نویسنده: ژوزه ژ. مِرکیور
برگرداننده: حسن چاوشیان
ویراستار: محمد منصور هاشمی


 

 Dependency

نظریه‌ی وابستگی مجموعه‎ای از اندیشه‌های نو مارکسیستی است که در اواخر دهه‎ی 1960 در علوم اجتماعی امریکای لاتین پدیدار شد. به گفته‎ی تی. دوس سانتوز (dos Santos, 1970) «رابطه‎ی وابستگی متقابل... هنگامی تبدیل به رابطه‌ی وابستگی می‎شود که بعضی کشورها می‎توانند به صورت خودجوش توسعه یابند در حالی‌که سایر کشورها... فقط به تبع توسعه‎ی کشورهای غالب امکان توسعه دارند.» هر چند که این اصطلاح را می‎توان در نوشته‌های مارکسیستی پیش از لنین نیز پیدا کرد (مثلاً در آثار اتو باوئر)، ولی لنین بود که به این واژه اهمیت و آن را رواج داد، خصوصاً پس از رساله‌ی 1916 درباره‌ی امپریالیسم به مثابه «آخرین مرحله‌ی سرمایه‌داری». نظریه‌ی وابستگی اساساً احیای دوباره‎ی مفهوم امپریالیسم لنین است، ولی آثار و نتایج امپریالیسم را بر اقتصادهای توسعه نیافته (که لنین توجه چندانی به آن‎ها نکرده بود) کانون اصلی توجه خویش قرار داده است. قوام نکرومه رهبر غنا، آگاهانه سخن لنین را تکرار می‎کرد وقتی می‎گفت «استعمار نو آخرین مرحله‌ی سرمایه‌داری است».
مفهوم وابستگی واکنشی بود علیه تفسیرهای ثنویت‌گرایانه از عقب ماندگی امریکای لاتین. ثنویت‌گرایی که از نظریه‌ی نوسازی نشئت می‎گرفت، برای تفکیک بخش مدرن و پیشرفته‎ی اقتصاد و جامعه از نواحی یا حوزه‌های عقب مانده‎ی سنتی که پیشاسرمایه‌داری نامیده می‌شدند، به کار می‎رفت. در مقابل، نظریه‌پردازان وابستگی، توسعه و توسعه نیافتگی را موقعیت‌های کارکردی در جهان اقتصادی می‎دانستند نه پله‎های یک نردبان تکاملی. پیش از آن، تفکر اقتصادی در امریکای لاتین تحت سلطه‌ی نگرشی بود که آن را اکلا (کمیسیون اقتصادی سازمان ملل برای امریکای لاتین) می‌نامیدند. رئیس این کمیسیون که اقتصاددانی آرژانتینی به نام رائول پربیسچ بود، عقیده داشت که توسعه نیافتگی امریکای لاتین نشان دهنده‎ی جایگاه حاشیه‎ای آن در اقتصاد جهان و حاصل پذیرش خط مشی‌های تجارت آزاد است، چون صادرات کالا در این منطقه دچار افت طولانی مدت قیمت کالاهاست. تولیدکنندگان عمده‎ی جهان سوم، برخلاف تولیدکنندگان غلات در نواحی سفید پوست نشین قرن نوزدهم، در درازمدت عواید چندانی از تجارت آزاد کسب نمی‎کنند. نظریه‌ی وابستگی با تشخیص پربیسچ موافق بود ولی توصیه‌ی کینزی او را قبول نداشت: «صنعتی شدنِ جانشین واردات» تحت حمایت دولت و سیاست‌های حمایت از تولیدات داخلی، که به ایدئولوژی رایج توسعه تبدیل شده بود. کارهای اولیه‌ی یکی از اقتصاددانان کمیسیون اکلا، که فردی برزیلی به نام سلسو فورتادو (Celso Furtado, 1964) بود، پایه و اساس مفهومی لازم برای عبور از نظر پربیش را فراهم ساخت. او تأکید می‎کرد که در کشورهای توسعه نیافته کوچکی ابعاد بازار داخلی مانع از تشکیل سرمایه می‎شود، و دولت را ابزاری برای مبارزه با تنگناهای ساختاری به شمار می‎آورد. سهمگین‎ترین ضربه بر پیکر نظریه‎های ثنویت‌گرایانه و اصلاح طلبی ملی‌گرا به دست یک جامعه شناسی طرفدار مارکس به نام رودولفو استاونهاگن نواخته شد. او با اعلام «فرضیه‎های اشتباه درباره‎ی امریکای لاتین» (Stavenhagen, 1968)، مفهوم «نشت به پایین» را که طبق آن صنعتی شدن موجب گسترش پیشرفت و ترقی در همه جا می‎شود، مورد حمله قرار داد، و ادعا کرد که پیشرفت به قیمت وجود نواحی عقب مانده ممکن شده است، و منکر این شد که (الف) بورژوازی ملی دشمن زمین داران است، (ب) کارگران منافع مشترک با کشاورزان دارند و (پ) طبقات متوسط پیشگام و مترقی‎اند.
نظریه‎ی وابستگی دیدگاههای امریکای جنوبی درباره‎ی امپریالیسم را نیز تغییر داد. تا دوره‌ی بین دو جنگ (مثل اندیشه‌های هایا دلا توره) موضع غالب ضدامپریالیستی جنوب ایالات متحده‌ی امریکا، گناه توسعه نیافتگی را به گردن استثمار خارجی می‎انداخت ولی نفس سرمایه‌داری را مقصر نمی‎دانست. اما نظریه‌ی وابستگی از لنین و واژگونه کردن انگاره‌ی مارکسیستی سرمایه داری پیروی کرد. با این که مارکس سرمایه داری را جریان تاریخی اساساً مترقی (و البته محکوم به مرگ) می‎دانست، لنین سرمایه داری را در مرحله‌ی امپریالیستی آن، فرایند منحط و انگل‌واری می‎دید که مانع پیشرفت اقتصادی و اجتماعی شده است. نظریه‌پردازان «سرسخت» وابستگی مثل آندره گوندر فرانک (Frank, 1969)، دوس سانتوز، روی مارینی و سَمیر امین (1970 ,Amin) در این دیدگاه با لنین هم رأی هستند. طولی نکشید که کاردوزو جامعه شناس برزیلی رهیافت «نرم‌تر» و گرامشی‌وار را پروراند که نوع معتدل‎تر اصلاح‌طلبانه و ساختارگرایانه‌ی آن را فورتادو و اسوالدو سانکل اقتصاددان اهل شیلی بسط دادند.
گوندر فرانک در 1967 بر مبنای فرضیه‎ای که پل باران در اقتصاد سیاسی رشد (1957,Baran) مطرح کرد مبنی بر این که استثمار جهان سوم پس از پایان حکومت استعماری نه فقط همچنان ادامه یافته بلکه بسیار کارآمدتر نیز شده و توسعه نیافتگی حاصل تصرف اقتصادی نواحی عقب مانده توسط سرمایه داری پیشرفته‎ی مادرشهری است، مکتب وابستگی را پایه گذاری کرد. فرانک عبارت گویایی برای این فرایند وضع کرد: «توسعه‎ی توسعه نیافتگی». از نظر او، توسعه و توسعه نیافتگی فقط نسبی و کمّی نیستند بلکه «نسبی و کیفی» نیز هستند چون «به لحاظ ساختاری متفاوت اند»؛ سازوکار سرمایه دارانه واحدی موجب توسعه‌ی مرکز و توسعه نیافتگی حاشیه‎ها می‎شود. مناطق «فئودالی» مناطقی است که بیش‎ترین لطمه را از این فرایند خورده است. «قدیمی»‎ترین بخش‎های امریکای لاتین، مثل سرزمین‌های مرتفع پرو یا شمال شرقی برزیل، قبلاً مرکز فعالیت‌های اقتصادی و تجاری این مناطق بودند.
تحلیل فرانک به سرعت با چالش‎های شدیدی رو به رو شد. لاکلو (1977 ,Laclau) بر او این انتقاد را وارد کرد که مانند پل سوییزی و ثنویت‌گرایان، شیوه‎های تولید را بر حسب رابطه‎ی آن‎ها با بازار تعریف می‎کند و از تأکید مارکسیسم کلاسیک بر ساختار طبقاتی و روابط اجتماعی دور می‎شود. همین نکته را بعدها رابرت برنر (Brenner, 1977) در نقد امانوئل والرشتاین مطرح کرد. والرشتاین مورخ نو مارکسیست تاریخ سرمایه داری است که با چیره دستی آمیزه‌ای از نگرش فرانک و تبیین جغرافیایی فرنان برودل از «اقتصاد جهان» که سرمایه داری مدرن اولیه به وجود اورده بود ارائه داد (1974 ,Wallerstein). فرانک و والرشتاین مراجع پرآوازه‌ی نظریه پردازی درباره‌ی وابستگی شدند.
نظریه‌ی وابستگی در علوم سیاسی (نک. O"Donnell, 1973) کوشید ظهور اقتدارطلبی را به بهره برداری از «صنعتی شدن جانشین واردات» ربط دهد. با این که صنایع جانشین واردات ابتدا صنایع سبک و کاربر بود که به سطح نازلی از فن آوری و هزینه‎های سرمایه‎ای نیاز داشت و تولیدات آن‎ها معطوف به مصرف کنندگان کم درآمد بود، «صنایع جانشین واردات» بعدی به تولید کالاهای سرمایه‎ای یا کالاهای مصرفی بادوام و گران پرداخت که مستلزم فن‌آوری پیشرفته و سرمایه گذاری‎های سنگین است. در نتیجه رشد مصرف محدود به طبقات بالاتر از متوسط می‎شود و سرکوب سیاسی برای پیشگیری از فشار طبقات پایین برای تحمیل الگوی توزیع عادلانه‌تر، ضرورت پیدا می‎کند. وابستگی از طریق شرکت‌های چند ملیتی وارد این عرصه می‎شود، شرکت‌هایی که تأمین کنندگان بزرگ سرمایه و فن‌آوری در دوره‎ی اخیر «صنایع جانشین واردات» هستند. آرای کاردوزو و فالتو (Cardoso and Faletto, 1969) اصولاً گونه شناسی بورژوازی است و بر اساس درجه‎ی خودمختاری بورژوازی‎ها از اقتصاد صادرات و شرکت‌های چند ملیتی طبقه‌بندی می‌شود. کاردوزو اصول اولیه‎ی فرانک را تا حد زیادی جرح و تعدیل کرد و بر دیالکتیک میان نیروهای بازار و ساختارهای طبقاتی و سنت‎های سیاسی ملی انگشت گذاشت. ولی حاصل نهایی بصیرت‎های تیزبینانه‌ی او برای تصحیح نظریه‌ی وابستگی این بود که خطوط کلی این نظریه به عنوان یک فرضیه‎ی علّی تیره و تار شد؛ افزوده شدن بر غنای محتوای این نظریه با کاهش قدرت تبیین آن همراه بود. (مقایسه کنید با (Jaguaribe, 1973.)
بزرگترین پرسش بی‌پاسخ نظریه‌ی وابستگی این است که چگونه بعضی از کشورهای «وابسته» می‎توانند تا این حد مرفه و ثروتمند باشند؟ اقتصاد کانادا به اندازه‎ی مکزیک به تجارت با امریکا وابسته است و بسیار بیش از مکزیک در تصرف سرمایه‌های امریکایی است، ولی کانادا کشوری توسعه یافته است و مکزیک با زحمت و مشقت در حال توسعه است. مسلماً، باتلاق بدهی‎های خارجی بسیاری از کشورهای در حال توسعه را اسیر مخمصه‌ی وابستگی مفرط مالی کرده است. ولی با این که علت تقریبی بدهی، نرخ‎های سرسام آور بهره در دوره‌ی ریاست جمهوری ریگان در امریکا بود، علت اصلی آن استقراض‎های سنگین بر اساس این تصمیم بود که کشورهای در حال توسعه مثل برزیل و مکزیک تا حد ممکن به خودکفایی برسند (چون یک گزینه‌ی دیگر یعنی جذب سرمایه گذاری‎های خارجی وجود داشت که می‎توانست سطح وام‌های خارجی را بسیار پایین‎تر بیاورد). بنابراین، مخمصه‌ی فعلی وام‌های خارجی، تا اندازه‌ای، بیش از آن‌که نشان دهنده‎ی وضعیت واقعی وابستگی باشد، مکافات میل به خودکفایی است.
منبع مقاله :
آوتوِیت، ویلیام، باتامور، تام؛ (1392)، فرهنگ علوم اجتماعی قرن بیستم، ترجمه‌ی حسن چاوشیان، تهران: نشر نی، چاپ اول