Dialectical Materialism
مادهگرایی دیالکتیکی
این اصطلاح که نخستین بار پلخانف و لنین در شرایط مبارزهی انقلابی روسیه ابداع کردند و به معنای فلسفهی مارکسیستی بود، علاوه بر آن برای مشخص ساختن بخشهایی از فلسفهی مارکسیستی به کار میرود که ناظر به هستی شناسی،
نویسنده: ایرولون
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی
Dialectical Materialism
این اصطلاح که نخستین بار پلخانف و لنین در شرایط مبارزهی انقلابی روسیه ابداع کردند و به معنای فلسفهی مارکسیستی بود، علاوه بر آن برای مشخص ساختن بخشهایی از فلسفهی مارکسیستی به کار میرود که ناظر به هستی شناسی، مابعدالطبیعه و نظریهی شناخت است و شامل «مادهگرایی تاریخی» (فلسفهی اجتماعی)، زیبایی شناسی و اخلاق نمیشود. این واژه کاربرد تشریفاتی هم داشت و به معنای هر چیزی بود که از سوی مقامات حکومتی اتحاد جماهیر شوروی، جمهوری خلق چین و دولتهای سوسیالیستی اروپای شرقی مجاز و مورد تأیید بود (چیزی که «مورد تأیید» یا «رسمی» بود در کشورهای گوناگون و نیز در طول زمان متغیر بود). اصول اساسی ماتریالیسم دیالکتیکی عبارت است از مادهگرایی فلسفی، امکان معرفت، پذیرش تحول (و بنابراین، پذیرش ویژگیهای نوظهور و تقلیل ناپذیری بعضی تفاوتها).فرض «ماتریالیسم» یا مادهگرایی این است که ماده یا جسم بر ذهن یا روح «تقدم» دارد. «تقدم» یعنی اینکه ذهن و روح بدون جسم نمیتواند وجود داشته باشد ولی جسم میتواند بدون وابستگی دائمی به ذهن، و بیآنکه ذهن شرط کافی برای وجود جسم باشد، وجود داشته باشد. مارکس اندیشیدن را از مقولهی فعالیتهای جسمانی میدانست (اندیشیدن فعالیت مغز است، در حالی که راه رفتن به بخشهای دیگری از بدن مربوط میشود). اصطلاحات «ماده» و «واقعیت عینی» کاملاً با یکدیگر مترادفاند. پذیرفته میشود که بین جسم و تصورات رابطهی پس خوردی وجود دارد. مادهگرایی از مفروضات اساسی علم جدید پنداشته میشود و موفقیت در کاربردهای تکنولوژیک علوم طبیعی شواهد و پایههای عملی برای تأیید مادهگرایی به شمار میآید. پذیرش تقدم ماده بر ذهن نه فقط نتیجه شواهد و دلایل به شمار میآید، بلکه نتیجهی انتخاب شخصی تلقی میشود که به لحاظ منطقی پیش از استدلال فلسفی قرار دارد.
مارکسیستها از واژههای «لاادریگری» و «شکاکیت» برای اشاره به فلسفههایی استفاده میکنند که منکر امکان شناخت هستند. بسیاری از مارکسیستهای غربی موضع خود را در قبال نظریهی معرفت نحوهای از واقع گرایی میخوانند، در حالی که فلاسفهی شوروی برای توصیف مواضع خود در این باره از هیچ عنوانی استفاده نمیکردند. موضع اکثریت این بود که اصولاً همه چیز به شرط وجود شواهد قابل شناخت است، ولی معرفت مطلق برای افراد خاص قابل حصول نیست. اثبات این قضیه بیرون از حیطهی تفکر حاصل میشود. توانایی بشر در استفاده از نظریه برای تولید آنچه نظریه پیش بینی میکند به این معناست که جنبههایی از آن نظریه موجد معرفت به موضوعهای خویش است.
«تحول» غالباً به کمک مفاهیم دیالکتیکی درک میشود (که آنها را «مقولههای دیالکتیک» مینامند): تفاوت، تقابل، تضاد، تناقض، کیفیت و کمیت، ذات و نمود، شرط و علت، بالفعل و بالقوه، و از این قبیل. این مجموعهی مقولهها مجموعهای باز است. معمولاً مفاهیمی را که ارسطو و هگل مطرح کردهاند در این مجموعه میگنجانند، ولی فیلسوفان پیوسته در تلاشاند تا مفاهیم تازهای به آنها بیفزایند. این مقولهها متناظر با بعضی جنبههای واقعیت به شمار میآیند؛ از این رو میتوان از دیالکتیک عینی (تحول در دنیای واقعی)، دیالکتیک ذهنی (تحول افکار) و دیالکتیک به مثابه «نظریه» (شیوهی درک تحول) سخن گفت. واژهی «متافیزیک» (مابعدالطبیعه) گاهی برای نامیدن طرز تفکرهایی به کار میرود که رشد و توسعه را به تغییر فرو میکاهند یا اصلاً تغییر را قبول نمیکنند یا نمیپذیرند که تمایزهایی که اندیشهی بشری بین موضوعهای اندیشه میگذارد هم نسبی و هم واقعی است. مفهوم رشد و توسعه ضرورتاً دربارهی کل جهان نیست و لزومی ندارد صرفاً یک داستان رشد و توسعهی تک خطی را بپذیریم.
هیچ کس در عمل نتوانسته است یک نظریهی مشخص و نظاممند بپروراند که دیالکتیک و مادهگرایی را به صورت جدی و درخور توجهی به یکدیگر پیوند دهد. گئورک لوکاچ، دلا ولپه و بسیاری از فیلسوفان اتحاد جماهیر شوروی دلایلی هگلی برای چنین نظریهای مطرح کردند. موریس کورنفورث مادهگرایی دیالکتیکی را به مثابه برنامهی پژوهشی یا مجموعهی محدودیتها و شرایط زمینه ساز پارادایمی تفسیر میکرد. بعضی مارکسیستهای اهل بریتانیا و شوروی با «دیالکتیک طبیعت» مخالفت و گاهی مادهگرایی دیالکتیکی را به فلسفهی اجتماعی محدود میکردند. این موضع گیریها حکایت از این دارد که هر فلسفهای میتواند دیالکتیکی و ماده گرایانه باشد، ولی چیزی به نام مادهگرایی دیالکتیکی وجود ندارد. به این ترتیب بعضی از فلسفههای تحلیلی را میتوان دیالکتیکی و ماتریالیستی نامید در حالی که سایر فلسفههای تحلیلی ممکن است دیالکتیکی و ایده باورانه باشند (سوای موارد حد مرزی و التقاطی). بسیاری از رسالههای فلسفی در شوروی که دربارهی دیالکتیک نوشته میشد خود را محدود به ارائهی مثالهایی از کاربرد بعضی مفاهیم دیالکتیکی میکرد، هرچند که این کاربرد را عموماً حتی عمل کنندگان به آن محکوم میکنند.
کارل مارکس در 1844-1843 تلاش کرد فلسفهای مادهگرایانه به جای ایده باوری هگلی بیاورد. از حدود 1845 یا 1846، او کمکم فلسفه را «ایدئولوژى» میدانست، یعنی نوعی از تفکر که دربارهی مسائل واقعی به مثابه مسائلی متعلق به آن نوع تفکر بحث میکرد (این جابه جایی به نحو ناخودآگاه انجام میگرفت). انواع ایدئولوژیک تنها انواعی بود که پیش از سرمایهداری در دسترس بشریت قرار داشت. مارکس اکنون میگفت ایدئولوژی باید جای خود را به علم تجربی دهد. نه مارکس و نه انگلس به بناساختن نظریهی نظام مند شناخت علاقهای نداشتند و آن را بخش مهمی از فلسفه قلمداد نمیکردند.
نویسندگان روس اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم (پلخانوف، دبورین و لنین) بودند که مادهگرایی دیالکتیکی را بنا نهادند. پس از انقلاب بلشویکی، مقام و مواجبی برای فیلسوفان مدیحهگوی مادهگرایی دیالکتیکی برقرار شد و نوشتههای آنها رو به فراوانی رفت. بین سالهای 1930 و 1955، بحثهای فلسفی میان مارکسیستها منع شد، انتشار کتابها و مقالهها تقریباً به هیچ رسید و تدریس فلسفه در اتحاد جماهیر شوروی بسیار محدود شد. فلسفهی شوروی بین 1955 و 1970 از محاق درآمد. نظریهی شناخت بخش عمدهای از فلسفه شد و به نوعی واقعگرایی پراگماتیک تبدیل شد که با علم جدید سر و کار داشت. سایر موضوعات مهم و اصلی عبارت بود از شأن هستی شناختی ذهن، روابط ذهن و جسم، و معنا و دامنهی دیالکتیک. پرنفوذترین نویسندگان روس عبارت بودند از کدروف، کوپنین، لکتورسکی و ایلیینکف. فیلسوفان لهستان و آلمان شرقی نقش به سزایی در این تحولات داشتند؛ شاف و کلاوس بارزترین فیلسوفان اروپای شرقی بودند. نوشتههای فیلسوفان ایتالیایی، فرانسوی و انگلیسی زبان از 1945 آغاز شد (به استثنای چند مورد، آنها در اتحاد جماهیر شوروی یا اروپای شرقی گمنام و ناشناخته بودند). نویسندگان بریتانیایی و امریکایی نیز تلاشهایی برای پروراندن نظریهی شناخت از نوع مادهگرایی دیالکتیکی و تحلیلی به عمل آوردهاند (وارتفسکی، باسکار، کالینیکس).
هگل گرایی در اتحاد جماهیر شوروی جریان نیرومندی بود، ولی در میان کسانی که دیگر این دیدگاه را کنار گذاشتهاند که هگل سرمشق آرمانی فلسفهورزی است باشلار و میشل فوکو محبوباند. در اتحاد جماهیر شوروی و لهستان، نظریهی شناخت غالباً نظریهای تحلیلی بود که ابزار اصلیاش منطق بود. نقدهای متعددی از فیلسوفان غیرمارکسیست به عمل میآمد. برای فیلسوفان کشورهای «سوسیالیستی»، این نقدها غالباً راه و رسم تشریفاتی برای قرار دادن مادهگرایی دیالکتیکی به جای فلسفهی مورد نقد بود. مارکسیسم تحلیلی غربی از دههی 1970 به بعد یکی از مهمترین دستاوردها تلقی شده است. این نحله با ذاتگرایی دیالکتیکی و اتکا به مفاهیم سنتی دیالکتیک به مخالفت برخاسته است. مارکسیسم تحلیلی غربی فقط به کلیترین معنا دیالکتیکی محسوب میشود، به همان معنا که کل فلسفهی تحلیلی جدید نیز دیالکتیکی است.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمهی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}