امام خمینی (ره) صاحب نفس مطمئنه (5)
با آرامش نگاه میکردند
حجت الاسلام والمسلمین علی دوانی:
ما همیشه امام را چنین میدیدیم: آرام، موقر، آراسته، با آرامش نگاه میکردند و سخن میگفتند. با آرامش راه میرفتند و مینشستند و بلند میشدند. به هنگام راه رفتن به هیچ وجه به اطراف نگاه نمیکردند. حتی اگر سر و صدایی بود تکان نمیخوردند. و سر را به طرف صدا برنمیگرداندند. کاملاً بر خود تسلط داشتند. (1)نمیدانم ترس چیست
دکتر پور مقدس:
از اهل بیت امام شنیدم که ایشان در جلسات خصوصیشان گفته بودند من اصلاً به چیزی مثل پدیده ترس خو نگرفتهام و نمیدانم ترس چیست. یعنی وقتی آدمی میترسد چطور میشود. و ما از نظر پزشکی این قضیه را لمس کردیم که اصلاً ترس در تن امام وجود نداشت، چرا که از نظر فیزیولوژی و پزشکی کسی که بترسد مادهای در بدنش ترشح میشود به نام آدرنالین و این ماده در ضمن ترسیدن، مسؤول تظاهرات ترسی است؛ یعنی باعث افزایش تعداد ضربان قلب میشود، رنگ انسان سفید میشود، بدن به لرزش و ارتعاش درمیآید، فشار خون بالا میرود و یک حالت نامطلوبی در شخص ایجاد میشود و ما که دقیقاً هشت نه سال نبض امام در دستمان و فشار خونشان در کنترلمان بود و حتی این اواخر که قلب ایشان به طریقه تله مانیتور و از طریق تلویزیونی به اصطلاح کنترل میشد و ما دقیقه به دقیقه میتوانستیم تعداد ضربان قلب ایشان آگاهی داشته باشیم و به رأی العین ضربان قلب امام را جلوی چشممان میدیدیم و در این مدت ناملایمات زیادی رخ داده بود که حداقل ضربان قلب را باید بالا میبرد اما هرگز ندیدیم ضربان قلب امام در برابر سیل حوادث مشکلات بالا رود. (2)در وجود امام ترس نبود
آقای میرحسین موسوی:
شب عیدی بود. رؤسای محترم سه قوه در منزل برادر گرامی جناب حاج احمد آقا تشکیل جلسه داده بودند. امام هم تشریف آوردند. مقداری صحبت که شد حمله هوایی عراق شروع شد. امام با یک خاطر جمعی خنده کردند و فرمودند: «اینها آنقدر احمق هستند که نمیدانند در چنین شرایطی و چنین شبی بمباران کردن سبب دشمنی مردم نسبت به آنان میشود.» آنچه در قاموس وجود امام نبود ترس، دستپاچگی و جا خوردن و نظایر اینها بود. (3)آرامش روحی در بمباران تهران
حجت الاسلام والمسلمین رحیمیان:
در اوایل خرداد ماه 64 که مصادف با ماه مبارک رمضان بود، هواپیماهای عراقی در طول شبانه روز، وقت و بی وقت تهران را بمباران میکردند. همراه آنها، توپهای ضدهوایی با صداهای مهیب و گوشخراش به ویژه در دامنه کوههای شمال تهران که صدا میپیچید خواب و استراحت را از همه گرفته بودند. صبح که میشد همه در اثر بی خوابی شبانه، خواب آلوده و کسل بودند و نظم و نسق کارها به هم ریخته بود با اینکه امام ملزم به تبعیت از کسی نبودند و اختیار داشتند کارشان را به طور دلخواه و مناسب حالشان تنظیم کنند، با این حال در شرایطی که همه مایل بودند ساعتهای اول روز را که بیشتر آرام بود بخوابند امام طبق روال همیشگی هر روز رأس ساعت هشت صبح سرحال در اتاق کار و ملاقاتشان حاضر میشدند. یک روز آقای دکتر عارفی که همواره مراقب وضع و سلامتی امام بود بعد از معاینه سؤال کرد: «در ماه رمضان، این روزها، وضع خواب و استراحتتان فرقی نکرده، کم نشده؟» فرمودند: «نه» دکتر مجدداً سؤال کرد: «هیچ فرقی نکرده است؟» امام باز تأکید کردند: «نه» (4)به هیچ وجه تغییر محل نخواهم داد
دکتر پورمقدس:
در اواسط اسفند ماه 66 یک روز تقریباً ساعت 11/30 بود که آقای انصاری تشریف آوردند داخل اتاق و به من گفتند: «آقای دکتر! برویم خدمت امام.» من دلیل رفتن را از ایشان سؤال نکردم و با هم خدمت امام رسیدیم. آقا تسبیح در دستشان بود و به همان طور که ذکر میگفتند، در داخل اتاقشان راه هم میرفتند. وقتی ما را دیدند تعجب کردند که ما چه کار داریم که این طور شتابزده خدمتشان رسیدهایم. البته آقای انصاری واقعاً با امام مأنوس بودند و به راحتی با ایشان صحبت میکردند ولی در آن روز دیدم با اینکه ایشان خوب صحبت میکنند و آن قدر با امام مأنوس هستند، سر را انداخته بودند پایین و با عجز و ناتوانی جملاتی را خدمت امام عرضه داشتند که مضمونش این بود: وضعیت شهر طوری است که اکثر مردم یا شهر را ترک کردهاند یا اگر ماندهاند در منزلهایشان پناهگاه دارند، افراد مختلفی که در این بیت شریف وجود دارند من و این آقای دکتر- اشاره به من کردند- چون پروانه با انگیزههای مختلف گرد شما جمع شدهاند و از جریان بمباران نسبت به شما وحشت و خوف دارند، به خاطر اینها هم که شده بیایید و بپذیرید که ما شما را به یک محل امنی ببریم. و همچنین اطلاعاتی به ما رسیده است که از پایگاههای مختلف قصد دارند جماران را مورد حمله موشکی قرار دهند- قرائن هم حاکی بر این امر بود- و حالا استدعا داریم موافقت بفرمایید که شما را به یک محل امنی منتقل سازیم.امام با کمال خونسردی اشاره کردند به خانه حاج احمد آقا و گفتند: «این احمد هم دست زن و بچهاش را بگیرد و برود» آنگاه با حالت تندی اضافه کردند: «من به هیچ وجه از اینجا تغییر محل نخواهم داد.»
اینکه امام فرمودند: «احمد هم دست زن و بچهاش را بگیرد و برود»؛ یعنی شما که میگویید آقای دکتر و دیگر آقایان مثل پروانه دور ما جمع شدهاید، ایشان و همه شما میتوانید بروید ولی من تغییر محل نخواهم داد.
آقای انصاری که در واقع به هدف خود نایل نشده بودند، با حالت گریه و با لحنی شدید، مطلب خود را به گونهای دیگر تکرار کردند و از امام خواستند که بپذیرند. امام تبسمی کردند و فرمودند: «آقای انصاری! شما در محاسباتتان اشتباه میکنید. دوم اینکه چرا احساساتی میشوید؟ بر احساساتتان غالب باشید و کنترل داشته باشید» آن وقت چون حالت ملتمسانه ایشان را دیدند با نزاکت تمام فرمودند: «بروید با این آقای دکتر و افراد دیگر طرح و نقشهتان را بیاورید تا بگویم باید چه کار بکنید». ما خیلی خوشحال شدیم که آقا در نهایت پذیرفتند و من از شدت خوشحالی آقای انصاری را بوسیدم و گفتم: این همه افراد از زعمای قم و بزرگان خواسته بودند که ایشان در این موقعیت زمانی به محل امنی بروند، نپذیرفته بودند و الان خوب شد که امام تحت تأثیر حرفهای شما قرار گرفتند و موافقت کردند!»
ده دقیقهای نگذشته بود که آقای حاج احمد آقا تلفن زدند و گفتند: «به خودتان دردسر ندهید. آقا خواستند با ادب، عذر شما را بخواهند و نخواستند بگویند: بروید بیرون! لذا گفتند: بروید و نقشهتان را بیاورید.» و حالا به من گفتند: «من قطعاً از این مکان تغییر محل نخواهم داد». (5)
با اطمینان به مشکلات ما گوش میدادند
آیت الله موسوی اردبیلی:
به دعوت سپاه رفته بودم باختران، تمام فرماندهان سپاه آنجا جمع بودند. دعوت کرده بودند که بروم آنجا صحبت کنم. رفتم دیدم که قبل از ظهر قرار است آقای جوادی آملی صحبت کنند و صحبت مرا گذاشتهاند برای بعدازظهر، بنابراین، ما پیش از ظهر بیکار بودیم. فاجعه حلبچه هم پیش آمده بود، لذا آماده شدم بروم حلبچه و بعدازظهر بیایم برای سخنرانی، هلیکوپتری در اختیار گذاشتند و ما سوار شدیم و حرکت کردیم. البته هلیکوپتر برای اینکه دیده نشود از ارتفاع کم و از شیار درهها میرفت. وارد حلبچه که شدیم و صحنههای دلخراش را که دیدیم، نتوانستیم فوراً برگردیم. چون دیدیم این چیزی نیست که آدم ببیند و بتواند دل بکند. جنازهها هنوز دفن نشده بود. مادری را میدیدم که بچهاش را بغل کرده پستان به دهان بچه گذاشته و در همان حال هر دو جان دادهاند. با دیدن آن صحنهها ما خیلی ناراحت شدیم. به طوری که نمیتوانستیم برگردیم. از آن طرف هم صدای توپ و تانک و کوبیدن میآمد. در اطراف حلبچه جنگ بود.به هر حال برگشتیم و در بین راه از داخل هلیکوپتر جمعیتهایی را دیدیم که از حلبچه به ایران میآمدند. به خلبان گفتم کنار جمعیت پایین آمد، با آنها همدردی کردیم، احوال آنها را پرسیدم و رفتیم، وقتی رسیدیم به محل گردهمایی، دیدم آن شور و حال پیش از ظهر نیست و اصولاً کسی هم نیست که به ما توضیحی بدهد. تا اینکه آقای شمخانی (6) آمد پرسیدیم: چه شده؟ گفت: فاو سقوط کرده! کسی توقع نداشت فاو سقوط کند. این بود که حوصله همه سر رفته بود و همه رفته بودند و فقط آقای صفایی به خاطر من مانده بود. ما با عجله آمدیم اما دیگر آن حال و نشاط را نداشتیم. وقتی میآمدیم غرق مصیبت بودیم و آرامش نداشتیم.
تا آمدیم رسیدیم تهران بلافاصله به دفتر امام زنگ زدم و اجازه خواستم که برسم خدمت امام گفتند که مثلاً فردا یا پس فردا بیایید گفتم: نه آقا زودتر، گفتند: پس همین حالا بیایید. آنها نمیدانستند که برای چه هست.
من رفتم آنجا و خدمت امام رسیدم. خوب البته امام قبلاً قضیه را شنیده بودند. نمیدانستند ولی اجمالاً شنیده بودند. من با کمال التهاب و آن اضطراب این جریان را به امام عرض کردم. امام هم متأثر شد، اما از آن التهاب که من داشتم هیچ در ایشان خبری نبود. امام با کمال اطمینان قلب، مطالب را گوش دادند و وقار و آرامش او این التهاب ما را بیرون برد به طوری که این مسأله اگرچه برای من مهم بود اما دیگر التهاب نداشتم. (7)
مطمئن باشید پیروزید
حجت الاسلام والمسلمین موسوی جزایری:
روزی خدمت امام مشرف شدم، با خودم فکر میکردم که لابد گزارشات مربوط به جنگ را دقیقاً به ایشان نمیدهند و شاید ایشان در جریان نباشند، بهتر این است که خودم بروم از نزدیک به ایشان بگویم. اما دیدم امام تبسمی کردند و با چهرهای نورانی که هرگز فراموشم نمیشود فرمودند: «برگردید و مطمئن باشید که شما پیروز هستید، یک روحانی دیگر از کردستان آمده بود مطلبی داشت امام به او فرمودند: «این مطالب زیاد مهم نیست، انشاءالله آنجا را پاکسازی میکنیم، وقتی که پاکسازی تمام شد این مسایل شما هم خود به خود حل خواهد شد.» همین کلمات امام چنان سکینهای بر قلب ما نازل کرد که با روحیه تمام و مصمم برگشتیم و سر جای خود ایستادیم. (8)حتی محل نشستن امام عوض نشد
حجت الاسلام والمسلمین رحیمیان:
در اواخر جنگ که برای مدتی تهران مورد تهاجم موشکی دشمن قرار داشت، روزانه گاهی بیش از ده موشک به تهران اصابت میکرد و تعداد زیادی از آنها یک خط منحنی را در شعاعی نزدیک به جماران تشکیل میدادند. اکثر ساکنان تهران و شمیران به شهرهای امن پناه بردند. اما امام علی رغم اصرار فراوان برای جابجایی و حداقل استفاده از پناهگاه، به هیچ وجه در محل اقامت و در انجام کارها و برنامههای روزانهشان کمترین تغییری ندادند. حتی محل نشستن ایشان در اتاق که تقریباً پشت شیشه بود عوض نشد. تنها کاری که در محل اقامت امام انجام شد چسباندن نوار چسب به شیشهها بود. امام هرگز به پناهگاه کوچکی که در نزدیکی محل اقامتشان به عنوان دیگری ساخته بودند، نرفتند. بعد هم دستور دادند که برداشته شود. (9)ما حریف امام نمیشویم
خانم فرشته اعرابی:
در سختترین شرایط موشک باران، ما حریف امام نشدیم. آقا کنار نیمکتی که مینشستند یک طاقچهای هست که طبیعتاً زیاد در برنامهی ملاقاتهای خصوصیشان آن را دیدهاید، کتاب مفاتیح، قرآن و رادیو توی آن طاقچه است. گاهی اوقات از شدت انفجار این کتابها روی هم میلغزید. میگفتیم بابا لااقل این کتابها را ما از بالای سر آقا برداریم تا اگر چیزی شد این کتابها لااقل روی سرشان نیفتند اما قرآن و مفاتیح را نتوانستیم از جایش برداریم، ایشان قبول نکردند. ولی کتابهای دیگر را برداشتیم. البته باز چون میخواستند مرتب به آنها مراجعه داشته باشند، قدری کنار و یک جایی دیگر گذاشتیم که بالای سر ایشان نباشد. (10)حتی یک سؤال از ما نکردند
دکتر فاضل (از پزشکان معالج امام):
وقتی خدمت امام مشرف شدیم و به ایشان توضیح دادیم که این خونریزی اخیر شما بعد از آزمایشهایی که انجام شده مشخص شده است که مربوط به زخمهایی است که در معده هست و بعد از بحثهای مفصلی درباره نحوه درمان این زخمها انجام دادهایم به این نتیجه رسیدهایم که بهترین راه درمان این زخمها عمل جراحی است لذا خدمت شما رسیدهایم که کسب اجازه کرده و کار را شروع بکنیم امام با سادگی به ما نگاه کرده و فرمودند هرطور صلاح است عمل بکنید ایشان در برخوردهایشان همیشه همینطور بودند. امام مطیعترین مریضی بودند که من به عمرم دیدهام همیشه دستورات پزشکی را به همین شکل اجرا میکردند و هیچ وقت نگرانی ابراز نمیکردند. در صورتی که در موارد مشابه اگر به مریضی که حتی عمل جراحی برای او خطری نداشته باشد گفته شده که یک عمل جراحی لازم است با نگرانی زیاد دهها سؤال راجع به عوارض، خطر و نوع عمل خود سؤال میکند اما امام حتی یک سؤال هم از ما نکردند. (11)مرگ چیزی نیست
حجت الاسلام والمسلمین امام جمارانی:
روحیهی امام تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه حیات هیچ تغییری نکرد و همان طوری که آن روز حرف میزدند در مقابل مرگ نیز همان طور بسیار عادی برخورد میکردند.یکی از بستگان امام به ایشان گفته بود که این چیزی نیست و حال شما خوب خواهد شد. امام فرموده بودند: «نه آمدنش چیزی هست و نه رفتنش چیزی هست و نه مرگش چیزی هست، هیچ کدام از اینها چیزی نیست.» (12)
این دنیا و آن دنیا برای من فرقی نمیکند
دکتر حسن عارفی:
سال 58 وقتی فشار امام پایین آمد، وقتی درد قفسه وجود داشت، وقتی احساس کرد که در واقع دارد به طرف مرگ میرود، خیلی آرام بود. حالا یک عده ممکن است دستپاچه بشوند بگویند دوتا صلوات آخر را هم بفرستیم در حالی که ایشان یک اقیانوسی از آرامش در مقابل مسایل بودند. و جالب اینکه بعد از این که فشار بالا آمد و به حال طبیعی برگشت ایشان به حاج احمد آقا گفته بودند که «این دنیا و آن دنیا برای من فرقی نمیکند. من کاری را که باید بکنم، کرده وظیفهام را انجام دادهام، منتها یک مقدار مسایل راجع به انقلاب مانده که آنها ناتمام است.» (13)هیچ اضطرابی در وجود امام نبود
دکتر پور مقدس:
هرگز شب آخر عمر امام با شبهای دیگرشان فرقی نداشت. و اصلاً امام- قبل از اینکه پزشکان تشخیصی بدهند- میدانستند که عمر شریفشان به اتمام رسیده و این راه، راه برگشت پذیری نیست و با این حال هیچ گونه ترس و اضطراب و وحشتی در وجود شریفشان نبود. (14)آرامش امام در حوادث بزرگ
حجت الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی:
بعضی مواقع حوادث آن قدر پیش ما بزرگ جلوه میکند که ما واقعاً دست و پای خود را گم کرده و با عجله و شتاب آنها را به امام انتقال میدهیم و ابتدا تصور میکنیم که امام الان شتاب زده و سراسیمه برمیخیزند و به این طرف و آن طرف میروند، ولی علی رغم این تصور، میبینیم امام آنقدر آرام با آن مسایل برخورد کردهاند که بعد از آن تصور فراموشی موضوع میرفت. نیز در برخورد با حوادث گاهی زمین و زمان میخواست بر سر اندیشه ما خراب شود و خیال میکردیم اگر این موضوع را به امام گزارش کنیم امام به راه میافتند ولی دیدهایم که حوادث با همه عظمتشان همانند قطرهای در زمین گسترده اندیشه و اطمینان امام فرو رفته و محور شدهاند. (15)فردایی در کار نیست
خانم زهرا اشراقی:
صبح دوشنبه آمدم بیت، ناهار را با شادی و خوشی خوردیم. هنوز تصمیم عمل جراحی امام حتمی نبود. بعدازظهر این مسأله قطعی شد. همان شب هم قدری قلبشان ناراحتی پیدا کرد. من جرأت نگاه کردن به صورت آقا را نداشتم. امام به خانم گفتند: «خانم نصیحت میکنم در مرگ من هیاهو نکنید، صبر کنید.»خانم گفتند: «این چه حرفهایی است که میزنید! آبگوشتتان را بخورید. فردا عملتان میکنند و من خودم به زور به شما غذا میدهم.» امام فرمودند، «نه، آبگوشتم را نمیخورم، فردایی هم در کار نیست».
موقع رفتن به بیمارستان که شد، امام همان طور که از سرازیری کوچه پایین میرفتند، گفتند: «این سرازیری که من میروم، دیگر بالا نمیآیم».
این جملات را با لبخندی بیان میکردند که چندین معنی داشت، ایشان افسوس و نگرانی زیادی برای تنها ماندن همسرشان داشتند. امام علاقه عجیبی به همسرشان نشان میدادند و دایم به دایی (حاج سید احمد آقا) سفارش میکردند که خانم را تنها نگذارید. معنای دیگری که خنده آقا داشت، روحانیت و آرامش ایشان در مسأله مرگ بود. (16)
فتح با شماست؛ بروید عملیات کنید
خانم سرلشکر محسن رضایی:
قبل از عملیات فتح المبین ما در چهار نقطه قرارگاه داشتیم که میبایست از این مراکز نیروها به پای کار بروند. ولی قبل از اینکه ما وارد مرحله عملیات بشویم، دشمن با تهاجم سریعی به دو محور از این چهار محور حمله کرد و آنها را با خطر جدی روبرو ساخت.از طرف دیگر وضع دو محور دیگر هم با این وضعیت جدید در مخاطره میافتاد. لذا برادران همه متفق النظر بودند که در این رابطه از امام سؤال و کسب تکلیفی بشود که با این مشکل چه باید کرد. فرصت زیادی هم در دست نبود.
لذا اینجانب خود را ظرف مدت بسیار کوتاهی از دزفول به تهران رساندم و بعد از تعیین وقت ملاقات، عصر آن روز خدمت ایشان شرفیاب شده، مسأله را مطرح کردم امام فرمودند: «حالا منظور شما چیست؟ میخواهید استخاره کنید؟» عرض کردم: «هر چه شما دستور بفرمایید.» فرمودند: «نگران نباشید، در این عملیات ان شاء الله فتح و نصرت با شماست. بروید و عملیات کنید و پس از این اگر استخاره هم خواستید، خودتان بکنید.»
از برخورد بسیار روحیه بخش و آرام بخشی که این نفس مطمئنه با این مسأله کردند، ما به دزفول مراجعت کرده و برخورد بالا و قوی روحی امام را با این امر به اطلاع برادران رساندیم و چون ایشان استخاره را هم نفی نکرده بودند، تفألی به قرآن زدیم که سوره مبارکه فتح درآمد، با این آیه (لَقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبَایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ)... که بعد در ادامه آیات میفرماید که شما غنایم زیادی که قابل شمارش نیست از دشمن میگیرید. اما پس از حصول نتیجه این تفأل و استخاره، روحیه شروع به عملیات را در خود چندین برابر میدیدیم و برای همین بود که براساس این استخاره نام عملیات را «فتح المبین» گذاشتیم. «فتح» برای نتیجه بخشی عملیات رزمندگان اسلام و «مبین» نشانه گستردگی و نتایج خیره کننده عملیات براساس آیه شریفه (إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحاً مُبِیناً).
نکته قابل توجه و جالب در این رابطه آن بود که براساس آیاتی که در استخاره درآمده بود اما تا هفت ماه پس از عملیات آزادی خرمشهر که حدود یک ماه پس از فتح المبین انجام شد، در حال جمع آوری مهمات غنیمتی از دشمن بودیم و به دلیل گسترش و پراکندگی زیاد زاغههای مهمات دشمن در منطقه و عدم شناخت کامل ما از آنها گاه و بیگاه به دلیل تبادل آتش یکی از آنها منفجر میشد.
این عملیات به سرعت پیروز شد و تثبیت گردید و آتش دشمن هم به سرعت خاموش شد و ما هر چه در این عملیات فتح المبین افتخار و پیروزی کسب کردیم به یمن و برکت روح بلند حضرت امام بود. (17)
جنگ است، یک وقت ما میبریم و یک وقت آنها
دکتر محمود بروجردی:
شبی که خرمشهر مورد هجوم قوای بعثی واقع شده بود، برای حقیر و دیگر عزیزان که در جریان لحظه به لحظه حملات بودند، فراموش شدنی نیست. تلفن کمتر قطع میشد و محله به محله که به تصرف خون آشامان بعثی در میآمد با کلماتی مانند پتک بر سر ما فرود میآمد. دوستان در دفتر به اندازهای پریشان بودند که فقط به تلفن جواب میدادند. هیچ کس توان سخن گفتن با دیگری را نداشت. دود سیگار فضای اتاق دفتر را که با پتو استتار شده بود پر کرده بود. فرزندم که آمده بود خبری بهاندرون ببرد نتوانسته بود افراد حاضر در دفتر را بشناسد! و این مسأله را به عرض امام رسانده بود. بالاخره زمان که با سنگینی میگذشت، به جایی رسید که خبر از دست رفتن خرمشهر را به مثابه آخرین پتک، بر سر همه ما فرود آمد. دوستان این جانب را مأمور رساندن این خبر شوم به امام کردند. بغض گلویم را میفشرد و بیم آن را داشتم که با آن مسه ناراحتی نتوانم کلمات را درست ادا کنم. بالاخره به ناچار داخل اندرون رفتم. به محض رسیدن به اتاق، سرها با ناراحتی برای پرسش به طرفم برگشت. «چه خبر شده است؟» خدا میداند کمتر زمانی به آن حالت دچار شده بودم. با سختی پاسخ دادم: «هیچ!» امام بزرگوار که متوجه وضع آشفته حقیر شده بودند، سؤال دیگری نفرمودند. در نزدیکی ایشان نشستم و به تلویزیون نگاه میکردم. پس از سه یا چهار دقیقه مرا مورد خطاب قرار داده و پرسیدند: «تازه چی؟» با نهایت ناراحتی همراه با بغض جواب دادم «خرمشهر را گرفتند!» ایشان یک مرتبه با لحنی عتاب آلود فرمودند: «جنگ است. یک وقت ما میبریم، یک وقت آنها». نمیدانم این چند جمله کوتاه چگونه در من اثر گذاشت. به حقیقت مانند ضرب المثل معروف سطل آبی سرد بر سرم ریختند چنان از ناراحتی بیرون آمدم گویی اصلاً جنگی واقع نشده بود. (18)آرامش امام در بمبارانهای جزیره خارک
حجت الاسلام والمسلمین رحیمیان:
در یکی از مقاطع زمانی که دشمن به شدت و به طور متوالی، جزیره خارک و تأسیسات نفتی آن را بمباران میکرد، به همراه چند نفر از دوستان دفتر امام به جزیره خارک رفتیم. وقتی وارد جزیره شدیم، دوستان مطابق روال و ملاکهایی که داشتند،- چون آن لحظه، زمانی بود که معمولاً هواپیماهای دشمن میآمدند- از ما خواستند که در محل استراحت بمانیم و بعد از بمباران به اسکلهها برویم. قبول نکردیم و بلافاصله برای بازدید اسکلهها راه افتادیم.روی اسکله بودیم که هواپیماهای میگ 29 آمدند و هیجده بمب پانصد کیلویی روی جزیره ریختند. تعدادی در آب افتاد و بقیه هم در نقاط مختلف جزیره، ولی هیچ کدام به اسکلهها اصابت نکرد. اما اتفاقاً یکی از آنها روی همان ساختمانی افتاد که قرار بود برای پیشگیری از خطر در آنجا بمانیم!
به هر حال، وضعیت را از نزدیک مشاهده کردیم و شب جمعه برگشتیم. صبح جمعه با آنکه معمولاً امام بعد از گوش کردن خلاصه اخبار ساعت هشت بلافاصله به حمام میرفتند، وقتی به ایشان گفتم: «به جزیره خارک رفته بودیم» نشستند. وضعیت را گزارش کردم و پیغام مسؤولان آنجا را به عرض رساندم.
آنها گفته بودند: «به طور مسلم تا دو روز دیگر، طبق این روال، صدور نفت، قطع میشود.» در آن شرایط حساس جنگ و مشکلات ارزی، نگرانی اصلی همین بود.
امام با دقت به عرایضم گوش کردند و سرانجام با آرامش غیرقابل تصوری دعا کردند. آرامشی که دلیل آن، گذشته از ایمان و پیوند او با خدا، با گذشت زمان و ادامهی صدور نفت تا آخر جنگ، علی رغم همه فشارهای دشمن، برای ما روشن شد که اگرچه امام در جزیره حضور نداشتند، ولی از کسانی که در آنجا مباشرت در کار داشتند، نسبت به وضعیت حال و پیش بینی آینده آگاه تر بودند! (19)
پینوشتها:
1- همان، ص 276-277.
2- همان، ص 277.
3- همان، ص 277-278.
4- همان، ص 278.
5- همان، ص 278-280.
6- قائم مقام وقت فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.
7- برداشتهایی از سیره امام خمینی، ج 2، ص 280-281.
8- همان، ص 281.
9- همان، ص 281-282.
10- همان، ص 282.
11- همان، ص 282-283.
12- همان، ص 283.
13- همان.
14- همان، ص 284.
15- همان.
16- همان، ص 284-285.
17- همان، ص 285-286.
18- همان، ص 286-287.
19- همان، ص 287-288.
سعادتمند، رسول؛ (1389)، درسهایی از امام: اخلاص و تقوا، قم: انتشارات تسنیم، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}