مترجم: زهرا هدایت منش
منبع:راسخون



 

جرمی برنشتین
در سال 1950 که دانشجوی سال آخر هاروارد بودم به این نتیجه رسیدم که دلم می‌خواهد نظریه‌ی کوانتومی بخوانم. این تصمیم‌گیری اندکی نامعقول بود. رشته‌ی تحصیلی من ریاضیات بود و در سال اول یک دوره‌ی فیزیک پایه‌ی جدی را با وندل فری فیزیک‌دان نظری گذرانده بودم. چند کتاب عامه فهم هم خوانده بودم و درباره‌ی نظریه‌ی کوانتومی با استادم فیلیپ فرانک گپ‌های فلسفی فراوانی زده بودم. از ریاضیات عالی چیزهایی می‌دانستم ولی از فیزیک تقریباً هیچ چیز نمی‌دانستم. با وجود اینها تصمیم گرفتم در درس نظریه‌ی کوانتومی سال اول فوق لیسانس، که نابغه‌ی فیزیک نظری یعنی جولین شوئینگر آن را در هاروارد درس می‌داد ثبت نام کنم.
اگر بگویم درس‌های شوئینگر هم درخشان و هم دست نیافتنی بودند کم گفته‌ام؛ باید بگویم که این درس‌ها بسیار درخشان و دست نیافتنی بودند. بعدها معلوم شد که شوئینگر یک صورت بندی کاملاً جدید نظریه را – که صورت بندی قدیمیش به حد کافی دشوار بود – روی مامی آزموده است و چون او درس را از حفظ ارائه می‌کرد کسی جرأت سؤال نداشت. ( سال‌ها بعد، اپنهایمر به من می‌گفت که بیشتر مردم وقتی درباره‌ی مسئله‌ای بحث می‌کنند به شما نشان می‌دهند که چطور می‌توانید حلش کنید، ولی هنگامی که شوئینگر درباره‌ی مسئله‌ای بحث می‌کند، به شما نشان می‌دهد که تنها خودش می‌تواند آن را حل کند). پس از دو سه هفته بریدم. با دوستی که شیمی فیزیکدان بود و خودش هم همان درس را با شوئینگر داشت مشورت کردم. توصیه کرد که با او به ام‌آی‌تی بروم و درس ویکی را گوش کنم. فهمیدم که منظورش از ویکی، ویکتور وایسکوف است که همتای شوئینگر – و بدم نمی‌آید بگویم پاد ذره‌ی شوئینگر – در ام‌آی‌تی بود.
حضور در کلاس درس مکانیک کوانتومی ویکی در MIT برای من به تمام معنی یک ضربه‌ی فرهنگی بود. کلاس بزرگ و پرجمعیت بود، یعنی دست‌کم صدتایی دانشجو داشت. خود وایسکوف هم بزرگ بود – دست‌کم در مقایسه با شوئینگر ریز‌نقش، بلندبالا به حساب می‌آمد. یادم نیست که کت می‌پوشید یا نه، ولی اگر هم می‌پوشیده می‌بایست کتش چروک بوده باشد. شوئینگر همیشه مرتب و اتو کشیده بود. وایسکوف به محض ورود به کلاس گفت: آقایان (در آن کلاس دختری حضور نداشت) دیشب برای من شب معرکه‌ای بود. دانشجویان همه خندیدند و از چند جای کلاس صدای کف زدن بلند شد. وقتی اوضاع آرام شد، وایسکوف گفت: نه نه آن جوری که شما فکر می‌کنید دیشب برای اولین بار توانستم تقریب بورن را واقعاً بفهمم. وایسکوف داشت به روش تقریب مهمی در مکانیک کوانتومی اشاره می‌کرد که در اواخر دهه‌ی 1920 ماکس بورن فیزیک‌دان آلمانی آن را ابداع کرده بود. خودش در گوتینگن پیش بورن درس خوانده بود. بعد به کمک یادداشت‌هایی که انگار پشت پاکتی نوشته شده بود، شروع به محاسبه‌ی فرمول‌های اساسی تقریب بورن کرد. در ضمن محاسبه تقریباً تمام ضریب‌های دو و π را اشتباه کرد. هر بار که این اشتباه تکرار می‌شد فریادی از کلاس بر می‌خاست، اما در پایان کار فرمول درستی به دست آمد و همراه با آن این احساس (که شاید توهم آمیز بود) به ما دست داد که به جای مشارکت در یک سرگرمی فکری در واقع دست اندرکار یک کشف علمی بوده‌ایم. وایسکوف در مورد نقش هر جمله‌ی فرمول در فهم فیزیک موضوع هم بصیرتی عالی نشان می‌داد. خلاصه بگویم خود را به دست یک استاد خبره سپرده بودیم.
بعد از آن‌که در سال 1955 درجه‌ی دکترای فیزیک را گرفتم. فرصت یافتم تا وایسکوف را در نقشی تا حدودی متفاوت یعنی در نقش مبلغ ایده‌های علمی ببینم. در این هنگام به عنوان پژوهشگر دوره‌ی فوق دکترا در آزمایشگاه سیکلوترون هاروارد کار می‌کردم. آن وقت‌ها در میان استادان هاروارد و ام آی تی تعداد فیزیک‌دان‌های نظری انگشت شمار بود. هفته‌ای یک بار ناهار را دسته جمعی می‌خوردیم و در سر میز نهار شوئینگر فکرهای تازه‌ی خود را برای وایسکوف مطرح می‌کرد و از او نظر می‌خواست. سبک کار هیچ دو آدمی نمی‌توانست تا این حد با هم مختلف باشد. شوئینگر همیشه دژهای ریاضی فوق العاده‌ای در هوا می‌ساخت و وایسکوف به شیوه‌ای اعجاب‌آور می‌کوشید این دژها را به زمین بیاورد. یکی از نکته‌هایی که در این نشست‌ها آموختم آن بود که حتی در برترین مجامع هم از گفتن نمی‌فهمم نهراسم و این چیزی بود که وقتی از کمبریج به مؤسسه‌ی مطالعات عالی در پرینستون رفتم مرا در وضعیت بسیار خوبی قرار داد.
پس از بحث‌های خود با وایسکوف احساس کردم که فیزیک فرهنگی است با تاریخی آکنده از شخصیت‌های پر جاذبه و پرشور. وایسکوف که در سال 1908، سه سال پس از آن که اینشتین نظریه‌ی نسبیت را آفرید و کوانتوم را اختراع کرد به دنیا آمده بود، با بیشتر نام آوران فیزیک سده‌ی بیستم و از آن میان با نیلس بور، ورنرهایزنبرگ، ولفگانگ پائولی، و آپنهایمر کار کرده بود. در نظر من او حلقه‌ی پیوند ارزشمندی با این بزرگان بود. به همین دلایل هنگامی که چند سال پیش شنیدم به نوشتن زندگی‌نامه‌ی خود دست زده است بسیار شادمان شدم و به خود گفتم که به زودی مطالب مفصلی درباره‌ی بسیاری از موضوعات که سال‌ها به صورتی گذرا از وی شنیده بودم خواهم خواند. کتاب وایسکوف – لذت دریافتن – همان‌گونه که انتظار داشتم، جذاب و گه‌گاه روشنگر است اما پایین‌تر از آن چیزی است که امیدوار بودم باشد. شاید در گزاره‌ی کوتاهی که وایسکوف درباره‌‌ی خودش بیان کرده است بتوان نشانه‌ای برای توجیه این برداشت پیدا کرد. وایسکوف می‌نویسد: می‌دانم که روانشناس خوبی نیستم. بارها در زندگی‌ام از دیدن صفت‌های منفی دیگران غافل مانده‌ام و تنها جنبه‌های مثبت را دیده‌ام. این خصلت بی‌تردید برای داشتن یک زندگی مسالمت آمیز مفید است اما می‌تواند این‌چنین به نگارش زندگی‌ نامه ای نه چندان ارضا کننده بینجامد.