حضور
حضور
حضور
نويسنده: صالح كارگر راضي
مجلس، شلوغ شده بود. دور تا دور نشسته بودند و چانهها لحظه به لحظه گرمتر ميشد. كم كم آن قدر سر و صداها بالا گرفت، كه به زحمت ميشد صداي افراد را تشخيص داد. در اين جور مجلسها معمولاًسخت بود كسي سكوت را بشكند؛ ولي واي به وقتي كه اين اتفاق ميافتاد. « آه از اين زندگي»، «بيداد از اين بخت» و خلاصه هزار درد دل ديگر گفته، سرانجام، بحث به غيبت از اين پدر سوخته و فلان بيشرف، كشيده ميشد.
الان هم تقريباًدر همان حال و حوالي بوديم! من هيچ دليلي براي حضور خودم در آن جلسه نميديدم. ولي حرف پدر، چيزي نبود كه بشود روي آن حرف زد. نميدانم چرا اين قدر اصرار داشت... لابد، گمان ميكرد برايم شگون دارد؛ و يا چيزي است شبيه «توفيق اجباري»!
همه مشغول صحبت بودند. در جمع به آن بزرگي، هم سن و سالان من فقط چند نفري بودند، كه آنها هم – درست مثل من- كنار پدرانشان، ميخ نشسته بودند.
نميدانستم چطور ميخواهم اين دو، سه ساعت را تا موقع آوردن شام بگذرانم. مدتي كه گذشت، چاي آوردند. سروصداها، كمي فروكش كرد؛ و تازه آن موقع فهميدم كه مؤذن بينوا، طي اين مدت، داشت اذان ميگفت!
از پنجره به بيرون نيم نگاهي انداختم. آسمان به تاريكي ميگراييد. با خودم گفتم بهتر است تا دوباره چانهها گرم نشده، بلند شوم و نمازي بخوانم؛ نماز اول وقت، آن هم وقتي كه در آن، آدم دغدغهي كار ديگري در فكرش نبود، لطف خاصي داشت؛ البته اگر سر و صداي حاضران، مانع تمركز حواسم نميشد.
وقتي همه مشغول نوشيدن چاي بودند، چند نفر ديگر هم وارد شدند. همهي حاضران برخاستند و آنها تك به تك مشغول دست دادن با افراد شدند. اميدوار بودم چاخانهاي اين تازه نفسها، سرنماز، خندهام نيندازد. به هر حال پس از گرفتن وضو، از صاحب خانه، جانمازي گرفتم و يك گوشه كه به نظر خودم كمتر در ديد افراد بود، ايستادم و نمازم را قامت بستم.
آغاز كردن نماز، همانا و شروع شدن تعريف و تمجيد ديگران، همان. فكر همه چيز را ميكردم، جز همين يكي را. هر چه سعي كردم تمركزم را حفظ كنم، فايدهاي نداشت. حرف دربارة من، توي دهانها پيچيده بود.
- ماشاءالله. ماشاءالله. بچه به اين سن و سال، نگاه كن چه نمازي ميخونه. آدم كيف ميكنه. واقعاًما بايد از خودمون خجالت بكشيم.
- عباس آقا! خوشا به سعادتت. عجب بچهي نماز اول وقت خوني داري!...
پدرم چيزي نميگفت. شايد شرمنده شده بود.
يك نفر نبود. بگه «بابا! به نماز مردم، چه كار دارين؛ حرف خودتون رو بزنين.»
يكي از آن پرچانهها كه خودش را، عقل كل ميدانست، ترمز بريده بود:
- البته بچهي مؤمن هم نعمتيه ها! ما يكي كه از اين نعمت محروميم. هفت، هشت تا، تن لش ريختن دور و برمون، يكي از يكي بي غيرتتر. واقعاً كه عباس آقا ! بايد بهت آفرين گفت. چه بچهاي تربيت كردي. تا وقتي اين جور بچهها باشن، ديگه ما رو توبهش، راه نميدن... و قاه قاه زد زير خنده.
نميدانستم دو ركعت خواندهام ياچهار ركعت. انگار يادم رفته بود به ركوع بروم. شايد يك سجده هم جا انداخته بودم! با خودم گفتم « بارك الله علي آقا!عجب نمازي. مرحبا. خدا قبول كند.»
هنوز هم، دست از تعريف برنداشته بودند:
- تو رو خدا، نگاش كن. چه قدر ملكوتي شده. اين جور آدمها، هم اين دنيا رو دارن، هم اون دنيا.....
ديگر طاقت نياوردم و نمازم را شكستم. همه مات و مبهوت مانده بودند. يكي از آنها از پدرم پرسيد:
- عباس آقا!اين يكدفعه چي شد؟!
- نميدونم والله.
جانماز را، روي زمين به حال خود گذاشتم و از مجلس زدم. بيرون. نميدانم چرا؛ ولي حس عجيبي ميگفت آنجا ، جاي من نيست.
منبع:www.salat.ir
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
الان هم تقريباًدر همان حال و حوالي بوديم! من هيچ دليلي براي حضور خودم در آن جلسه نميديدم. ولي حرف پدر، چيزي نبود كه بشود روي آن حرف زد. نميدانم چرا اين قدر اصرار داشت... لابد، گمان ميكرد برايم شگون دارد؛ و يا چيزي است شبيه «توفيق اجباري»!
همه مشغول صحبت بودند. در جمع به آن بزرگي، هم سن و سالان من فقط چند نفري بودند، كه آنها هم – درست مثل من- كنار پدرانشان، ميخ نشسته بودند.
نميدانستم چطور ميخواهم اين دو، سه ساعت را تا موقع آوردن شام بگذرانم. مدتي كه گذشت، چاي آوردند. سروصداها، كمي فروكش كرد؛ و تازه آن موقع فهميدم كه مؤذن بينوا، طي اين مدت، داشت اذان ميگفت!
از پنجره به بيرون نيم نگاهي انداختم. آسمان به تاريكي ميگراييد. با خودم گفتم بهتر است تا دوباره چانهها گرم نشده، بلند شوم و نمازي بخوانم؛ نماز اول وقت، آن هم وقتي كه در آن، آدم دغدغهي كار ديگري در فكرش نبود، لطف خاصي داشت؛ البته اگر سر و صداي حاضران، مانع تمركز حواسم نميشد.
وقتي همه مشغول نوشيدن چاي بودند، چند نفر ديگر هم وارد شدند. همهي حاضران برخاستند و آنها تك به تك مشغول دست دادن با افراد شدند. اميدوار بودم چاخانهاي اين تازه نفسها، سرنماز، خندهام نيندازد. به هر حال پس از گرفتن وضو، از صاحب خانه، جانمازي گرفتم و يك گوشه كه به نظر خودم كمتر در ديد افراد بود، ايستادم و نمازم را قامت بستم.
آغاز كردن نماز، همانا و شروع شدن تعريف و تمجيد ديگران، همان. فكر همه چيز را ميكردم، جز همين يكي را. هر چه سعي كردم تمركزم را حفظ كنم، فايدهاي نداشت. حرف دربارة من، توي دهانها پيچيده بود.
- ماشاءالله. ماشاءالله. بچه به اين سن و سال، نگاه كن چه نمازي ميخونه. آدم كيف ميكنه. واقعاًما بايد از خودمون خجالت بكشيم.
- عباس آقا! خوشا به سعادتت. عجب بچهي نماز اول وقت خوني داري!...
پدرم چيزي نميگفت. شايد شرمنده شده بود.
يك نفر نبود. بگه «بابا! به نماز مردم، چه كار دارين؛ حرف خودتون رو بزنين.»
يكي از آن پرچانهها كه خودش را، عقل كل ميدانست، ترمز بريده بود:
- البته بچهي مؤمن هم نعمتيه ها! ما يكي كه از اين نعمت محروميم. هفت، هشت تا، تن لش ريختن دور و برمون، يكي از يكي بي غيرتتر. واقعاً كه عباس آقا ! بايد بهت آفرين گفت. چه بچهاي تربيت كردي. تا وقتي اين جور بچهها باشن، ديگه ما رو توبهش، راه نميدن... و قاه قاه زد زير خنده.
نميدانستم دو ركعت خواندهام ياچهار ركعت. انگار يادم رفته بود به ركوع بروم. شايد يك سجده هم جا انداخته بودم! با خودم گفتم « بارك الله علي آقا!عجب نمازي. مرحبا. خدا قبول كند.»
هنوز هم، دست از تعريف برنداشته بودند:
- تو رو خدا، نگاش كن. چه قدر ملكوتي شده. اين جور آدمها، هم اين دنيا رو دارن، هم اون دنيا.....
ديگر طاقت نياوردم و نمازم را شكستم. همه مات و مبهوت مانده بودند. يكي از آنها از پدرم پرسيد:
- عباس آقا!اين يكدفعه چي شد؟!
- نميدونم والله.
جانماز را، روي زمين به حال خود گذاشتم و از مجلس زدم. بيرون. نميدانم چرا؛ ولي حس عجيبي ميگفت آنجا ، جاي من نيست.
منبع:www.salat.ir
معرفي سايت مرتبط با اين مقاله
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}