پدرم هر روز به من سلام ميكند ...
پدرم هر روز به من سلام ميكند ...
پدرم هر روز به من سلام ميكند ...
نويسنده: محبوبه ابراهيمي
شنيده بوديم كه در طول اين سالها هيچ مصاحبهاي انجام نداده و شك نداشتيم كه به درخواست ما هم جواب رد خواهد داد؛ ولي ما براي شنيدن حرفهايش مشتاقتر از آن بوديم كه با يكي، دو تماس و چندبار «نه» شنيدن منصرف شويم. بالاخره پيشنهاد مصاحبهمان را قبول كرد؛ اما با برچسبي از شرايط مختلف؛ اينكه از واكمن استفاده نكنيم، فيلمبرداري نكنيم، عكس نگيريم و ... براي ما مهم، حرفهاي او بود كه پس از 21 سال سكوت، به همه چيز ميارزيد.
اين حرفها اگرچه در همان خانه شهيدين زينالدين بيان ميشد اما اين بار قرار بود از حنجره تنها دختر آقا مهدي، يعني «ليلا زينالدين» برآيد و بر دلها بنشيند.
ليلا خانم، در رشته مديريت بازرگاني مشغول تحصيل است و سال آخر دانشگاه را سپري ميكند، اگر حتي مثل من، فقط زندگينامه آقامهدي را خوانده باشي و عكسهايش را ديده باشي، با اولين نگاه ميتواني به تمام شباهتهاي او با پدرش پي ببري؛ چهرهاي شبيه آنچه در عكسهاي پدرش ديدهاي و رفتاري كاملاًً شبيه آنچه از شهيد مهدي برايت تعريف كردهاند، صبور در پاسخ دادن، واقعبين، خندهرو و فوقالعاده بيتكلّف...
ـ يكسال و چهارماه داشتم كه پدرم شهيد شد. از آن موقع، چيزي به خاطر ندارم. اما بعد از آن تا سالهاي زيادي، مادر، پدربزرگ، مادربزرگ و بقيه نزديكانم آنقدر خوب جاي خالي پدرم را پر ميكردند كه هيچاحساس كمبودي نداشتم؛ البته اين فقط از حضورشان نبود، بلكه خاطراتي هم كه درباره پدرم ميگفتند خيلي مرا دلگرم ميكرد.
ـ نه، اصلاً خلائي احساس نميكردم كه سراغ پدر را بگيرم. مردهاي فاميل، با من مثل بچههاي خودشان برخورد ميكردند و من اصلاً به ياد ندارم كه سراغ پدرم را گرفته باشم.
ـ سالهاي اول مدرسه اين مسأله را فهميدم؛ البته آن موقع خانوادهها خيلي مذهبي بودند و دائم به بچههايشان سفارش ميكردند كه پيش ما رعايت مسايل را بكنند و زياد درباره پدر حرف نزنند و نپرسند، اما به هرحال وقتي وارد جمع بچهها شدم، نداشتن پدر را فهميدم.
ـ من خيلي خواب پدرم را نميبينم. فقط دو سه بار برايم پيش آمده، اما مادرم خيلي خوابشان را ميبيند و ارتباطشان قوي است. مثلاً هميشه وقتي قرار است اتفاق بدي بيفتد، مادرم، پدر را در خواب ميبيند كه به خانه آمده و ناراحت است؛ برعكس موقعي كه اتفاق خوبي ميافتد، قبلش حتماً مادرم خواب پدر را ميبيند كه آمده و براي من هديه آورده است.
ـ آن خوابها در مورد مسايل خاصي بوده كه نميتوانم بگويم.
ـ سفارشي نكردند. مثلاً يكي از خوابهايم درباره موضوعي بود كه نميدانستم انجام بدهم يا نه. به من گفتند:«اگر اينكار را انجام بدهي راضي نيستم» اما هيچ سفارشي نكردند.
ـ سنش بالا نرفته بود. مثل عكسهايش بود؛ با همان لباس و چهره و همان لبخند هميشگياش...
ـ مطمئناً هر فرزند شهيدي اين آرزو را دارد. اما خواب ديدن، دست خود انسان نيست. از طرفي هم نبايد فكر كنيم كه ارتباط فقط بايد از طريق خواب باشد. همين كه انسان حضور پدرش را در زندگي احساس كند كافياست.
ـ خيلي. يك عكس بزرگ از ايشان را ـ كه خيلي طبيعي است ـ در ورودي منزلمان نصب كردم. وقتي داخل هال ميشوم احساس ميكنم آن عكس با من حرف ميزند. احساس ميكنم پدرم هر روز به من سلام ميكند. من هم جواب سلام پدر را ميدهم ...
ـ خيلي، هر وقت ميخواهم در مسألهاي تصميم بگيرم، سر مزار پدرم ميروم و از ايشان ميخواهم كه كمكم كند. ميگويم اگر كمكم نكني ديگر نميآيم! (البته ميروم سرمزار اما اين را ميگويم كه زودتر كمكم كند). بعد از آن، كم كم شرايط طوري ميشود كه راحت تصميم ميگيرم. يا يك نفر به عنوان راهنما سر راهم قرار ميگيرد و راه درست را نشانم ميدهد.
حتي يك بار براي يكي از دوستان پدرم كه خيلي با هم ارتباط داريم، مشكلي پيش آمده بود. چون خيلي دوستشان داشتم رفتم سر قبر پدرم و گفتم تا مشكل او حل نشود ديگر سراغتان نميآيم. خيلي زود مشكلش حل شد.
ـ وقتي كه فكر ميكنم همه با پدرهايشان مشورت ميكنند، ارتباط من با پدرم قويتر ميشود و البته نتيجه بيشتر و بهتري هم ميدهد.
ـ معمولاً جاهايي كه خيلي كارم مهم باشد. بيشتر دوست دارم با پدرم مشورت كنم تا مادرم. گاهي اوقات هم از لحاظ عاطفي احساس نياز پيدا ميكنم و دوست دارم كه در كنارم باشد.
ـ هر جمعه، موقع عصر، ميروم سرمزار ايشان؛ اما گاهي اوقات كه مسافرت يا برنامه ديگري پيش ميآيد، برايشان فاتحه ميخوانم.
ـ براي آنها خيلي. مادر بزرگم تعريف ميكرد كه هرسال تولد پدرم، سر مزارش جمع ميشدند و مراسم داشتند. يك سال، مادربزرگ مريض ميشود و نميتوانند مراسم داشته باشند. با پدربزرگم ميروند سر مزار و فاتحه ميخوانند. همان موقع تعدادي از دانشجوهاي دختر، از تهران براي زيارت قبر پدرم ميآيند. وقتي پدربزرگ و مادربزرگم را ميشناسند، خيلي خوشحال ميشوند ودرخواست ميكنند كه مادربزرگم برايشان سخنراني كند. پدربزرگم مخالفت ميكنند و ميگويند كه حال خانم مساعد نيست. اما دانشجوها اصرار ميكنند كه ميآييم خانه وبايد آنجا، برايمان صحبت كنند. ميآيند خانه و منزل را آماده ميكنند. چند لحظه بعد، دانشجوها هم ميآيند و همراهشان تاج گل بزرگي آورده بودند كه رويش نوشته بود:«مهدي جان! تولدت مبارك». موقع ورود با همخواني هم شعارهاي جالبي ميخواندند. مادربزرگم تعجب كرده بود كه اينها كي وقت كردند اين شعرها را تمرين كنند! يعني يكسال كه نتوانسته بود سر مزار برنامهاي داشته باشند، مراسم خود به خود انجام شد.
ـ خيلي از مردم به ايشان علاقه دارند؛ اما علاقه جوانها به ايشان چيز ديگري است. خيلي از جوانها ميگويند چهره آقا مهدي ما را مجذوب خودش كرده. خيليها ميگويند با ديدن عكسهايش متحول شدهايم، اما من نميدانم در چهره پدرم چه ميبينند؟
- معمولاً اينطور است. بعضيها هم ميگويند زندگينامهاش را خوانديم و تحت تأثير قرار گرفتيم. يا خواب ايشان را ميبينند. جالب اينجاست كه بيشترشان جوان هستند.
ـ مهمتر از همه اينكه در سن خيلي كم، عنوان خيلي مهمي به دست آورده بود. همه دوست دارند علت اين را بدانند. ويژگيهاي اخلاقيايشان هم خيلي مهم است. براي هركسي ممكن نيست كه در رشتهاي عالي، در بهترين دانشگاه ايران قبول شود وآن را رها كند. آقا مهدي، همه چيزش را رها كرد و به جبهه رفت.
ـ حرفهايشان متفاوت است. بعضي از آنها فقط ميخواهند بدانند آقامهدي چه كرده كه به اين درجه و مقام معنوي رسيده، يعني فقط جنبه معنوي شخصيت ايشان، برايشان مهم است. بعضيها ميخواهند بدانند كه چرا آقامهدي بهترين موقعيتها را رها كرد و براي دفاع از وطن و مردم رفت. بعضيها هم فقط دوست دارند ايشان را در خواب ببينند تا با آنها صحبت كند و سفارشهايش را به جوانها بگويد.
در مجموع، همه اينها علاقمند هستند كه به قم بيايند، به خانه شهيد سر بزنند و با ما در ارتباط باشند.
ـ دخترخانمي از تبريز آمده بود و برايم مسألهاي را تعريف كرد كه خيلي تعجبآور بود. خودش هم فرزند شهيد بود. ميگفت بزرگترين آرزويم اين بود كه قبر شهيد زينالدين را پيدا كنم و ساعتها با او درد دل كنم. فقط عكس پدرم را ديده بود و حتي نميدانست كجا دفن است. يكبار در مزار شهداي تبريز، در ميان قبرها، قبري را ميبيند كه رويش نوشته شده «شهيد مهدي زينالدين» و عكس پدرم هم بالاي آن نصب است. خيلي خوشحال ميشود و خيلي براي پدرم گريه و دردل ميكند. موقع برگشت از مزار شهدا، نشانهاي روي قبر ميگذارد تا بازهم بتواند آن را پيدا كند. روز بعد دوستانش را هم ميبرد تا آن قبر را به آنها نشان بدهد، اما ميبيند نه از قبر خبري هست و نه از نشانه! وقتي به قم آمده و فهميده بود آقامهدي در اينجا دفن است، اول رفته بود سر مزار و بعد هم آمد منزل ما و ماجرا را براي من تعريف كرد.
ـ بله، همين چند روز پيش نامهاي از يك پسر 16 ساله ساكن اهواز به دست پدربزرگم رسيده بود. نوشته بود كه خيلي به آقامهدي علاقه دارد. يك بار هم به قم آمده و حتي تا مغازه پدربزرگم رفته. حاجآقا را هم ديده، اما نتوانسته با ايشان صحبت كند. در آن نامه از پدربزرگم خواسته بود دعا كند حتي اگر شده يك بار خواب آقامهدي را ببيند.
ـ بيشتر براي پدربزرگم ميفرستند. فقط چند سال پيش دختر جواني، نامهاي به مجله كمان فرستاده بود تا به دست من برسانند. نامه در مجله چاپ شد. مديرمسئول مجله هم كه آشناي ما بود، نامه را به دست من رساند. مضمون نامه خاطرم نيست، اما بيشتر تأكيد كرده بود دوست دارد مرا ببيند و با من حرف بزند خواسته بود جواب نامهاش را بدهم. گفته بود عكس پدرم را در اتاقش نصب كرده و وجود او را در زندگياش حس ميكند و در درس و كارهايش پدرم دائماً به او كمك ميكند.
وقتي نوشتن را ياد گرفتم، فقط ذوق نامه نوشتن براي پدرم را داشتم. يك نامه براي پدرم نوشته اما اصلاً حرفهايم يادم نميآيد. مادرم حتماً آن نامه را نگه داشته، چون برايش خيلي اهميت دارد.
ـ مطالعه زياد ايشان، تعجب ميكنم كه با وجود آنهمه كار و فرصت كم، چهطور اينقدر براي مطالعه وقت ميگذاشتند. نماز اول وقتشان هم خيلي برايم جالب است؛ دوستانشان چيزهايي از نماز اول وقت پدرم تعريف كردهاند كه تعجب برانگيزند. شنيدهام پدرم در سخت ترين عملياتها، نماز اول وقت را رها نميكرد.
ـ اتفاقاً چند روز پيش، يكي از دوستان پدرم به نام آقاي خواجهپيري تماس گرفتند. ما ايشان را نميشناختيم. خودشان را معرفي كردند و خاطرهاي از پدرم تعريف كردند. ميگفتند يك روز در صبحگاه، آقامهدي سخنراني بسيار جالبي كردند. تمام نيروها كسل بودند، اما آنقدر سخنراني، آنها را به هيجان آورد كه يك شعار از خودشان ساختند و با هم فرياد زدند «فرمانده آزاده آمادهايم آماده.» ايشان ميگفتند شعار «اي رهبر آزاده آمادهايم آماده» از همان شعار گرفته شده. من اين را براي اولين بار ميشنيدم و واقعاً خاطره تعجبآوري بود.
ـ نه، چون مرا نديدهاند مگر اينكه كسي معرفي كند.
ـ همه ميخواهند بدانند چند ساله هستم. چه كار ميكنم و چه شكليام! شباهتم با پدر، خيلي براي همه مهم و جالب است. همسران دوستان پدرم وقتي مرا ميبينند ميگويند باورمان نميشود اين قدر شبيه پدرت باشي.
ـ محدوديتها كه خيلي زياد است. مثلاً خيليها فكر ميكنند چون دختر شهيد زينالدين هستم پس نبايد به پارك بروم! نبايد تفريح داشته باشم! اگر يك روز تعطيل براي نهار به جايي برويم، مردم آنقدر نگاهمان ميكنند و شرايط را برايمان طوري ميكنند كه يك لقمه غذا را بايد با عذاب كامل بخوريم!
خيليها ميگويند دختر فلاني پشت ماشين نشسته و رانندگي ميكند! حتي درباره رنگ، نوع و مدل لباسي كه ميپوشم، حساسيت نشان ميدهند. علاوه بر اين محدوديتها رفتاري هم وجود دارد.
ـ بعضيها درست است و بعضيها نامعقول
ـ به نظرم، مادر، مادربزرگ و پدربزرگم حتماً مرا با ايدههاي پدرم تربيت كردهاند؛ يعني من تربيت شده دست همان كساني هستم كه پدرم را تربيت كردهاند. حتي خيلي از خلقياتم شبيه پدرم است و خيليها اين را تأكيد ميكنند؛ بنابراين فكر ميكنم ايدهآل پدرم هماني باشد كه هستم و به همين خاطر بعضي رفتارها و خواستههاي مردم برايم نامعقولند.
ـ بله، چون در دبيرستان شاهد درس ميخواندم، دوستان دبيرستانيم هم فرزند شهيد هستند. اما در دانشگاه هيچكس مرا به اسم دختر شهيد زينالدين نميشناسد.
حتماً ويژگيهايي در آنها وجودداشته كه توانستهاند فرمانده بشوند، اما ديگران نتوانستند. اين براي مردم خيلي جالب است و دوست دارند دليلش را بدانند.
فرماندههاي جنگ اكثراً جوان بودند؛ شهيد همت، شهيد باكري و ديگر فرماندهان، اما در بين آنها تقريباًپدرم از همه جوانتر بوده. در هيچ جاي دنيا به جوانهاي 30 ساله هم مسئوليت مهم نميدهند. چهطور در زمان جنگ به جوانهاي 25 سالهاي نظير پدر من، مهمترين مسئوليتها را سپردند.
ـ احساس غرور و افتخار و گاهي حسرت.
ـ فكر ميكنم همه چيزهايي كه ميگويم نقل قول است. نه خاطرهاي دارم كه تعريف كنم و نه چيز ديگري. حتي نقل قول كردن من از ديگران هم شايد زياد تأثيري نداشته باشد. مثلاً پدر بزرگم وقتي خاطره ميگويند، صدايشان ميلرزد، حتي بعضي اوقات گريه ميكنند. اين خيلي روي شنونده تأثير ميگذارد. من حتي اگر بخواهم همين حرفها را نقل قول كنم، هيچوقت آن تأثير را ندارد.
ـ من هم از شما تشكر ميكنم.
منبع: ديدار آشنا
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}