اهتمام به دين در حكومت علوى(ع) ق2

در هر حكومتى لازم است قدرت برتر به دست حاكم باشد، ولى معمولاً قدرت مهار نشده، مشكل آفرين است، به طورى كه برخى گفته اند: قدرت طبيعتاً ستمگر و فسادآور است،[41] و عده اى تصور كرده اند چون حكومت اسلامى داراى منشأ الهى است، مطلق العنان است و آن را به نوعى استبداد متهم نموده اند.
پاسخ ادعاها آن است كه:
اوّلاً: عمل حضرت على عليه السلام بهترين شاهد است بر آنكه طبيعت قدرت، گرايش به فساد و ستمگرى نيست؛ بلى نوعاً قدرت مهار نشده مشكل آفرين است و امام فرمود: «هر كس فرمانروايى يابد، به خودكامگى گرايد»،[42] اما دائماً چنين نيست.
ثانياً: اولين و مهمترين شرط احراز قدرت در حكومت اسلامى، عدالت، بلكه عصمت است. امام عليه السلام فرمود: «آيا مى خواهيد با ظلمِ بر مردم، يارى را به دست آورم؟!».[43] يا پس از بيان داستان عقيل و هديه شبانه فرياد زد:
«به خدا سوگند! اگر هفت اقليم و آنچه زير افلاك است، به من دهند تا نافرمانى خدا را كنم و پرِ كاهى را از مورچه اى بربايم، هرگز نخواهم كرد».[44]
علاوه بر آنكه نظارت عمومى مثل امر به معروف و نهى از منكر و نظارت خصوصى كه بازرسان و ناظران از طرف ولىّ امر هستند، اَعمال زمامداران را تحت نظر دارند و كنترل مى نمايند.
وضع درونى و برونى و شرايط الهى چون عدالت و تقوا و نظارت مردم و پاسخگويى در برابر آنها قدرت را تعديل مى كند.
پس راه حلّ، تقوا و عدالت است، نه دموكراسى؛ آن طور كه راسل نيز مى گويد:
«دموكراسى راه حل كامل مسأله رام كردن قدرت نيست».[45]
براى آنكه قدرت به استبداد و خودكامگى منتهى نشود، بايد قدرت را امانت الهى دانست. امام در نامه اى به اشعث بن قيس، فرماندار آذربايجان مى فرمايد: «اين حكومت براى تو نبايد طعمه اى باشد، بلكه امانتى است بر عهده تو، و تو تحت نظر مافوق خود هستى».[46] در حكومت دموكراسى ـ كه آرمان شهر افراد سكولار است ـ امكان دارد اكثريت با جبر و بيرحمانه بر اقليت حكومت نمايند،[47] اما امام در نهج البلاغه به خوبى مهار قدرت را مطرح كرده است مى فرمايد: «آسايش و رفاه را به بهاى جهنم نخريد».[48] توجه دادن به خداى متعال بهترين شيوه براى مهار قدرت است.
وقتى شخصى خود را ميزان براى مردم قرار داد و هرچه را براى خود مى خواهد، براى آنان نيز خواست و هرچه را بر خود نمى پسندد، براى آنان نيز نپسندد،[49] قدرت او مهار مى شود و شيفته خدمت مى شود و هرگز هواى رياست طلبى نخواهد داشت: «و الله من علاقه و ميلى به خلافت نداشتم».[50] چنين كسى قبل از حكومت و پس از آن تفاوتى نمى كند و هميشه خود را مديون مردم مى داند. «يكى از حقوق مردم بر والى آن است كه به جهت رياست خود، هرگز تغيير نكند».[51] امام به كارگزاران خود مى فرمايد: «نسبت به آنچه خداوند بر شما واجب كرده است، خود را بدهكار بدانيد».[52]
در اين صورت هميشه بر حقوق محرومان تأكيده شده و حقوق اقليتها رعايت شده است و شرح صدر و اعتماد به مردم و مشورت با آنان چيره مى شود و از استبداد و تكروى كه باعث زوال حكومت و سبب نابودى دين مى شود، پرهيز شده است.[53]

از نهج البلاغه موارد متعددى از نصبها و اعطاى مسؤوليت توسط امام مشاهده مى شود. ايشان ملاكهاى خود را ضمن آنها بيان كرده است. نيز عزلهايى وجود دارد كه علت بركنار كردن افراد توضيح داده شده است. چون بيان اين موارد بحث گسترده اى مى طلبد، تنها چند نكته كلى در سفارش به ديندارى را به صورت گذرا بيان مى كنيم.
امام عليه السلام در نامه اى به مالك اشتر فرمود:
«مسؤوليت ها را به كسانى بسپار كه خيرخواهى در دين و توجه به دستورهاى خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله داشته باشند».[54]
«من بسيار متأسفم كه حكومت به دست افراد سفيه و نادان افتد».[55]
اين جمله فلسفه سياسى امام است كه گرايش و توجه شديد به عقل گرايى دارد. البته معلوم است مراد عقل دينى است و منظور از سفيه كسى است كه عقل معاش را دارد، ولى از عقلى كه حجت خدا باشد و انسان را به صراط مستقيم راهنمايى كند، بى بهره است، مثل معاويه.
ولايت بايد آسمانى و خدايى باشد. هشام بن حكم مى گويد:
«من از اهل سنت بسيار شگفت زده ام، زيرا آنان كسى كه خداوند ولايت او را از آسمان نازل كرده است، بركنار نمودند و كسى كه خداوند عزل او را از آسمان نازل كرده است، به رياست رساندند!».[56]
بنابراين عزل و نصب بايد الهى باشد.
سزاوارترين مردم براى پذيرفتن مسؤوليتها كسى است كه قدرت و مديريت انجام كار، به همراه علم و تخصّص را داشته باشد. مراد از علم، علم به امر و نهى الهى است؛[57] يعنى فقه.
آنچه ذكر شد، ملاكهاى كلى بود، اما بررسى بيشتر خصوصاً بحث از عدالت و دورى از ظلم، حتى خريدن منزل شخصى توسط كارگزاران و ساده زيستى و پاكدامنى و سخت كوشى آنها و ... بسيار ضرورى، اما از حوصله اين بحث خارج است.

حكومت را از آنِ خداى متعال دانسته و او را كمك كار خود بدانيد.[58]
دين را در عمل نشان دهيد، نه آن كه صرفاً شناسنامه اى يا زبانى متدين باشيد.[59]
عزت دين به حفظ و رعايت متقابل حقوق والى و رعيت است.[60]
از كلك شرعى در دين و حكومت بپرهيزيد.[61]
با حفظ دين به دنيا صدمه اى نمى رسد[62] و اصلاح دنيا به قيمت خراب كردن دين فايده ندارد.[63]
ظلم، دين و دنيا را خراب مى كند.[64]
در تمام تصميمات خود خدا را حاضر بدان و او را اطاعت كن.[65]
با اتكال به خدا كار خود را تضمين و بيمه كنيد.[66]
با قلب و دست و زبان خود دين خدا را يارى كنيد تا خدا شما را يارى كند.[67]
خود را به دنيا نفروشيد و حريص به آن نباشيد.[68]
براى رسيدن به مقاصد خود تن به ذلت و خوارى ندهيد.[69]
مبادا در ظاهر طورى و در پنهان طور ديگرى عمل كنيد.[70]
هدف وسيله را توجيه نمى كند، براى رسيدن به هدف از راههاى صحيح استفاده كنيد.[71]
با تباه كردن خود و آخرت خود به اصلاح ديگران نپردازيد.[72]
حضرت على عليه السلام در باره مسؤوليتهاى ادارى به كارگزاران مى فرمايد: «به خاطر خوشنودى مردم خدا را به خشم نياوريد».[73] در هر حكومت غير دينى چون رضايت مردم اصل است، آن را به هر قيمتى كه باشد، به دست مى آورند، اما در حكومت دينى رضاى الهى اصل است.
يا مى فرمايد: «از مظلوم شدن جهت حق گويى يا عمل به حق نهراسيد».[74] شايد عقل دنياطلب چنين دستورى ندهد، اما دين مقدس اسلام مى گويد ارزش دارد انسان از منافع شخصى خود بگذرد، ولى حق را اجرا نمايد.
بهترين نورچشمى كارگزاران را عمل به عدالت مى داند،[75] ظلم و تبعيض بين مردم را دشمنى با خدا مى داند.[76] ظلم سبب تباهى حكومت و مديريت مى شود. ظلم چون سرنيزه اى است كه مى توان به آن تكيه داد، اما نمى توان بر آن نشست.

در اين بخش ميدان وسيعى براى تحقيق وجود دارد و خوشبختانه كتابهايى نگارش شده است. از اين رو با ذكر چند نمونه كوتاه مى گذريم.
پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله اولين قضاوت اميرالمؤمنين عليه السلام اين بود كه در زمان حكومت ابوبكر شخصى را آوردند كه شرب خمر كرده بود. ابوبكر گفت: چرا خمر نوشيدى؟ گفت: نمى دانستم كه حرام است، ابوبكر از حكم ناتوان بود. عمر نيز پاسخ را نمى دانست. ابوبكر گفت: على را بخواهيد. عمر گفت: ما بايد به منزل او برويم. به منزل امام آمدند امام فرمود: بفرست تحقيق كنند آيا كسى از مهاجر و انصار آيه حرمت شرب خمر را بر او تلاوت كرده است. پس از تحقيق پاسخ منفى بود. امام دستور به آزادى او داد. سلمان عرض كرد: آنان را راهنمايى كردى. اميرالمؤمنين فرمود: خواستم به آنان يادآورى كنم چه كسى سزاوار پيروى است. كسى كه به حق دعوت مى كند يا كسى كه نمى داند حق چيست و كجاست![77]
عده اى از بنى اسد آمدند تا براى اجرا نشدن يك حد شفاعت كنند، امام فرمود: آنچه ملك شخصى من است، به شما مى بخشم، ولى حدود الهى به من مربوط نيست. سپس بر شخصِ خطاكار حدّ را جارى كرد.[78]
اينها و صدها نمونه ديگر نشان مى دهد امام در قضاوتهاى خود صرفاً حكم الهى را در نظر داشت و به چيز ديگرى توجه نمى كرد.
ضمناً در مسائل نظامى، فرهنگى، اقتصادى، نيز در وقايع تاريخى، سخنان فراوانى از حضرت به ما رسيده است كه نشان مى دهد تمام اهتمام و توجه خود را معطوف به دين كرده و به اعتلاى دين مى انديشيده است.

پى‏نوشت‏ها:

1 ـ مختار الصحاح، ص218: دانه ديناً بالكسر: أذلّه و استعبده، و في الحديث: الكيّسُ من دان نفسَه و عمل لما بعد الموت، و الدين أيضاً الجزاء و المكافاة.
2 ـ مجمع البحرين، ج6، ص251.
3 ـ الدين، ص31: الدين علاقة بين طرفين يعظم أحدهما الآخر و يدين له، فإذا وصف بها الطرف الأوّل كانت خضوعاً و انقياداً، و إذا وصف بها الطرف الثاني كانت أمراً و سلطاناً و حكماً و إلزاماً، و إذا نظر بها إلى الرباط الجامع بين الطرفين كانت هي الدستور المنظّم لتلك العلاقة و المظهر الذي يعبّر عنها.
4 ـ توضيح آنكه: عدالت چيزى است كه قانون براى آن وضع شده و زير ساخت قانون و علت غايى آن است. عدالت ارزشى است كه افراد متدين و غير متدين به طور يكسان ارزش آن را پذيرفته اند و نمى توان گفت هرچه را اسلام صحّه گذارد و به آن ارشاد نمايد، حتماً اسلامى است و در نتيجه تمام مسائل عقلى، مسائل دينى مى باشند، زيرا روشن است اعتبار عقل به واسطه شرع نيست، چون حجيت عقل از دين مايه نگرفته است. عقل در عرض شرع است و در عين آنكه عقل و شرع دو مقوله اند، اما مددرسان يكديگرند. بنابراين براى دينى شدن حكومت، نياز به مفاهيمى فراتر از مفاهيم عقلانى داريم، مثلاً آنچه را افلاطون در جمهور و فارابى در مدينه فاضله براى روش حكومت بيان كرده اند، مسائل عقلانى است، اگرچه دين بر برخى از آنها صحه گذاشته و به آن ارشاد نموده است، ولى اين دليلى كافى براى دينى شدن آن حكومت نيست، بلكه بايد گفت حكومتى عقلانى است كه مورد تأييد دين است. ما در اين مقاله از مفاهيمى بحث كرده ايم كه دين آنها راتأسيس كرده است، نه آنكه دين نسبت به آنها ارشاد به حكم عقل داشته باشد.
5 ـ مقاييس اللغة، ج2، ص91.
6 ـ قرارداد اجتماعى، ص69.
7 ـ شورى (42)، آيه 14.
8 ـ جمهور، ترجمه محمدحسن لطفى، ص367.
9 ـ ر.ك: تحصيل السعادة، ص92 به بعد؛ آراء مدينة الفاضلة، ص79.
10 ـ نهج البلاغه صبحى صالح، نامه 53، ص423.
11 ـ نهج البلاغه، خطبه 3، ص50.
12 ـ بحارالانوار، ج38، ص77.
13 ـ مجله كيان، ش41.
14 ـ كتاب البيع، ج2، ص464.
15 ـ «ان الحكم الّا لله»، انعام(6)، آيه 57.
16 ـ نهج البلاغه، نامه 31، ص401.
17 ـ همان، خطبه 167، ص242.
18 ـ كافى، ج1، ص134، ح1، باب جوامع التوحيد.
19 ـ همان، ص136.
20 ـ نهج البلاغه، خطبه 186، ص272.
21 ـ نمونه ديگر آن اين است كه اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ جمل، در ميدان به تفسير توحيد و كيفيت وحدانيت خداى متعال پرداخت. ر.ك: توحيد شيخ صدوق، ص83 ، ح3، باب معنى الواحد و التوحيد.
22 ـ نهج البلاغه، نامه 5، ص366.
23 ـ همان، نامه 53، ص428. در خطبه 198 فرمود: «خدا را اميرى مافوق تمام كارهاى خود قرار دهيد».
24 ـ با توجه به آيه شريفه «انما يخشى الله من عباده العلماء» و با توجه به آنكه جمع با الف و لام مفيد عموم است، بايد طبق منطوق آيه، هر عالِمى خداترس باشد و هر خداترسى عالم باشد، در حالى كه مى دانيم افرادى خداترس هستند و عالم نيستند و برخى عالمند و خداترس نمى باشند. پس مقصود از آيه بايد اصطلاح خاصى در باره علما باشد، كه مراد علم دينى است.
25 ـ ر.ك: صحيفه نور، ج1، ص238 و ج7، ص15.
26 ـ نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 131، ص493.
27 ـ نجات، چاپ دانشگاه تهران، ص711، با تلخيص.
28 ـ مجموعه مصنفات شيخ اشراق، ج1، ص96.
29 ـ نهج البلاغه، خطبه 131، ص189.
30 ـ همان، خطبه 33، ص76.
31 ـ همان، نامه 43، ص415.
32 ـ منهاج البراعة، شرح نهج البلاغه خوئى، ج3، ص244.
33 ـ تاريخ اسلام، تاريخ الخلفاء، ص432: لو أنّ بيدي مفاتيح الجنّة لاعطيتها بني أمية حتى يدخلوها.
34 ـ همان: و الله لو أمرنى أن أخرج من داري لفعلتُ، فأمّا أداهن لا يقام بكتاب الله فلم أكن لأفعل.
35 ـ نهج البلاغه، خطبه 56، ص92.
36 ـ الامامة و السياسة، ابن قتيبه، ج1، ص46: قال زبير: أيّها الناس! اِنَّ الله قد رضي لكم الشورى، و قد تشاورنا فرضينا عليّاً فبايعوه، فقال على(ع): ليس ذلك إليكم.
37 ـ ر.ك: نهج البلاغه، خطبه 216، ص332: و إنْ حكم بسنة رسول الله فنحن أحقّ الناس و اَولادهم بها، و خطبه 125، ص182 و خطبه 217، ص336 و خطبه 118، ص175 و نامه 28، ص387.
38 ـ روضة الواعظين، فتال نيشابورى (شهيد سال 508)، ص118: قال الاصبغ بن نباتة: لمّا جلس أميرالمؤمنين(ع) في الخلافة و بايعه الناس خرج إلى المسجد متعمّماً بعمامة رسول الله، لابساً بردة رسول الله، متنعّلاً نعل رسول الله، متقلّداً بسيف رسول الله، فصعد المنبر فجلس عليه، ثم قال: يا معاشر الناس! سلونى قبل أن تفقدونى. هذا سفط العلم، هذا لعاب رسول الله، هذا ما زقّنى رسول الله.
39 ـ كتاب الأربعين، ص521.
40 ـ كافى، ج1، ص454، ح4.
41 ـ اصول علم سياست، ترجمه ابوالفضل قاضى، ص29.
42 ـ نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 160، ص500: من ملك استأثر.
43 ـ همان، خطبه 126، ص183: أتأمرونى أنْ اَطلب النصر بالجور فيمن وليتُ عليه؟!
44 ـ همان، خطبه 224، ص347.
45 ـ قدرت، راسل، ترجمه نجف دريابندرى، ص336.
46 ـ نهج البلاغه، نامه 5، ص366.
47 ـ ر.ك: قدرت، ص338.
48 ـ نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره 380.
49 ـ ر.ك: همان، نامه 31، ص397.
50 ـ همان، خطبه 205، ص322.
51 ـ همان، نامه 50، ص424.
52 ـ همان، خطبه 113، ص168.
53 ـ همان، كتاب 53، ص428: و لا تقولنّ إنّى مؤمّر، آمُرُ فاُطاع فإنّ ذلك اِدغالٌ في القلب، و منهكة للدين.
54 ـ همان، نامه 53، ص432.
55 ـ همان، نامه 62، ص452.
56 ـ نهج الصباغه، ج5، ص27.
57 ـ ر.ك: نهج البلاغه، خطبه 172، ص247.
58 ـ همان، خطبه 226، ص348 و نامه 28، ص388.
59 ـ همان، خطبه 113، ص168.
60 ـ همان، خطبه 216، ص332.
61 ـ ر.ك: همان، خطبه 224، ص347: اَعَنْ دين الله أتيتنى لتخدعنى؛ عقيل خيال مى كرد من دين خود را براى او مى فروشم!
62 ـ همان، خطبه 173، ص248 و حكمت شماره 106، ص487.
63 ـ همان.
64 ـ همان، نامه 48، ص423.
65 ـ همان، نامه 65، ص565.
66 ـ همان، نامه 31، ص402.
67 ـ همان، نامه 53، ص430.
68 ـ همان، خطبه 32، ص75 و نامه 31، ص402.
69 ـ همان، نامه 31، ص401.
70 ـ همان، نامه 26، ص382 و نامه 69، ص460.
71 ـ همان، نامه 31، ص401.
72 ـ همان، خطبه 68، ص458.
73 ـ همان، نامه 27، ص383.
74 ـ همان، ص387.
75 ـ همان، نامه 53، ص430.
76 ـ همان، ص431.
77 ـ كافى، ج7، ص249، ح4.
78 ـ نهج الصباغه، ج4، ص80.



معرفي سايت مرتبط با اين مقاله


تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله