مؤلف: محمدرضا افضلی




 

چون خدا اندر نیاید در عیان *** نایب حق‌اند این پیغمبران
نی غلط گفتم که نایب با منوب *** گر دو پنداری، قبیح آید نه خوب
نی دو باشد تا تویی صورت پرست *** پیش او یک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگری چشمت دواست *** تو به نورش در نگر کان یک کو است
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد *** چون که بر نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آید در مکان *** هر یکی باشد به صورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی *** چون به نورش روی آری بی شکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری *** صد نماند یک شود چون بفشری

خدا در عالمِ ظاهر مانند موجودات خاکی و مادی دیده نمی‌شود، به همین دلیل پیامبران در عالم خاکی نایب او به حساب می‌آیند و همانند او باید مورد اطاعت قرار گیرند. مولانا این سخن خود را نارسا می‌شمرد و برای این‌که از این کلام دوگانگی استفاده نشود، تأکید می‌کند که نایب حق و خود حق دو وجود جداگانه و متغایر هم نیستند بلکه پیامبران متصف به اوصاف الهی‌اند.
سپس می‌گوید: دویی و دوگانگی نتیجه‌ی ظاهرپرستی و دید مادی است. برای این معنا نیز چند مثال می‌آورد: اگر ظاهر را نگاه کنی چشم تو دوتاست اما دید و نور آن یکی است و یا در جایی که تعدادی چراغ روشن است، روشنی یکی است گرچه چراغ متعدد است. هم‌چنین وقتی که آبِ صد عدد سیب و صد عدد به را بگیرند، آب آنها یکی است. مثال‌های دیگر، نظیر شبکه‌های آب‌رسانی، برق‌رسانی و گازرسانی است که هر یک به منبع واحد متصلند. بنابراین همه جلوه‌های وجود و مظاهر یک حقیقتند که فقط او وجود دارد و آن‌چه این جلوه‌ها و مظاهر را متعدد می‌کند عالم صورت و جهان مادی است. کسی که از ظاهرپرستی و توجه به عالم صورت رها شود، پیش او همه چیز یکی است و آن یکی خداست.

در معانی قسمت و اعداد نیست *** در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوش است *** پای معنا گیر صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج *** تا ببیی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگذاری، عنایت‌های او *** خود گدازد‌ ای دلم مولای او
او نماید هم به دل‌ها خوی را *** او بدوزد خرقه‌ی درویش را

نتیجه مثال‌های مطرح شده این است که حقایق و معانی الهی قابل تقسیم و تجزیه نیست تا اعداد و افراد داشته باشد. آن‌چه تعدّد و تقسیم می‌پذیرد، ماده است و انسان تا هنگامی که اسیر زندگی مادی و فریبندگی‌های آن است نمی‌تواند به آن کمالی برسد که وحدت ذاتی را ادراک کند و خود نیز مشمول آن شود.
اتحاد در لغت به معنای یکی بودن و یکسان بودن است. در زبان عرفا به این معنا است که همه‌ی موجودات با وجود حق تعالی موجودند و جلوه‌های ظهورِ یک حقیقتند. انسان تا هنگامی که اسیر صورت و عالم ظاهر است این حقیقت واحد را نمی‌شناسد و تا این صورتِ سرکش را رام نکند و زندگی مادی از چشم او نیفتد، عالم معنا و حقیقت وجود غیب را درک نمی‌کند، به همین دلیل مولانا می‌گوید: اتحاد یار با یاران خوش است و توصیه می‌کند که پای معنا را بگیر و این صورت سرکش را با رنج و ریاضت ذوب کن و از میان بردار تا در زیر خاک گنج یابی، وگرنه خدا این کار را می‌کند و خود را به دل‌ها می‌نماید. خداوند آگهی به حقیقت را به او می‌بخشد و خرقه‌ی سلوک راه حق را بر قامت او می‌دوزد. در واقع سلوکِ راه حق، با کشش الهی تحقق می‌یابد، نه صرفاً با کوشش من و تو.

منبسط بودیم و یک گوهر همه *** بی‌سر بی‌پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم هم‌چون آفتاب *** بی‌گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نوره سره *** شد عدد،‌ چون سایه‌های کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق *** تا رود فرق از میان این فریق

با توجه به آن‌چه درباره‌ی وحدت وجود و یگانگی حقیقت هستی در ابیات پیش خواندیم، مولانا در این قسمت، آفرینش عالمِ خاکی و تجلی وجود را در عالم صورت با عبارتی دیگر بیان می‌کند: و می‌گوید ما همه یک جوهر و یک گوهر گسترده در سراسر هستی بودیم. در آن عالم غیب، سر و پا، آغاز و انجام و هیچ‌گونه مرز و جدایی و دوگانگی مطرح نبود. این گوهر منبسط، مانند آفتاب همه جا را گرفته بود، گره و ناصافی و ناخالصی در آن نبود؛ مثل آبِ صاف و زلال و روشن، اما این نور سره (خالص) وقتی به عالم صورت آمد و در موجودات خاکی جلوه کرد، چندگانگی و تعدد و یا همان کثرت به وجود آمد. درست مثل این‌که آفتاب عالم‌تاب به دیوار کنگره‌دار بتابد و سایه‌اش بر زمین بیفتد و یا مانند پنجره‌ی مشبّک، وقتی نور آفتاب بر آن می‌تابد، شبکه‌های مختلف آشکار می‌گردد. اگر کنگره‌های سرِ دیوار و یا آن شبکه‌های پنجره را خراب و ویران کنیم، تابش خورشید را صاف و یک‌دست می‌بینیم. انسان هم اگر علایق این جهانی و مظاهر زندگی مادی را از دید خود بزداید، نور وحدت الهی را مشاهده می‌کند. آن‌گاه دیگر فرق و جدایی و گوناگونی و برتری و فروتری در هستی نخواهیم دید.
اما این کنگره‌های مزاحم را باید با منجنیق ریاضت و تهذیب و تزکیه و با ترک علایق مادی و با عشق ورزیدن و کوشیدن برای ادراک حقایق ویران نمود و به قول مولانا: صورت سرکش گدازان کن به رنج. یا زیباتر این‌که بگوییم: صورت سرکش گدازان کن به عشق، چرا که عشق دوای درد هر نخوت و موجب رهیدن از کثرت‌گرایی و مشاهده‌ی جمال دل‌آرای وحدت است.

چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد *** موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بی‌رنگی رسی کآن داشتی *** موسی و فرعون دارند آشتی
گر تو را آید بر این نکته سؤال *** رنگ کی خالی بود از قیل و قال
ای عجب‌کین رنگ از بی‌رنگ خاست *** رنگ با بی‌رنگ چون در جنگ خاست
اصل روغن زآب افزون می‌شود *** عاقبت با آب ضد چون می‌شود
چون که روغن را ز آب اسرشته‌اند *** آب با روغن چرا ضد گشته‌اند
چون گل از خار است و خار از گل چرا *** هر دو در جنگ‌اند و اندر ماجرا

«بی‌رنگی»، هستی مطلق است که مقید به شکل و صورت و رنگ و مکان و زمان خاصی نیست. هم‌چنین به عالم اطلاق، عالم و حدت، عالم معنا، عالم غیب نیز بی‌رنگی گفته می‌شود. «اسیر رنگ شد»، یعنی از عالم وحدت و اطلاق به عالم تعیّن و کثرت آمد و در صورت و جسم و رنگ، محدود شد. «موسیی» در این جا به هر یک از مظاهر صفات الهی گفته می‌شود. این جلوه‌های صفات حق در عالم صورت و ماده و رنگ و کثرت از یک‌دیگر متمایز و با هم در جنگ‌اند و ما که اسیر سود و زیان این جهان خاکی هستیم یکی را موسی و دیگری را فرعون می‌بینیم.
اگر تو از این جهان مادی فارغ و به عالم وحدت و بی‌رنگی واصل شوی، این جلوه‌های آفرینش را در جنگ نخواهی یافت. عالم وحدت، عالم صلح و صفا و آشتی است. اگر در این نکته‌ی مهم توحیدی سؤالی برای تو پدید آید که چگونه ممکن است که حضرت موسی (پیامبر خدا) و فرعون (طاغی و سرکش) با هم جمع و متحد شوند؟ شما صورت را از چهره‌ی موسی و فرعون بردار، یکی می‌ماند. طبیعت و سرشت عالم کثرت همواره با قال و قیل و نزاع همراه است. عالم کثرت، عالم کشمکش و درگیری و تنازع است.
تعجب در این است که این همه رنگ و اختلافات، چگونه از بی‌رنگی و وحدت پدید آمده است. رنگ چگونه با بی‌رنگ به جنگ و نزاع برخاست. برای مثال، روغن که عنصر تشکیل دهنده آن، اکسیژن و ئیدروژن است و با آب هم عنصراند، چگونه ضد یک‌دیگرند؟ نه آب در چربی حل می‌شود و نه چربی در آب. مثال دیگر، گل و خار که از یک ریشه‌اند و اصل واحد دارند، چرا ضدّ همند.

یا نه جنگ است این، برای حکمت است *** همچو جنگ خر فروشان صنعت است
یا نه این است و نه آن، حیرانی است *** گنج باید جُست، این ویرانی است
آن‌چه تو گنجش توهّم می‌کنی *** زآن توهّم گنج را گم می‌کنی
چون عمارت دان تو وهم و رأی‌ها *** گنج نبود در عمارت جای‌ها
در عمارت هستی و جنگی بود *** نیست را از هست‌ها ننگی بود
نی که هست از نیستی فریاد کرد *** بلکه نیست آن هست را واداد کرد
تو مگو که من گریزانم ز نیست *** بلکه او از تو گریزان است ایست
ظاهراً می‌خواندت او سوی خود *** وز درون می‌راندت با چوب رد
نعل‌های باژگونه است‌ای سلیم *** نفرت فرعون را دان از کلیم

آیا این نزاع و جنگ در عالم کثرت، جنگ حکمتی است، یعنی در این نزاع، حکمت و مصلحتی نهفته است، یا جنگ صنعتی است و به قول معروف جنگ زرگری است، که میان خرفروشان مرسوم بود تا مشتری را بفریبند؟ یا نه جنگ حکمتی است و نه جنگ صنعتی و ساختگی، بلکه حیرانی است. در این مورد حیرتی وجود دارد که همگان در آن غرقند. به همین دلیل مولانا می‌گوید: این کثرت و تبعات آن را رها کن و به دنبال گنج وحدت برو، زیرا این کثرات و نزاها و اختلافات و کشمکش‌ها جز ویرانی و خرابی ثمر دیگری ندارد. باید به حیرانی برگشت، چون مرحله‌ای است که مشکل سالک با دلیل و برهان حل نمی‌شود و باید همه‌ی دانسته‌ها و اندیشه‌ها را ویران کند تا شاید در زیر ویرانه، گنج حقیقت را بیابد.
مشکل این است که ما دانش و اندیشه‌ی خود را آگاهی از این حقیقت می‌شماریم و همین توهّم، ما را از حقیقت دور می‌کند. «عمارت»، آبادانی ظاهری و یا زندگی این جهانی است. «هستی»، در زبان مولانا توجه به خود و حیات مادی و به تعبیر دیگر خودبینی و خودخواهی است و هرجا که این باشد، جنگ است. «نیست»، یعنی کسی که از هستی خود گذشته و در حق فانی است. انسانِ فانیِ در حق، از تعیّنات و علایق زندگی این جهانی ننگ دارد. آنان که به مقام فناءفی‌الله رسیده‌اند از مردمِ خودبین و دنیاپرست بیزارند. موسی با این‌که فرعون را به سوی خدا می‌خواند اما درونش فرعون را با چوب رد می‌کرد و پس می‌زد. «بیست» مخفف بایست؛ یعنی صبر کن، شتاب نکن.
مولانا می‌گوید: این‌که فرعون از موسی بیزار بود ظاهر قضیه است. حقیقت این است که نفرت و بیزاری از جانب موسی کلیم الله است، اما جلوه‌ی ظاهری آن مثل کار دزدان و فراریان است که نعل اسب را در جهت معکوس نصب می‌کردند تا تعقیب کنندگان را به اشتباه بیندازند.

شرح این را گفتمی من، از مری *** لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکته‌ها چون تیغ پولاد است تیز *** گر نداری تو سپر واپس گریز
پیش این الماس بی‌اسپر میا *** کر بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف *** تا که کژ خوانی نخواند برخلاف

باز مولانا نگران مخاطبان و خوانندگان مثنوی است، که برای ادراک وحدت وجود و مفهوم عمیق آن توانایی و ظرفیت لازم را نداشته باشند. به همین جهت می‌گوید: می‌خواستم این بحث وحدت وجود را بیشتر شرح دهم، اما می‌ترسم آنها که نمی‌فهمند به ستیزه‌جویی با من برخیزند. پس شرح نمی‌دهم تا ذهن‌های کور بیشتر به گمراهی نیفتند. توصیه من به همه‌ی شما این است که نکته‌های دقیق بحث وحدت وجود، همانند شمشیر برنده و شبیه الماس تیز است. بنابراین افرادی که ظرفیت ادراک آن را ندارند، در پی یافتن چنین نکته‌هایی نباشند.

چون رسولان از پی پیوستن‌اند *** پس چه پیوندندشان چون یک تن‌اند
راسخان در تاب انوار خدا *** نی به هم پیوسته‌نی از هم جدا
نور غالب ایمن از کسف و غسق *** در میان اصبعینِ نور حق
حق فشاند آن نور را بر جان‌ها *** مقبلان برداشته دامان‌ها
و ان نثار نور هر کو یافته *** روی از غیر خدا بر تافته
هر که را دامان عشقی نابده *** زآن نثار نور بی‌بهره شده
گاو را رنگ از برون و مرد را *** از درون جو رنگ سرخ و زرد را
رنگ‌های نیک از خمّ صفاست *** رنگ زشتان از سیاه آبه جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف *** لعنة الله بوی این رنگ کثیف

مولانا به یک نکته اساسی اشاره دارد و آن این‌که پیامبران آمده‌اند تا این اجزاء را به کلّ، وصل کنند. آمده‌اند تا وجود جزئی مخلوقات را به وجود کلی حق متصل نمایند. حال اگر بندگان و موجودات، با خداوند، در حکم یک تن باشند - آن‌گونه که بعضی از صوفیه پنداشتند - پس پیامبران چه چیز را وصل کنند. این امر، تحصیل حاصل است.
در این جا اگر به خوبی دقت کرده باشید، مولانا بین وحدت وجود و وحدت موجود فرق می‌گذارد؛ وحدت وجود را می‌پذیرد، ولی وحدت موجود را مردود می‌داند. وحدت وجود بر مبنای قاعده‌ی «بسیط الحقیقة کلّ الاشیاء» است، نه «کُل الاشیاء بسیط الحقیقة». این قاعده توسط ملا صدرا پایه‌گذاری شد و اظهار کرد که حقیقت به ذات خود، بسیط است؛ یعنی هیچ یک از اقسام و اجزای ذهنی و مادی و خارجی، ترکیب نیافته است. این وجود در عالم، یکی است و شامل همه‌ی اشیاء می‌شود و مرجع کل اشیاء و کل امور است. (1)
این راسخان در علم و واصلان به حق، همواره در محل تابش نور حق استقرار دارند و صحبت از پیوستگی و جدایی میان آنها نیست. همه حق‌اند، زیرا وجهه‌ی نفسانی آنها مطرح نیست تا هر یک جلوه جداگانه‌ای داشته باشد.
«غسق»، یعنی تاریکی. «اصبعین»، یعنی دو انگشت. هر کس طالعش را ستاره وجود پیامبران و واصلابه حق تعیین نماید، نور غالبی می‌گردد که نقص و تیرگی نمی‌پذیرد. زیرا در دست حق و در میان دو انگشت الهی از هر آسیبی در امان است. همان‌گونه که در حدیث آمده: «ان قلوب بنی‌آدم کلها بین اصبعین من اصابع الرحمن».
خداوند نور هدایت انبیا و اولیا را بر جان خلایق افشاند. عده‌ای دامن خود را بالا گرفتند و نور بر دامنشان نثار شد و از غیر حق روی‌گردان شدند. گاو، کنایه از هر آفریده‌ای است که گرفتار زندگی مادی و عوارض و تعیّنات آن باشد. ارزش چنین موجودی را باید از نشانه‌های خارجی و ظاهری او تعیین کرد، اما مردِ راهِ حق، رنگ‌ها و نشانه‌هایش در درون است و به معنویت او بستگی دارد.
رنگ معنوی، رنگی نیست که از ترکیب یا متزاج مواد به دست آید، بلکه رنگی است که از خُم یک‌رنگی یا بی‌رنگ تولید می‌گردد.
مولانا در دفتر دوم می‌گوید:

صبغة الله هست رنگ خمّ هو *** پیسه‌ها یک‌رنگ گردد اندر او

زشتان، یعنی آنها که به جمال معرفت پروردگار آراسته نباشند، رنگ‌شان از آب‌های آلوده و سیاه است. صبغة الله مقتبس از آیه 138 سوره‌ی بقره است: (صِبْغَةَ اللّهِ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّهِ صِبْغَةً).

گفت یارش کاندر آ‌ای جمله من *** نی مخالف چون گل و خار و چمن
رشته یکتا ش شد غلط کم شد کنون *** گر دو تا بینی حروف کاف و نون
کاف ونون هم چون کمند آمد جذوب *** تا کشاند مر عدم را در خُطوب
پس دو تا باید کمند اندر صوَر *** گرچه یکتا باشد آن دو در اثر
گر دو پا گر چار پاره را برَد *** همچو مقراض دو تا یکتا برد

یار از اندرون حیات معنوی صدا زد: ‌ای کسی که وجود خود را در وجود من فانی کرده‌ای و خویشتن را یک‌سره در وجود من مستهلک ساخته‌ای و من شده‌ای! به سرایم اندر شو، زیرا خار وجودت را به گل تبدیل نمودی و عین گل شدی. مبادا که دوگانه بودن ظاهر و صورت، تو را به اشتباه افکند و گمان کنی که واقعاً در معنا نیز کثرت و دوگانگی و یا چندگانگی وجود دارد.
مولانا برای روشن‌تر شدن این مسئله مثال‌هایی را می‌آورد. برای نمونه: همین دو حرف کاف و نون (کن؛ باش) ظاهراً دوتاست، ولی باطناً قدرت ایجادیه‌ی حضرت حق است. این دو حرف کاف و نون، مانند کمندی است که ماهیات را از عدم به عرصه وجود و شهود می‌کشاند.
مثال دیگر، انسان دو پا دارد و بعضی از حیوانات چهار پا دارند، اما نتیجه یکی است و آن، راه رفتن است. درست مانند دو لبه‌ی قیچی که هر چند دوتاست ولی تنها یک کار می‌کنند و آن ایجاد برش است.

آن دو انبازان کازر را ببین *** هست در ظاهر خلافی آن و این
آن یکی کرباس را در جو می‌برد *** وآن دگر همباز خشکش می‌کند
باز او آن خشک را‌تر می‌کند *** گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند
لیک این دو ضد استیزه نما *** یک دل و ویک کار باشد در رضا
هر نبّی و هر ولی را مسلکی است *** لیک تا حق می‌برد جمله یکی است

مثال دیگر، دو نفر رخت‌شوی که ظاهراً کارشان با هم مختلف است، زیرا یکی پارچه را در آب فرو می‌برد و دیگری از آب بیرون می‌آورد و خشک می‌کند و باز آن لباس خشک شده را در آب می‌اندازد. گوییا با همکارش در ضدّیت و ستیز است و حال این‌که این دو ظاهراً باهم ستیزه‌جویی می‌کنند، ولی در معنا هر دو یک عمل را انجام می‌دهند. مثال دیگر، هر پیامبر و ولیّع برای خود مشرب و مسلک و یا روشی برای ارشاد و هدایت خلق داشتند، اما همه‌ی آنها دارای یک مقصد عالی بودند.
این مثال‌ها، برای این جهت آورده شد تا فهم گردد که شمسِ حقیقت، یکی بیش نیست، با اختلاف مراتب. اختلاف‌ها جنبه‌ی صوری و ظاهری دارد و بس. اگر بتوانی از چنبره‌ی ظاهر بیرون بیایی و چشم حقیقت‌بین پیدا کنی خواهی دید که یک حقیقت فراگیر و نور واحد احدی، همه‌ی آفرینش را روشن نموده است.

رفتن این آب فوق آسیاست *** رفتنش در آسیا بهر شماست
ناطقه سوی دهان تعلیم راست *** ورنه خود آن نطق را جویی جداست
می‌رود بی‌بانگ و بی‌تکرارها *** تحتها الأنهار تا گلزار ها
ای خدا جان را تو بنما آن مقام *** کاندر آن بی‌حرف می‌روید کلام
تا که سازد جان پاک از سر قدم *** سوی عرصه دور پهنای عدم
عرصه‌ای بس با گشاد و با فضا *** وین خیال و هست، یابد زو نوا

مسئله‌ی وحدت و کثرت، مسئله بسیار بلند مرتبه و والایی است. اما ما سخن را به سطح فهم شما پایین می‌آوریم. حرف من برای تعلیم و ارشاد شماست وگرنه آن نطق که بیان اسرار الهی است مسیر دیگری دارد و در این الفاظ نمی‌گنجد. حرف و صورت و گفت‌وگوی را باید به هم زد تا که بدون این سه تا با یار دم زنم. در عالمی که عالم بی‌نطق و صورت می‌باشد، عالمی شبیه گلزارهای بهشت است که در زیر سراهایش جوی‌ها روان است. مولانا از خداوند می‌طلبد تا آن مقام والای عالمِ بی‌نطق را به او عنایت کند که اگر این عنایت الهی شامل حال انسان شود، از شوق دیدار عالم بی‌نطق، جان پاک به جای پا از سر قدم بر می‌دارد و به سوی آن عرصه‌ی پهناور حیات می‌شتابد.

پی‌نوشت‌ها:

1. الشواهد الربوبیة، ص 48.

 

منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بین‌المللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.