انگيزه هاى مخالفت با حكومت علوى ق1

نويسنده: نبى اللّه ابراهيم زاده آملى

امام على بن ابى طالب(ع)، علاوه بر خلافت و جانشينى منصوص از رسول گرامى اسلام(ص)، پس از كشته شدن خليفه سوم، در تاريخ بيست و پنجم ذى حجه سى و پنج هجرى (ششصد و چهل و چهار ميلادى)[1]، با همه استنكافش از پذيرفتن حكومت و خلافت، با اقبال عمومى و اصرار آنان براى پذيرش منصب حكومت ظاهرى، مواجه شد، و با بيعت آنان و در رأس همه، بيعت اصحاب پيامبر از مهاجران و انصار، عملاً متصدى امر حكومت و خلافت بر مسلمانان گرديد.
در باره حكومت ظاهرى امام على(ع) و به تعبير ديگر، حكومت علوى، چند مسأله از مسلّمات تاريخى است.
نخست اينكه امام(ع) در فضاى كاملاً آزاد سياسى ـ اجتماعى و با اقبال عمومى و اشتياق توده هاى مردم مسلمان و بيعت از روى ميل و اختيار آنان، به حكومت رسيد؛ چون، مردم پس از پشت سر گذاشتن دوران سخت و تلخ حكومت پيشينيان و انواع تبعيضها، بى عدالتيها و فساد و تباهى، به اين نتيجه رسيدند كه تنها راه نجاتشان از آن اوضاع نابسامان و جوّ تبعيض آميز و ستم آلود، پايان دادن به دوران حكومت خليفه پيشين و تعيين خليفه جديد است، لذا پس از وى، به در خانه وصى و جانشين بحق پيامبر(ص) حضرت على(ع) روى آوردند و دست بيعت به سويش گشودند و به طور جدى، خواهان حكومت علوى بودند و در برابر عدم پذيرش امام(ع) اصرار ورزيده و آن حضرت را بر اجابت درخواست خود در تنگنا قرار دادند. امام(ع) در اين باره فرموده است:
«ازدحام فراوانى كه مانند يالهاى كفتار بود [به هم فشرده و انبوه] مرا به قبول خلافت وا داشت. آنان، از هر طرف، مرا احاطه كردند [و] چيزى نمانده بود كه دو نور چشمم زير پا له شوند! آن چنان جمعيت به پهلوهايم فشار آورد كه سخت مرا به رنج انداخت و ردايم از دو سو پاره شد! مردم همانند گوسفندانى [گرگ زده كه دور تا دور چوپان جمع شوند مرا در ميان گرفتند.[2]
مانند شترهاى ماده اى كه به فرزندان خود روى آورند، به سوى من روى آورديد و مى گفتيد: «بيعت! بيعت!». من، دستم را بستم و شما آن را مى گشوديد. من، آن را از شما برمى گرفتم و شما به سوى خود مى كشيديد.»[3]
طبرى نيز نقل مى كند كه امام على(ع) در برابر اصرار مردم بر بيعت، فرمود: «اين كار ـ بيعت ـ را نكنيد. اگر من، وزير و همكار امام مسلمانان باشم، بهتر از اين است كه امير و حاكم بر مسلمانان باشم.»، اما آنان گفتند: «به خدا سوگند! ما، تو را رها نمى كنيم تا اين كه با تو بيعت كنيم.»[4]
دوم اينكه امام(ع) پيش از اين، براى رسيدن به امامت و حكومت ظاهرى و زعامت سياسى ـ كه آن را حق مسلّم خود مى دانست ـ از هر گونه تلاش و اقدام ممكن، خوددارى نورزيد، اما پس از قتل عثمان، با وجود اقبال عمومى و اصرارشان براى حكومت و زعامت سياسى، از پذيرش آن ابا ورزيد. راز اين اكراه و امتناع چيست؟
راز اين امتناع، براى پژوهندگانى كه از اوضاع آن مقطع زمانى آگاهى دارند و از روحيات و ويژگيهاى شخصيتى امام على(ع) نيز شناختى، هر چند اجمالى، دارند، روشن است؛ زيرا، منصب خلافت و حكومت ظاهرى براى آن حضرت، يك هدف و يك ارزش اصيل نبود تا آن را به هر قيمتى كه شده و در هر شرايط سياسى و اجتماعى بپذيرد و از پذيرفتنش نيز خوشحال شود، بلكه حكومت، براى آن بزرگ پيشواى دينى و برترين اسوه كمالات انسانى و الهى، چنان كه خودش بارها بار فرمود[5]، وسيله اى براى پياده كرده احكام نورانى اسلام ناب محمدى(ص) و نشر و تبليغ فرهنگ غنى قرآنى و بسط عدالت همه جانبه سياسى و اجتماعى و اقتصادى و رفع تبعيض و ستم از جامعه اسلامى بود.
امام(ع) با ارزيابى اوضاع موجود و ملاحظه دگرگونيهايى كه در جامعه به وقوع پيوسته و ضد ارزشها، جايگزين ارزشها شده و مردم، از فرهنگ اصيل اسلام ناب محمدى و احكام قرآنى فاصله گرفته بودند، به خوبى مى دانست كه حكومت كردن بر چنين جامعه اى و سامان دادن اوضاع نابه سامان اجتماعى و دفع تبعيض و فساد و بى عدالتى ها و باز گرداندن اوضاع به وضعيت دوران پيامبر(ص) كارى بس دشوار و بلكه محال است، بنابراين، از پذيرش حكومت خوددارى مى كرد.
دشوارى تغيير اوضاع، از آنجا ناشى مى شد كه از يك سو، عموم مردم، با فضاى آلوده و وارونه دوران حكومتهاى پيشين، بويژه دوران عثمان، خو گرفته بودند و آماده پذيرش احكام اسلام ناب و رعايت اصول ارزشى و عدالت اجتماعى و اقتصادى نبودند و از سوى ديگر، كارگزاران نظام حكومتى ـ كه همگى، به جا مانده از دوران حكومت عثمان و يا خلفاى پيش از او بودند و بسيارى از آنان، اگر نگوييم همه آنان، دستشان در اخذ و مصرف بيت المال، به نحو دلخواه، باز بود و در اين زمينه، فعال مايشاء بودند، به هيچ قيمتى حاضر نبودند از شغلها و پستهاى آب و نان دار خود دست بكشند و مطيع امام(ع) ـ كه تنها به ارزشها فكر مى كرد ـ گردند.
اين، واقعيتى است كه در بسيارى از سخنان امام(ع) به آن تصريح شده است:
«مرا وا گذاريد و به سراغ شخص ديگرى برويد! زيرا، ما، به استقبال وضعى مى رويم كه چهره هاى مختلف و جهات گوناگونى دارد (اوضاع مبهم و پيچيده است) [و] دلها بر اين امر (حكومت)، استوار، و عقلها ثابت نمى مانند[و ابرهاى فساد و فتنه، فضاى جهان اسلام را تيره و تار ساخته و راه مستقيم ـ از غير مستقيم ـ ناشناخته مانده است.»[6]
سوم، اينكه با وجود همه پشتيبانيهاى مردمى و اصرار و پافشارى آنان بر بيعت و يارى امام على(ع) همان گونه كه پيش بينى مى شد ـ و امام نيز از آن آگاهى كامل داشت ـ پس از آغاز حكومت و برداشتن نخستين گامهاى اصلاحى و اقدامات اساسى براى اصلاح ساختار حكومتى و دفع تبعيض و ستم از مردم، فتنه ها و مخالفتها، يكى پس از ديگرى، مانند طوفانى سهمگين، وزيدن گرفت و اوضاع سياسى ـ اجتماعى جامعه را در هم ريخت، به طورى كه حكومت كوتاه حضرت، به جنگ و ... سپرى شد.
اكنون پس از اين توضيحات، به طرح و بررسى علل و انگيزه هاى مخالفت با حكومت علوى مى پردازيم. در بيان انگيزه هاى مخالفت با حكومت علوى، سعى ما بر اين است كه آنها را با ملاحظه پيشينه تاريخى و مقطع زمانى شكل گيريشان طرح كنيم؛ زيرا، چنان كه خواهيم ديد، بخشى از اين مخالفتها، پيشينه تاريخى دارد و چنين نيست كه پس از تشكيل حكومت علوى، يكباره پيدا شده باشد.
برخى از مهمترين انگيزه هاى مخالفت با حكومت علوى، عبارت است از:

از انگيزه هاى مهم مخالفت با حكومت علوى كه ريشه دار هم بوده و به عصر پيامبر اكرم(ص) و شايد پيش از اسلام برمى گردد و مربوط به قبايل عرب و بويژه برخى قبايل قريشى مكه[7] است. حسادت ورزى و حس رقابت و برترى جويى نسبت به پيامبر(ص) و خاندان پاك او(ع) است.
بررسيهاى تاريخى نشان مى دهد كه بسيارى از اقوام و قبايل عرب، خصوصاً برخى از قبايل قريش و در رأس آنان بنى اميه، بنا به انگيزه يادشده، هيچ گاه با پيامبر و خاندانش ـ كه از «بنى هاشم» بوده اند ـ خوب نبوده و پيوسته نسبت به آنان به دليل تعصب قومى و قبيلگى، رشك مى ورزيدند و بغض و كينه شان را در دل داشتند و بر اين اساس، هرگز مايل نبودند كه فردى از اين خاندان، به حكومت برسد و بر آنان حكم راند.
از اين رو، پس از قتل عثمان و آغاز بيعت مردم با امام على(ع) بسيارى از قريشيان، يا با آن حضرت بيعت نكردند و يا اگر بنا به انگيزه هاى سياسى، مجبور شدند با او بيعت كنند، در باطن، دشمنى و بغض او را در دل مى پروراندند و از همكارى با حكومت علوى سر باز زده و پيوسته مترصد ضربه زدن به او و براندازى حكومتش بوده اند.
براى همين است كه مى بينيم سر نخ بسيارى از توطئه ها، فتنه ها، آتش افروزيها عليه حكومت علوى، در دست افراد و گروه ها و احزابى از همين اعراب و قريشيان مقيم مكه و مدينه است.
اشراف و طوايف قريش، پس از بعثت پيامبر(ص) نه تنها به آن حضرت ايمان نياوردند، بلكه پيوسته مى كوشيدند او را از هدفش برگردانند و از ادامه رسالتش بازدارند. در مكه، قصد جان حضرت را كردند و پس از هجرت ايشان به مدينه، جنگهاى فراوانى عليه پيامبر(ص) راه اندازى كردند.
در سال هشتم هجرت هم كه با انبوه سپاه اسلام در مكه مواجه شدند و با اينكه مجد و عظمت پيامبر اكرم(ص) و مسلمانان را ديدند و عفو و گذشت آن حضرت نيز شامل حال آنان شد، اما مشركان قريش و همپيمانان آنان و در رأس آنان، اشراف و سران قبايل، به سركردگى ابوسفيان، از روى ترس و زير برق شمشير سپاه اسلام تسليم شدند؛ زيرا، به دليل روحيه برترى جويى و تعصب خشك قومى و قبيلگى، برايشان سخت بود كه زير بار آيين محمدى(ص) بروند و سلطه و حاكميت و آقايى و سرورى آن حضرت را ـ كه از بنى هاشم بود ـ بپذيرند. آنان، از اينكه افتخار آقايى و سرورى بر عرب، نصيب فردى از طايفه آنان نشده است، ناراحت بودند و نسبت به پيامبر(ص) حسادت مى ورزيدند، اما از آنجا كه قادر به انتقال منصب الهى نبوت و رسالت ـ كه از نظر آنان، رياست و حكومت بر جزيرة العرب به حساب مى آمد، نه صرف يك مسؤوليت و منصب الهى جهت هدايت بشر ـ به خاندان خويش نبوده اند، به مسأله جانشينى و خلافت پس از آن حضرت مى انديشدند و براى تصاحب آن، سرمايه گذارى كردند. با اعلام ولايت حضرت على(ع) از سوى پيامبر(ص) حسادت و كينه ورزى قريشيان نسبت به پيامبر و خاندانش دو چندان شد و آن
ان در محافل و مجالس حزبى و گروهى خود، نسبت به على(ع) توطئه چينى كرده و به دنبال آن با رواج شايعات و ايراد تهمتها عليه او، به تخريب شخصيت وى پرداختند تا بلكه بتوانند او را از چشم پيامبر(ص) و مسلمانان بيندازند. در ادامه اين سناريوى شوم، در آخرين لحظات حيات پيامبر(ص)، از وصيت كتبى آن حضرت در باره خلافت و جانشينى على(ع) جلوگيرى كردند.
پس از ارتحال پيامبر(ص) و در حالى كه على(ع) با همراهى برخى از اصحاب راستين پيامبر، مشغول كفن و دفن آن حضرت بودند و عموم مسلمانان هم در فراق از دست دادن بزرگترين پيشواى خود به سوگ و ماتم نشسته بودند، همين باند قريش و بويژه آل ابوسفيان، با شتاب هرچه بيشتر و بدون درنگ، در «سقيفه بنى ساعده» به همراهى برخى انصار، گرد هم آمدند و به رغم آن همه تصريح و تأكيد و توصيه پيامبر(ص) به جانشينى على(ع)، كسى ديگر را به خلافت برگزيدند و براى او، از ديگران بيعت گرفتند. به حدى اين بيعت گرفتن، با شتاب و غير طبيعى بود كه بنا به نقل منابع اهل سنت، بعدها، عمر، به آن اعتراف كرد و آن را فاقد هر نوع ارزش و اعتبار دانست.[8]
در انتخاب خليفه دوم، حتى شيوه به اصطلاح شورايى را رعايت نكردند و به صِرف اينكه ابوبكر، در روزهاى آخر عمر و در بستر بيمارى، وصيت كرده كه خليفه پس از من، عمر است،[9] او را به خلافت برگزيدند.
پس از سپرى شدن دوران خلافت عمر، جريان انتخاب خليفه بعدى را نيز طورى زمينه سازى كردند كه باز فردى از ميان قريش «عثمان» به خلافت رسيد.[10]
آنگاه كه مردم خود به پاخاستند و براى نجات از تبعيضها و ستمها و فساد اداراى و مالى حكومت عثمان و كارگزارانش، او را به قتل رسانيدند و على(ع) را به خلافت برگزيدند، باز همين قريشيان نتوانستند امام على(ع) را به عنوان فردى از خاندان پيامبر(ص) و از بنى هاشم، بر منصب حكومت تحمل كنند، لذا از نخستين روزهاى شروع حكومتش، مخالفتها و فتنه انگيزيها و انواع تحركات منفى عليه حكومت علوى را آغاز كردند.
براى اينكه نوشتار ما، مستندتر باشد، چند نمونه تاريخى و سند روايى را در تأييد و تحكيم آنچه بيان شد، ارائه مى كنيم.
نمونه نخست، سخنان خود مولا على(ع) است. ايشان در باره انگيزه مخالفت قريش با آن حضرت و حكومتش فرموده است:
«... ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَيشُ إلاّ أَنَّ اللهَ اخْتارَنا عَلَيْهِمْ فَأدْخَلْناهُمْ في حَيِّزِنا ...؛[11]
قريش با ما كينه جويى و دشمنى نمى كند جز براى اينكه خداوند، ما را به رهبرى و سرورى ايشان برگزيد و ما، آنان را زير فرمان خويش كشيده ايم.»
سپس امام(ع) دو بيت شعر انشا كرده كه مرادش اين است كه قريشيان، به بركت ما (پيامبر و خاندانش) به ثروت و منزلت و شخصيت رسيدند، ولى اكنون حرمت ما را پاس نداشته و ما را نشناخته و با ما به جنگ برخاسته اند.
نمونه دوم، داستان گفت و گوى عمار ياسر با مردى از قريش به نام عبدالله بن ابى ربيعه مخزومى بر سر خلافت و جانشينى پيامبر(ص) است. آن مرد قريشى، به عمار ياسر مى تازد كه: «اى پسر سميه! از حد خود تجاوز كردى! تو را چه كار به اينكه قريش براى خود فرمانروا تعيين مى كند؟». جالب اينجاست كه اين گفت و گو، در پيش چشم بسيارى از مهاجران انجام گرفت و هيچ كدام از آنان اين سخنان ابن ربيعه را تقبيح نكردند![12]
نمونه سوم، گفتار سركرده قريشيان و بنى اميه، (ابوسفيان) است. پس از اينكه نقشه از پيش طراحى شده آنان براى انتخاب عثمان به خلافت، عملى شد و او، حاكم مسلمانان گرديد، همگى، در خانه ابوسفيان اجتماع كردند. ابوسفيان، در حالى كه در آن هنگام، چشمانش را از دست داده بود، رو به حاضران كرد و گفت: «آيا بيگانه اى ميان شماست؟»، گفتند: «نه.». گفت: «اى فرزندان اميه! خلافت را چون گويى از دست بنى هاشم برباييد! قسم به آنكه ابوسفيان به آن سوگند مى خورد! نه عذابى، نه حسابى، نه بهشت و جهنمى در كار است و نه رستاخيز و قيامتى!»
پس از اين اجتماع، ابوسفيان به همراه مردى راه افتاد تا او را به قبر حمزه سيدالشهداء و عموى پيامبر(ص) برساند تا عقده دلش را خالى كند. هنگامى كه كنار قبر حمزه قرار گرفت، رو به قبر حمزه كرد و گفت: «اى ابوعماره! حكومتى كه با ضرب شمشير به دست آورديد، امروز، بازيچه دست غلامان ما شده است!» سپس به قبر حمزه لگد زد.[13]
مقصود ابوسفيان اين بود كه بنى اميه و قريشيان، با محمد(ص) و خاندان او، براى سلطنت و حكومت مبارزه كرده و شمشير زدند، حكومتى كه اينك در دست بنى اميه است و آل محمد(ص) از آن محرومند!

يكى ديگر از انگيزه هاى مخالفت با حكومت علوى، كينه توزى و انتقامجويى است. اين انگيزه، در تاريخ گذشته ريشه دارد و به جنگهاى صدر اسلام برمى گردند. امام على(ع) در دفاع از پيامبر اسلام(ص) و برداشتن موانع تبليغ و نشر اسلام ناب محمدى(ص)، تعدادى از سران و سردمداران شرك و كفر را به هلاكت رساند. از اين رو، بسيارى از اعراب و قريشيانى كه در جنگها، از نزديكان خويش، كسانى را از دست داده بودند، كينه حضرت را به دل گرفتند. آنان، اين كينه را پنهان نمى داشتند بلكه در محافل و مجالس ابراز مى كردند و پيوسته در صدد انتقامجويى از آن حضرت بوده اند.
گرچه در دوران انزواى سياسى امام على(ع) و سكوت او، تا حدودى، آن حضرت را فراموش كرده بودند و زمينه اى براى ابراز كينه و انتقامجويى آنان از امام(ع) فراهم نبود، ولى با به دست گيرى خلافت از سوى حضرت، آن كينه هاى ديرينه و حس انتقامجويى ـ كه مانند آتشى زير خاكستر مانده بود ـ دوباره در دلهاى بيمار و عليل دشمنان پيامبر و اهل بيتش(ع) شعله ور شد.
ابن ابى الحديد معتزلى، شارح نهج البلاغه، در باره كينه توزى قريشيان نسبت به آن حضرت سخنى دارد كه جالب است. اجمال سخن او، چنين است:
«تجربه، ثابت كرده كه گذشت زمان، موجب فراموشى كينه ها و خاموشى آتش حسد و سردى دلهاى پركينه مى شود ... ولى بر خلاف انتظار، روحيه مخالفان على(ع) پس از گذشت ربع قرن (بيست و پنج سال) عوض نشد و عداوت و كينه اى كه از دوران پيامبر(ص) نسبت به على(ع) داشتند، كاهش نيافت و حتى فرزندان قريش و نوباوگان و جوانان آنان كه شاهد حوادث خونين معركه هاى اسلام نبوده اند و قهرمانيهاى امام(ع) را در جنگهاى بدر، احد، ... بر ضد قريش نديده بودند، بسان نياكان خود، سرسختانه، با على(ع) عداوت ورزيدند و كينه او را در دل كاشتند.»[14]
به عنوان نمونه، در روزهاى بيعت امام(ع) يكى از همين اعراب قريشى به نام وليد بن عتبه به على(ع) گفت: پدرم، در روز بدر، به دست تو كشته شد و ديروز، برادرم (عثمان) را حمايت نكردى ـ تا او كشته شد ـ، همچنان كه پدر سعيد بن العاص، در روز بدر، به دست تو كشته شد و مروان را، نزد عثمان، خفيف و خوار كرده، سبك عقل شمردى. اگر نگوييم سبب اصلى و مهم، ولى يكى از اسبابِ بغض و كينه و مخالفت افرادى نظير ابوموسى اشعرى، اشعث بن قيس (منافقان و حاميان دروغين امام(ع))، مروان بن حكم، عبدالله بن عمر، سعد بن ابى وقاص و نيز بسيارى از صحابه ديگر از مهاجران و بويژه سران ناكثين و قاسطين، از على(ع) اين بود كه بستگانشان، در جنگها، به دست آن حضرت كشته شده بودند.[15]
اين واقعيت، در فرازهايى از دعاى ندبه نيز آمده است. براى نمونه، بخش زير از مفاتيح الجنان (ترجمه مرحوم الهى قمشه اى) نقل مى شود:
در راه خدا، خونهاى سران و گردنكشان عرب را به خاك ريخت و شجاعان و پهلوانانشان را به قتل رسانيد و سركشان آنها را مطيع و متقاعد ساخت و (در نتيجه) دلهاى آنان را ـ نسبت به خود ـ پر از حُقد و كينه از واقعه جنگهاى بدر و خيبر و حنين و غير آنها ساخت (كه در اين جنگها، بزرگانشان با شمشير على(ع) به خاك هلاكت افتادند و بازماندگانشان، كينه على(ع) را در دل گرفتند و در اثر آن كينه پنهانى) بر دشمنى او قيام كردند و به مبارزه و جنگ با او (هر قومى به بهانه اى) هجوم آوردند، تا اينكه (على(ع)) ناگزير شد با عهدشكنان امت (مانند طلحه و زبير)، ظالمان و ستمكاران (مانند معاويه و يارانش) و خوارج (مرتدان از دين، در نهروان) به جنگ برخيزد (و بسيارى از آنان را بكشد).

يكى از انگيزه هاى مخالفت با امام على(ع) و حكومتش، هواپرستى و خودخواهى و دنياطلبى است. اين انگيزه زشت و نفسانى، از آنجا ناشى شده كه مخالفان حكومت علوى با توجه به شناختى كه از پيشواى پرهيزكاران و نيكان عالم داشتند، به خوبى مى دانستند كه اگر حكومت علوى پا بگيرد و امام(ع) قدرت اجرايى كافى پيدا كند، اجازه دنياطلبى و تعدى به بيت المال را به آنان نمى دهد.
يكى از انگيزه هاى مهم مخالفان بيعت با امام، مانند عبدالله بن عمر و سعد بن ابى وقاص و اسامة بن زيد بن حارثه و نيز جمعى از انصار، مانند زيد بن ثابت و حسان بن ثابت (شاعر) و مسلمة بن مخلد و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشير (كه بعدها به معاويه پيوست) و كعب بن عجره و كعب بن مالك (متصدى جمع آورى صدقات از سوى عثمان كه با رضايت خليفه، آنها را براى خودش برمى داشت!) و ... اين بود كه آنان مى دانستند كه در حكومت علوى، به مانند حكومت خلفاى پيشين، بويژه عثمان، از جايگاه ويژه و امتيازات خاص سياسى و اجتماعى و مالى و طبقاتى برخوردار نخواهند بود. از اين رو نه تنها خودشان بيعت نكردند، بلكه مانع بيعت ديگران با امام شدند.[16]
امام على(ع) آن هنگام كه اين افراد، از بيعت با او سر باز زده و مخالفت خويش را با حكومتش اعلام داشتند، فرمود:
«... اين، بيعتى عمومى است كه هر كس از آن سر باز زند، از دين اسلام سر باز زده و راه ديگرى غير از راه مسلمانان پيموده است. اين بيعت شما با من، بيعت ناگهانى و بدون تأمل نبوده است. كار من و شما يكى نيست؛ من، شما را براى خدا مى خواهم (نه براى دنيا)، ولى شما مرا براى خود (و منافع شخصى و دنياطلبى) مى خواهيد. به خدا سوگند! هر آينه، رأى خود را براى دشمن خالص گردانم، و ستمديده را انصاف دهم. از جانب سعد (بن ابى وقاص)، مسلمة، اسامة، عبدالله، و حسان، چيزهايى به من رسيده كه آن را خوش ندارم و حق در ميان من و ايشان حاكم است.»[17]
شورشها و فتنه گرى افراد مانند اثير بن عوف شيبانى با جمعى ديگر و هلال بن علقمة بن تيم الرّباب و اشهب بن بشير و سعيد بن نفيل تيمى و خريت بن راشد و ... بايد در همين جهت توجيه و تفسير كرد؛ زيرا، آنان، افرادى خودخواه و سركش و عصيان گر بودند كه در راه ارضاى نفسيات و دستيابى به خواسته هاى شخصى و گروهى خود، در برابر حكومت عدل علوى ايستادند و فتنه و آشوب به پا كردند.[18]
امام على(ع) در سخنان زير، به نقش هواپرستى در ايجاد فتنه، اشاره كرده است:
«إِنّما بَدْأُ وقُوُعِ الْفِتَنِ أهْواءٌ تُتَّبَعُ و أحْكامٌ تُبْتَدَعُ يُخالَفُ فيها كتابُ اللهِ وَ يَتَوَلَىّ عَلَيْها رِجالٌ رِجالاً عَلى غَيْرِ دينِ اللهِ؛[19]
همواره، آغاز پيدايش فتنه ها [و انگيزه فتنه گرى] پيروى از هوسهاى آلوده و احكام و قوانين مجعول و اختراعى است، احكامى كه با كتاب خدا مخالفت دارد و جمعى بر خلاف آيين حق به حمايت از آن برمى خيزند.»

چنانكه پيشتر اشاره شد، امام على(ع) تنها خليفه اسلامى بود كه براى نخستين بار در تاريخ خلافت اسلامى، از راه انتخاب و گزينش آزاد و در فضايى به دور از فشار و تهديد و اكراه، با بيعت اكثريت قريب به اتفاق اقشار مختلف مردم مسلمان به خلافت و حكومت رسيد. امام(ع) در همان آغاز بيعت مردم با ايشان، تصريح كرد و تأكيد ورزيد كه مرا به حال خود واگذاريد و به سراغ شخص ديگرى برويد؛ چون، من شيوه حكومتى خلفاى پيشين را قبول ندارم و هدفم از پذيرش حكومت، صرفاً اجراى عدالت همه جانبه اسلامى و رفع هر گونه تبعيض و ستم در امور مالى و غير آن و حركت در چهارچوب كتاب خدا و سنّت راستين پيامبر(ص) بر اساس فهم خودم، نه آنچه را كه خلفاى پيشين و شيخين مى فهميدند و اجتهاد مى كردند، است و نيز در راه تحقق اصول ارزشى اسلام و پياده كردن احكام و قوانين قرآن و سنت پيامبر اكرم(ص) ذره اى شك و ترديد به خود راه نداده و هرگز سستى و سازش نخواهم كرد.
اين اهداف حكومت علوى و شيوه هاى اجرايى اعلام شده، در واقع، همان چيزى بود كه مردم، حداقل بخش عظيمى از آنان، خواستار تحقق آن بودند و براى دستيابى به آن ـ كه در واقع احياى همان شيوه حكومتى پيامبر خدا(ص) و اهداف عالى رسالت او بود ـ با امام(ع) بيعت كردند، اما تحمل عدالت علوى، چقدر سخت و گرانبار بود، كه اكثريت بيعت كنندگان، از طبقه خواص و كثيرى از همان توده مردم ستم كشيده و انس گرفته با فضاى تبعيض آميز و فسادآلود دوران خلافت پيشين، تاب تحمل آن را نداشتند و زير بار آن نرفتند و در برابر امام(ع) ايستادند و در اجراى آن كارشكنى كردند و با فتنه انگيزان طمّاع و دنياخواهان و رياست طلبان، همسو و همراه شدند و شورشها و جنگهايى را عليه حكومت علوى به راه انداختند.
امام(ع) در هيچ حالتى حاضر نشد تا در دستيابى به اهداف اعلام شده حكومتش، يعنى گسترش عدالت اسلامى و زدودن آثار تبعيض و ستم از جامعه و اجراى احكام و قوانين اسلامى، اندكى سستى و نرمش به خرج دهد و تا آخر هم بر اين ايده پافشارى كرد، به طورى كه جان عزيز و گرامى خويش را در راه تحقق آرمانهاى مقدس و متعالى اش فدا كرد.
براى آگاهى بيشتر و دقيق تر از فضاى حاكم بر جامعه اسلامى آن روز و اينكه امام على(ع) وارث چه اوضاع ناهنجار اجتماعى و وضعيت اسفبار و آشفته حكومتى بود، ضرورت دارد كه شرحى هر چند كوتاه از آن دوران تاريك و نابسامان سياسى ـ اجتماعى به جا مانده از قبل ارائه كنيم.
محيطى كه امام(ع) از حكومت دوازده ساله عثمان و بلكه از حكومت خلفاى پيشين، به ارث برد، از يك سو، محيطى سرشار از فراوانى نعمت و غنايم جنگىِ به دست آمده از فتوحات لشكريان اسلام و پيشرفت مسلمانان در كشورهاى مختلف بود و از سوى ديگر، اين همه ثروت و غنايم به دست آمده، به خوبى، توزيع نمى شد و در تقسيم اموال، تبعيض صورت مى گرفت. از اواخر حكومت خليفه دوم و در طى دوران حكومت عثمان، سنت پيامبر(ص) در تقسيم بيت المال، رعايت نمى شد و گروهى زورمند و متنفذ و يا وابسته به خاندان خلافت و نيز كارگزاران حكومتى، بر اموال دولتى و غنايم جنگى، چنگ انداخته بودند و بيشترين سهم را به خود اختصاص مى دادند و تنها، سهم ناچيزى از آن به توده اكثريتِ مردم مى رسيد. نتيجه اين تبعيض، ايجاد اختلاف طبقاتى شديد و نارضايتى عجيب بود.
در زمان پيامبر اكرم(ص) و نيز در زمان خليفه نخست، تا سال پانزدهم[20] هجرى ـ يا سال بيستم ـ[21] غنايم و اموال، ذخيره نمى شد، بلكه فوراً ميان مسلمانان، به طور مساوى تقسيم مى شد، اما خليفه دوم، اقدام به تأسيس «صندوق بيت المال» كرد و غنايم و اموال را در آن گرد آورد و براى اشخاص، بر حسب طبقات و مراتب، حقوق تعيين كرد و براى اين كار دفترى اختصاص داد.
ابن ابى الحديد، ميران حقوق گروهى از مسلمانان و وابستگان خليفه را چنين مى نويسد:
براى عباس، عموى پيامبر(ص)، در هر سال دوازده هزار درهم؛ براى هر يك از زنان پيامبر(ص) ده هزار درهم؛ براى عايشه، دوازده هزار درهم؛ براى اصحاب بدر، از مهاجران، پنج هزار درهم و از انصار، چهار هزار درهم؛ براى اصحاب احد تا حديبيه، چهار هزار درهم؛ براى اصحاب بعد از حديبيه، سه هزار درهم؛ براى آنان كه پس از رحلت پيامبر(ص) در جهاد شركت كرده بودند، بر حسب مراتب، از هزار و پانصد درهم تا سه هزار درهم.
عمر، مدعى بود كه از اين طريق، مى خواهد اشراف را به اسلام جلب كند، ولى در آخرين سال از عمر خود، مى گفت، اگر زنده بماند، همان طور كه پيامبر(ص) اموال را به طور مساوى تقسيم مى كرد، او نيز چنين خواهد كرد.[22]
اين كار عمر، پايه اختلاف طبقاتى در اسلام شد و در دوران عثمان، به طور شديدتر و تبعيض آميزتر، دنبال شد، به طورى كه كار از حقوق ثابت گذشت و به بذل و بخشش با ارقام بالا رسيده بود. به عنوان نمونه، عثمان، به دامادش (حارث بن حكم) سيصد هزار درهم بخشيد و علاوه بر آن، شترهايى كه به عنوان زكات جمع آورى شده بود و نيز قطعه زمينى را كه پيامبر(ص) به عنوان صدقه وقف مسلمانان كرده بود، به او داد. نيز به سعيد بن عاص بن اميه، صد هزار درهم و به مروان بن حكم، در يك نوبت، صد هزار درهم، و به ابوسفيان دويست هزار درهم و به طلحه، مجموعاً، سى و دو ميليون و دويست هزار درهم و به زبير بن عوام، پنجاه و نه ميليون و هشتصد هزار درهم بخشيد و براى خود نيز سيصد و پنجاه هزار دينار و سى ميليون و پانصد هزار درهم از بيت المال برداشت و به يعلى بن اميه، پانصد هزار دينار و به عبدالرحمان بن عوف، دو ميليون و پانصد و شصت هزار دينار از بيت المال بخشيد[23]!
از جمله اقدامات ديگر عثمان، سپردن پستهاى حساس حكومتى به دوستان و نالايقان و نزديكان خود از بنى اميه و اعطاى غنايم و هداياى فراوان به آنان و باز گذاشتن دست آنان در مصرف بيت المال و ظلم و تعدى به مردم و انجام فسق و فجور، مانند فحشا و نوشيدن شراب و مانند آن بود.
نيز آزار و اذيت و در مضيقه مالى قرار دادن اصحاب راستين پيامبر مانند عمار ياسر، ابوذر غفارى، عبدالله بن مسعود، مقداد، ... و تبعيد كردن جمعى از صحابه، بويژه ابوذر غفارى، مالك اشتر نخعى، مالك بن كعب، اسود بن يزيد نخعى، صعصعة بن صوحان و تعطيل حدود الهى و در نتيجه، رواج فحشا و منكرات و اعمال زشت و خلاف عدل و انصاف، از ديگر كارهاى اوست.[24]
امام(ع) براى اصلاح وضع موجود، چاره اى جز اين نداشت كه سه اقدام اساسى زير را در دستور كار خود قرار دهد:
امام على(ع)، خود، در روز دوم بيعت ـ كه بنا به يك نقل، روز نوزدهم ذى حجه سال سى و پنج هجرى بود ـ بر بالاى منبر رفت و فرمود:
«... مردم! من، شما را به راه روشن پيامبر(ص) وادار مى سازم و اوامر خويش را در ميان جامعه جارى مى كنم. به آنچه مى گويم، عمل كنيد و از آنچه باز مى دارم، اجتناب ورزيد!»
سپس حضرت از بالاى منبر، به سمت راست و چپ نگاه كرد و افزود:
«اى مردم! هر گاه من، اين گروه (كارگزاران و وابستگان حكومت عثمان) را كه در دنيا فرو رفته اند و صاحبان آب و ملك و مركبهاى راهوار و غلامان و كنيزان زيبا شده اند، از اين فرورفتگى ـ و فرومايگى ـ باز دارم و به حقوق شرعى خويش آشنا سازم، بر من انتقاد نكنند و نگويند فرزند ابوطالب، ما را از حقوق خود محروم ساخت.!
آن كس كه فكر مى كند به سبب مصاحبتش با پيامبر(ص) بر ديگران برترى دارد، بايد بداند كه ملاك برترى، چيز ديگرى است. برترى، از آنِ كسى است كه نداى خدا و پيامبر(ص) را پاسخ گويد و آيين اسلام را بپذيرد ـ با ايمان و تقوا گردد، كه چنين مسلمانى، هرگز، زياده طلب و فزون خواه نخواهد شد و به تبعيض ناروا، تن نخواهد داد! ـ در اين صورت، همه افراد، از نظر حقوق، با ديگران برابر خواهند بود.
شما، بندگان خدا هستيد و مال هم مال خداست و ميان شما بالسويه تقسيم مى شود. كسى، بر كسى، برترى ندارد. فردا، بيت المال، ميان شما تقسيم مى شود و عرب و عجم، در آن يكسان خواهند بود.»[25]
بر اين اساس، امام على(ع) به دبير و نويسنده خود، عبيدالله بن ابى رافع (از شيعيان مخلص و باوفا) فرمان داد كه به هر يك از مهاجر و انصار، سه دينار بپردازد، و پس از آن، به ساير مسلمانان، از سياه و سفيد نيز همين مقدار بپردازد. اينجا بود كه زبانِ شكوه و اعتراض، گشوده شد.
سهل بن حنيف انصارى، صداى اعتراضش بلند شد و گفت: «آيا رواست كه من، با اين فرد سياه كه تا ديروز غلام من بود، مساوى و برابر باشم؟!». امام(ع) در پاسخ وى فرمود: «در كتاب خدا، ميان فرزندان اسماعيل (عرب) و فرزندان اسحاق، تفاوتى نمى بينم.»
طلحه، زبير، عبدالله بن عمر، سعيد بن عاص و مروان بن حكم، نيز اعتراض كردند.[26]
عزل كارگزاران عثمان نيز ـ كه معاوية بن ابى سفيان هم جزء آنان بود ـ در همان روزهاى نخستين حكومت علوى، به طور رسمى، صورت گرفت و به جاى آنان، افراد وارسته و دين دار و امين جايگزين شدند، اما مخالفتها و فتنه گريها نيز يكى پس از ديگرى رخ گشود و رو به فزونى نهاد.[27]
طبيعى بود كه تقسيم بالسويه بيت المال و تفاوت قائل نشدن ميان عرب و عجم، عزل و بركنارى كارگزاران عثمان و دست آنان را از حقوق و مزاياى كلان قطع كردن و برخورد قاطع و خشن با متجاوزان به حدود الهى و حقوق مردم، طوفانى از خشم و غضب و كينه، در دل عناصر فاسدى كه در اين تصفيه و تقسيم عادلانه، متضرر و احساس غبن و محروميت مى كردند، ايجاد شود و آنان را به عكس العمل و فتنه انگيزى و توطئه گرى وا دارد.

جنگ جمل[28] را بايد نقطه اوج فتنه گرى و عكس العمل تند افراد و گروههايى دانست كه همه چيز را از دست رفته احساس مى كردند.
گرچه برپاكنندگان جنگ جمل (ناكثين) و گروهها و اقشارى از مردم، كه آنان را در شعله ور ساختن اين جنگ خونين و فتنه بزرگ عليه حكومت علوى، يارى و همراهى كردند، هر كدام انگيزه هاى خاص خود را داشته و به دنبال مقصد خاصى بودند، ولى به گواهى عموم پژوهندگان و مورخان، اگر مهمترين انگيزه مخالفت و جنگ افروزى سران ناكثين و مردم همراه آنان را عدالت امام(ع) و پافشارى اش بر اجراى فرامين الهى و حدود تعطيل شده اسلامى ندانيم ـ كه برخى مانند ابن طقطقى در تاريخ فخرى چنين اعتقادى دارند[29] ـ ولى از دلايل عمده مخالفت و ستيز آنان با حكومت علوى ـ گرچه خواهيم گفت كه انگيزه مهمترى در پشت اين فتنه ها و جنگ افروزى وجود دارد ـ همين شيوه عدالت گسترى حضرت بود.
امام على(ع) در سخنان زير، به اين مطلب اشاره كرده، فرموده:
«... براستى، روزگار، پس از گريانيدن، مرا به خنده آورد (و از بسيارى شگفتى به خنده ام آورد) و شگفتى نيست، و به خدا سوگند! اين مردم از رفق كردن و هموارى و مدارا كردن من مأيوس و نااميد گشته اند (و مى دانند كه من، مرد مسامحه و مدارا كردن در دين و در اجراى عدالت نيستم). و (آنان، از من نيز مانند معاويه) خدعه گرى و دورويى در باره خدا و دين او را مى خواهند و چه بسيار اين كار از من دور است (يعنى، من، اهل مداهنه و خدعه گرى و سازش كارى نيستم).»[30]
پس از بيان انگيزه مشترك عموم جنگ افروزان فتنه جمل، اكنون به انگيزه هاى خاص سران و رهبران فتنه جمل در مخالفت با حكومت علوى و شعله ور ساختن جنگ و خونريزى، اشاره مى كنيم:

برخى از پژوهندگان تاريخى، معتقدند، از جمله علل برپايى جنگ جمل و نيز از عوامل دست نيافتن امام(ع) به ثبات داخلى ـ كه بايد يكى از اسباب مهم عدم ثبات حكومت علوى را پيامدهاى شوم همين جنگ جمل دانست ـ سياست مالى وى بود كه قصد داشت سران گروهها و ديگر پيروان را در مقررى از بيت المال يكسان قرار دهد. تحليل آنان، اين است كه اگر امام(ع) افرادى مانند طلحه و زبير را، مانند قبل، مقررى بيشتر و امتيازات مالى فزون ترى مى داد، بهتر بود تا اين كه آن دو صحابى، مخالف او شوند.
به عبارت ديگر، نظر اينان، اين است كه اگر امام(ع) براى سران قبايل، امتياز قائل مى شد و به آنان بذل و بخششهاى زياد، آن گونه كه عثمان و پس از او، معاويه، در شام، براى جلب دوستى و حمايت بسيارى از سران قبايل مى كرد، اعطا مى كرد، به طور طبيعى هم مى توانست از دوستى و اعتماد آنان نسبت به خود سود جويد و آنان را از هر نوع عكس العمل منفى باز دارد.[31]
اين پيشنهاد و تحليل، گرچه به ظاهر، موجه و مقبول به نظر مى رسد، اما به چند دليل براى امام(ع) عملى نبود:
نخست اينكه اين كار، يك عامل بازدارنده مطلق به حساب نمى آمد؛ زيرا، اگر بپذيريم كه در برخى افراد و سران قبايل، اين شيوه، تأثير لازم را داشت، ولى به طور حتم، در سران و رهبران سه گانه جنگ جمل آن تأثير لازم را نداشت، هدف اصلى اينان، چيز ديگرى بود. آنان، در زمان عثمان، از اين گونه امتيازهاى بى حد و حصر مالى و سياسى برخوردار بودند، ولى دشمن جدى و سرسخت خليفه سوم شدند و در قتل او نيز نقش داشتند.
دوم اينكه اگر امام(ع) به اين اقدام تبعيض آميز دست مى زد، با اعتراض عمومى مواجه مى شد؛ زيرا، از علل عمده قيام مردم عليه حكومت عثمان، همين سياست مالى غلط و تبعيض ناروايى بود كه در تقسيم بيت المال اعمال مى كرد.
سوم اينكه امام، شرعاً، خود را مجاز به اعمال اين گونه تبعيض ناروا نمى دانست و آن را ظلم و اجحاف آشكار به توده هاى مردمى مى شمرد كه از كمترين حقوق مالى و اجتماعى خود برخوردار نبودند.

يكى از انگيزه هاى مخالفت سران ناكثين با حكومت علوى و دامن زدن به جنگ خونين جمل، خونخواهى از قتل عثمان بود. آنان، با اينكه خود، از عوامل اصلى تحريك و شورش مردم عليه عثمان و به قتل رساندنش بودند، ولى پس از قتل او و به حكومت رسيدن امام على(ع) به جهت اينكه هدف يا اهداف پيش بينى شده خويش را بر باد رفته تلقى مى كردند و با همه سرمايه گذاريهايى كه براى رسيدن به آن به عمل آوردند، اينك، آن را آرزويى دست نايافتنى ديدند، براى اظهار خشم و نفرت خود و نيز انتقامجويى از آن حضرت، خونخواهى عثمان را مطرح ساختند و چنين وانمود كردند كه عامل قتل خليفه مقتول، على(ع) است!
امام(ع) به اين اتهام پاسخ داده و فرمود:
«... به خدا سوگند! آنان، هيچ منكرى از من سراغ ندارند. انصاف را ميان من و خود حاكم نساختند. آنان، حقى را مطالبه مى كنند كه خود آن را ترك گفته اند و انتقام خونى را مى خواهند كه خود ريخته اند. اگر (در ريختن اين خون) شريكشان بوده ام، پس آنان نيز سهيمند، و اگر تنها، خودشان، مرتكب شده اند، كيفر، مخصوص آنان است. مهمترين دليل آنان، به زيان خودشان تمام مى شود.»[32]
آنان، با توجه به پايگاه مردمى و نفوذ سياسى ـ اجتماعى و قرابت و خويشاوندى اى كه با خليفه مقتول داشتند، توانستند با طرح اين شعار دروغين (خونخواهى عثمان) مردم را گرد خويش جمع كنند و به شورش و جنگ عليه حكومت علوى وا دارند. اين شعار، بويژه در مناطقى كه مردم آنجا، نسبت به خليفه مقتول، تعلق خاطر و قرابت و خويشاوندى داشتند، كار خود را كرد و تأثير لازم را گذاشت.
تبليغات شديدى كه از سوى سران ناكثين و قاسطين در اين مناطق عليه امام على(ع) و خاندان پيامبر(ص) راه افتاده بود، از يك سو، چهره مظلوم و بى گناهى از عثمان در اذهان مردم ساده و ناآگاه آن نواحى ترسيم كرده بود و از سوى ديگر، عامل اصلى قتل خليفه مظلوم را نيز امام على(ع) جلوه داد و در نتيجه، اين تلقى را در مردم ايجاد كردند كه نه تنها او شايسته خلافت نيست، بلكه سزاوار كيفر مرگ نيز هست!



معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله