نسبیت امور در نظام هستی از نگاه مثنوی مولوی
در این دنیا که دار تزاحم و کمیاب است، همهی امور نسبی است و هیچ پدیدهای مطلق نیست. از این رو، جمیع خیرات و شرور نیز در این جهان، بر نسبیتها استوار گشته است. در این دنیا هیچ چیز را نمیتوان یافت که از جمیع جهات، خیر و یا
نویسنده: محمدرضا افضلی
گر چه خوی آن عوان است ای خدا *** که هماره خلق را خواهد بلا
گر خبر آید که شه جرمی نهاد *** بر مسلمانان شود او زفت و شاد
ور خبر آید که شه رحمت نمود *** از مسلمانان فکند آن را به جود
ماتمی در جهان او افتد از آن *** صد چنین ادبارها دارد عوان
او عوان را در دعا در میکشد *** کز عوان او را چنان راحت رسید
بر همه زهر و بر او تریاق بود *** آن عوان پیوند آن مشتاق بود
پس بد مطلق نباشد در جهان *** بد به نسبت باشد این را هم بدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیست *** که یکی را پا دگر را بند نیست
در این دنیا که دار تزاحم و کمیاب است، همهی امور نسبی است و هیچ پدیدهای مطلق نیست. از این رو، جمیع خیرات و شرور نیز در این جهان، بر نسبیتها استوار گشته است. در این دنیا هیچ چیز را نمیتوان یافت که از جمیع جهات، خیر و یا شرّ مطلق باشد، بلکه اعتبارات گوناگون سبب میشود که یک چیز، جهات متفاوت بیابد. چنان که آن داروغهی سختگیر و قسیّالقلب با آن که نسبت به عموم مردم شرّ بود، نسبت به آن جوان عاشق، موجب خیر شر. از این رو، مولانا در این بیات میگوید: آن مأمور حکومتی و پاسبان اگر چه برای عموم مردم به منزلهی زهر، تلخ و ناگوار بود، اما برای آن جوان به مثابهی پادزهر بود، زیرا او سبب شد که آن عاشق به محبوبش برسد. پس نتیجه میگیریم که در این دنیا، شرّ مطلق وجود ندارد، بلکه شرّ نسبی است. مولانا میگوید: هر پدیدهای در این دنیا به یک اعتبار خیر است و به اعتبار دیگر شرّ محسوب میشود. ممکن است یک پدیده و یا حادثه برای کسی چون قند، شیرین و گوارا باشد و سبب حرکت و پویایی او گردد، اما همان چیز نسبت به دیگری، مانعی بازدارنده و پریشان کننده باشد.
مر یکی را پا دگر را پای بند *** مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
زهر مار آن مار را باشد حیات *** نسبتش با آدمی باشد ممات
خلق آبی را بود دریا چون باغ *** خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
هم چنین بر میشمر ای مرد کار *** نسبت این از یکی کس تا هزار
زید اندر حق آن شیطان بود *** در حق شخصی دگر سلطان بود
آن بگوید زید صدّیق سنی است *** وین بگوید زید گبر کشتنی است
گر تو خواهی کو تو را باشد شکر *** پس ورا از چشم عشاقش نگر
منگر از چشم خودت آن خوب را *** بین به چشم طالبان مطلوب را
هر پدیدهای در این جهان، ممکن است نسبت به کسی به منزلهی پا باشد و او را حرکت و پویایی بخشد و ممکن است همان چیز برای دیگری به منزلهی غُل و زنجیر گردد و او را از حرکت باز دارد. همینطور ممکن است یک چیز برای کسی مانند زهر کشنده باشد و برای دیگری مانند قند شیرین. برای مثال، زهر مار برای خود مار خیر است، زیرا به وسیله آن از شر دشمنان و مهاجمان خود میرهد و حیات خود را حفظ میکند، اما همان زهر نسبت به انسان و یا جانوران دیگر شر محسوب میشود، چرا که موجب هلاکت آنان میگردد. و یا مانند دریا که برای آبزیان مانند باغ و بوستان است، اما برای خاکزیان مرگ و هلاکت بار. در باب نسبی بودن امور نمونههای بیشماری در جهان هستی میتوان پیدا نمود. زید ممکن است در نظر کسی مانند شیطان جلوه کند و در نظر دیگری به صورت سلطان با کمال جلوه کند. اگر تو میخواهی که آن زید نسبت به تو شیرین و محبوب باشد، او را از چشم عاشقانش ببین.
چشم خود بر بند ز آن خوش چشم تو *** عاریت کن چشم از عشاق او
بلکه زو کن عاریت چشم و نظر *** پس ز چشم او به روی او نگر
تا شوی آمن ز سیری و ملال *** گفت کان الله له زین ذوالجلال
چشم او من باشم و دست و دلش *** تا رهد از مدبریها مقبلش
هر چه مکروه است چون شد او دلیل *** سوی محبوبت حبیب است و خلیل
تو نباید محبوب را از چشم خودت نگاه کنی، بلکه باید معشوق را از چشم عاشقان بنگری. برو از عاشقان چشم قرض کن و با چشم عاشقان بنگر. مولانا میگوید: حتی نه از چشم عاشقان، بلکه از خود او بصیرت و دید باطنی بخواه. مضمون کلام متأثر است از سخنان حضرت علی(علیه السلام): «عرفت ربّی بربّی» و یا «اعرافوا الله بالله و الرسول بالرساله و اولی الأمر بالمعروف و العدل و الاحسان». مولانا در ابیات بعدی به حدیث دیگر اشاره میکند که خداوند متعال فرمود: هر کس وجود خود را در تصرف حضرت حق نهد، خدا از آن اوست: «من کان لله کان الله له» و حدیث دیگر حدیث معروف «قرب نوافل» است که: پروردگار میفرماید:
بندهای که همواره در راه حق است، من دوستش میدارم و چشم و گوش او میشوم تا به وسیله من ببیند و بشنود.
هر چیز که ظاهراً ناخوشایند است وقتی تو را به سوی معشوقت هدایت کند آن، دوست و رفیق توست. مضمون کلام، آیهی 113 سوره «بقره» را یادآوری میکند: (وَ عَسَی أن تَکرَهُوا شَیئًا وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم...). دشواریها و بدیها، اگر ما را به مطلوب میرساند، دیگر ناپسند و مکروه نیست.
آن یکی واعظ چون بر تخت آمدی *** قاطعان راه را داعی شدی
دست بر میداشت یا رب رحم ران *** بر بدان و مفسدان و طاغیان
بر همه تسخرکنان اهل خیر *** بر همه کافر دلالن و اهل دیر
می نکردی او دعا بر اصفیا *** مینکردی جز خبیثان را دعا
مرو را گفتند کین معهود نیست *** دعوت اهل ضلالت جود نیست
گفت نیکویی ازینها دیدهام *** من دعاشان زین سبب بگزیدهام
خبث و ظلم و جور چندان ساختند *** که مرا از شر به خیر انداختند
هر گهی که رو به دنیا کردمی *** من ازیشان زخم و ضربت خوردمی
کردمی از زخم آن جانب پناه *** باز آوردندمی گرگان به راه
چون سببساز صلاح من شدند *** پس دعاشان بر من است ای هوشمند
بنده مینالد به حق از دید و نیش *** صد شکایت میکند از رنج خویش
حق همی گوید که آخر رنج و درد *** مر تو را لابهکنان و راست کرد
این گله زآن نعمتی کن کت زند *** از در ما دور و مطرودت کند
هر رنجی الزاماً شر نیست، چنان که هر لذتی نیز الراماً خیر نیست. برخی از سختیها و ابتلائات هم چون ضربهای بیدار کننده است و موجب هوشیاری و بیدار دلی انسان میشود. سختیهایی که به اقتضای روزگار بر سر انسانها فرو میبارد و آنان که ضمیری روشن دارند از این حوادث عبرت میگیرند و راه و رسم زندگی خود را تصحیح میکنند. مولانا در همین رابطه حکایت آن خطیب را نقل میکند: یکی از خطیبان هر گاه به منبر میرفت، در حق دزددان و رهزانان و ظالمان سختدل و یا کسانی را که مردم را از راه حق دور میکردند، دعا میکرد. عدهای به او اعتراض نمودند که جناب خطیب، این کار شما بر خلاف انتظار عموم مردم است، تو به جای این که به پاکان و خوبان دعا کنی، همواره به بیدینان و رهزنان دعا میکنی و این کار شما منطقی به نظر نمیرسد. خطیب در جواب گفت: سبب این دعا آن است که شرارت و شقاوت اینان مرا از بدی بازداشته و به راه صلاح تحریص و تشویقم نموده است. از این رو، چنین دعایی میکنم. ای هوشیار، چون آنان باعث شدند که من به راه هدایت درآیم، پس بر من واجب است که در حق ایشان دعا کنم.
بنده از درد و محنت خود به درگاه الهی ناله میکند و از رنج خود شکایتها میکند. حق تعالی به آن بندهی نالان میگوید: بالاخره این درد و رنج، تو را به تضرع واداشت و به راه راست و مستقیم آورد. برو این شکایتها را از آن نعمتهایی بکن که تو را به خود مشغول میکند و موجب میشود که به راه ما نیایی و در نتیجه از درگاه ما دور و مطرودت میسازد.
در حقیقت هر عدو داروی تو است *** کیمیا و نافع و دل جوی تو است
که ازو اندر گریزی در خلا *** استعانت جویی از لطف خدا
در حقیقت دوستانت دشمناند *** که ز حضرت دور و مشغولت کنند
هست حیوانی که نامش اشغر است *** او به زخم چوب زفت و لمتر است
تا که چوبش میزنی به میشود *** او ز زخم چوب فربه میشود
نفس مؤمن اشغری آمد یقین *** گو به زخم رنج زفت است و سمین
معقول نیست که بگوییم مولانا دشمن را بهتر از دوست میداند. در این جا سخن از کسانی است که در امور این جهانی با ما دشمنی میکنند، یا کسانی که دوستیشان ما را به دنیای مادی بیشتر پای بند میکند. این دشمن از آن دوست بهتر است و چون کیمیا مس وجود ما را زر میکند، زیرا دشمنی او باعث میشود که تو در تنهایی از خدا یاری بخواهی و در آن لحظههای اندوه به خدا نزدیکتر شوی. در آیهی 67 سوره «زخرف» میخوانیم که در آن جهان برخی از دوستان این جهان، دشمن یک دیگرند، مگر مؤمنان پرهیزکار: (الْأَخِلَّاءُ یوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِینَ). «اُشغُر» نوعی خارپشت است، او در برابر دشمن یا هر آسیب خارجی خود را در هم میفشرد و بیحرکت میماند. «زفت و لمتر» به معنای چاق و تنبل و بیحرکت است. «نفس» روح حیوانی است که رنج دنیا موجب تکامل و تعالی آن میشود.
زین سبب بر انبیا رنج و شکست *** از همه خلق جهان افزونتر است
تا ز جانها جانشان شد زفتتر *** که ندیدند آن بلا قومی دگر
پوست از دارو بلاکش میشود *** چون ادیم طایفی خوش میشود
ورنه تلخ و تیز مالیدی درو *** گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو
آدمی را پوست نامد بوغ دان *** از رطوبتها شده زشت و گران
تلخ و تیز و مالش بسیار ده *** تا شود پاک و لطیف و با فره
ور نمیتوانی رضا ده ای عیار *** گر خدا رنجت دهد بیاختیار
که بلای دوست تطهیر شماست *** علم او بالای تدبیر شماست
چون صفا بیند بلا شیرین شود *** خوش شود دارو چو صحت بین شود
برد بیند خویش را در عین مات *** پس بگوید اقتلونی یا ثقات
به همین دلیل که رنج، روح را تعالی میدهد، رنج و شکست انبیا از همه خلق جهان بیشتر بوده است: «اشدّ الناس بلاء الانبیا ثمُ الصالحون ثمّ الامثل فالامثل»؛ «بلاکشترین مردم پیامبراناند و سپس صالحان. پس از آنها گزیدگان بر حسب درجهی خوبیشان». به همین دلیل روح پیامبران از روح همهی مردم، بزرگتر و والاتر بود، زیرا بلاهایی که آنها تحمل کردند بر سر هیچ قومی نیامده است. مولانا با یک مثال رنج روح و تعالی آن را واضحتر میکند. برای مثال، پوست دبّاغی نشده را با داروهای مخصوص و ضربات گوناگون آن قدر میکوبند تا به پوست بسیار مرغوب و لطیف مبدل شود. «ادیم طایفی» چرم معروف شهر طایف- از شهرهای جنوب شرقی مکه- است که کالاهای چرمی خوبی میساختهاند. روح ما هم مثل پوست دباغی نشده سخت و زشت است و رنجهای دنیا دباغی آن است. «بافره» به معنای محکم و عالی است. «بلای دوست» رنجی است که ارادهی حق بر روح وارد میکند و شاید نظر به این حدیث باشد: «إن الله تعالی یجرّب عبده بالبلاء کما یجرّب احدکم ذهبه بالنار». مولانا میگوید: وقتی که در سالک صفایی و اخلاصی باشد، رنجها نه تنها قابل تحمل، که خوش آیند میشود، چرا که بیمار در خود آثار بهبود بیابد، دارو برای او خوش آیند است: همین بیمار صحّت بین، مرگ را هم در راه حق به جان میطلبد و مانند حلاج میگوید: دوستان، مرا بکشید که در آن کشتن حیات جاودان است.
این عوان در حق غیری سود شد *** لیک اندر حق خود مردود شد
رحم ایمانی ازو ببریده شد *** کین شیطانی برو پیچیده شد
مأمور حکومت اگر چه برای آن عاشق خوب و مفید بود و او را به معشوقش رساند، اما در حق خویش بدی مینمود و مردود درگاه الهی بود، زیرا رحم و مروتی که از ایمان ناشی میشود از او قطع شد و کینه و بیرحمی و قساوت شیطانی بر او غالب گردید.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}