فوكوياما: آمریکا بر سر دوراهی بزرگ

نويسنده: داود خدابخش
فوكوياما در اين كتاب از بنيادهاى فكرى و اسلوب‌هاى عملى نومحافظه‌كاران آمريكايى مى‌گويد و نيز از خطاهايى كه مرتكب گشته‌اند. او كه خود از نظريه‌پردازان نومحافظه‌كاران بوده است، امروز از اين جناح فاصله گرفته و در كتاب خود مى‌كوشد سياست خارجى ايالات متحده‌ى آمريكا را يكبار ديگر تعريف كند.
فرانسيس فوكوياما (متولد ۱۹۵۲ در شيكاگو) فيلسوف پرآوازه‌ى آمريكايى و استاد در رشته‌ى اقتصاد سياسى بين‌الملل است كه هم‌اكنون در «مدرسه‌ى مطالعات پژوهش‌هاى بين‌المللى پيشرفته» در دانشگاه جان هاپكينز واشنگتن به تدريس اشتغال دارد.
وى در اين كتاب اشاره مى‌كند كه دو بار با «پل وولفوويتس»، از طراحان جنگ عراق، همكارى داشته است: يكبار در اداره‌ى نظارت بر تسليحات و خلع سلاح آمريكا و سپس در وزارت خارجه‌ى آمريكا. و پل وولفوويتس در زمانى كه رئيس «مدرسه‌ى مطالعات بين‌المللى پيشرفته»‌ى دانشگاه جان هاپكينز بوده، وى را به اين مدرسه آورده بود. فوكوياما مى‌نويسد كه وى از شاگردان آلن بلوم (Allan Bloom) و بلوم نيز خود از شاگردان لئو اشتراوس (Leo Strauss) بوده است؛ دو شخصيتى كه بايد ايشان را از پيشقراولان جناح نومحافظه‌كار در آمريكا به حساب آورد.
فوكوياما مى‌نويسد كه نومحافظه‌كارى امروز و سياست دولت جرج دبليو بوش چنان در هم آميخته‌اند كه نمى‌توان منكر شد. ولى مهم اين است كه سياست خارجى ايالات متحده‌ى آمريكا را بايد به گونه‌اى از نو تعريف كرد تا بتواند از ميراث دولت بوش جان سالم بدر برد. جنگ عراق برخلاف نظر بسيارى نومحافظه‌كاران، هرگز باور و تأييد وى را برنيانگيخت، زيرا او همواره بر اين اعتقاد بود كه با جنگ نمى‌توان بر تروريسم غلبه كرد. فوكوياما مى‌نويسد: ”بارها از خود پرسيده‌ام، آيا اين من بودم كه از نومحافظه‌‌گرايى فاصله گرفتم، يا اين نومحافظه‌كاران طرفدار جنگ هستند كه از اصول مشتركى كه ما همواره بدان باور داشتيم به استنتاج‌هاى غلطى رسيدند”.
نومحافظه‌گرايى از نظر فوكوياما مجموعه‌اى از ايده‌هاى ذوجوانب است و وارث جريانى است از دهه‌ى چهل سده‌ى بيستم ميلادى. انديشه‌ى نومحافظه‌كارى تا پايان جنگ سرد از چهار اصل بنيادين مشترك برخوردار بود: ۱) علاقمندى به دمكراسى، حقوق بشر و بطور كلى نظام حكومتى، ۲) باور به كاربست قدرت ايالات متحده‌ى آمريكا براى مقاصد اخلاقى، ۳) ترديد نسبت به توانمندى حقوق بين‌الملل و نهادهاى بين‌المللى در حل معضلات ژرف امنيتى و ۴) اين تصور كه ”مهندسى اجتماعى” گسترده اغلب تبعاتى خواهد داشت كه اهداف خود را زير پا مى‌گذارد. (منظور از ”مهندسى اجتماعى” برنامه‌هاى اصلاحى دولت براى گسترش عدالت اجتماعى است. م.)
نومحافظه‌كارى يكى از چهار انگاشت در سياست خارجى امروز آمريكاست. به موازات نومحافظه‌كاران بايد از «واقع‌گرايان» (رئاليست‌ها) در سنت هنرى كيسينجر نام برد كه در عين محترم شمردن ديگر رژيم‌ها، سياست‌هاى داخلىِ اغلب غيردمكراتيكِ آنها را يا ناديده‌ مى‌‌انگارند و يا كوچك مى‌شمارند. انگاشت سوم را «اينترناسيوناليست‌هاى ليبرال» نمايندگى مى‌كنند كه مى‌‌كوشند بر سياست مبتنى بر قدرت غلبه كنند. ايشان خواستار يك نظم بين‌المللى مبتنى بر حق و نهادهاى حقوقى هستند. و گروه چهارم را «جكسونى‌ها» تشكيل مى‌دهند كه همانا ناسيوناليست‌هاى آمريكايى مى‌باشند كه نگاه تنگ خود را تنها معطوف به امنيت و منافع ملى ايالات متحده‌ى آمريكا ساخته‌اند و با ابراز ترديد نسبت به چندجانبه‌گرايى، گرايش به بومى‌گرايى و انزواطلبى را به نمايش مى‌گذارند. بايد گفت، عنوان «جكسونى‌ها» را «والتر راسل ميد»، كارشناس سياست خارجى آمريكا برگزيد كه اشاره دارد به هفتمين رئيس جمهورى ايالات متحده «اندرو جكسون» (۱۷۶۷ ـ ۱۸۴۵). وى نخستين رئيس جمهور آمريكا است كه برخاسته از قشر خواص جنگ‌هاى استقلال آمريكا نبود.
فوكوياما مى‌نويسد كه جنگ عراق از پيوند ميان نومحافظه‌كاران و ناسيوناليست‌هاى جكسونى‌گرا شكل گرفت كه هر يك از موضع خود به ضرورت قطعى تغيير رژيم در عراق باور داشتند.

منشاء جنبش نومحافظه‌كارى و بازيگران آن

وى در بخش ديگرى از كتاب خود به دهه‌ى چهل سده‌ى بيستم، به منشاء محافظه‌كاران بازمى‌گردد و به گروهى اشاره دارد كه بطور عمده از روشنفكران يهودى تشكيل مى‌شد كه از اواسط دهه‌ى سى تا اوايل دهه‌ى چهل سده‌ى بيستم در «سيتى كالج نيوريورك» درس مى‌خواندند. گروهى كه افرادى همانند ايروينگ كريستول، دانيل بل، ايروينگ هاو، سيمور مارتين ليپسِت، فيليپ سِلزنيك، نِيتان گلازر و بعدها دانيل پاتريك موينيهِن به آن تعلق داشتند. گروهى بشدت سياسى با گرايشات چپ كه بعدها ضدكمونيست‌هاى دوآتشه‌ از خود برجاى گذاردند و به همان نسبت ليبرال‌ها را كه با كمونيست‌ها هم‌نوايى از خود نشان مى‌دادند، رد مى‌كردند.
از اين ضدكمونيست‌هاى ليبرال جديد آغازه‌هاى نومحافظه‌گرايى فراروييد و به اپوزيسيونى بدل شد عليه مهندسى اجتماعى تخيلى؛ عنصرى پايدار كه همچنان در تاريخ اين جنبش باقى است. تصادفى نيست كه بسيارى از اعضاى گروه «سيتى كالج نيويورك» نخست تروتسكيست بودند. تروتسكى هرچند كه خود كمونيست بود و وى را نمى‌توان يك دمكرات ناميد، ولى مخالفتش با رژيم ترور و اختناق استالين باعث شده بود كه تروتسكيست‌ها پيش از ديگران به ژرفاى خشونت استالين پى برند.
در آغاز جنگ جهانى دوم ديگر در عمل تمامى اعضاى گروه سيتى كالج با ماركسيسم وداع گفته بودند. ولى همگان به يكسان به جناح راست نپيوستند. «ايروينگ كريستول» فراتر از همه به راست غلتيد و «ايروينگ هاو» كمتر از همه. بل، گلازر، ليپسِت و موينيهن جايى در آن ميان قرار گرفتند.
بعدها اعضاى گروه سيتى كالج به درجات عالى دانشگاهى راه يافتند و در دهه‌ى هفتاد در نشريه‌ى «The Public Interest» به نقد سياست‌هاى دولت در مورد مهندسى اجتماعى پرداختند، در جايى دولت آمريكا مى‌كوشيد مدل دولت اجتماعى اروپايى را تقليد كند. در حاليكه نشريه‌ى فوق صرفا به مسائل داخلى مى‌پرداخت، ايروينگ كريستول، بنيانگزار اين نشريه، به انتشار دو مجله‌ى ديگرى نيز مبادرت ورزيد: «The National Interest» كه به مسائل سياست خارجى آمريكا مى‌پرداخت و نيز مجله‌ى «Commentary». فرنسيس فوكوياما نظريه‌هاى خود را در هر سه‌ى اين نشريه‌ها انتشار مى‌داد.

مبانى فكرى نومحافظه‌كارى

فوكوياما مى‌نويسد كه نومحافظه‌كاران همواره از دو اصل سياسى و اقتصادى در گستره‌ى سياست خارجى و سياست ملى پيروى مى‌كرده‌اند كه از نظر وى ناقض يكديگر بودند: نخست اينكه، نومحافظه‌كاران به‌درستى بر اين باورند كه خصلت يك نظام حكومتى (رژيم) در سياست خارجى و ديپلماسى آن نظام بازتابى مستقيم دارد. بر اين اساس كه: بنگر يك حكومت با مردم خود چگونه رفتار مى‌كند، آنگاه خواهى دانست كه در سياست خارجى خود چه خصلت و كردارى دارد. دمكراسى‌هاى ليبرال بطور عمده حقوق اوليه‌ى شهروندان خود را رعايت مى‌كنند و در بيرون نيز اگر هم تا اندازه‌اى تهاجمى باشند، ديكتاتورمنش نيستند. از اين رو يك دغدغه‌ى نومحافظه‌كاران در اين است كه انسا‌ن‌ها را از زير يوغ ظلم و استبداد رهانده و دمكراسى را بگسترانند؛ بدين گونه كه در نظام دولتى آن رژيم‌ها دخالت ورزند و نهادهاى اصلى را دگرگون سازند. طبيعى است كه اين سياست نومحافظه‌كاران در تناقض آشكار با ديپلماسى جناح رئاليست يا واقع‌گراى آمريكايى است كه حاكميت دولت‌ها و رژيم‌ها را، صرفنظر از خصلت دمكراتيك و غيردمكراتيك آنها برسميت مى‌شناسد.
دومين اينكه: نومحافظه‌كاران همواره بر خطر يك مهندسى اجتماعى گسترده و هدفمند به تأكيد هشدار داده‌اند. اين نظر ايشان به خصلت ضداستالينيستى و ضدكمونيستى گروه «سيتى كالج نيويورك» در دهه‌ى چهل سده‌ى بيستم بازمى‌گردد. نقدهايى كه آنها نسبت به برنامه‌هاى اجتماعى دولت‌هاى آمريكا در مجله‌ى The Public Interest انتشار مى‌دادند را بايد در همين راستا ارزيابى كرد. از نظر ايشان برنامه‌هاى اجتماعى اثرگذار مى‌بايستى روى پروژه‌هاى كوتاه‌مدت متمركز باشند، بطوريكه بتوان با علائم بروز معضلاتى چون جنايت‌، نژادپرستى و فقر در جامعه به مبارزه پرداخت و نه با علت‌هاى اجتماعى آنها. بطور كلى موضوع مجله‌ى مزبور در دهه‌هاى گذشته تعيين مرزهاى مهندسى اجتماعى بود. اين نشريه در واقع پايگاه نسلى از اساتيد دانشگاهى، جامعه‌شناسان و روشنفكران و مشاوران سياسى بوده است. اين نويسندگان با انتقادهاى خود نسبت به يك ”جامعه‌ى رفاهى بزرگ” مبانى فكرى گردش به راست سياست اجتماعى دولت آمريكا در دهه‌هاى هشتاد و نود را مهيا ساختند. به اعتقاد ايشان مهندسى اجتماعى بصورت تلاش‌هاى هدفمند و پيگير دولت در جهت تحقق عدالت اجتماعى، اغلب نتيجه‌ى عكس مى‌دهند و جامعه‌ى را با شرايطى وخيم‌تر از پيش روبرو مى‌سازند.

لئو اشتراوس

فوكوياما در بخش ديگرى از كتاب خود به «لئو اشتراوس»، فيلسوف آمريكايى مى‌پردازد و مى‌نويسد، بسيارى مى‌پندارند كه نومحافظه‌كاران ايده‌هاى خود را از لئو اشتراوس به عاريت گرفته‌اند، در حاليكه چنين نيست. درست است كه پاول وولفوويتس مدتى كوتاه نزد اشتراوس و شاگردش «آلن بلوم» درس مى‌خوانده، ولى وولفوويتس هرگز خود را متأثر از مكتب وى ندانسته است. نظرات وولفوويتس در زمينه‌ى سياست خارجى بيشتر از معلم‌هاى ديگرى تأثير گرفته بودند، بويژه از «آلبرت وولستتر» (Albert Wohlstetter). كسى كه نه تنها معلم وولفوويتس، بلكه معلم ريچارد پرل و زلماى خليل‌زاد نيز بوده است.
و اما در مورد لئو اشتراوس بايد گفت كه وى يك دانشمند علوم سياسى با تبار آلمانى ـ يهودى بود كه نزد ارنست كاسيرر دانش آموخته بود. وى در دهه‌ى‌ سى سده‌ى بيستم از آلمان به ايالات متحده‌ى آمريكا مهاجرت كرد و تا كوتاه پيش از مرگش در سال ۱۹۷۳ بطور عمده در دانشگاه شيكاگو تدريس مى‌كرد.
بخش عمده‌ى آثار فكرى اشتراوس پاسخى بوده است به فلسفه‌ى نيچه و هايدگر كه از نظر وى سنت خردگرايانه‌ى فلسفه‌ى غربى را از درون به زوال كشانده بودند. وى تمام عمرش را صرف چالش با ”مسئله‌ى الاهيات سياسى” كرده بود؛ اينكه وحى الاهى و بيان فراسياسى در مورد چيستى زندگى نيك، براحتى از فلسفه‌ى سياسى طرد نشده، آنگونه كه روشنگرى اروپايى باور مى‌داشته است.
پاسخ لئو اشتراوس به نسبيت‌گرايى معاصر در اين بود كه با مطالعه‌ى دقيق انديشه‌ورزانِ اسلوبِ انديشه‌ى فلسفه‌ى پيشامدرن و بويژه با پرداختن به تلاش فلسفه‌ى كلاسيك سياسى، يك توضيح عقلانى در مورد طبيعت را بيابيم و رابطه‌ى آن با حيات سياسى را تعيين كنيم.
بر اين اساس اغلب نوشتجات اشتراوس نه رساله‌هاى آموزه‌وار، بلكه جستارهايى طولانى و فشرده درباره‌ى افلاطون، توكيديدس، فارابى، مايمونيدس، ماكياولى، هابس و ديگر فلاسفه‌ بوده‌‌اند. اشتراوس «آموزه‌» به معناى آموزه‌ها‌ى ماركسى و لنينى ننگاشت و فوق‌العاده دشوار است از بطن نوشتجاتش چيزى را بيرون كشيد كه شباهتى با تحليل سياسى روز داشته باشد.
فوكوياما در ادامه مى‌نويسد: طبيعى است كه اشتراوس نظرات سياسى نيز داشت: وى دمكراسى ليبرال را بطور عمده بر نظام‌هاى كمونيستى و فاشيستى ترجيح مى‌داد و شخصيت‌هايى چون چرچيل را كه به هماوردى با ايده‌ئولوژى‌هاى توتاليتر رفته بودند، عميقاً تحسين مى‌كرد. از سوى ديگر وى ‌نگران از اين بود كه بحران فلسفى مدرنيته بر اعتماد‌به‌نفس غرب چيره گردد. آنچه كه وى به دانشجويانش مى‌آموخت فهرستى از دستورالعمل‌هاى سياسى نبود، بل‌كه بيشتر اين خواست باطنى او بود كه آنها سنت فلسفى غرب را به جد گيرند و در درك ژرف آن بكوشند.

هرى جافا و آلن بلوم

فوكوياما به نقل از مارك ليلا مى‌نويسد كه دو تن از شاگردان لئو اشتراوس، «هرى جافا» (Harry Jaffa) و «آلن بلوم» (Allan Bloom) انديشه‌هاى اشتراوس را با نسخه‌هاى سياسى روز درآميختند. هرى جافا از دانشگاه كلرمون در كاليفرنيا به موضوع ”حق طبيعى” مى‌پرداخت. وى با اشاره به انديشه‌ى جفرسون كه در بيانيه‌ى استقلال آمريكا به ”حق طبيعى” استناد مى‌كرد، قانون اساسى ايالات متحده‌ى آمريكا را متكى بر سنت كلاسيك حق طبيعى مى‌ديد. بر اين اساس شاگردان جافا بدين سو گرايش يافتند كه «ايالات متحده‌ى آمريكا» را به مثابه‌ى جلوه‌اى از سنت برين و خداگونه‌ى فلسفى از زمان افلاطون و ارسطو بدين سو بنگرند؛ و آنها بدين گونه پرسمان‌هاى فلسفى لئو اشتراوس را با ناسيوناليسم آمريكايى درآميختند.
نظريه‌ى سياسى آلن بلوم در عوض سرشار از بدبينى بود. فوكوياما مى‌نويسد كه «بحران مدرنيته» موضوع فكرى بلوم را تشكيل مى‌داد؛ و اينكه اين بحران چه تبعاتى مى‌تواند براى سياست و جامعه‌ى آمريكا در بر داشته باشد. وى در اثر پرفروش خود زير عنوان «زوال انديشه آمريكايى»، انتشار يافته به‌سال ۱۹۸۷، عبارت‌پردازى مستقيم و استادانه‌ا‌ى ارائه مى‌دهد در مورد رابطه‌ى انديشه‌هاى هايدگر و بحران كنونى جهان آمريكا كه در مسائل جنسى، مواد مخدر، موسيقى و ديگر گرايش‌ها در فرهنگ عوام تظاهر مى‌كند. فروش گسترده‌ى كتاب بدين دليل بود كه اين كتاب بر روى عصبى انگشت مى‌فشرد كه مسئله‌اى واقعى بود. براستى هم نسبيت‌گرايى فرهنگى، به معناى اين يقين كه عقل فلسفى قادر نيست فراتر از افق فرهنگى‌اى رود كه انسان در بطن آن زاده شده، در زندگى روشنفكران معاصر تثبيت شده بود. اين نسبيت‌گرايى عميقا توسط انديشه‌ورزانى چون نيچه و هايدگر حقانيت يافته و توسط مدهاى روشنفكرى چون پسامدرن و ساخت‌گشا (دِكنستروكتيويسم) و انسان‌شناسى (آنتروپولوژى) فرهنگى و ديگر رشته‌ها در دانشگاه‌هاى آنزمان وارد عمل شده بود. اين ايده‌ها بستر مستعدى براى برابرى‌خواهى (اگاليتاريسم) فرهنگ سياسى آمريكايى فراهم آورد كه بر اساس آن هيچكس مايل نبود براى انتخاب شيوه‌ى زندگى‌اش (Lifestyle) مورد انتقاد قرار گيرد. علائق بلوم بيشتر متوجه انديشه‌‌هاى فلسفى و يك تربيت ليبرال بود تا پرداختن به سياست. وى بشدت مخالف آن بود از هر نظر يك محافظه‌كار تلقى شود.
در آن دهه‌ى پرآشوب، پدران جنبش نومحافظه‌كارى، همانند «دانيل بل» و «نيتان گلازر» جانب محافظه‌كاران را گرفتند و با چپ جديد و راديكاليسم دانشجويى در مبارزه‌ى بى‌امان بودند. به باور فوكوياما، آنچه كه در آن زمان نمى‌شد بيان داشت و بلوم بعدها بيان كرد، درك ژرف از ضعف دمكراسى ليبرال بود. فوكوياما معتقد است، فلاسفه‌اى چون «ايزايا برلين» و «كارل پوپر» كه سوگندخوردگان دفاع از يك جامعه‌ى ليبرال و پلورال بودند، به هيچ وجه به سطح فلسفى اشتراوس دست نيافتند. بنابراين جاى شگفتى نيست، آن كسانى‌كه متأثر از اشتراوس، جافا و بلوم بودند، در دهه‌ى هشتاد بطور فزاينده‌اى به محافل نومحافظه‌كار بپيوندند.

آلبرت وولستتر

لئو اشتراوس در واقع هيچ چيز در زمينه‌ى سياست خارجى ننوشت، هرچند كه شاگردانش و شاگردان شاگردانش كوشيدند ترجمانى از انديشه‌هاى فلسفى وى را در سياست عملى ارائه دهند. ولى اين را در مورد آلبرت وولستتر (Albert Wohlstetter) نمى‌توان ادعا داشت، كه معلم پل وولفوويتس، ريچارد پرل، زالماى خليل‌زاد و برخى ديگر در دستگاه جرج دبليو بوش و يا از نزديكان ايشان بود.
وولستتر يك رياضى‌ـ منطق‌دان بود كه از اوايل دهه‌ى پنجاه ميلادى كرسى استادى در دانشگاه شيكاگو را عهده‌دار شد. وى در طول كار دانشگاهى‌ درازمدت‌اش همواره به دو مسئله‌ى كانونى مى‌پرداخت. مسئله‌ى اول ايجاد يك ارعاب گسترده بود. وولستتر در مراحل آغازين جنگ سرد بر اين نظر بود كه حداقلى از ارعاب اتمى ارزان‌ترين و مؤثرترين شكل دفاع ملى است. آوازه‌ى وى در محافل سياسى به يكى از پژوهش‌هاى وى در مورد آسيب‌پذيرى موشك‌هاى ميانبردِ مسلح به كلاهك‌هاى هسته‌اى آمريكا به هنگام يك ضربه‌ى پيشگيرانه بازمى‌گردد. اين پژوهش به طرح ”توانمندى در ايراد ضربه‌ى نخست” انجاميد كه مفهومى بود تثبيت شده در نظريه‌ى ارعاب در دوران جنگ سرد.
دومين علاقه‌ى درازمدت وولستتر به مسئله‌ى گسترش سلاح‌هاى هسته‌اى اختصاص داشت. در پى انعقاد پيمان منع گسترش سلاح‌هاى هسته‌اى در سال ۱۹۶۸ وولستتر اين پيشگويى را كرد كه يك حق استفاده‌ى صلح‌آميز از انرژى هسته‌اى بستر مناسبى‌ براى گسترش سلاح‌هاى اتمى فراهم مى‌آورد، زيرا كه از نظر وى كاربست فن‌آورى هسته‌اى براى مقاصد نظامى و غيرنظامى را نمى‌توان براحتى از يكديگر تشخيص داد.
فوكوياما در ادامه مى‌نويسد: بسيارى از نگرانى‌هاى وولستتر امروز در خاورميانه و در نمونه‌ى ايران واقعيت يافته‌اند، زيرا كه ايران مى‌كوشد در چارچوب پيمان منع گسترش سلاح‌هاى هسته‌اى دست به غنى‌سازى اورانيوم براى مقاصد صلح‌آميز بزند و اين بهترين پوشش براى يك برنامه‌ى توليد سلاح اتمى اين كشور است.
فوكوياما در كتاب خود مى‌افزايد: ما نمى‌دانيم كه وولستتر خود را يك نومحافظه‌كار مى‌دانست يا نه، ولى بهرحال وى و شاگردانش با اين جنبش عجين شده بودند، زيرا كه ايشان در اتحاد شوروى سابق تهديدى واقعى و جدى مى‌ديدند. وولستتر طى دهه‌هاى هفتاد و هشتاد ميلادى (سده‌ى بيستم‌) توجه خود را معطوف به خليج فارس، عراق و جنگ ايران و عراق ساخت و در اين منطقه نطفه‌ى معضل گسترش سلاح‌هاى هسته‌اى را تشخيص داد.
بدين گونه بود كه وولستتر و شاگردانش نقشى تعيين‌كننده در گسترش ايده‌هاى نومحافظه‌كارى بويژه در سياست خارجى ايفا كردند و با دو دور رياست جمهورى رونالد ريگان كاربست سياست ايشان بستر‌ى عملى يافت.
خط قرمزى كه در سرتاسر فعاليت وولستتر قابل مشاهده است بر روى اين پرسش قرار دارد كه در وقوع يك جنگ چگونه بايد دقت هدف را بالا برد، چه در مورد سلاح‌هاى هسته‌اى و چه تسليحات متعارف. در اين هدف‌گيرى دقيق ديگر نيازى نيست تمامى يك شهر و ساكنانش را با بمباران گسترده با خاك يكسان كرد، آنگونه كه در جنگ جهانى دوم صورت گرفت. در دهه‌ى نود ميلادى، چنانكه وولستتر استادانه پيش‌بينى كرده بود، با انقلاب در فن‌آورى الكترونيك چنين دقتى امكان‌پذير شد و اولين جنگ خليج عليه عراق نمونه‌ى بارز آن است، آنجا كه جنگنده‌هاى آمريكا با دقتى بالا اهداف مشخص خود را مورد حمله‌ى موشكى قرار مى‌دادند.
فوكوياما در فصل‌هاى ديگر كتاب به جوانب گوناگون توسعه‌ى اقتصادى و توسعه‌ى سياسى، به مثابه‌ى دو فرآيند مكمل يكديگر، به نقش ايالات متحده‌ى آمريكا در نظم جهانى و اشتباهاتى كه نومحافظه‌كاران در تأكيد بر قدرت نظامى آمريكا مرتكب گشته‌اند، مى‌پردازد. وى در پايان پيشنهادهاى واقع‌بينانه‌ى خود را براى ترسيم يك سياست خارجى جديد آمريكا ارائه مى‌دهد.
مطالعه‌ى اين كتاب را مى‌توان به تمامى علاقمندان به ساختار فكرى حاكم بر دستگاه دولت جرج دبليو بوش توصيه كرد. اين كتاب پرتوى مى‌افكند به بسيارى مسائل بين‌المللى كه ايالات متحده‌ى آمريكا بدليل قدرت بلامنازع‌اش در سطح جهان ناگزير در چالش با آنهاست و گريزى براى اين كشور پهناور نيست.

تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله