افطار بی موقع
افطار بی موقع
افطار بی موقع
نويسنده: فائزه شکیبا
ستون کتابدار این فرصت را به شما می دهد. کتاب مورد نظرتان را ورق بزنید و چند صفحه ای را بخوانید؛ بی آنکه نگاه بی حوصله فروشنده هی سر بخورد روی صفحات کتاب و صورت شما...
باد گرمی که از روی بامهای کاهگلی و آفتاب خورده پایین شهر می گذشت، و سر و صدای خیابان های شلوغ شهر را و یا بوق طویل یک اتوبوس را ویا نوای خواب آور و دور سازی را که از رادیوی خانه ای اعیانی بر می خاست، با خود می آورد، به پیراهن خیس و عرق کرده او می خورد ولی هرگز گرمای اول شب را کفایت نمی کرد. و او را که پیراهن از روی شکم بالا زده بود وبه کمک یک بادبزن وصله دار خود را باد می زد خنک نمی کرد.
... *
دیوارهای کوتاه بامها یا پستی وبلندی آنها به هر ناظری اجازه می داد آنچه را که در اطراف اتفاق می افتاد کم و بیش ببیند. در پرتو ضعیف چراغ کوچه ودر زیر ماهتاب بیرنگ و مات اوایل ماه بساط همسایه ها که روی پشت بام ها تازه پهن شده بود، پیدا بود:
حصیر یا پرده پاره ای به زیر رختخواب ها وبر روی آن دوشک های کوتاه و نازک با لحاف هایی پاره که از چند جای خود پنبه های در رفته خود را باز می گذاشتند....
هنوز بامها خالی بود. همه، جاهای خود را از غروب پهن کرده بودند تا داغی آفتاب روز از آنها بدر رود و بتوانند ساعتی سرهای خسته و بدنهای کوفته خود را در پناه آنها بخواب بسپارند و دمی بیاسایند.
...
شب هفتم ماه مبارک بود. آمیز رضا که سر افطار تا توانسته بود هندوانه خورده و آب یخ سر کشیده بود، زودتر از همه به پشت بام آمده، در پرتو ضعیف ماه دراز کشیده بود و شکم نفخ کرده خود را باد می زد.
فکر می کرد: چطور این ماه مبارک را خواهد توانست بی کم و کاست روزه بگیرد. الان شش روز از اول ماه می گذشت و او که یک روز هم احتیاطا پیشواز رفته بود، تنها هفت روز بود که روزه می گرفت و به همین زودی پاتیلش در رفته بود.
گرسنگی برایش هیچ اهمیت نداشت ولی تشنگی!.. امان! امان! او یک دلال خرده پا بیش نبود و می بایست صبح تا غروب در میان آفتاب این روز های دراز پرسه بزند، چطور می تواند عطش خود را فرو بنشاند؟
نه از این دلاله ای گردن کلفت بازار بود که در بازارهای گرم، بار چند سال خود را می بندند تا بتواند از ساعت ده صبح تا سه بعدازظهر در یک گوشه خنک چهل ستون مسجد جامع بخزد و در آنجا نماز ودعا بخواند، وبعد هم یکراست به زیر زمین خنک خانه خود فرو برود و اول افطار از آنجا بیرون بیاید، و نه یک تاجر صاحب حجره معتبر بود که نزدیک ظهر با ماشین خود سری به حجره بزند و بعد هم دوباره به شمیران برگردد و در گوشه باغ خنک خود زیر درختهای گردوی بزرگ وروی مبل های تابستانی نرم در کنار سو گلی تازه عقد کرده خود بلمد، و نه یکی از این بی دین های خدا نشناس بود که به هر بهانه شده از زیر روزه ماه مبارک در می روند.
آمیز رضا یک دلال بی مایه و خداشناس بود که هرگز راضی نشده بود مثل دیگر همکارانش درین چند ساله بلبشو بار خود را ببندد. و هنوز برای نان و آب روزانه خود و عیال و اولادش محتاج به این هم دوندگی بود. روزها در حالی که از خیابانهای تهران می گذشت هرگز وقت این را نداشت که فکر کند چرا مردم از سال های پیش بی دین تر شده اند. ولی هرگز نمی توانست ببیند یک نکره بیدین میان کوچه و بازار چیز بخورد و سیگار بکشد، واو تحمل کند.
در کوچه –در عین حال که ذکر می گفت فکر می کرد :پناه بر خدا! امسال کمتر کسی را می توان یافت که از صف این بی دین ها خارج شده باشد! شاید اصلا برای دشمنی با این ماه عزیز مخصوصا همه در کوچه سیگار می کشند و یا نه فقط برای اینکه او را عصبانی کنند این گونه تظاهر می کنند.
...
از آن قضیه که روز دوم همین ماه اتفاق افتاد اصلا چیزی برای زنش نگفته بود و هیچکس دیگر هم ندانست چطور سیلی به صورت آن گدای بیچاره که کنار کوچه نشسته بود و چپق می کشید زد، که خون از دماغش سرازیر شد!
حتما آن گدای آن روزی هم درس خود را خوب آموخته بود. زیرا آن روز بقدری الم شنگه راه انداخته بود و ننه من غریبم در آورده بود که مردم جمع شده بودند و به او می گفتند: «آخه آقا شاید مریض باشه. خدا رو خوش نمیاد.» و او که رگ های گردنش بر آمده بود و صورتش مثل شعله سرخ شده بود می گفت: «گردنش خورد. بره گوشه خراب شده اش هر زهر ماری که می خاد کوفت کنه. این جوری اعلان جنگ با خداست.» و بعد هم پاسبانی پیدا شده بود و به کلانتری جلبشان کرده بود. باز جای شکرش باقی بود که برایش زیاد تمام نشده بود ولی با وجود همه اینها راستش را بخواهید، در ته دل، از اینکه نهی از منکر کرده بود،خوشنود بود...
آمیز رضا از زور خستگی خواب به چشمش نمی آمد. هنوز خود را باد می زد و نمی دانست با این وضع و با این آب و هندوانه ای که باید سر هر افطار سر بکشد و این نفخ شکم چطور لیالی پر برکت قدر را شب زنده داری کند؟ و چطور خواهد توانست تا صبح بیدار بماند و احیا بگیرد؟
در این شش شب حتی به زور خود را به بام رسانده بود. رفتن به مسجد، این همه راه، شش شبانه روز نماز قضا خواندن تا صبح بیدار ماندن، دعای کمیل و سمات و جوشن کبیر را اقلا در هر شب سه مرتبه ختم کردن و آخر سر قرآن سر گرفتن و بصدای بلند یا الله و الغوث کشیدن و... راستی به بن بست عجیبی گیر کرده بود!
روزه را که نمی شود خورد. اگر هم روزه بگیرد هر شب همین بساط است او که پس از افطار مثل نعش مرحب باید دراز کش کند چطور می تواند ازین شبهای عزیز صرف نظر کند؟
آمیز رضا اینقدر فکر کرد تا خوابش برد.
***
دو بعد از ظهر بود. دکانهای خیابانه همه بسته بودند و صاحبان آنه پشت درهای بسته مغازه خویش یواشکی ناهار می خوردند و یا اگر مومن بودند به مسجد برای شنیدن وعظ رفته بودند.
آمیز رضا که آنروز صبح پس از تمام دوندگی های خود کاری نتوانسته بود صورت بدهد و دوتا زرد چوبه ای را که برای یک عطار قول گرفته بود، دیگری از چنگش قاپییده بود و با تومانی یکشاهی ارزانتر رو دست او بلند شده بود،افسرده و منگ، از در مسجد جامع در آمد.
...نمی دانست صبح چقدر راه رفته است ولی هر چه بود زبانش مثل کبریت خشک شده بود و مغزش از عطش داشت می ترکید. هر چه یاد صحرای کربلا و تشنگی فرزندان زهرا را کرد تشنگی اش رفع نشد. و هر چه از حوض مسجد با جام برنجی جیبش آب بروی سر خود ریخت فایده ای نبخشید. داشت دیوانه میشد!
...
شب کلاه خود را از جیب در آورد و بسر گذاشت. تسبیحش را که تا کنون فراموش کرده بود بگرداند و ذکر بگوید در جیب نهاد و قدمها را تند کرد. از اتوبوس خط دو بالا رفت و خود را یکراست به دروازه قزوین رسانید.
....
ماشین کرج پر شده بود و داشت راه می افتاد که آمیز رضا خود را به آن بند کرد و بالا رفت.
....
ماشین یک ساعت پس از حرکت در کرج بود. آمیز رضا پرسان پرسان خود را به قهوه خانه ای رساند. لنگه در پیش شده آن را آهسته باز کرد و وارد شد.
یکی دو ساعت بعد، وقتی که نوبت همان ماشینی که او را آورده بود رسید، او هم از آن بالا رفت و برای افطار خود را به تهران رساند.
***
اول افطار نه هندوانه ای خورد و نه تمایلی به آب یخ نشان داد. چند لقمه نان با کوفته شامی بدهان گذاشت و دو تا چایی بالای آن سر کشید. زنش که بیش از اینها زرنگ بود، از قضایا انگار بویی برده بود. او هم زیاد حوصله نداشت همه را تعریف کرد.
پسرش سخت خندید ولی با یک تشر مادرش ساکت شد و به گوشه ای خزید. موضوع چندان قابل بحث نبود ولی زن او... ول کن معامله نبود. پاشنه دهنش را کشیده بود و مثل ریگ فحش می داد:
«به مرتیکه الاغ- مگه من آدم نیستم که با یک بچه شیر خوره دندون رو جگر می ذارم و شیکم کارت خورده م رو نیگه می دارم؟ خجالت نکشیدی چهار تومن خرج کردی رفتی کرج یه پیاله چایی بخوری و روزه تو بشکنی؟ اونم بعداز ظهر؟ چرا دیگه سر خدا منت می ذاری؟ تو که مردش نیستی روزه بگیری مگه کسی مجبورت کرده؟می خواستی این چهار تومن رو بدی یک چارک انگور بگیری بچه هات سر افطاری زهر مار کنند!»
آمیز رضا که هیچ نمی خواست سر و صدا راه بیفتد ... با صدایی گرفته و آرام می خواست او را ساکت کند: «ضعیفه بسه. خدا رو خوش نمیاد. مردم رو پشت بونا میشنون. زنیکه آخه چی میگی؟ من تکلیفم رو بهتر از تو می دونم. مسئله شو از آقا پرسیدم گفت اشکال نداره چرا آخه بیخود پیله میکنی؟...»
زنش وقتی شنید که از آقا هم مسئله اش را پر سیده است، بی اختیار به خنده افتاد. عصبانیت خود را فراموش کرد و با لحنی مسخره در حالی که خنده راحتش نمی گذاشت گفت:
«به، خاک تو سرت با اون آقات! که هنوز مسئله واجباتشم نمی دونه!»
آمیز رضا این آخری را نمی خواست باور کند. به هر زحمت که بود او را خاموش کرد و برای اینکه سر و صدا را بخواباند بادبزن خود را برداشت وبه پشت بام رفت.
....
ماه شب هشتم در گوشه آسمان کز کرده بود و با قیافه ای افسرده و غمگین بر تمام این بساط چشم حسرت دوخته بود. ستاره ها یا از دیدن این همه نادانی و فقر تاب و توان خود را از دست داده، ناگهان می مردند و بدنبال یک خط نورانی کوتاه دکه آخرین رمق حیاتشان را نیز می گرفت در دنیای تاریکی و وحشت فرو می رفتند، و یا آنها که خیلی جسورتر و پر دل تر بودند، همچون کسانی که به آفتاب چشم دوخته باشند، از اینهمه رنج و مذلت خیره می شدند و چشم را از ترس کور شدن دائما بهم می زدند و ... نمی دانم شاید هم از اینهمه بدبختی و جهل بخنده افتاده بودند و به یکدیگر با اشاره چشم و ابرو، چشمک می زدند و ما را مسخره می کردند!
* سه نقطه های متوالی مواردیست که قصه جلال به خاطر کمبود جا کوتاه شده است.
منبع: http://www.louh.com
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
دید و بازدید
باد گرمی که از روی بامهای کاهگلی و آفتاب خورده پایین شهر می گذشت، و سر و صدای خیابان های شلوغ شهر را و یا بوق طویل یک اتوبوس را ویا نوای خواب آور و دور سازی را که از رادیوی خانه ای اعیانی بر می خاست، با خود می آورد، به پیراهن خیس و عرق کرده او می خورد ولی هرگز گرمای اول شب را کفایت نمی کرد. و او را که پیراهن از روی شکم بالا زده بود وبه کمک یک بادبزن وصله دار خود را باد می زد خنک نمی کرد.
... *
دیوارهای کوتاه بامها یا پستی وبلندی آنها به هر ناظری اجازه می داد آنچه را که در اطراف اتفاق می افتاد کم و بیش ببیند. در پرتو ضعیف چراغ کوچه ودر زیر ماهتاب بیرنگ و مات اوایل ماه بساط همسایه ها که روی پشت بام ها تازه پهن شده بود، پیدا بود:
حصیر یا پرده پاره ای به زیر رختخواب ها وبر روی آن دوشک های کوتاه و نازک با لحاف هایی پاره که از چند جای خود پنبه های در رفته خود را باز می گذاشتند....
هنوز بامها خالی بود. همه، جاهای خود را از غروب پهن کرده بودند تا داغی آفتاب روز از آنها بدر رود و بتوانند ساعتی سرهای خسته و بدنهای کوفته خود را در پناه آنها بخواب بسپارند و دمی بیاسایند.
...
شب هفتم ماه مبارک بود. آمیز رضا که سر افطار تا توانسته بود هندوانه خورده و آب یخ سر کشیده بود، زودتر از همه به پشت بام آمده، در پرتو ضعیف ماه دراز کشیده بود و شکم نفخ کرده خود را باد می زد.
فکر می کرد: چطور این ماه مبارک را خواهد توانست بی کم و کاست روزه بگیرد. الان شش روز از اول ماه می گذشت و او که یک روز هم احتیاطا پیشواز رفته بود، تنها هفت روز بود که روزه می گرفت و به همین زودی پاتیلش در رفته بود.
گرسنگی برایش هیچ اهمیت نداشت ولی تشنگی!.. امان! امان! او یک دلال خرده پا بیش نبود و می بایست صبح تا غروب در میان آفتاب این روز های دراز پرسه بزند، چطور می تواند عطش خود را فرو بنشاند؟
نه از این دلاله ای گردن کلفت بازار بود که در بازارهای گرم، بار چند سال خود را می بندند تا بتواند از ساعت ده صبح تا سه بعدازظهر در یک گوشه خنک چهل ستون مسجد جامع بخزد و در آنجا نماز ودعا بخواند، وبعد هم یکراست به زیر زمین خنک خانه خود فرو برود و اول افطار از آنجا بیرون بیاید، و نه یک تاجر صاحب حجره معتبر بود که نزدیک ظهر با ماشین خود سری به حجره بزند و بعد هم دوباره به شمیران برگردد و در گوشه باغ خنک خود زیر درختهای گردوی بزرگ وروی مبل های تابستانی نرم در کنار سو گلی تازه عقد کرده خود بلمد، و نه یکی از این بی دین های خدا نشناس بود که به هر بهانه شده از زیر روزه ماه مبارک در می روند.
آمیز رضا یک دلال بی مایه و خداشناس بود که هرگز راضی نشده بود مثل دیگر همکارانش درین چند ساله بلبشو بار خود را ببندد. و هنوز برای نان و آب روزانه خود و عیال و اولادش محتاج به این هم دوندگی بود. روزها در حالی که از خیابانهای تهران می گذشت هرگز وقت این را نداشت که فکر کند چرا مردم از سال های پیش بی دین تر شده اند. ولی هرگز نمی توانست ببیند یک نکره بیدین میان کوچه و بازار چیز بخورد و سیگار بکشد، واو تحمل کند.
در کوچه –در عین حال که ذکر می گفت فکر می کرد :پناه بر خدا! امسال کمتر کسی را می توان یافت که از صف این بی دین ها خارج شده باشد! شاید اصلا برای دشمنی با این ماه عزیز مخصوصا همه در کوچه سیگار می کشند و یا نه فقط برای اینکه او را عصبانی کنند این گونه تظاهر می کنند.
...
از آن قضیه که روز دوم همین ماه اتفاق افتاد اصلا چیزی برای زنش نگفته بود و هیچکس دیگر هم ندانست چطور سیلی به صورت آن گدای بیچاره که کنار کوچه نشسته بود و چپق می کشید زد، که خون از دماغش سرازیر شد!
حتما آن گدای آن روزی هم درس خود را خوب آموخته بود. زیرا آن روز بقدری الم شنگه راه انداخته بود و ننه من غریبم در آورده بود که مردم جمع شده بودند و به او می گفتند: «آخه آقا شاید مریض باشه. خدا رو خوش نمیاد.» و او که رگ های گردنش بر آمده بود و صورتش مثل شعله سرخ شده بود می گفت: «گردنش خورد. بره گوشه خراب شده اش هر زهر ماری که می خاد کوفت کنه. این جوری اعلان جنگ با خداست.» و بعد هم پاسبانی پیدا شده بود و به کلانتری جلبشان کرده بود. باز جای شکرش باقی بود که برایش زیاد تمام نشده بود ولی با وجود همه اینها راستش را بخواهید، در ته دل، از اینکه نهی از منکر کرده بود،خوشنود بود...
آمیز رضا از زور خستگی خواب به چشمش نمی آمد. هنوز خود را باد می زد و نمی دانست با این وضع و با این آب و هندوانه ای که باید سر هر افطار سر بکشد و این نفخ شکم چطور لیالی پر برکت قدر را شب زنده داری کند؟ و چطور خواهد توانست تا صبح بیدار بماند و احیا بگیرد؟
در این شش شب حتی به زور خود را به بام رسانده بود. رفتن به مسجد، این همه راه، شش شبانه روز نماز قضا خواندن تا صبح بیدار ماندن، دعای کمیل و سمات و جوشن کبیر را اقلا در هر شب سه مرتبه ختم کردن و آخر سر قرآن سر گرفتن و بصدای بلند یا الله و الغوث کشیدن و... راستی به بن بست عجیبی گیر کرده بود!
روزه را که نمی شود خورد. اگر هم روزه بگیرد هر شب همین بساط است او که پس از افطار مثل نعش مرحب باید دراز کش کند چطور می تواند ازین شبهای عزیز صرف نظر کند؟
آمیز رضا اینقدر فکر کرد تا خوابش برد.
***
دو بعد از ظهر بود. دکانهای خیابانه همه بسته بودند و صاحبان آنه پشت درهای بسته مغازه خویش یواشکی ناهار می خوردند و یا اگر مومن بودند به مسجد برای شنیدن وعظ رفته بودند.
آمیز رضا که آنروز صبح پس از تمام دوندگی های خود کاری نتوانسته بود صورت بدهد و دوتا زرد چوبه ای را که برای یک عطار قول گرفته بود، دیگری از چنگش قاپییده بود و با تومانی یکشاهی ارزانتر رو دست او بلند شده بود،افسرده و منگ، از در مسجد جامع در آمد.
...نمی دانست صبح چقدر راه رفته است ولی هر چه بود زبانش مثل کبریت خشک شده بود و مغزش از عطش داشت می ترکید. هر چه یاد صحرای کربلا و تشنگی فرزندان زهرا را کرد تشنگی اش رفع نشد. و هر چه از حوض مسجد با جام برنجی جیبش آب بروی سر خود ریخت فایده ای نبخشید. داشت دیوانه میشد!
...
شب کلاه خود را از جیب در آورد و بسر گذاشت. تسبیحش را که تا کنون فراموش کرده بود بگرداند و ذکر بگوید در جیب نهاد و قدمها را تند کرد. از اتوبوس خط دو بالا رفت و خود را یکراست به دروازه قزوین رسانید.
....
ماشین کرج پر شده بود و داشت راه می افتاد که آمیز رضا خود را به آن بند کرد و بالا رفت.
....
ماشین یک ساعت پس از حرکت در کرج بود. آمیز رضا پرسان پرسان خود را به قهوه خانه ای رساند. لنگه در پیش شده آن را آهسته باز کرد و وارد شد.
یکی دو ساعت بعد، وقتی که نوبت همان ماشینی که او را آورده بود رسید، او هم از آن بالا رفت و برای افطار خود را به تهران رساند.
***
اول افطار نه هندوانه ای خورد و نه تمایلی به آب یخ نشان داد. چند لقمه نان با کوفته شامی بدهان گذاشت و دو تا چایی بالای آن سر کشید. زنش که بیش از اینها زرنگ بود، از قضایا انگار بویی برده بود. او هم زیاد حوصله نداشت همه را تعریف کرد.
پسرش سخت خندید ولی با یک تشر مادرش ساکت شد و به گوشه ای خزید. موضوع چندان قابل بحث نبود ولی زن او... ول کن معامله نبود. پاشنه دهنش را کشیده بود و مثل ریگ فحش می داد:
«به مرتیکه الاغ- مگه من آدم نیستم که با یک بچه شیر خوره دندون رو جگر می ذارم و شیکم کارت خورده م رو نیگه می دارم؟ خجالت نکشیدی چهار تومن خرج کردی رفتی کرج یه پیاله چایی بخوری و روزه تو بشکنی؟ اونم بعداز ظهر؟ چرا دیگه سر خدا منت می ذاری؟ تو که مردش نیستی روزه بگیری مگه کسی مجبورت کرده؟می خواستی این چهار تومن رو بدی یک چارک انگور بگیری بچه هات سر افطاری زهر مار کنند!»
آمیز رضا که هیچ نمی خواست سر و صدا راه بیفتد ... با صدایی گرفته و آرام می خواست او را ساکت کند: «ضعیفه بسه. خدا رو خوش نمیاد. مردم رو پشت بونا میشنون. زنیکه آخه چی میگی؟ من تکلیفم رو بهتر از تو می دونم. مسئله شو از آقا پرسیدم گفت اشکال نداره چرا آخه بیخود پیله میکنی؟...»
زنش وقتی شنید که از آقا هم مسئله اش را پر سیده است، بی اختیار به خنده افتاد. عصبانیت خود را فراموش کرد و با لحنی مسخره در حالی که خنده راحتش نمی گذاشت گفت:
«به، خاک تو سرت با اون آقات! که هنوز مسئله واجباتشم نمی دونه!»
آمیز رضا این آخری را نمی خواست باور کند. به هر زحمت که بود او را خاموش کرد و برای اینکه سر و صدا را بخواباند بادبزن خود را برداشت وبه پشت بام رفت.
....
ماه شب هشتم در گوشه آسمان کز کرده بود و با قیافه ای افسرده و غمگین بر تمام این بساط چشم حسرت دوخته بود. ستاره ها یا از دیدن این همه نادانی و فقر تاب و توان خود را از دست داده، ناگهان می مردند و بدنبال یک خط نورانی کوتاه دکه آخرین رمق حیاتشان را نیز می گرفت در دنیای تاریکی و وحشت فرو می رفتند، و یا آنها که خیلی جسورتر و پر دل تر بودند، همچون کسانی که به آفتاب چشم دوخته باشند، از اینهمه رنج و مذلت خیره می شدند و چشم را از ترس کور شدن دائما بهم می زدند و ... نمی دانم شاید هم از اینهمه بدبختی و جهل بخنده افتاده بودند و به یکدیگر با اشاره چشم و ابرو، چشمک می زدند و ما را مسخره می کردند!
* سه نقطه های متوالی مواردیست که قصه جلال به خاطر کمبود جا کوتاه شده است.
منبع: http://www.louh.com
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}