نویسنده: رسول سعادتمند




 

چشمهای من بینا شد

خانم سرتیپ پاسدار علی فضلی:

ماههای اول جنگ (21 اسفند 59) با جمعی از برادران در محور فیاضیه آبادان بودیم. در این محور من از ناحیه سر ترکش خمپاره‌ای خوردم. در اثر این ترکش بینایی خود را از دست دادم و فراموشی کامل به من دست داد. به طوری که هیچ چیز را به یاد نداشتم حتی از وقایع زمان حال هم که رخ می‌دادند چیزی در ذهنم نمی‌‌ماند. ابتدا مرا به بیمارستان شرکت نفت آبادان بردند و یک هفته تحت کنترل پزشکان بودم. بعد در 27 /12 /59 برای ادامه‌ی معالجه مرا به تهران منتقل کردند. ابتدا به بیمارستان سینا و بعد به بیمارستان شهید مصطفی خمینی بردند. دکتر وضع مرا که دید دستور داد سه ماه تمام حتی برای قضای حاجت نباید از تختم خارج شوم و این برای من خیلی مشکل بود. بنا بود کاسه سرم را دربیاورند و ترکش را از آن خارج کنند. البته دکتر می‌گفت حتی با این حال هیچ تضمینی برای بهبودی تو نیست ولی شاید بشود کاری کرد. شب به دلم افتاد که به دکترهای اصلی متوسل بشوم و از ساحت مقدس ائمه اطهار شفا بگیرم. بعد به خودم گفتم کانالی مهم‌تر و مقدس‌تر از نماینده ائمه یعنی امام امت نیست که به دستور ایشان به جبهه رفته‌ام. لذا به دوست همراهم گفتم که همین امشب با یکی از دوستان جبهه‌ای که در بیت امام مستقر بود تماس بگیرد که من فردا صبح اول وقت خدمت امام برسیم و به برکت دعای ایشان شفا پیدا کنم. او هم هماهنگ کرد. صبح ساعت هفت تازه آفتاب طلوع کرده بود در جماران حاضر شدم. قدری منتظر ماندم تا امام تشریف بیاورند و این در حالی بود که من جز یک خط باریک کم نور که نمی‌‌شد با آن چیزی را دید هیچ چیز را نمی‌‌توانستم ببینم مثلاً وقتی جلوی ایوان امام داشتم جلو می‌رفتم بچه‌ها به من گفتند دیگر جلو نرو جلوی تو نرده و دیوار است. حقیقتاً هیچ چیز و هیچ جا را نمی‌‌دیدم. وقتی امام آمد به واسطه همان خط سفیدی که گفتم احساس کردم صورت نورانی امام را که آفتاب بر آن می‌تابید به درستی می‌بینم و این برای من بسیار عجیب بود. بچه‌ها دو دستم را گرفته بودند و به سمت امام می‌بردند. به من گفتند داری به دیوار نزدیک می‌شوی. اشک در چشمان من جمع شده بود. خوشحال بودم که یکبار دیگر توانسته‌ام امام را زیارت کنم. پس از این احساس کردم که آن خط سفید قدری بازتر شد. مرا خدمت امام معرفی کرده و گفتند در جبهه به واسطه‌ی مجروحیت بیناییشان را از دست داده‌اند. امام تبسمی ‌کرده و دستشان را روی سرو صورت و چشمهای من کشیدند و دعاهایی را خواندند و فرمودند: امیدوارم انشاءالله شفا پیدا کنید. من به بچه‌ها گفتم، چند تا از قندهای منزل امام را به عنوان تبرک برای من بگیرید. بعد از ملاقات به بیمارستان برگشتم و دکتر که غیبت مرا متوجه شده بود مرا دعوا کرد که چرا حرف او را گوش نکرده‌ام و عذر مرا از بیمارستان خواستند و گفتند که برایت سه ماه دارو می‌نویسیم که در منزل استفاده کنید. ما هم گفتیم دعای امام ما را بس است و اگر هم خوب نشویم توفیقی برای من است. به خانه آمدم و یازده روز اجباراً در منزل بودم و در طول این مدت احساس کردم که کم کم دیوارهای اتاق و اسکلت ساختمان منزل برای من نمایان می‌شود. هر روز احساس می‌کردم دارم واضح‌تر می‌بینم تا جایی که به برادرم گفتم: داداش آنها آجر هستند؟ گفت: بله، معلوم شد وضعم بهتر شده است، چون رفته رفته آن روشنایی بیشتر می‌شد. اما وضع جوری بود که نمی‌‌توانستم درست کار کنم. خانواده هم فشار می‌آوردند که از این فرصت استفاده کرده و ازدواج کنم مقدمات کار فراهم شد و برای عقد خدمت امام رسیدم. قبل از اینکه امام صیغه عقد را بخوانند دستشان را بوسیدم و عرض کردم به برکت دعای شما بیناییم خیلی بهتر شده است. عنایت کنید دوباره چشمهای مرا متبرک کنید و مرا دعا کنید. دیدم امام حضور ذهن دارند و مرا می‌شناسند و می‌دانند که چند ماه قبل خدمتشان رسیده‌ام دوباره دستشان را به چشمهای من کشیدند و شروع کردند به دعا خواندن و در حالی که تبسمی‌ بر لب داشتند فرمودند: خداوند شما را حفظ بکند. بعد امام از میزان مهر پرسیدند و خطبه عقد را خواندند و در پایان سه مرتبه فرمودند: با هم بسازید!
بعد از این بود که دیگر بدون اینکه کسی به من کمک بکند در خیابان رفت و آمد و حتی رانندگی می‌کردم. این را هم عرض کنم که در این ملاقات مرحوم پدرم هم چشمهایش خیلی کم سو بود به طوری که شب به زحمت جایی را می‌دید حسابی از فرصت استفاده کرد و دستهای امام را به نیت شفا به چشمان خود می‌کشید بعد که من به او گفتم من بینایی خود را از امام بدست آوردم او هم قسم می‌خورد که دیگر ناراحتیهای شب کوری گذشته را ندارم و حالا دیگر چشمهایم اصلاً تار نمی‌‌بیند و دید من خیلی خوب شده است. (1)

دستی به سرم کشید

آقای غلامرضا عالی:

روز 21 بهمن که با کوکتل به یک تانک حمله کردم در پشت بام مورد اصابت تیر قرار گرفتم که به سمت چپ سرم خورد. بر اثر این امر نمی‌‌توانستم تکلم کنم و حافظه‌ام را هم از دست داده بودم. مرا بر روی چرخ می‌گرداندند چون از پای و دست راست به کلی فلج شده بودم. مادرم هم از غصه من مریض شده بود. مدت 27 روز هم در بیمارستان صنایع نظامی ‌بستری بودم، بعد هم مرا و هم مادرم را به منزل بردند و در منزل از من پرستاری می‌کردند. شب سوم جد امام را در خواب دیدم. صبح که از خواب بیدار شدم بنای گریه را گذاشتم که مرا به قم برای زیارت امام ببرید.
جدش یاری نمود که با آن همه جمعیت موفق به زیارت امام شدم. امام صورتم را بوسیدند و دست مبارکشان را به سرم کشیدند و از آن موقع تاکنون از مرحمت جد بزرگوارشان و امام روز به روز بهبودی حاصل نموده‌ام. (2)

در اثر دعای امام شفا یافتم

آقای مجید دولابی:

من از ناحیه ستون فقرات در جنگ زخمی ‌شده بودم. لذا با صندلی چرخدار به دیدن امام رفتم و از ایشان خواستم برای من دعا کنند. ایشان هم دعا فرمودند. روز بعد عمل جراحی داشتم. پزشکان گفته بودند من حتی یک درصد هم شانس زندگی ندارم. اما حال من در عرض 48 ساعت رو به بهبودی رفت. این دوا و دکترها نبودند که مرا زنده نگه داشتند، بلکه دعای امام بود. (3)

دعا کردند

حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر آشتیانی:

شخصی به نام «حجت الاسلام حاج سید تقی درچه‌ای» مبتلا به بیماری سختی شده بود. پزشکان داخل و خارج از بازیابی سلامت دوباره‌اش قطع امید کرده بودند و پیش بینی اطبا آن بود که وی ظرف دو یا سه ماه آتی بدرود حیات خواهد گفت. این شخص روزی تقاضای تشرف به محضر امام را کرد و خدمت ایشان رسید. ایشان با دیدن امام به لحن دل شکسته‌ای زبان به سخن گشود و گفت: «آقا پزشکان مرا جواب کرده‌اند و می‌گویند امیدی به سلامتی‌ات نمی‌‌باشد.» امام دستی نوازشگر بر سر او کشیدند و برای سلامتی‌اش دعا کردند. حالا از آن موضوع چهارسال می‌گذرد و او هنوز با سلامتی ادامه حیات می‌دهد. آنان که می‌خواهند باورشان عینیت یابد، می‌توانند با او در شهر ری محل زندگی‌اش ملاقات کنند. (4)

نگران نباشید خدا شفا می‌دهد

حجت الاسلام والمسلمین سیدتقی موسوی درچه‌ای:

ضربه‌ای که چند سال قبل به سرم خورده بود زخم آن تقریباً التیام یافته، ولی هنوز آثارش باقی بود و با مرور زمان برایم ایجاد ناراحتی می‌کرد. پس از مراجعه به بیمارستانهای متعدد و معاینه اطبای متخصص و انجام نمونه برداری و آزمایشات زیاد و عکسهای سی تی اسکن بالأخره قرار شد عمل جراحی انجام شود. چند روزی بستری شدم ولی دکترها مجدداً نظر دادند که بدون عمل جراحی از بیمارستان مرخص شوم، ظاهراً عمل را سودمند نمی‌‌دانستند. تا حدودی به نوع بیماریم پی برده بودم و وقتی در بیمارستان امام خمینی در قسمت «معراج 2» نتیجه‌ی یکی از نمونه برداریها به دستم رسید، نسبت به چگونگی این بیماری کاملاً آگاه شدم. به اطبای مختلف در قم، اصفهان، تهران و به بیمارستانهای مختلف مراجعه کردم تا بلکه راهی برای معالجه بیابم. یکبار دیگر بستری شدم و عمل جراحی نسبتاً سختی روی سرم انجام گرفت. دوران بیمارستان و ایام نقاهت طی شد ولی باز همچنان دچار سردردهای سخت بودم. این بار نیز آقایان اطبا جوابهای گنگ و مبهمی ‌به من دادند. هیچ یک با صراحت حرف نمی‌‌زدند. کلماتی نیز مثل «چیزی نیست، خوب می‌شوی، عمل دیگر نمی‌‌خواهد، پولت را خرج نکن» را عنوان می‌کردند. اما به دوستان می‌گفتند «برای ایشان متأسفیم، کاری نمی‌‌توان کرد. اینطرف و آنطرف ایشان را نکشید، این چند ماهی که زنده است آزادش بگذارید.» دوستان هم نمی‌‌دانستند چه کنند چون واژه سرطان وحشت‌آور است و هر کس نام آن را بشنود از خود مأیوس می‌شود. در این روزهای پراضطراب و نگرانی و سردرگمی ‌که خود و اقوام و دوستان بی اندازه پریشان بودیم و نمی‌‌دانستیم چه کنیم، خبر دادند قرار است افرادی از بعضی نهادها و جمعی از مسئولین در حسینیه جماران به زیارت رهبر انقلاب مشرف شوند و اینجانب نیز بر حسب مسئولیتی که در بسیج اقتصادی داشتم افتخار ملاقات امام را خواهم داشت. چند ماهی بود که به خاطر بیماری و عمل‌های جراحی با اینکه همای سعادت در خانه‌ام آمده بود ولی لیاقت نداشتم که به دیدار رهبر بروم اما این مرتبه با اینکه توانایی جسمی ‌نداشتم و مسافت زیادی را نمی‌‌توانستم پیاده طی کنم با دلی شکسته و مأیوس از همه اطبا، گفتم به هر زحمتی که شده می‌روم جماران تا بلکه از فضای حسینیه که از تجلیات امام برخوردار و نفس امام در آن مکان مقدس متجلی است بهره مند شوم. بخصوص هنگام ورود امام عزیز در آن بالکن و دیدن آن چهره‌ی ملکوتی و اشارات آن دست یداللهی، شاید خدا لطفی کرده و شفایم دهد. به هر قیمتی بود به جماران رفته و وارد حسینیه شدم و چون حالم مساعد نبود زیاد وسط جمعیت نرفتم. در گوشه‌ای نشسته بودم که ناگاه نوری درخشید و نایب ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) روح خدا، رهبر انقلاب وارد شد. در این موقع چه حالی پیدا کرده بودم قابل وصف نیست. قبل از ورود به حسینیه، بعضی از دوستان را که زیارت کردم از حال و بیماریم جویا شدند، از جمله به جناب حجت الاسلام والمسلمین آقای امام جمارانی برخورد کردم و ایشان از حالم جویا شده و فرمودند بعد از زیارت امام در حسینیه، شما را باز می‌بینم. بعد از پایان سخنان امام و ابراز احساسات مردم، آقای جمارانی مرا صدا زدند و با مقدماتی که قبلاً فراهم کرده بودند، مرا به داخل اقامتگاه امام فراخواندند. وارد منزل امام شدم. آقای جمارانی مرا به طرف اتاق امام بزرگوار راهنمایی کرد. در آن لحظه چشمم به جمال منور امام افتاد. با اینکه سعی داشتم تعادل خود را حفظ کنم نتوانستم و کنترل از دستم خارج شد، چون امام را تمام قامت ایستاده در مقابل خود دیدم. گریه مهلت نمی‌‌داد، دست امام را بارها بوسیدم، دلم آرام نمی‌‌گرفت، پیشانی‌ام را روی دست امام گذاردم گریه اجازه حرف زدن نمی‌‌داد. با همان حال عرض کردم: «آقا ‌ای کاش شهادت نصیبم شده بود و با بیماری سرطان نمی‌‌مردم. آقا دعا کنید: یا شفا یا شهادت. دوستانم بعضی با شهادت رفته‌اند و من با بیماری می‌روم، امام عزیز دعا کنید. باید بگویم من بارها و بارها به حضور امام شرفیاب و مفتخر به دست بوسی شده بودم ولی این بار غیر از دفعات گذشته بود، این‌بار دل شکسته، افسرده، مأیوس از همه جا، محتاج و با کشکول گدایی آمده بودم.
امام دستی روی عمامه‌ام کشیدند و دعایی خواندند و فرمودند: «نگران نباشید، انشاءالله خداوند تبارک و تعالی شفا می‌دهد.» من چون خود را در دارالشفای واقعی دیده و برای معالجه قطعی در مقابل طبیبی حاذق و روحانی آمده بودم، پس از دست کشیدن امام بر روی عمامه و دعا کردن، در حالی که دست دیگر امام در دستم بود و لحظه به لحظه می‌بوسیدم و اشک می‌ریختم، عرض کردم: «آقا اگر ممکن است یک دستی هم روی سر خودم بکشید.» عمامه را که روی باندها بود از سر برداشتم. امام عزیز دستی رئوفانه بر روی سر باندپیچی شده کشیدند و باز دعا کردند. وقتی دست یداللهی رهبر انقلاب اسلامی، امام راحلمان به سرم کشیده شد احساس آرامش کردم و از همان موقع درد شدید سر را خفیف حس می‌کردم.
ملاقات به پایان رسید و من درحالی که همچنان می‌گریستم از حضور امام مرخص شدم؛ ولی مثل اینکه در راه بازگشت پاهایم به جلو نمی‌‌رفت، مقداری عقب عقب رفتم که هم پشتم به امام نباشد و هم بیشتر امام را دیده باشم. بالأخره از امام جدا شدم. حالت غیرمتعادلی داشتم گریه از شوق دیدار و دعای امام و جدایی از آن حضرت پریشانم کرده بود. آقای امام جمارانی پیشنهاد کرد برویم در دفتر بیت، قدری استراحت کنیم، اجابت کرده و به اطاقی رفتیم. اکثر آقایان در آنجا جمع بودند. هر کس در مورد بیماری من سخنی گفت. همه دلداریم می‌دادند و بالاتفاق نظرشان این بود که «شما از امام شفا گرفتی و اگر می‌خواهی به خارج بروی برو ولی اسمش را معالجه نگذار تو خوب شده‌ای.» بالاخره چون مقدمات سفر فراهم شده بود، بعد از چند روز رهسپار آلمان شدم و در بیمارستان شهر ‌هانور بستری شدم. روزی یکی از پرستاران فرمی ‌آورد که من امضا کنم و برای عمل جراحی آماده شوم. با اشاره به او فهماندم من آلمانی نمی‌دانم کسی بیاید و محتوای کاغذ را برایم بگوید تا ببینم چیست؟ ساعتی بعد یک نفر ایرانی آمد و نوشته را شرح داد و گفت؛ این کاغذ برای تمام کسانی است که به اتاق عمل می‌روند و مخصوص شما نیست. برای اینکه عمل جراحی احتمالاتی دارد. با این جمله نگرانیهایم را چند برابر کرده گفت: شما خودت می‌دانی بیماریت چیست و عمل جراحی تو حساس است و در حالی که به آن فرم نگاه می‌کرد به من هم گاهی می‌نگریست و اضافه کرد. بخصوص جراحی شما و احتمال برگشتن شما از اتاق عمل پنجاه درصد است. او با همین یک جمله حرف خود را زد. به طوری که به مطالب دیگرش گو اینکه چیزی از جمله ‌ی اولی کمتر نبود ولی به آنها چندان توجهی نکردم. او در سخنان خود اشاره کرد که ممکن است زنده بمانی ولی در صورت زنده بودن ممکن است حافظه‌ات را از دست بدهی.
با اینکه مطلب را فهمیده بودم با این احتمال که شاید نظر او چیز دیگری است گفتم: «یعنی چه؟» گفت: یعنی مثلاً اسم بچه‌هایت را پس از عمل ممکن است ندانی و مطالب علمی ‌از حافظه‌ات بگریزد. خطر دیگر هم ممکن است داشته باشد مثلاً نیمی ‌از بدنت فلج شود و... در این موقع که جهان برایم تاریک و امیدم غیر از خدا و دعای امام از همه جا قطع شده بود ناگاه تلفن اتاقم زنگ زد. آنقدر فکرم مغشوش و پریشان بود که صدای زنگ تلفن را نمی‌شنیدم. صدا زدند: تلفن، تلفن. گوشی را برداشتم، مادرم بود. او پس از حرفهای مقدماتی پرسید: «چطوری؟ عمل می‌کنی؟ دکترها چه گفتند؟ خوب الان در چه شرایطی هستی؟».
در حالی که بغض گلویم را گرفته بود گفتم: «مادر دستم از همه جا کوتاه شده، امید به جایی ندارم. به قول یکی از دکترهای ایران که گفت به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است، همه دست رد بر سینه‌ام زده‌اند، همه مأیوسم کرده‌اند، ایران و غیرایران ندارد. فقط یک راه است و آن هم دعا است. من دارم می‌آیم ایران و کاری نمی‌توان کرد مگر شما با دعا کاری بکنید.» مادرم گفت: تقی، تو مگر دعای امام را فراموش کرده‌ای، که فرمودند: «ناراحت مباش انشاءالله خداوند تبارک و تعالی شفا می‌دهد.» فراموشت شد که دست ولایت او بر سرت برای شفا خورده است؟ یادت رفت؟ مگر یاران امام در بیت امام نگفتند تو خوب شدی و شفا یافتی؟ فراموش کردی؟ حتماً عکس‌ها و معاینات اشتباه است تو خوب شده‌ای و ان شاء الله سالم برمی‌گردی، خیالت آسوده باشد، محکم باش، قدرت خدا را فراموش مکن، منتهی اگر دکترها می‌گویند عمل نکن، خوب عمل نکن و اگر عقیده به عمل دارند با خیال راحت عمل کن و انشاء الله سالم برمی‌گردی.
در همین حال که من قدری روحیه گرفته بودم مادرم گفت: «مفاتیح داری؟» گفتم «آری». گفت: «همین الان که تلفن تمام شد وضو بگیر و یک زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام بخوان. حتماً از برکت دست و دعای امام و زیارت عاشورا انشاء الله خواب می‌شوی و سالم برمی‌گردی.» تلفن تمام شد، قلب من تقریباً روشن شده بود،‌ هاله‌ای از نور از درونم جستن می‌کرد، وضو گرفتم و شروع کردم به زیارت عاشورا خواندن. اواسط زیارت بود که دوستم جواد آقا را صدا زدم و گفتم اگر ممکن است پرستاری را که فرم برای امضا آورده بود صدا کن می‌خواهم امضا کنم. کاغذ را آورد و بعد از زیارت عاشورا بدون کوچکترین اضطراب و دلهره‌ای خود را برای عمل جراحی آماده نمودم. صبح روز بعد ساعت هفت آمدند و با برانکارد مرا به طرف اتاق عمل بردند. آنقدر حالم خوب و عادی بود که در مسیر راهرو با دوستم شوخی می‌کردم. بعد از عمل و انتقال به اتاق سی.سی.یو طبیب جراح بالای سرم آمد، صدا زد و سلام کرد ولی من نمی‌توانستم ببینم و سخن بگویم زیرا چشمانم باز نمی‌شد و لوله‌ای از راه دهان به داخل شکمم رفته و لوله دیگری در بینی‌ام بود ولی خوب می‌شنیدم. سؤالاتی از من کرد و من با اشاره دست جواب می‌دادم. او می‌خواست بداند لطمه‌ای به حافظه‌ام وارد شده است یا خیر. سپس با سوزن به گوشه‌هایی از بدنم زد که ببیند فلج نشده باشم. پس از آزمایشات فوق از شدت خوشحالی و خنده و حرکات او فهمیدم که عمل موفقیت آمیز بوده است. با دکتر دیگری که به زبان انگلیسی صحبت می‌کرد و من جسته و گریخته از لابلای حرفهایشان موفقیت عمل را که دکتر تأکید می‌کرد «بسیار غیرمنتظره است» متوجه شدم. دوران نقاهت چند روزه طی شد و سپس راهی ایران اسلامی ‌شدم. بعد برای عرض ادب و اظهار اخلاص به امام و اینکه خاک قدمش را توتیای چشمم نمایم به حضور مرجع و پیشوایم حضرت امام مشرف و بار دیگر دیدگانم را با نور جمالش منور نمایم. و علی رغم پیش بینی اطبا در ایران و اروپا که به استناد مدارک درمانی به من گفتند که دیگر مدت سه الی چهار ماه و یا مختصری بیشتر زنده نخواهم بود، به برکت دست یداللهی و دعای امام و زیارت با عظمت عاشورا تا این زمان مدت چهار سال و نیم است که در کمال صحت و سلامت به زندگی ادامه می‌دهم. (5)

قندها را تبرک کردند

حجت الاسلام والمسلمین رحیمیان:

یک روز آقای خلیلی که از افراد متدین و شاغل در هلال احمر است مضطربانه تلفن کرد که یکی از برادران بسیار خوب به نام آقای اکبری در جبهه مجروح و ترکش به مغزش اصابت کرده، حالش بسیار وخیم است. پزشکان به او جواب رد داده‌اند و از بهبود او مأیوسند. تنها امید، به خدا و دعای امام است. به این ترتیب، از حقیر مصرانه خواست که چند حبه قند خدمت امام ببرم تا با دست امام، تبرک و به آن دعا بخوانند و برای بهبود مجروح دعا کنند. مقداری قند خدمت امام بردم و مطلب را به عرض رساندم. ایشان قندها را تبرک و به آنها دعا خواندند و سپس برای سلامتی او دعا کردند. وقتی به دفتر برگشتیم، آقای خلیلی خود را به دفتر رسانده بود. قندها را گرفت و با عجله برگشت.
چند روز بعد، تلفن زد و ذوق زده و گریان، تشکر کرد و مژده داد که دوستش از خطر گذشته و پزشکان از بهبود او مبهوت شده‌اند. چند ماه بعد دوباره تلفن زد و ضمن تشکر مجدد، برای مجروح شفا یافته درخواست کارت برای تشرف و دستبوسی امام کرد که با نشاط و سلامت تشرف یافت.
ایشان برایم نقل کرد: فلان پزشک متخصص معروف که در جریان معالجه‌ی من بود و به طور قطع از بهبودم اظهار یأس کرده بود، بعد از این ماجرا با صراحت به من گفت: ما دکترها به معجزه اعتقاد نداریم، ولی وقتی، مثل شما را می‌بینم که بعد از آن وضعیت، ناگهان همه چیز عوض می‌شود و بعد از چند روز، روی پای خود راه می‌روید، ناچار می‌شویم که به معجزه اعتقاد پیدا کنیم! (6).

از باقی مانده غذا شفا یافت

آقای سید رحیم میریان:

پسر من مهدی به همراه پسرخاله‌اش در عملیات حلبچه (والفجر 10) شرکت کردند. در این عملیات پسرم شهید و پسرخاله‌اش قطع عصب شد. او را بلافاصله به بیمارستان بردند که گفتند فایده‌ای ندارد و قطع نخاع می‌شود. بعد او را به بیمارستان امام حسین تهران آوردند. آنجا هم گفتند بی فایده است. متخصصین اعصاب در بیمارستان طالقانی هم او را که دیدند گفتند فایده‌ای ندارد، ایشان را ببرید یک آسایشگاه معلولین که فقط جراحتهای دیگرش خوب شود. بیمارستان شهدا گفتند او را عمل می‌کنیم اما فقط یک درصد احتمال موفقیت هست. ادرارش هم بند آمده بود. دکترهای بیمارستان لبافی نژاد گفتند: چند ماهی صبر کنید ممکن است مشکل ادرارش رفع شود ولی معالجه‌ی عصبش فایده‌ای ندارد. من به منزل برگشتم و دیدم مقداری از غذای امام توی کاسه باقی مانده است، آن را به قصد تبرک و شفا به بیمارستان بردم به او دادم و به او جریان را گفتم و اضافه کردم که امیدوارم به برکت امام شفا پیدا کنی، او هم غذا را خورد. بعد از دو ساعت شفا پیدا کرد. هم مشکل ادرار او حل شد و هم پاهایش به مرور زمان قدرت حرکت پیدا کردند و او با آنها راه می‌رفت. (7)

هر شب به تو دعا می‌کردم

آیت الله آذری قمی:

در ملاقاتی که پس از بیماریی که بدان مبتلا بودم با امام داشتم ایشان تصریح فرمودند: من هر شب به تو دعا می‌کردم و حقیر را مورد آن همه لطف و عنایت خود قرار دادند. پزشک معالج من بارها تأکید کرد که معالجه و بهبودی من بر اثر عنایت الهی و دعا بوده است که عقیده ما این است که دعای امام در رأس همه دعاها بوده است. (8)

ناراحت نباش

حجت الاسلام والمسلمین امام جمارانی:

فردی از فامیل ما به نام سید قاسم دچار یک نوع عارضه بود که اگر صدای تیر و تفنگ به گوش او می‌رسید اول تمام بدنش به خارش می‌افتاد و به شدت وحشت می‌کرد. سپس در بدنش تاولهایی پیدا می‌شد که وضع خیلی بدی پیدا می‌کرد. شبی برای اولین مرتبه و جهت آزمایش همه ضد هوایی‌های جماران با هم شلیک کردند و امام وارد حسینیه شده بودند، دیدند که این شخص خیلی مضطرب و ناراحت است. لذا دست مبارکشان را روی سینه او گذاشته و فرمودند: ناراحت نباشید. این شخص بعدها می‌گفت وقتی امام دستشان را روی سینه من گذاشتند ترس و وحشت من تمام شد و از آن لحظه به بعد دیگر چنین حالتی در مواقع بمبارانهای هوایی و پرتاب موشکها در من پیدا نمی‌شد و این فقط به برکت دست شفابخش امام بود. (9)

گویا می‌دانستند

آقای حمید انصاری:

گویا به امام الهام شده بود و ایشان می‌دانستند که در ماه خرداد رحلت می‌کنند چون در یکی از اشعارشان می‌فرمایند: انتظار فرج از نیمه خرداد کشم. (10)

راضی نیستم تعریف کنید

حاج احمدآقا چند روزی پس از رحلت امام از قول مادر گرامیشان نقل می‌کرد: حدود یک ماه و نیم قبل از عمل جراحی، امام خوابی دیدند و این خواب را برای همسرشان تعریف کردند و متذکر گشتند: «در زمان حیاتم، راضی نیستم برای کسی تعریف کنید.»
امام خواب دیدند فوت کرده‌اند و حضرت علی ایشان را غسل و کفن کرده و برایشان نماز خوانده‌اند و سپس امام را در قبر گذاشته و از ایشان پرسیده‌اند حالا راحت شدید؟ امام عرض کرده‌اند: در سمت راستم خشتی است که ناراحتم می‌کند، در این موقع حضرت علی (علیه السلام) دستی به ناحیه راست بدن امام کشیدند و ناراحتی امام مرتفع گشت. (11)

با امام روبوسی کردند

آیت الله شهید مرتضی مطهری:

یکبار خواب دیدم که من و آقای خمینی در خانه کعبه مشغول طواف بودیم و ناگهان متوجه شدم حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) به سرعت به من نزدیک می‌شوند. همین طور که حضرت نزدیک می‌شدند برای اینکه به آقای خمینی بی احترامی ‌نکرده باشم، خودم را کنار کشیدم و به آقای خمینی اشاره کردم و گفتم: یا رسول الله! آقا از اولاد شما هستند.
حضرت رسول به آقای خمینی نزدیک شدند، با ایشان روبوسی کردند و به بعد به من نزدیک شدند و با من روبوسی کردند و بعد لبهایشان را به روی لبهای من گذاشتند و دیگر برنداشتند و من از شدت شعف از خواب پریدم به طوری که داغی لبهای حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) را روی لبهایم هنوز حس می‌کنم. (12)

شفای بیمار با نوشیدن باقی مانده‌ی آب

حجت الاسلام والمسلمین حسین انصاریان:

یکی از دوستانم که از افراد مؤمن و مورد وثوق و عاشق امام است برایم نقل کرد در سال 64 مریضی در خانواده داشتند که از علاج او ناامید بودند توسط یکی از پاسداران آشنا که در بیت امام خدمت می‌کرد نیم خورده لیوان آب حضرت امام را گرفتند و به آن مریض دادند و او در میان بهت و حیرت خانواده شفا گرفت و این مسئله و نظایر آن از حضرت ایشان هیچ جای تعجبی نداشت. (13)

نمی‌توانستم عکسی بگیرم

آقای غلامعلی رجایی:

یکی از دوستان از قول آقای فراهانی از اعضای بیت امام نقل می‌کرد: وقتی پیکر مطهر امام برای انجام مراسم غسل و تکفین به حیاط منزل کوچکی که محل ملاقاتهای ایشان با مردم و مسئولین در طی مدت اقامتشان در جماران بود منتقل شد: وقتی بدن امام غسل داده می‌شد، هر چقدر سعی می‌کردم که با دوربین از پیکر امام عکس بگیرم با کمال ناباوری مشاهده می‌کردم که دوربین با اینکه هیچ نقصی نداشت قادر به عکسبرداری از جسد امام نیست و آخرالامر هم به رغم چندبار تلاش نتوانستم از پیکر مطهر امام عکسی تهیه نمایم. (14)

با توسل به امام مشکلاتم حل می‌شود

حجت الاسلام والمسلمین انصاری کرمانی:

من به عنوان کسی که در طول حیات امام در خدمت ایشان بوده‌ام و به عنوان یک سال خدمتگزار همواره مورد محبتشان قرار داشته‌ام، عرض می‌کنم که هم اکنون که چند سال از رحلت آن عزیز بزرگوار می‌گذرد. هرگاه در زندگیم مورد و مشکلی باشد به ایشان متوسل می‌شوم و صادقانه می‌گویم مسایلم برطرف و مشکلاتم حل می‌شود و گاه که برای برخی امور از ایشان راهنمایی می‌خواهم، امام عزیز به این حقیر که افتخار خدمتگزاری به مرقد پاک و منورشان را دارم راه نشان می‌دهند. (15)

پی‌نوشت‌ها:

1- همان، ص 171-173.
2- همان، ص 173-174.
3- همان، ص 174.
4- همان.
5- همان، ص 175-179.
6- همان، ص 179-180.
7- همان، ص 180-181.
8- همان، ص 181.
9- همان.
10- همان، ص 182.
11- همان.
12- همان.
13- همان، ص 183.
14- همان.
15- همان.

منبع مقاله :
سعادتمند، رسول؛ (1389)، درسهایی از امام: اخلاص و تقوا، قم: انتشارات تسنیم، چاپ اول