تهرانِ 57

نويسنده:محمد رضا تقي دخت
تحليل گفتمان ميشل فوكو در مورد انقلاب اسلامي ايران

اشاره

وقتي در ماه مه 1978، «ريزولي»، ناشر معتبر ايتاليايي(1) و سهام دار عمده روزنامه «كوريره دلاسرّا»، از «ميشل فوكو» (1926 ـ 1984) خواست ديدگاه‌هايش در مورد مسايل جهان را به طور مرتب براي چاپ در روزنامه در اختيار وي بگذارد، كمتر كسي فكر مي‌كرد حادثه آتش سوزي در سينما ركس آبادان و بازتاب‌هاي داخلي و جهاني پس از آن، باعث شود اولين مجموعه از اين گزارش‌ها به قلم خود «فوكو» به ايران و مسايل انقلاب آن اختصاص يابد.
پيش از آن، براي تنظيم اين سري گزارش‌ها، «فوكو» به «ريزولي» پيشنهاد تأسيس يك هسته روشنفكرـ روزنامه نگار را داده بود و وقتي مقرر شد خود وي درباره ايران بنويسد، مطالب و گزارشات فراواني را در مورد ايران، فرهنگ و سابقه آن خواند، با برخي مخالفان وقت نظام ملاقات كرد و در بحبوحه انقلاب ايران، يعني در سال 1357 دوبار به ايران سفر كرد؛ از 16 تا 24 سپتامبر (25 شهريور تا 2 مهر) و 9 تا 15 نوامبر (18 تا 24 آبان).
برنامه سفرهاي «فوكو» به ايران، شامل ديدار از شهرهاي تهران، قم و آبادان براي بررسي‌هاي حضوري از متن انقلابِ در حال اتفاق و گفت‌و‌گو با رهبران نهضت بود. مجموعه يادداشت‌هاي اين دو سفر(2) و آن‌چه «فوكو» پيش از پيروزي انقلاب اسلامي درباره نهضت اسلامي ايران نوشته است و يادداشت‌هاي پس از انقلاب وي، به‌ويژه مصاحبه مفصل(3) با دو خبرنگار روزنامه «ليبراسيون»، به روشني نشان مي‌دهد كه «فوكو» دريافته بود انقلاب اسلامي ايران، تفاوتي عمده با انقلاب‌هاي ديگر قرن بيستم دارد. آن‌چه در ادامه مي‌خوانيد، مروري است بر گزارش‌هايي كه «فوكو» در مورد انقلاب ايران داده است و جمع‌بندي نظرات وي در اين زمينه نوشته، اين، تصويري است از تهران 57.

تهران 57: «دين‌ ـ انقلاب»

«از زمان انقلاب فرانسه تاكنون، براي نخستين بار، انقلاب و معنويت به هم پيوند خورده‌اند». اين تصريح «فوكو» درباره انقلاب ايران از چه مبنايي ريشه گرفته است؟
شايد با وجود مطالعاتي كه «فوكو» در مورد ايران داشت، به عنوان متفكر، تا زماني كه شخصاً به اين قضاوت نمي‌رسيد، نمي‌توانست چنين صريح در مورد انقلاب ايران سخن بگويد. «فوكو» به نقش دين گذشته تاريخ و فكر ايران آشنا بود، اما اولين برخورد عيني دو ديدگاه راـ كه غلبه معنويت در انقلاب ايران را براي او محرز كردـ وقتي ديد كه در ماجراي زمين لرزه «طبس»، فرمان آيت‌الله خميني مانع رسيدن كمك‌هاي مردمي، از طريق حكومت، به دست آسيب ديدگان شده بود: «زير گرماي سوزان، در سايه نخل‌هايي كه تنها بر پا مانده‌اند، آخرين بازماندگان طبس، با خشم ويرانه‌ها را مي‌كاوند... بولدوزرها از راه رسيده‌اند و شهبانو هم همراه آن‌ها؛ اما از او به سردي استقبال شده است. با اين حال، از هر سو ملاها به شتاب فرا مي‌رسند و در تهران، جوانان محرمانه از خانه اين دوست به خانه آن دوست مي‌روند تا كمكي جمع كنند و راهي طبس شوند. پيامي كه آيت الله از تبعيدگاه خود در عراق داده است، اين است: به برادران خود كمك كنيد، اما نه از طريق حكومت! هيچ چيزي به دولت ندهيد» (معصومي، 10).
«فوكو» مي‌دانست با وجود همبستگي طبيعي‌اي كه در مواقع بروز حوادث طبيعي بزرگ رخ مي‌دهد، زلزله طبس نمي‌تواند رابطه گسسته حكومت و مردم، و در واقع، دين و سلطنت را جمع كند. براي او، غلبه دين بر ساختار سلطنتي حاكم، آن‌چنان محرز بود كه مي‌دانست اتفاقاتي مثل زمين لرزه، نمي‌تواند قضاوت مردم را از شاه و حكومت او عوض كند؛ او شنيده بود كه زني بي‌پروا مي‌گويد: «سه روز عزاي ملي براي زمين لرزه بد نيست، اما نكند معني‌اش اين باشد كه خوني كه در تهران به زمين ريخته شد، خون ايراني نبود» (همان).
«فوكو» به ايران از دو منظر نگريسته است. نخست از منظر كشوري كه در سر راه اصلاحات، با شكست‌ها و افت‌هاي جدي مواجه شده است و تجربه «رفرماسيون در عين تأكيد بر ناسيوناليسم افراطي» شاه، از آن چهره‌اي تازه ساخته است كه نمي‌تواند آن را پنهان كند و دوم كشوري كه نه تنها به خاطر تأكيد بر مليت و نفت و سياست و ... بلكه به خاطر «چيزي» كه فوكو مي‌داند «اعتقاد» است، به يك اتحاد جمعي براي «بيرون كردن شاه» رسيده است.
در نگاه اول، «فوكو» تهران را به عنوان پايتخت اين كشور، دو نيمه مي‌كند: شهر ثروتمند و شهر فقير. شهر ثروتمند، «در دل كارگاه‌هاي ساختماني و اتوبان‌هاي در دست احداث، آرام آرام از شيب رشته كوه در حال بالا رفتن است، و شهر فقير ، «مركز قديمي شهر و حومه‌هاي فقير... در جنوب بازار كه تا چشم كار مي‌كند، آلونك‌هاي پست است كه در ميان غبار با بيابان يكي مي‌شود» (همان،24).
او مي‌داند كه: «دو نيمه شهر كه در طول هفته در كنار هم زندگي مي‌كنند، (جمعه) مثل همه جمعه‌ها از هم جدا شده‌اند. شمالي‌ها به سمت شمال‌تر، به سوي ويلاهاي كنار درياي مازندران رفته‌اند و جنوبي‌ها راهي شهر ري و مزارع قديمي‌اي كه يكي از نوادگان امام حسن(ع) در آن خفته است شده‌اند... شاه فعلي سعي كرده است شاخابه‌اي ‌از اين رود را به سوي خود بكشد، در همان نزديكي، مقبره‌اي براي پدرش برپا كرده است، خيابان عريضي كشيده است و به جاي صيفي‌كاري‌هاي پيشين، سكوهايي از بتون احداث كرده است. در اين جا، جشن‌هاي برپا كرده و هيأت‌هاي خارجي را به حضور پذيرفته است، اما بيهوده؛ در رقابت‌ ميان مردگان، هر جمعه، نواده امام، بر پدر شاه پيروز مي‌شود.» (همان، 26).
منظر دوم «فوكو»،كه تكميل كننده نگاه اول اوست، دورتر از تصويري است كه او از تهران و ايران 57 ديده است. او مي‌داند كه شورش بر عليه حكومت شاه، در تمام سال 57 و پيش از آن، بيش از همه چيز، مجلس به مجلس در عزاداري‌هاي مذهبي و مساجد و تكيه‌هاي شهرهاي بزرگ و كوچك، در كنار وعظ و خطابه ديني وعاظ، پيش رفته و رشد كرده و تكميل شده است و در عاشوراي 57 فقط برخي كودكان و معلولين بوده‌اند كه از خانه‌ها بيرون نيامده‌اند تا عزاداري امامي از معصومان را، با انقلابي مذهبي پيوند بزنند. از نگاه «فوكو»، در چنين دوره‌اي، براي انسان ايراني، هيچ چيز خنده‌دارتر از اين نيست كه «دين ترياك توده‌هاست»؛ چرا كه نود درصد ايراني‌ها شيعه‌اند و در معتقدات شيعه، اصل «انتظار»، اصلي است كه در مقابل قدرت‌هاي حاكم، پيروان خود را به «بيقراري مدام» مسلح مي‌كند و در ايشان شوري مي‌دمد كه هم سياسي و هم ديني است» (همان، 30).
روحانيت نيز،در نگاه «فوكو»، به عنوان رهبر نهضتِ در حال پا گرفتن، به معناي پوپوليستي رايج، نهادي «انقلابي» نيست و اساساً سياست را در اصول موضوعه فكري خود ندارد. براي روحانيت، پيروي از امامان معصوم، به عنوان تنها راه بقا و استمرار انتظار و تمهيد مقدمات آن، اصلي است كه چون منشور هر بار نوري در آن مي‌درخشد و رنگي تازه به آن مي‌دهد. در چنين نظام ديني‌اي، توده در انتخاب مرجع خود آزاد است، اما جمع شدن حول يك روحاني و اعتمادي چنين شگرف به يك فرد، تنها از «قدرت غلبه آن فرد بر ديگر هم مسلكان خود» حكايت ندارد، بلكه تجمعي است فراتر از تجمع حول يك فرد؛ تجمعي است پيرامون يك اعتقاد؛ اعتقادي كه تشيع در مسير صعب و دشوار قرن‌ها، آن را به دوش كشيده و تا تهران سال 57 با خود آورده است؛ اعتقادي كه تابع سلسله مراتبِ نداشته‌ي روحانيت نيست؛ با اين ديد، تهران 57، از منظر «فوكو» در حال زايش يك «دين ـ انقلاب» است.

شما چه مي‌خواهيد؟

عجيب است در كشوري كه به قول «فوكو» با وجود سني نبودن مسلمانانش و نداشتن تعصب شديد، بايد بيشتر به «پان عربيسم» و «پان اسلاميسم» مي‌انديشيد، پاسخ سؤال «شما چه مي‌خواهيد»، «حكومت اسلامي» باشد.
«فوكو» در يادداشت‌هايش از شهرهاي قم و تهران آورده است كه اين سؤال را از سياست‌مداران و صاحبان مشاغل مهم نپرسيده است، بلكه تلاش كرده است بادانشجويان، روشنفكران و مقامات ديني صحبت كند و براي اين سؤال از آن‌ها جواب بگيرد. «فوكو» تصريح مي‌كند كه در مدت اقامت در ايران، حتي يك بار هم لفظ «انقلاب» را از كسي نشنيده است، اما بخش عمده‌اي از مخاطبان او، «حكومت اسلامي» را خواسته خود ذكر كرده‌اند.
در نگاه «فوكو»، رسيدن به اين نقطه ايدئولوژيك، معلول دلايل چندي است.
نخست آن‌كه «اسلام شيعي»، خصوصيات ويژه‌اي دارد كه مي‌تواند به «حكومت اسلامي» رنگي‌ تازه بدهد.خصوصياتي مانند: «نبود سلسله مراتب در ميان روحانيت»، «استقلال روحانيت از يكديگر»، «وابستگي روحانيت (حتي از لحاظ مالي) به مريدان» و «نقش مرجعيت محض يعني راهنما و در عين حال بازتاب بودن».
دوم آن‌كه انديشه تشيع، به عنوان حلقه اتصال طبقات مختلف انقلابي و گونه‌هاي مختلف انسان اجتماعي، با وجود «انتظار» براي حكومت امام، «امكان حكومت خوب در زمان غيبت» را نيز منتفي نمي‌داند. به همين دليل، حكومت اسلامي در معادله ذهني انقلابيون 57 ايران، صرفاً حكومت روحانيون بر مردم نبوده است: «يكي از مقامات ديني به من گفت كه براي روشن كردن مسايلي كه در پيش است و قرآن هيچ گاه ادعا نكرده است به آن‌ها جواب روشن داده، بايد متخصصان روحاني و غير روحاني، كه هم متدين باشند و هم عالم، مدت‌ها كار كنند» (همان 38).
نكته ديگر آن‌كه، انديشه تشيع، حيطه آزادي گسترده‌تري را براي انتقاد و ادامه مسير در راه انتظار و آماده شدن براي حكومت مهدي(ع) در اختيار مي‌گذارد؛ ديكتاتوري ديني را بي‌پروا نفي مي‌كند؛ به زن و مرد با هر مشخصه‌اي و نقشي، حقوق قابل توجه آن‌ها را مي‌دهد؛ « عدالت» را به عنوان اصلي اساسي و بنيادين معرفي مي‌كند؛ نظام طبقاتي حاكم و شكاف فقر و غنا را طرد مي‌كند و از فرمول‌هاي رايج حكومتي، دوري مي‌گزيند.
با اين ديدگاه، حكومت، صرفاً يك انقلاب نيست كه در دوره‌اي خاص تمام شود و به استقرار ساختار تازه‌اي از حكومت، با نام و پي‌نوشت «اسلامي» بيانجامد. وقتي يك ايراني از حكومت اسلامي حرف مي‌زند و در برابر مسلسل مي‌ايستد، «نخست به حركتي مي انديشد كه به نهادهاي سنتي جامعة اسلامي، در زندگي سياسي نقشي دايمي خواهد داد»؛ اما در حقيقت «حكومت اسلامي (او)، چيزي است كه فرصت مي‌دهد اين هزاران اجاق سياسي كه براي مقاومت در برابر رژيم شاه، در مسجدها و مجامع مذهبي روشن شده. هم‌چنان گرم و روشن بماند»(همان).
در واقع، حكومت اسلامي، تغيير ساختار سياسي نيست؛ جنبشي است كه مي‌توان از طريق آن، كاري كرد كه «سياست هميشه سد راه معنويت نباشد، بلكه به پرورشگاه و جلوه‌گاه و خميرمايه آن تبديل شود(همان).

ارتش، نفت، فقر

ايرانِ پنجاه و هفتي را كه «فوكو» تصوير مي‌كند، مي‌توان واجد هر سه مشخصه فوق دانست. اين يك قضاوت بسيار معمولي، اما به شدت واقعي است. اما چرا با وجود اين سه مشخصه (ارتش، نفت و فقر)، كه هر يك نشانه‌اي ‌ از سهمي از قدرت هستند، يعني قدرت سياسي، قدرت اقتصادي و قدرت اجتماعي نظام حاكم (كه زاينده فقر است)، آشوب‌هاي خياباني كه آبستن دين ـ انقلاب است، قابل كنترل نيست؟ آيا اين سه قدرت، براي سركوب و اتمام شورش‌هايي كه هيچ نيستند (شورش با دست خالي) كافي نيست؟ جامعه شناسي سياسي ايران 57 به ما چه مي‌گويد؟
ايران سال 57، از حيث قدرت نظامي، تشكيلات وسيع و منحصر به فردي دارد. ارتش ايران، يك ارتش معمولي نيست؛ قدرت نظامي عمده اي است كه چهار ارتش را در خود دارد: «ارتش سنتي» كه در سراسر خاك كشور مأموريت حراست و مديريت را عهده‌دار است، «گارد شاهنشاهي» يعني سپاهِ جان نثار دربستي با شيوه استخدام، آموزش و كار خاص ـ كه حتي در محلات مسكوني خاص زندگي مي‌كند كه ساخته فرانسوي‌هاست ـ ، «ارتش دفاعي» يا جنگي كه تا حد امكان مسلح است و گاه سلاح‌هايي پيش‌رفته‌تر از ارتش آمريكا دارد و «ارتش نظامي» متشكل از نيروهاي خارجي، يعني مستشاران آمريكايي، كه شمارشان تا چهل هزار نفر مي‌رسد. (همان، 12). آمار به ما مي‌گويد كه در اين سال‌ها، حدود 4 ميليون نفر ايراني، به نحوي از ِقٍبل اين ارتش نان مي‌خورند. اين ميزان نيروي نظامي، نيروي كمي نيست و قدرت پاييني ندارد. آيا ارتش ايران، براي حفاظت از سلطنت چيزي كم دارد؟
از حيث قدرت اقتصادي نيز، حكومت ايران، با وجود منابع عظيم نفتي كه در اختيار دارد و اقتصاد پنهاني كه بر مبناي بنيادهاي خيريه پهلوي و ... ايجاد كرده و مانع از توزيع قدرت اقتصادي در بين مردم شده است، مشكل خاصي ندارد و اگر بر اين موضوع، حمايت «اقتصاد سياسيِ» غرب از ايران را نيز بيفزاييم، قدرتي كه اقتصاد حكومتي ايران دارد، با وجود فقر توده‌ها و طبقات پايين اجتماع، در حد و اندازه‌اي هست كه طبقات مياني جامعه را پشتيباني مالي و اقتصادي كند و از بعد نظامي هم بتواند ارتشي مطيع، مستقل و «سير» را براي حمايت از جايگاه خود، در اختيار داشته باشد. امتيازات واگذار شده اقتصادي به خصوص به امريكاييان، اگر چه در پنهان بعدي از وابستگي اقتصادي را نمايان مي‌كند، اما در ظاهر و بنابر مقياس‌هاي اقتصاد سياسي و حكومتي، دست حكومت را تا اندازه زيادي بازگذاشته است و محدوديتي را براي آن به وجود نياورده است.
از ديگر سو، با وجود شكست نامحسوس برنامه اصلاحات ارضي، اگرچه روستايياني كه تاب مقابله با توابع اين اصلاحات را نداشته‌اند، با وجود آن‌كه صاحب تكه زميني يا ملكي شده‌اند، به شهرها كوچيده‌اند و وضع اقتصادي خوبي ندارند، اما در مجموع، رفاه نسبي عمومي در طبقات مياني اجتماع، كه در تصور جامعه شناختي از انقلاب‌هاي رايج، موتور محركه انقلاب‌اند، برقرار است و مشكلات اقتصادي، چندان نيست كه عرصه را بر زندگاني و معيشت تنگ سازد و در پي آن، انديشه انقلاب را در ذهن جمعيت بي‌سامان بپروراند.
فقر نيز، از سويي تابع اقتصادي عامل دوم و فعاليت بنگاه‌هاي اقتصادي خاص و جلوگيري از توزيع عادلانه ثروت است و از سويي نشان دهنده مشروعيت في الجمله تفكرات و برنامه اقتصادي ـ اجتماعي دولت در منظر انديشه‌وران جامعه؛ چرا كه اگر برنامه‌اي خاص (مدرنيسمي كه شاهِ پدر و شاه پسر هر دو در پي كشيدن پاي آن به ايران بودند) نبود، فقر و حاشيه نشيني و تبعيض رخ نمي‌نمود. اين عامل، نشانه آن است كه «قدرت اجتماعي» سلطنت نيز، در حد معمول نظام‌هاي رايج سياسي، برقرار بوده است.
اما چه شد كه سلطنتي با اين پايه‌هاي قدرت نظامي، اجتماعي و اقتصادي، كه مي‌تواند دليل خوبي براي تمديد حيات و مقابله جدي و استوار آن در برابر انقلاب باشد، در برابر انقلاب 57 ايران، تاب مقاومت را از دست داده است ؟
«فوكو» پيش از هر چيز به حادثه 17 شهريور مي‌انديشد و از ارتش ايران، تصويري تازه به دست مي‌دهد. در نگاه او، ارتش ايران، كه چند روز قبل از آتش‌گشودن 17 شهريور به روي مردم، با ديدن «گلايول»‌هاي پرتابي مردم، در كنار مسلسل‌هاي خاموش، اشك مي‌ريزد، از دو حيث آسيب‌پذير است: عامل نخست، وابستگيِ «اقتصاد نظامي» ارتش به بيگانگان و عدم استقلال آن است. بدنه نظامي ارتش ملي، از يك سو به شدت وابسته به سلاح‌هاي خارجي است و از سوي ديگر، توزيع حقوق و مزاياي اقتصادي در بدنه ارتش عادلانه نيست. عجيب نيست كه در جامعه‌ي ارتش وقت ايران نيز، ردپايي طولاني و عميق از فقر و ثروت به‌ جا مانده باشد. وابستگي نظامي ـ تسليحاتي ارتش به غرب، همان طور كه براي عده‌اي خاص، حقوق و كميسيون‌هاي پنهاني كلاني را به همراه دارد، فكر و انديشه استقلال طلبان ارتشي و نظامي را نيز مي‌آزارد. اما نمي‌توان اميد داشت كه از دل اين خاكستر، آتشي چون «جمال عبدالناصر» يا «معمر قذافي» بيرون آيد؛ چرا كه ساختار نيروهاي نظامي چهارگانه‌اي كه گفته شد، تحت كنترل شخص شاه و پليس مخوفي است كه همه چيز را در كنترل دارد و مانع تشكيل ستاد فرماندهي خاصي، كه ستاد مشترك ارتش‌هاي چهارگانه ايران باشد و بتواند لانه‌اي براي توطئه يا كودتا باشد، شده است.
ارتش، اما به نحوي شديدتر، از جاي ديگر آسيب‌پذير است. ارتش ايران، فاقد ايدئولوژي خاص است؛ هيچ‌گاه در زمان شاه پدر و شاه پسر، كه تاريخ چند ده‌ساله تشكيل آن است، نتوانسته است برنامه سياسي خاصي داشته باشد كه بر مبنايي ايدئولوژيك استوار باشد. ارتش ايران سال 57، نيروي نظامي‌اي مطيع، قدرتمند، اما به شدت شكننده‌ است؛ چرا كه بدون ايدئولوژي، نمي‌تواند نقش ارتش‌هاي آزادي‌بخش را بازي كند.
آسيب‌پذيري اين ارتش، وقتي بيشتر رخ مي‌نمايد و عمق پيدا مي‌كند، كه مبارزه، نه در برابر بيگانه و كمونيست و چپ و ... كه گشودن آتش بر روي كارمند، كاسب، معلم و پيرو جوانِ همخوني باشد كه در مقابل لوله تفنگ ، به سويش «گلايول» پرتاب كند و او را «برادر» بخواند.
«فوكو» مي‌گويد: «در جاي بسيار امني در اطراف تهران، دوستانم ترتيب ملاقات مرا با چند افسر عالي رتبه، كه همه جزو مخالفان شده بودند، دادند. ايشان به من گفتند كه هر چه نا‌آرامي بيشتر مي‌شود، حكومت هم بيشتر ناگزير مي‌شود براي برقرار كردن نظم، به واحدهاي نظامي‌اي متوسل شود كه نه آمادگي اين كار را دارند نه انگيزه آن را و در اين ميان، تازه مي‌فهمند كه سر وكارشان با كمونيزم بين‌الملل نيست، بلكه با مردم كوچه و بازار است، با كاسب‌هاست، با كارمند‌هاست و يا بيكاراني مثل برادرهاي خودشان ـ يا مثل خودشان اگر سرباز نبودند. اين‌ها را مي توان يك بار به تيراندازي واداركرد اما دو بار نه ... در تبريز هشت ماه پيش مجبور شدند همه پادگان را عوض كنند، و براي تهران هم هر چند واحدهايي از استان‌هاي دوردست آورده‌اند، اما باز ناچار مي‌شوند عوضشان كنند» (همان 14).
«فوكو» حتي تصريح مي‌كند كه شنيده است برخي از اين ارتشيان، به روي مافوق خود آتش گشوده‌اند يا فرداي روز كشتار، خودكشي كرده‌اند(همان).
اما ارتش، از آسيب ايدئولوژيك، تنها در اين بعد مقهور نشده است. شاه، با همه ذكاوتش، فراموش كرده است كه بدنه ارتش او نيز، مانند بدنه اجتماع تحت حكومتش، در جستجوي مطلوبي معنوي است و اگر ايدئولوژي تازه، منادي آنچه ارتش ندارد، يعني «استقلال نظامي» و «عدالت» باشد، آن را خواهد پذيرفت و با كنار گذاشتن مسلسل، مشت خود را، در سوي ديگر بالا خواهد برد تا عمده قدرت نظامي، در اختيار ايدئولوژي تازه‌اي قرار گيرد كه نفت را به بهايي گزاف‌تر از خاندان سلطنتي خواهد فروخت، فقر را كم خواهد كرد و قدرت را عادلانه‌ توزيع خواهد نمود. در تهران 57 ، حتي گارد شاهنشاهي نيز، صد در صد به شاه وفادار نماند.

رهبر اسطوره‌ايِ شورش ايران

اين عبارت، عنوان يادداشتي است به قلم «فوكو»، كه در تاريخ 26 نوامبر 1978در روزنامه »كوريره دلاسرا» به چاپ رسيده است؛ اما تصويري كه «فوكو» در اين مقاله از شخصيت آيت‌الله خميني ارايه مي‌دهد، نيازمند ذكر مقدماتي است.
بررسي‌هاي حضوري «فوكو» از متن انقلاب اسلامي، به او نشان داده است كه در صفحه سياست ايران 57، عقربه‌ها در حال جنبش‌اند(1) و اگر چه جنبش آن‌ها ديوانه‌وار نيست، اما تصور حركت عقربه‌ها نيز دور از انتظار نيست. فوكو تصريح مي‌كند كه ايران، هيچ‌گاه به معناي مطلق مستعمره كشور ديگري نبوده است و حتي تقسيم آن در جريان جنگ اول به سه بخش نيز، نمي‌تواند استعمال قيد «استعمار زده» را براي آن موجه سازد. اما همين كشور مستقل، همواره از زمان رسميت يافتن سياستِ متداول، به «نوعي وابستگي بيمارگونه» مبتلا بوده است. اين وضعيت و استقلال نيم بند سياسي، بر وضع جنبش‌هاي سياسي تاريخ معاصر ايران نيز اثر گذاشته است و آن‌ها را در سايه روشن وابستگي، معلق نگاه داشته است.
بر همين اساس، هيچ گاه تئوري، ايده و انديشه انقلابي خاصي، كه آتوريته‌اي غير از قواي انديشگي و فكري سياست رايج جهان داشته باشد، در ايران ظهور نكرده است. انقلابي ترين ايده‌ها نيز، وقتي در ساختار سياست و منازعه قدرت در ايران مطرح شده‌اند، ناگزير به نوعي وابستگي دچار شده‌اند تا بتواند چون شعله واپسين كبريتي، درخشش خود را اندكي طولاني‌تر و كشيده‌تر سازند.«وجود اختلاف فكري توده با ايده‌ها و ايدئولوگ‌هاي غرب زده يا شرق زده»، «عدم استقلال ايدئولوگ‌ها و انقلابيون»، «دستگاه پليسي خفقان آور حاكم»، «تهديد مطبوعات و تضييق فكر و انديشه» و ... همواره در ايران، مانع ظهور رهبري قدرتمند و برخوردار از پشتوانه توده مردم بوده است.
اما چگونه اراده جمعي توده، گرد شخصيتي بدون هيچ‌گونه سابقه سياسي جمع و متحد مي‌شود؟
ورود آيت‌الله به صحنه اجتماعي ايران، قطعاً انگيزه سياسي نداشته است. آيت الله، اگر چه در ميان هم مسلكان خود در حوزه علميه تشيع، واجد نگرشي امروزي‌تر به دين بود و به نوعي فقه را از منظر امروزي‌تر مي‌نگريست، اما هيچ‌گاه نمي‌توان او را صاحب مسك يا مرام و عقيده‌اي سياسي در كنار وجاهت ديني دانست. ايدئولوژي وي نيز، مانند ديگر شيعيان، ايدئولوژي تشيع بود و عقيده‌اي كه مي‌گفت: «در غيبت امام غايب هم مي‌توان حكومت خوب داشت». آيت‌الله، آن زمان كه علم مخالفت با سلطنت شاه و پهلوي را برافراشت، تا آن‌گاه كه در خرداد 78، بر دوش جمعيتي عظيم‌تر از جمعيت انقلابي تهران 57 تشييع و در حاشيه پايتخت به خاك سپرده شد، هيچ گاه در پي تشكيل حزبي به نام خويش يا دولتي به نام خود نبود. آنچه نيز كه رخ داد، مرجعيت سياسي‌اي بود كه در پي مبارزه سرسختانه و تحسين برانگيز او با سلطنت وابسته، ناخواسته به او داده شد.
«فوكو» از منظر تهران 57، معتقد است: «امروز هيچ رئيس دولتي و هيچ رهبر سياسي‌اي ، حتي به پشتيباني همه‌ رسانه‌هاي كشورش نمي تواند ادعا كند كه مردمش با او پيوندي چنين شخصي و نيرومند دارند».
به نظر وي، اين نحو ارتباط با رهبري كه «شخصيت‌اش پهلو به افسانه مي‌زند»، مرهون سه چيز است: نخست آن‌كه، «خميني اينجا نيست؛ پانزده سال است كه او در تبعيد است و خودش نمي‌خواهد كه پيش از رفتن شاه از تبعيد باز گردد». دوم آن‌كه «خميني چيزي نمي‌گويد، چيزي جز «نه»، «نه» به شاه، به رژيم و به وابستگي» و سوم اين‌كه، «خميني آدم سياسي‌اي نيست؛ حزبي به نام حزب خميني و دولتي به نام دولت خميني وجود نخواهد داشت» . او در پي عدم وابستگي است، از هر چيز.
گفتمان «فوكو» درباره شخصيت امام خميني، خالي از شيفتگي‌هاي پنهاني نسبت به شخصيت آيت‌الله نيست، اماآنچه براي «فوكو» تعجب آور است، اين است كه با وجود تفاوت تفكر، هدف، ايدئولوژي‌هاي پيش‌انقلابي و شور و حال انقلابي حاكم، هيچ فردي از هيچ گروه يا طيفي، در طول سال‌هاي اوليه رشد انقلاب و سال‌هاي پاياني عمر سلطنت، حاضر نيست مدعي رهبري انقلابي شود كه در حال شكل‌گيري است. اين در واقع نوعي «وفاداري غايبانه» به شخصيتي است كه پانزده سال را دور از وطن و متن شورشِ در حال شكل‌گيري گذرانده است؛ اگر چه اين فرد، در طول اين سال‌ها، هيچ‌گاه در حرف و عمل، سوداي رهبري سياسي نهضتِ در حال شكل گيري را نداشته و همواره خود را خادمي از خيل خادمان نهضت قلمداد كرده است.
شايد خواستِ متجلي مردم در گفته‌هاي سال‌ها پيشِ آيت الله، مبني بر لزوم پايان وابستگي، از ميان رفتن فساد و تبعيض، توزيع عادلانه ثروت و از بين بردن فقر، حاكم شدن دوباره اسلام و مفاهيمي از اين دست، وقتي با استواري و پايمردي اوهمراه شد، نقش او را از يك «واعظ ديني» به يك «رهبر مقتدر و محبوب» سياسي ـ مذهبي تغيير داد.
آيا اگر در سال‌هاي انقلاب 57 و در آن فضاي آماده سياسي، فردي ديگر با همين ايدئولوژي، علم رهبري و مبارزه را بر مي‌افراشت، اتحاد و اراده جمعي، پيرامون او شكل مي‌گرفت؟ تاريخ قطعاً به اين پرسش چنين پاسخ مي‌دهد: نه!

پی نوشت:

1ـ اين ناشر، قبلا كتاب «تاريخ جنون » فوكو را منتشر كرده بود.
2ـ يادداشت‌هاي «فوكو» درباره انقلاب ايران پيش از 22 بهمن 57 ، در جلد سوم «يادداشت‌هاي پراكنده فوكو»( متن فرانسه) منتشر شده است و در فارسي نيز با ترجمه حسين معصومي همداني انتشار يافته است.
3ـ متن اين مصاحبه، نخستين بار در انتهاي كتاب «ايران: انقلاب به نام خدا»(سحاب كتاب،1358)با ترجمه قاسم صنعوي و براي دومين بار در كتاب «ايران ، روح يك جهان بي‌روح و نه گفت‌و‌گوي ديگر با ميشل فوكو»به فارسي برگردان شده است.

منابع

نقل مطالب و ديدگاه‌هاي فوكو در اين نوشته، عمدتا از دو منبع زير بوده است:
الف.فوكو، ميشل. ايراني‌ها چه رؤياي در سر دارند، ترجمه: حسين معصومي همداني(1377)، تهران،
هرمس.
ب.ايران، روح يك جهان بي‌روح‌ و نه گفت‌و گوي ديگر با ميشل فوكو،ترجمه: نيكو سرخوش و افشين جهانديده، چ دوم، نشر ني، 1380.



تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله