتان جست کلاغ (31)
رخم از غصه و غم قابل سیلی شده است *** که ز سیلی (32) سر زانوی تو نیلی شده است
میلگیری چو کند غمزهی آن چشم سیاه *** میل در دیدهی دشمن کشد از بیم نگاه
باز در معرکه آن تازه نهال گلپوش *** چرخکی زد که دلم چرخ زنان رفت از هوش
چون زند با قد او لاف رعونت جائی *** کیست شمشاد بجز جنگلیئی یک پائی
دعوی قد تو داریم به سرو گلزار *** گرد بالات بگو حرفی و پایی بردار
خوش بود گوشه زندان به من زندانی *** این سر و آن سر (33) گلزار به گل ارزانی
به کباده چو بری دست تو ای رشک ملک *** چو کمانست به خمیازه کشی کار فلک
مشت بر سینه زنان باش از آن خوش بر و دوش *** آتش عشق چو داری به جگر گرم بجوش
مشت بر سینه زدن قاعده خوشحالی است *** سینه کوبی نکنی از چه؟ دو دستت خالی است
آن قدر سعی که در مالش دلها دارد *** مشتمالش اگر ایّام دهد جا دارد
چهرهی آل (34) ترا ماه ندارد به خدا *** یال و کوپال ترا شاه ندارد به خدا
چارشانه (35) است به پیش قد سروت شمشاد *** آسمان سرو قدی چون تو ندارد در یاد
در چمن تنبک تعلیم (36) غمت غنچه گل *** رند باغاتی طنبور نوازت بلبل
هر که قربان تو غلمان نشود آدم نیست *** صدقت (37) میشوم ای مثل تو در عالم نیست
ای فرشته به خدا مایل رخسار توام *** به دعا روز و شبان طالب دیدار توام
بندهی هوش تو و معرفتت میگردم *** گرد طور تو و دور صفتت میگردم
ای سراپا همه گل، بندهی بالات شوم *** مخلص (38) ای شوخ به قربان سراپات شوم
شیوهی تو همه زور و ستم و شلتاق است *** در جفا ابروی جفت تو به عالم طاق است
عالمی را بکشی گر ز جفا میچلدت (39) *** هر چه خواهی بکن ای شوخ به ما میچلدت
همچو گندم ز ازل چاک تو داریم ببر *** سینه چاکان سر کوی توایم ای سرور
ماه من از نظر سوختگان شاهی تو *** نوچه شیر خدا لوطیِ اللّهی (40) تو
دل روشن گهرت درج در معرفت است *** گرد بالای تو گردم که سراپا صفت است
ای حریفان بت ما لاله عذار عجبی است *** به خدا نام خدا طرفه نگار عجبی است
دل دگر گرم طپیدن شده در سینه تنگ *** میزند آن بت عیّار مگر تخته شلنگ (41)
چون شود تخته شلنگ تو بلند آهنگش *** زنگ ناقوس شود کر ز صدای زنگش
هست آواز شلنگ تو به این زیبائی *** که زند تخته (42) به هنگام سحر ترسایی
ای که در هند جفا تیغ تو کاری باشد (43) *** منصب تخته شلنگ تو هزاری باشد
چه عجب تخته اگر عود قماری گردد (44) *** جای گیر قدمت هشت هزاری گردد
در شلنگ است عرقریز دگر دلبر ما *** گل شبنم زده گردیده ستمگستر ما
تا دو صد معنی روشندلی ادراک کند *** کو گهر تا عرقش را ز جبین پاک کند
مطربا بلبل باغی چمن زندان را *** گرم کن از دم خود انجمن رندان را
تنبک محفل ارباب وفا را بردار *** بلبل باغ دلی شور و نوا را بردار
نغمهات صیقل آیینه جانست بله *** تنبکت تاج سر سوختگانست بله
تو که از اهل تلنگی بر ارباب نیاز (45) *** ناتلنگی مکن و بهر حریفان بنواز
محفل پیر و جوان است مقامی شدّ کن *** بزم خونابه کشانست مقامی شدّ (46) کن
بیاصول قدمش سکّهی رایج نزنی (47) *** واقف خارج دم باش که خارج نزنی
تنبک عربدهجو را به سر چنگ بگیر *** راک را سرکن و آنگاه ره رنگ بگیر
جرگه را دیدهی حیرت زدهی محشر کن *** تازه کن زمزمه و شدّ عراقی (48) سرکن
تا به معشوق کند درد دلی عاشق زار *** قال کن شور کن و وجد کن اندیشه مدار
مطربا حق حق ما از دم گویندهی تست *** این همه کل مکل (49) از تنبک کوبندهی تست
ارغنون و نی و قانون برد از دل شک را *** سازکن توک (50) و طنبور و نی و تنبک را
نوبت تخته شلنگ است حریفان دستی *** تنبل ما بتلنگ است حریفان دستی
بجز از مستی و رندی چه خیالست اینجا *** جق جق (51) و کل مکل و قال مقالست اینجا
همه در ساغر وحدت می منصور کنید *** همه در وجد درآیید و همه شور کنید
ترسم افتد به زمین شاهد گل مست و خراب *** در چمن بر سر گل خیمه (52) کشیده است سحاب
با لبی زمزمهآرا چه خفی و چه جلی *** جرگه را گرم کنید از دم پُریای ولی
قابل اهل دل و لایق الفت نبود *** جرگ و نرگی (53) که در او شور محبت نبود
بی می و شیشه همه مست محبت باشند *** مست و بیهوش هم از نشئهی صحبت باشند
تا که آگه نشود هیچ کس از راز و نیاز *** بنوای دف و طنبور برآور آواز
تا بگوییم به جانان غم تنهایی را *** تند سازید دف و تنبک گویایی را
بخروشید و بجوشید و طربناک شوید *** باعث ربط من و آن بت چالاک شوید
مطربا ای سخنت تازهتر از آب حیات *** غزلی لطف کن از سیّد ما میرنجات
«غزل»
باز بیگانه ز حس و حرکت خواهم شد *** محو رخسار تو آیینه صفت خواهم شدمطربا خانهات آباد شود جزم بدان *** که به یک نالهی دیگر برکت (54) خواهم شد
هر کسی را به تماشا طلبی روز وصال *** گر بدانی به چه شوقی صدقت خواهم شد
از تغافل جگرم سوخت ندانم آخر *** کی سزاوار عتاب و شفقت خواهم شد
گرچه دردی کش میخانهام ای میرنجات *** دم نگهدار (55) که صاحب عظمت خواهم شد
مطربا خوش، سخنا، از دل آگاه بگوی *** سخنی بهتر از این نیست که بالله بگوی
یک غزل هم شفقت کن که به شور آمدهایم *** موسی ایمن عشقیم و به طور آمدهایم
«غزل»
چون مکرّر به وفا گرد درت میگردم *** میروم گرد غلام و نفرت می گردمسود گر خاک مرا محنت دوران چه زیان *** توتیا میشوم و خاک درت میگردم
به کمانخانهی ابروت نمیماند تیر *** تا به قربان قد جلوهگرت میگردم
گرچه موشی شدهام باز چو مژگان کجت *** گرد چشم و نگه شوخ ترت میگردم
من نه آنم که تلافی نکنم ناز ترا *** صدقت میشوم و گرد سرت میگردم
نیست در بزم تو امروز اگر میرنجات *** گرد هنگامه بیشور و شرت میگردم
باز رفتیم به حرف فن کشتیگیری (56) *** تا در آریم جهان را ز غم دلگیری
باد در معرکهی فتح و ظفر حقش بار *** آن برد کار که برده است دلم را از کار
باز بوسید (57) ز نو شیرصفت آهوئی *** باز هنگامهی کشتی است حریفان هویی
نیست خورشید که در چرخ درافتاده به چرخ *** گل کشتی است که تیر نگهش داده به چرخ
گشت عریان پی کشتی بت شیرین حرکات *** به جمال چمن آرای محمد صلوات
بنگر از دلبر ما کشتی و دق از دل بر *** کاین نهالیست که دارد ز رعونت دل بر
بوسهای زد (58) به لب خویش دگر مستانه *** رفتم از کار از این کشزدن (59) مردانه
داد در کشتی خصمانه اگر دست به دست *** به نگاهی همه را کشت و در کشتی بست
در کشتی به گل و سرو و سمن بسته اوست *** پیش قبض همه در پنجهی شایستهی اوست
تا بر اندام چو شمع آمد و روغن مالید *** روغن از دیدهی خورشید جهانتاب کشید
بهر تکبیر مسیحای خوش انفاس کجاست *** روغن یاس به کف حضرت الیاس کجاست (60)
چرب کرد آن بت مستانه نگاه دلجو *** بدن از روغن بادام نگاه آهو (61)
ای جوانسازی و خوش و بر سر نازی به خدا *** بدم نطعی (62) صدناز و نیازی به خدا
کلهت پرّ تذروی است که بر سر داری *** کسوتت جامهی مردیست که در بر داری
آری آری هوس کشتی همکار (63) خوش است *** چار تکبیر برین عالم غدار خوش است
شاید از فخر اگر پای بر افلاک نهی *** به سجود صمدی جبهه چو برخاک نهی (64)
گوش بر حرف تو باشند ز مه تا ماهی *** گاه کشتی چو کشی بانگ خلیلاللهی (65)
آفرین باد بگفتار خوش کهنهسوار *** آن پسر خواندهی پُریای ولی در همه کار
یپر گردید و همان عزم جوانی دارد *** خلجانی نه بدل از خلجانی دارد (66)
لنگ بر دوش چو آید به میان میدان *** چوب تعلیم (67) به کف وای به حال رندان
دارد آن پیر جهاندیدهی در فن ماهر *** هر فنی را بدلی همچو فلک در خاطر
هر فنی را به حریفی بدلی داده نشان *** همه دلباخته از آفت سبکت همهسان (68)
چون رباعیش (69) به میدان فصاحت سر شد *** خضرگویی که نصیحتگر اسکند شد
وقت کشتی است از آن شوخ پسندیده صفات *** بر جمال چمنآرای محمد صلوات
چون گل از باد صبا آن گل گلزار دمید *** دست با هر که فرو کوفت دگر کوفت ندید
ای جوان لطف نما با همه همکاری کن *** با میانی که ترا هست میانداری کن
کرده کم (70) از نگهت هر صنم گلبویی *** زده زانو به زمین پیش تو هر آهوئی
دل شاد است ترا پیشرو (71) و خدمتکار *** پیشخیز (72) گل و گلشن که بود غیر بهار
همچو گل ساغر صهبای مروق نکشند *** تا به پیشت همه چون بید معلق (73) نکشند
حمله گیریّ (74) ترا کی ز کسی غم باشد *** هیز حملهاست و گر حمله ز رستم باشد
برتر از نخل و گل و سرو و سمن پایه تست *** هست پسخیز (75) تو آن سایه که همسایه تست
همگنان تو همه چابک و رندند و قُچاق *** دستیاران تو چون سرو همه بالاچاق
با حریف دغلت کشتی خصمانه خوش است *** زدن او به زمین نغز و دلیرانه خوش است
چه غم از خصم کجاندیش هوایی (76) داری *** بر سر زوری و نیروی خدایی داری
یوسفی را که به نسبت تو بهشتش کردی *** با تو گر دست فرو کوفت تو زشتش کردی (77)
مشتت از طعنه به فولاد زند، جا دارد *** فتح (78) بر قلعهی بغداد زند، جا دارد
شیوهی خصم تو در معرکهها بدروشی است *** پیشکش دشمن خود را که خر پیشکشی است
جان من اول فتح است مترس از تک و تاز *** بیضه کن مشت و بر آن گردن سختش بنواز
طرف بد مرو و روی متاب از هر باب *** طرف نیک سخنهای دلم را دریاب
مدعی با تو سخنهای بد و رد دارد *** طرف (79) نیک ندارد، طرف بد دارد
بدلی نیست ترا زانکه تو شیراندامی *** فکر بیجا چه کنی بهر چه چندین خامی
کندهاش را بکش و بر سر خاکش انداز *** بعد از آن شدّ مخالف کش و پاکش انداز
دل و جان را صنما هر دو یکی (80) خواهی کرد *** غیررا در سر کویت سگکی (81) خواهی کرد
چه شود گر به مخالف رسی از یزدانی *** پاش برداری و برگرد سرت گردانی
در مخالف که ترا گفت که سر خواب بزن *** کوه اگر بر سرت افتاد کمر تاب بزن
در مخالف ز حریف دال آشفته مشو *** پا به دور سرش انداز و بگردان و برو
تلخ و تند است ز چشمت نظری میخواهد *** آسمان از نگهت نیم بری (82) میخواهد
جان من خون به دل دشمن بدآیین کن *** بنوازش به زمین پا علمی (83) رنگین کن
خصم را کُنده چو کردی ز غمش فارغ ساز *** دست را بر شکمش بند و به دورش انداز
دست شوید ز حیات آنکه نگاهت یکبار *** بر سر سنگ محبت زندش گازروار (84)
خصم تیرآور (85) اگر دم زند آماجش کن *** بزنش کفشکی و چکمه مرحاجش کن (86)
هرکرا قوت بازوت ز هم درپاشد *** پا نگیرد به جهان گر همه رستم باشد
همه افتادهی اطوار توایم ای سرور *** میزند طور تو بر کوه و کمر لنگ کمر
روی دستی مخور از چرخ که کارش بازیست *** توی شاخی بزنش کار فلک گوتازیست (87)
همه رنگ و همه مکر و همه ریو است قریب *** بیسخن صورت گهوارهی دیو است رقیب
چه خوری غصه گردون و غم و تلواسش (88) *** قامت افراخته بنواز به زیر کاسش
مدعی گرچه خود آزار مراقی دارد (89) *** باب قصابشکن گردن چاقی دارد
گر فلک با تو هماورد شود در هر باب *** زیرکاسش بزن و نیست کنش همچو حباب
مدعی گرم تلاش نمکین خواهد شد *** گر سرآویز شوی بهتر ازین خواهد شد
چند در نالم از آن کوی و رقیبم در پی *** سگکیهای سر پی ز رقیبم تا کی
شیر غلتیده ز زور بت سیمین تن ما *** شیرغلت است فن دلبر شیرافکن ما
لطف کردی که چو حلواست مرا دست بچک (90) *** گرد خلق تو و طور تو شوم مقراضک
ای وفا چند به ما بر سر الفت باشی *** کنده پای اسیران محبت باشی
همچو معشوق عربزادهی جازهسوار *** یک شتر غلت درستی و بغلگیری یار
همچو دستار کثیفی که بپیچد ملا *** به کلافه (91) است فنت ای صنم حور لقا
کردهای باز کلانش که ازو رفته حیات *** بگذر از غیر چه میخواهی ازین کهنه کلات
هیچگه گوهر شهوار نماند در خاک *** ز چه در خاک حریفی بدرآ خوش چالاک
کمتر از کاکل خود نیستی ای شوخ دلیر *** بر سرش پیچ حریفانه، دهانش برگیر
کلف چهره ماه است نشان دستت *** روی دستّی تو خورده است که ناز شستت
بهتر است از همه فن گرد سرت گردیدن *** دست برداشتن از پا به سرت پیچیدن
نسر طایر (92) به رهت چون دل و دین بگذارد *** چقدر قوّت دل بال پرستک (93) دارد
ای که در عرصه کشتی فلک افتاده تست *** فلک از روی ارادت دل و دین داده تست
مدعی را چه شود کشته کشتیسازی *** روی ما را تو درین فن به زمین نندازی
چه شود گر به زمین آری و در خاک کنی *** با فلک کشتی خصمانهی خود پاک کنی
همچو نقش قدمش خوش بنوازی چالاک *** لنگ خاکی که دگر غیر نخیزد از خاک
پا بکش ای صنم از بزم رنود و اوباش *** لنگ سرکش ز حریفان نخوری واقف باش
خندهاش بیخبر از هستی خود ساخت مرا *** آخر آن شوخ به تنگ شکر انداخت مرا
بسکه ورزیدهی جور و ستم و بیداد است *** همه جا با همه کس در همه فن استاد است
دشمنان را همه با خویش مؤالف دارد *** طرفه دستی است که در فن مخالف دارد
میبرد دل ز حریفان به نگاهی از دور *** این حریفی است که دل میبرد از خلق به زور
چه بهشتی است که آن شوخ غضبناک شود *** از نگاهی بکشد کشتی ما پاک شود
غیر برگشت فغان زین سگک وارونه *** فیل زور است مبارک بود این میمونه (94)
مدعی ورزش بیجا چه کنی هیچی هیچ *** چند باریک بریسی شدهای پیلته پیچ (95)
شوخی از حد گذران گشت به شیخ و ملا *** خانه فقر بود باب فقیر مولا
پیرو و برنا همگی عاشق و معشوق (96) همیم *** همه گر درّ یتیم و همه گرد مرد یتیم (97)
خانهی ورزش ما هست علیرغم فلک *** سرزمینی که بود پاکتر از چشم ملک
ورزش فقر بود روز و شبان در سر ما *** خاک کشتی است همه بالش ما بستر ما
بوریایی که از آن بوی ریا میآید *** کی سزاوار به سر منزل ما میآید
بوریا نیست به سر منزل ما، درد سر است *** بله از کیسهی ما منزل ما پاکتر است (98)
هست ما را ز جهان پارهی لنگی به میان *** آنهم از کهنهسوار است به جان رندان
گر گداییم ز غیرت دل ما پرپیچ است *** پادشاهی جهان در نظر ما هیچ است
خانه ورزش ما جای هوسناکان نیست *** جای پاکان بود این، منزل ناپاکان نیست
زورخانه است دلا چندگهی مأوا کن *** به خرابات و مناجات رهی پیدا کن
هر چه کوبی در ارباب نعم گوید نیست *** منزل ماست که بیدر همه از پاکدلیست
ما که با یک فتنی (99) ساختهایم و کپنک (100) *** بد ادایی چه کشیم از فلک و پیر فلک
چه بزرگی کنی ای غیر به ما سوختهها *** پیش ما نیست بزرگی بخدا غیر خدا
پای بر کیست ازین لوطی درگاه اله *** که زمین فرش الهی است به نزد آگاه
بارالها به حریفان خرابات نشین *** که سوی اهل وفا از نظر لطف ببین
به رهت راهنما این دل فریادی ماست *** نالهی سوختگان مهدی ما هادی ماست
چون ستاره زنظر اشک وفا ریزانیم *** چون گل صبح به کویت ز سحر خیزانیم
اعتبار دل ما در رهت از خواری ماست *** زور ما نیست به ورزش همه جا زاری ماست
ما مجرد صفتان آینهی روی توییم *** همه عریان بدنان دلشدهی کوی توییم
بار الهی بخدا ما سگ کوی خودتیم *** سگ کوی خودت و بندهی روی خودتیم
استخوانها که شکستیم به درگاه تو ما *** گر سگ خویش نگویی چه بگویی حاشا
جامگاهیست (101) ز انوار جمالت ناهید *** یک کلاهی به سراپردهی قدرت خورشید
بلبل از شوق تو تا بانگ خلیلی بکشید *** چهره گل بدل آتش نمرود بدید
گاه ورزش همه دلدادهی رخسار توییم *** سنگ بر سینه زنان عاشق دیدار توییم
لاله و گل برهت ساغر غم ریزانند *** سرو و شمشاد به کویت ز سحر خیزانند
ای تو مقصود چه در گنج و چه در ویرانه *** وی تو معبود چه در کعبه چه در میخانه
پیش هر کس کف یارب بنمودیم دراز *** در حقیقت بُدمان جانب تو روی نیاز
در سر کوی توایم از همه کس کمتر تو *** شیئی (102) بسته زبانیم به خاک در تو
همه حیرت زدهی عالم ادراک توییم *** با تن خاکی مسکین همه در خاک توییم
فرش ویرانهی ما این دل دیوانهی ماست *** خانهی ما به سر کوی تو سرخانهی ماست (103)
مشکل ما که ز جان و دل پر مشکل ماست (104) *** هست در بند نیازت جگر بیدل ماست
زخم امر تو به جان و دل رندان کاری است *** ما عرقریز (105) تو و حکم تو بر ما جاری است
گنه از بنده و بخشیدن عصیان از توست *** بله ستّاری و ستاری رندان از توست
درد و غیرت تو به بیغیرت و بیدرد مده *** ذلت مرد مده عزت نامرد مده
گرم خدمت به سر کوی تو در فرمانیم *** با دلی چاکتر از ابر فلک گریانیم
سینه چاکان سر کوچه و بازار توییم *** ته میدانی (106) نعمت خور دیدار توییم
ما گدایان سر کوی توایم ای تو رحیم *** مفردانیم (107) بدرگاه تو ای فرد قدیم
نظر ما همه بر لطف تو و رحمت توست *** دل و جان وقف سؤال کرم و منت توست
روز محشر که بدرّد دل شیران ز صدات *** به کریمیت که لطف و کرمی کن به نجات
ای درت قبله ارباب وفا رحم نما *** که کند طوف سرکوی تو این بیسروپا
تا بدانند که از بندگیت آگاهم *** تا بخوانند همی جاجی بیتاللهم
چه شود ای گل لطفت ز ازل تا به ابد *** ذرهای از کرمت بر من مسکین تابد
تا نجات از کرمت بندهنوازی بیند *** خویش را در صف رندان حجازی بیند
تائب از کوی تو برگردد و تازنده بود *** بر در طاعت و اخلاص کمین بنده بود
ای ز تو ناله عشاق بعیّوق (108) شده *** حسن و عشق تو بهم عاشق و معشوق شده
عندلیب از گل عشقت به چمن دیوانه *** شمع شوق تو فروزان به دل پروانه
ای نهان عشق تو در جان نجات محزون *** داغ سودای تو دیباچهی جان مجنون
ای نمایان و هویدا ز تو الطاف عمیم *** از رخ حاجی و از چهره چون ماه رحیم (109)
باز ازین اسم چه شوری به دل و جان افتاد *** کارم از دوست به تأکید قسم زان افتاد
اول ای دوست خدا را به سر یار قسم *** پس به آن کاکل و آن طرّهی طرار قسم
به سحر خیزی مهتاب و گل صبح بهار *** به صفابخشی پیشانی نورانی یار
به حریفی که بود روز به وضع اجلاف *** شب سیه مست چو شمشیر درآرید زغلاف
به مه مست شوی میبکسان زود دهی *** به گل دشنه کشی چون شرر از جای جهی
به غم عشق که آن شوخ چرا در بند است (110) *** ز محصّل متحصّن که جریمش چند است
گاه در بند عسس گاه به دام حکام *** چون می صاف گهی در خسم و گاهی در جام
بسکه با هر دغلی بر سر جنگ آمدهاند *** کدخدایان محلات به تنگ آمدهاند
آفرین باد به رندی که بخواند گاهی *** و آورد یاد ازین گفته غم جانکاهی
پینوشتها:
1. دکتر رضازاده شفق، تاریخ ادبیات ایران، ص 96.
2. گپ در فارسی به معنی سخن و خاصه سخنان بیهوده است و اکنون هم در محاوره عمومی به همین معنی استعمال میشود.
3. فن و فرج: اصطلاحی برای فنزدن و دفع کردن فن در کشتی بوده که اکنون مصطلح نیست.
4. نام خدا: اصطلاحی است که گاه معنی «جلّالخالق» میدهد و در آثار شعرای متقدمین و متوسطین زیاد استعمال شده و هنوز در بعضی ولایات از جمله در ولایت آذربایجان گفته میشود.
5. سرپا: به سرپا آمدن کنایه از به عرصه رسیدن (شناخته شدن و نامبردار شدن میباشد).
6. طور و انداز: در اصطلاح آن زمان کنایه از شکل و قواره بوده؛ چنانکه در ابیات دیگر هم به همین مقصود آمده است.
7. بال تذرو: تذرو نام مرغی است. در فرهنگ غیاثاللغات بال تذرو را به نقل از شرح گلکشتی سراجالدین علیخان آرزو به معنی قطعه ابر در آسمان ضبط کرده و در فرهنگ بهار عجم به معنی یک نوع کلاه نمدی آمده که به شکل بال تذرو میساختهاند و مستند آنها نیز همین بیت میباشد، ولی ازین بیت و بین 132 گل کشتی این معنی درک نمیشود و تصور میرود بال تذرو نام یک نوع زلفی بوده که آن ایام میگذاشتهاند و شاعر آن را به کلاه نمدی تشبیه کرده است.
8. کلهکوب: فنی از فنون کشتی است که پیشانی خود را به پیشانی حریف میکوبیدهاند.
9. سرقوچ: سابقاً داشهای محل، قوچ جنگی نگاه میداشتند و این رسم هنوز در بعضی نقاط مرسوم است و اینکه در محاوره میگویند فلانی سرقوچ فلانی را میشکند ارتباط با همین اصطلاح دارد.
10. سابقاً برای بیهوش کردن مشک را در شراب میآمیختهاند.
11. چشم سیه کردن در مصرع دوم: کنایه از در نهایت شوق نگاه کردن به چیزی است؛ چنانکه مولانا صائب فرماید:
مکن به لالهرخان چشم خود سیه صائب *** که زود چهره به خون رنگ مینمایندت
12. تنگ شکر در مصرع دوم: صفتی برای دهان محبوب است که در اشعار قدما زیاد استعمال شده و نیز نام فنی است از فنون کشتی.
13. سیب آزایش و سیب دلیلی: دو نوع سیب است. اولی مخصوص اصفهان و دومی مخصوص یزد بوده؛ شاید حالا هم باشد.
خان خالصه گفته است:
سیب آزایش ذقن داری *** چه غم از ضعف قلب من داری
محسن تأثیر گفته:
به یوسف راهبر گردیده آن سیب زنخدانم *** دلالت کرد این سیب دلیلی تا به کنعانم
14. عنبربو: نوعی گل بوده است.
15. خوش پرگار: اصطلاحی بوده است برای ورزشکارانی که پستانهای برآمده و مدوّر داشتهاند.
16. مقصد شاعر از این شعر آن است که هر کس سینه عریان ترا هنگام ورزش مشاهده کرد از شدت شوق، سینه خود را چنان با ناخن خراش میدهد که سینه او مانند سینه باز (که پرندهای است) رنگارنگ میگردد.
17. روی تنک: کمرویی.
18. داو اول در مصراع اول یعنی نوبت اول چنان که ملاعشرتی گفته است:
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند *** در عشق دوا اول بر نقد جان توان زد
19. گفت و قدم در این شعر ترجمه و قول و فعل است که در آن زمان مصطلح بوده.
20. پنجه گرفتن یک نوع زورآزمایی جوانان بوده که هنوز هم تا حدی متداول است و اختصاص به زورخانه هم ندارد.
21. داغ درفشی کنایه از مجازاتهای آن روز است که بدن اشخاص را با درفش داغ کرده، آزار میدادند.
22. ازین بیت تا بیت شصت و سوم تمام حرکات ورزشی زورخانه را همانطور که معمول است ذکر کرده.
23. واگیر: ورزشگار پس از آنکه از سنگ گرفتن خسته شد و دیگری سنگ گرفت، مجدداً چند مرتبه سنگ میگیرد و آن را واگیر میگویند.
24. در این مصرع دست و تیغ مناسب نیفتاده شاید تحریفی در آن شده باشد و یا اصطلاحی بوده مانند اینکه امروز میگویند دست و چوب فلانی خوب بالا میرود.
25. نعل گویا یک نوع آلت ورزش بوده شبیه سنگ که به آن سنگ نعل میگفتهاند و شاید هم «سنگ زور» همان «سنگ نعل» میباشد.
26. عالم آب: کنایتی برای نشئهی یا نعشه شراب و سرمستی است که در آثار شعرای زمان صفویه زیاد استعمال شده و درین بین به مناسبت شنا به کار برده است.
27. درو: درو کردن حرکتی است که روی تخته شنا انجام میگیرد، بدین ترتیب که ورزشکار به حالت نشسته هر دو دست را روی تخته میگذارد و پنجه پای چپ را روی زمین گذاشته سپس پای راست را که آزاد است به سرعت و به شکل حرکت داس به حرکت درآورده از زیر دستها و پای چپ میگذراند و این حرکت را سریع و پیدرپی انجام میدهد، به طوری که پا و دستهای ورزشکار به حالت مخصوص معلق است.
28. دست برداشتن: حرکتی است که یک ورزشکار دست ورزشکار دیگری را که به حالت شنا روی تخته قرار گرفته، به قوت از جای میکند.
29. پشت دست گذاشتن: کنایه از نهایت تعظیم و کرنش است. مولانا ظهوری گوید:
به تسلیم چو چاکران کهین *** فلک پشتدستی نهد بر زمین
30. چتر زدن: حرکتی است که روی دست بلند شده و پاها را از پشت به روی سر میآورند و آن را عقربوار هم میگویند؛ (نوعی بالانس).
31. جست کلاغ: حرکتی است که پاها را جفت کرده و به حالت نشسته روی پنجه پا جستن میکنند؛ (کلاغ پر هم میگویند).
32. سیلی زدن: در یکی از فرهنگهای مصطلحات مشاهده شد که نوشته است ورزشکاران با مشت به زانوی خود میکوبند و آن را سیلی میگویند؛ اما نه چنین حرکتی در زورخانهها دیده شده و نه معقول به نظر میرسد. شاید مطلب دیگری باشد.
33. این سر و آن سر زدن: یکی از حرکات سرپایی ورزش در بین پا زدن است که از این سر گود به آن سر گود میدوند و پاها را در حال خیز زدن به دیوار یا لب گود میرسانند.
34. آل: یعنی نیمرنگ؛ اما این کلمه بیشتر در مورد رنگ سرخ به کار میرود.
35. چارشانه: غرض از چارشانه بودن کوتاهی و فربهی است. اشرف شاعر گفته است:
کمان ابرویش کوتاه خانه *** قد شمشاد پیشش چهارشانه
36. تنبک تعلیم: تنبک همان دامبک است؛ و تنبک تعلیم ضرب کوچکی بوده در زورخانه برای تعلیم دادن مبتدیان.
37. صدقت: یعنی صدقهات و البته تلفظ آن بدون «ها» و «الف» مخصوص عوام و داشهاست که شاعر هم همین نظر را داشته.
38. مخلص: به فتح میم و لام، اصطلاحی برای خلاصه گفتن است و امروز هم در محاوره میگویند مخلص کلامالله.
39. میچلدت: یعنی زور تو میرسد چلانیدن به معنی فشار دادن.
40. نوچه شیر خدا و لوطیالله: چون در طریقه فتوت، حضرت اسدالله امیرالمؤمنین سرحلقه و پیشوای فتیان عالم است، شاعر پهلوان خیالی خود را نوچه اسدالله گفته و لوطی الله کنایه از لوطی در خانهی خداست، زیرا سابقاً هر یک از لوطیان و جوانمردان منسوب به در خانهی یکی از بزرگان بودند.
41. تخته شلنگ عبارت از تختهای بوده به طول تقریبی دو متر و پهنای سی سانتیمتر که به طور مورب کنار گود میگذاشتند و با گام بلند روی آن میپریدهاند و این حرکت را شلنگاندازی میگفتهاند.
42. گویا مسیحیان رسمی داشته یا دارند که در موقع سحر به وسیله تخته به هم زدن مردم را به کلیسا میخواندهاند.
43. سابقاً بهترین تیغها در هندوستان ساخته میشده و تیغ مهنّد عنوانی برای شمشیرهای خوب بوده و مقصود از کلمه هزاری، منصب هزاره است که سابقاً جزو مناصب دیوانی بوده.
44. قمار نام جایی است که عود خوب منسوب به آن جا میباشد و جایگیر به معنی تیول و از اصطلاحات خاصه فارسی زبانان هند است که ایرانیها نیز تقلید کردهاند.
45. تلنگ، اولاً به معنی زدن انگشت به جایی است مانند ضرب و غیره که امروز تلنگر میگویند، ثانیاً به معنی اخاذی است و مقصود شاعر از ناتلنگی نادرویشی میباشد.
46. شدّ: به فتح شین و تشدید دال به معنی گشودن صداست و گاه نیز مرادف با مدّ میگردد. کلمهی شدّ را میرزا طاهر وحید نیز در شعری آورده و گفته است:
تا اهل درد زمزمه را شدّ نمیکنند *** دل بلبلان به ناله مقید نمیکنند
47. سکهی رایج: معنی ظاهری آن پول رایج است اما کنایهای است برای ترانه خواندن و آهنگی که ردیف معین دارد.
48. شدّ عراقی: نغمهای است از موسیقی.
49. کل مکل: شور و غوغای بیهوده و لهجهی از قال و مقال است.
50. توتک: نوعی ساز بوده و بعضی نوشتهاند نوعی از نی شبانان است.
51. جقجق: داد و فریاد بیهوده و بیمعنی است. اسیری لاهیجی گوید:
زاهد ز حسد جق جق باطل کند آغاز *** عاشق ز سر سوز چو زد نعرهی حق حق
52. خیمه زدن یا کشیدن یکی از فنون کشتی است که چون حریف به خاک میرود حریف دیگر از روبهرو تمام تنه خود را برروی او خراب میکند.
53. جرگ و نرگ: این دو کلمه که مرادف هم میباشند ظاهراً مغولی است و به معنی حلقهای است که لشکریان برای شکار جرگه میبندند و در اصطلاح مطلقاً معنی حلقه زدن دارد، خواه برای شکار و خواه برای امر دیگر. اما جرگه کشتیگیران و جرگه پهلوانان از اصطلاحات مخصوص زورخانه بوده.
54. برکت شدن کنایه از نیست شدن است در اصطلاح عامه؛ چنان که امروز هم بعضی در مورد نفرین به صورت دعا میگویند (برکت کنی).
55. دم نگهدار: یعنی دم مزن چنانکه اکنون هم در مقام امر به خاموش شدن میگویند دم دنیا؛ و این اصطلاح نقیض دم گرفتن است.
56. در این بیت قافیه کردن کشتیگیری با دلگیری درست نیست، لیکن چون هر دو کلمه علم بوده و استقلال لفظی داشتهاند قافیه نموده است.
57. باز بوسید الی آخر: باز کشتی را شروع کرد. بوسید ضد وابوسیدن است که خاتمه کشتی است.
58. بوسه به لب زدن: در مصطلحات نوشتهاند بوسه به لب زدن حالتی است که کشتیگیر در شروع به کشتی دستی به بازو زده و آوازی بر میکشد؛ آن را مچمچه میگویند. سپس دست حریف را میگیرد؛ اما در عصر ما چنین حالتی دیده نشده.
59. کش زدن: در مصطلحات به معنی دست به گردن حریف زدن آمده است.
60. روغن یاس به کف حضرت الیاس کجاست؟ مقصود شاعر را درک نکردم و افسانه یا حکایتی که مناسب با این موضوع باشد نیافتم؛ ولی به هر صورت در اصطلاح کشتیگیران چیزی مانند روغن بیدانجیر هست.
61. تشبیهی که راجع به چرب کردن بدن آورده از تشبیهات هندی بسیار دور از ذهن است، چنانکه داراب بیک گویا آورده است:
62. بدم نطعی: گویا کنایه از رسیدن به مقام نطعپوشی است.
63. در این بیت همکار به معنی حریف است، چنان که گل کشتی را گل همکاری هم گفتهاند.
64. اشاره به سجودی است که کشتیگیران در موقع خواندن گل کشتی به جای میآورند.
65. سابقاً رسم بوده است پهلوانان موقعی که حریف را از زمین کنده و به بالای سر میبردهاند بانگ الله اکبری میکشیدهاند که موسوم به بانگ خلیلالهی بوده، زیرا معروف است که حضرت خلیل در هر مرتبه نشستن و برخاستن الله اکبر میگفته و نیز این بانگ را (شدّ پهلوان) میخواندهاند.
66. خلجانی: به تصریح بهار عجم لقب و شهرت پهلوانی موسوم به محمد بوده و بعید نیست همان پهلوان، محمدعلی بیک بیلدارباشی خلج باشد.
67. چوب تعلیم: اساساً چوبی که معلمین هر فن به دست میگرفتهاند چون تعلیم نام داشته و در زورخانه هم کهنهسوار که معلم و استاد کشتیگیران بوده، چنان چوبی به دست داشته. و گمان میکنم چوب تعلیم شکل خاصی داشته است، زیرا هماکنون عصاهای سیاه رنگ آهنی و باریک را تعلیمی میگویند و چوبدستیهایی را که به رنگ و شکل دیگر است، صرفاً عصا میخوانند.
68. مصرع دوم مغشوش و در اصل به همین صورت است.
69. رباعی خواندن یکی از خصایص مرشدها و کهنهسوارها و خوانندگان گل کشتی است که هنوز هم در ولایاتی که رسوم قدیم ترک نشده، میخوانند؛ خاصه در موقع طلب طلواه.
70. کم کردن و زیاد کردن در اصطلاح ورزشکاران تنزل و ترقی است و هنگامی که میگویند فلان کم کرده یعنی تنزل کرده.
71. پیشرو پیشخیز نوکرهایی بودهاند که در جلوی اسب رجال میدویدند و راه را باز میکردند و بیشتر این کار متعلق به شاطرها بوده و نیز عنوانی بوده برای نوچههای کشتیگیر.
72. پیشرو پیشخیز نوکرهایی بودهاند که در جلوی اسب رجال میدویدند و راه را باز میکردند و پیشتر این کار متعلق به شاطرها بوده و نیز عنوانی بوده برای نوچههای کشتیگیر.
73. اصطلاح معلق کشیدن در طومار افسانه پوریای ولی به مفهوم بینی بر خاک گذاشتن آمده.
74. حملهگیری: اصطلاحی بوده برای تحمل حمله حریف در کشتی.
75. پسخیز: مقابل پیشخیز است و نیز لقبی بوده برای شاگردان و دستیاران پهلوانان بزرگ.
76. خصم هوایی: مقصود حریفی است که به طور ناشناس و غیرمنتظره برسد، مانند خرج هوایی که خرج غیرمترقبه است.
77. زشت کردن: به مناسبت حسن یوسفی در شعر آمده، ولی کنایه از چرکین کردن حریف است در کشتی.
78. فتح: به معنی کارهای بدل است ولی در فرهنگ بهار عجم نوشته است فنی از کشتی است که با دو دست از پشت سر شکم حریف را گرفته به بالا کشند؛ و قلعهی بغداد کنایه از شکم است.
79. طرف نیک و طرف بد: گذشته از آنکه هر حرفی دو طرف یکی خوب و یکی بد دارد این اصطلاح در دو بیت فوق در عرف شعرای فارسیزبان هند کنایه از سخنانی است که چند معنی از آن درک شود؛ مثلاً طرف ایهام، طرف کنایه و غیره.
80. دل و جان یکی کردن کنایه از نهایت اهتمام در کار است اما در مصطلحات نوشتهاند (هر دو یکی) فنی از فنون کشتی است و ما چنین فنی نشنیدهایم.
81. سگک یکی از فنون کشتی است و شاعر در اینجا به طور ایهام به مفهوم (سگکی) به کار برده است.
82. مصرع اول در اصل چنین است و (نیم بر) به قول بهار عجم فنی از فنون کشتی است.
83. پاعلم رنگین کردن: اولاً پاعلم یا پا در علم از فنون کشتی است؛ ثانیاً ایهامی است از غلبه به دشمن، زیرا (پاعلم رنگین کردن) رسمی بوده است در قدیم که در موقع جنگ خون اولین اسیری که از دشمن میگرفتهاند در پای علم لشکر فاتح میریختهاند و یا به جای او دو گوسفند ذبح میکردهاند.
84. گازروار: یکی از فنون کشتی گاوزروی نام دارد که در اصطلاح گازری میگویند و میرنجات همان گازری را به کار برده. و نیز از حرفهی گازری استعارهای آورده زیرا گازورها لباس را روی سنگهای مخصوص نهاده و شستوشو میدادهاند، چنان که شیخ سعدی فرماید: «زنند جامهی ناپاک گازران بر سنگ».
85. مقصود از خصم تیرآور شاطرهای قدیم است که (به مناسبت تیرهایی که موقع آزمایش میآوردهاند) آنها را بدین نام هم میخواندهاند. کفشک یکی از فنون کشتیهای جنگی بوده که با نوک پنجه پا به وسط پای حریف و به بیضه او میزدند.
86. مرحاج یا میرحاج کسی بوده که پای بسیار بزرگ داشته و هیچ کفش و یا چکمه به پای او نمیخورده و این موضوع اصطلاح بین داشهای آن عصر بوده که در مقام تهدید میگفتهاند فلانت را چکمه مرحاج میکنم یعنی چنان پاره میکنم که اندازه پای میرحاج شود.
87. گوتازی: یعنی گاو تازی که کنایهای است برای کسی که خود را غالب و پرزور نشان دهد. مولانا عرفی در منظومه گفته است:
ورگمان گاو تازی داری اینک حاضرم * *** گر نمیآیی به میدان نیم آهنگی بکن
88. تلواس و تلواسه لغت فارسی و به معنی اضطراب و بیقراری است.
89. در طب قدیم یک نوع مالیخولیا را که ناشی از سودا بوده مراق میخواندند و عقیده داشتند که گردن صاحب این مرض به علت تصاعد ابخره ستبر میشود.
90. مصرع اول مغشوش است لیکن حلوای مقراضی در قدیم بوده و شاید همین آب نبات قیچی امروزی باشد و شاعر در این شعر به مناسبت فن مقراضک مورد استفاده قرار داده.
91. فن کلافه که در این بیت به کار رفته امروز مصطلع نیست لیکن در زبان عامه مردم هست که در مواقع اظهار عجز میگویند فلانی مرا کلافه کرد.
92. نسر طاهر نام ستارهای است.
93. پرستک همان پرستوک است.
94. میمونه در غیاثاللغات نام فنی از فنون کشتی ضبط شده است. بعید هم به نظر نمیرسد اما فعلاً مصطلح نیست.
95. پیلته و پتیله و فتیله یکی است که با تفاوت لهجه در محلهای مختلف گفته میشود و مقصود شاعر فن (فتیله پیچ) بوده که اکنون هم رایج است.
96. عاشق و معشوق در این مصرع گویا کنایه از نگین عاشق و معشوق بوده که دو نگین بر یک انگشتری مینشاندهاند و کلمه درّ یتیم در مصرع دوم مؤید این معنی است.
97. مرد یتیم: کنایه از مرد عیار است.
98. در این مصرع ظاهراً بین بوریا و دردسر ربطی و مناسبتی نیست ولی به طور قطع افسانه یا اصطلاحی راجع به این موضوع وجودداشته زیرا شوکت بخاری هم گفته است:
دردسر فرشی است زیر بوریای فقر ما *** از گل مخمل گلاب خواب میباید کشید
99. فتنی یک نوع لنگی بوده که امروزه هم بافته میشود.
100. کپنک: یا کفنک پوششی از نمد بوده مخصوص فقرا.
101. جامگاه: سوراخهای سقف حمام را که سابقاً با شیشههای مدور برای روشنایی میساختند جامگاه میگفتند و هنوز هم در ولایات معمول و مصطلح است.
102. شیئی: شیئی است که تبدیل بشیدالله شده اصطلاحی است برای چیزی طلبیدن در راه خدا و شیئیالهی کردن، گدایی کردن است و در اینجا شیئی بسته زبان به معنی گدای لال است.
103. سرخانه: یعنی نهایت کمال در هر کار و در زورخانه به کسانی که به نهایت زور برسند میگویند در سرخانه است و یا در محاوره عمومی اگر کسی از حالت ضعف به قوت برگشت میگویند به سرخانه اول برگشت شاعر میگوید:
میل و سنگ از سرمه دارد غمزده مرد افکنش *** ترسم از سرخانه افتد نرگس جادوفنش
104. این بیت مغشوش و در اصل هم چنین است.
105. کنایه از عرق ریختن در موقع ورزش است.
106. ته میدانی: به تصریح بهار عجم عنوان برای لاتهای میدان اصفهان بوده که از پس مانده غذای دیگران ارتزاق میکردهاند.
107. مفرد: اصطلاحی بوده برای بنده و فرمانبردار.
108. عیوّق: به تشدید (یا) نام ستارهای است.
109. اشاره به نام دو نفر موسوم به حاجی و رحیم است.
110. در اصل چنین ضبط شده و به نظر میرسد ابیاتی چند از آن افتاده است.
تهرانچی، محمّدمهدی؛ (1388)، ورزش باستانی از دیدگاه ارزش، تهران: انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}