مترجم: زهرا هدایت منش
منبع:راسخون



 

پیش از جنگ، فیزیک، دست کم از دید کسانی که بیرون از گود بودند، رشته‌ای فرعی به حساب می‌آمد که آدمهای نا متعارفی که اهل عمل نبودند به آن می‌پرداختند. بمب اتمی، وضع را دگرگون کرد. فیزیک‌دان وارسته‌ای چون رابرت اپنهایمر ناگهان جاذبه‌ای در حد یک ستاره‌ی سینما یافت. وایسکوف در لوس آلاموس کار مهمی انجام داد و در سال 1943 به رشته‌ی فیزیک هسته‌ای روی آورد که به خوبی با سبک شهودی او سازگار بود. در مورد چگونگی عملکرد واکنش‌های هسته‌ای احساسی غیب‌گویانه داشت. هیجان کار چنان او و دیگران را که در برنامه مشارکت داشتند به پیش می‌راند که گویی بر موجی عظیم سوارند. وایسکوف می‌نویسد:
امروز کاملاً مطمئن نیستم که تصمیم‌گیری من به مشارکت در این برنامه پرابهت-و مهیب- صرفاً بر پایه‌ی ترس از پیش افتادن نازی‌ها صورت گرفته باشد. شاید هم به سادگی می‌خواسته‌ام در کار مهمی که دوستان و همکارانم انجام می‌دادند، شرکت داشته باشم. بی گمان نوعی احساس غرور به خاطر شرکت داشتن در یک کار بی همتا و حساس در کار بوده است. به علاوه این فرصتی بود تا به جهان نشان داده شود که علم اسرارآمیز فیزیک هسته‌ای تا چه حد مهم و توانمند و عملی است.
یکی از پیامدهای این نیک فرجامی علم فیزیک، بنیان‌گذاری بخش فیزیک در دانشگاه‌های امریکا پس از جنگ بود. به ویژه ام آی تی تصمیم به گسترش برنامه‌ی فیزیک هسته‌ای خود گرفت. و البته وایسکوف مرد این میدان بود. به زودی پس از جنگ به ام آی تی رفت و از آن به بعد به استثنای چند دوره‌ی مرخصی دراز مدت در آن‌جا ماند. البته تا سال 1966 به مدت پنج سال مدیر مرکز پژوهش‌های هسته‌ای اروپا (سرن) بود که بر خلاف اسمش پژوهشی در فیزیک هسته‌ای صورت نمی‌دهد بلکه به فیزیک ذرات بنیادی می‌پردازد. این مرکز از بسیاری لحاظ حاصل اندیشه و ابتکار آی آی رابی فقید بود که آن را راهی برای بازسازی علم اروپا، که جنگ آن را از هم پاشیده بود. می‌دانست. در سال 1952، گروه‌هایی از دانشمندان و مهندسان اروپایی به تحقیق ذرباره‌ی ساختن شتاب‌دهنده‌های ذرات در محل انتخاب شده سرن در ژنو پرداختند. امروز این آزمایشگاه تا آن سوی مرز فرانسه گسترده است و شتاب‌ دهنده‌ی عظیم LEP (پروژه‌ی بزرگ الکترون) که اخیراً به کار افتاده است، الکترون‌ها را در دایره‌ای در دو سوی مرز سوئیس و فرانسه می‌چرخاند. وایسکوف با آنکه نه آزمایش‌گر بود نه در ذرات بنیادی تخصصی داشت، در عمل بهترین گزینش برای سومین مدیر از آب درآمد. گذشته از هر چیز او اهل اروپا بود. اعتبار علمی او بالاتر از آن بود که در بگومگوهایی که در اتخاذ مشی عملی مرکز در می‌گرفت بر نظرات خود پافشاری کند. در مدیریت بر نمایندگان دوازده کشور عضو که هر یک تعصبات ملی خود را داشتند، او به نوعی برخورد ماکیاولیستی گرایش داشت.
در این دوران که من مرتباً هر تابستان به سرن می‌رفتم. برای نوشتن مقاله‌ای درباره‌ی این مرکز در نشریه‌ی نیویورکر مصاحبه‌های مفصلی با وایسکوف داشتم و به خوبی او را شناختم. در نتیجه هنگامی که در سال 1965 به من گفت که به فکر رفتن از سرن افتاده است. شگفت زده شدم. آن‌طور که در کتابش می‌گوید بخشی از دلایل این تصمیم ناخشنودی همسرش از سکونت در ژنو بود که غریبه‌ها به ندرت می‌توانستند محافل اجتماعی سوئیسی – فرانسوی آن را خوب بشناسند. خود وایسکوف هم احساس می‌کرد که پیوندهایش با علوم امریکا گسسته می‌شود. به من می‌گفت که اگر به ام آی تی برگردد شاید فرصت بیابد و بر شیوه‌ی علم امریکایی تأثیر بگذارد. دقیقاً نمی‌دانم او تا چه حد در این کار موفق شده باشد ولی بی‌تردید در نگهداری بخش فیزیک ام آی تی در مقام یکی از قوی‌ترین بخش‌های فیزیک در امریکا، سهمی بسیار مؤثر داشت. او پس از بازگشت همواره نفوذ خود را در راه پیشبرد فهم همگانی علم و به ویژه هشدار دادن علیه پیامدهای جنگ هسته‌ای به کار گرفته است. وقتی زندگی‌نامه نویسی، چه آن که درباره‌ی دیگری می‌نویسد و چه آن که درباره‌ی خود می‌نویسد، اذعان کرده باشد که بارها در زندگی‌ام صفت‌های منفی افراد را ندیده گرفته‌ام و تنها جنبه‌های مثبت را دیده‌ام آدم باید بپرسد این نکته تا چه حد بر کار او تأثیر گذاشته است. وایسکوف در نتیجه‌ی این خصلت، دچار حالتی شده است که من آن را gemiichtlichkeit ناگزیر (یعنی احساس خوب خوش‌بینی) می‌خوانم، که دست‌کم، به نظر من، منجر به پاره‌ای تحریفات و کاستی‌ها شده است. حالا سه نمونه از توصیف‌های وایسکوف را که به کریستین پادشاه دانمارک، وندل‌فری، و ورنرهایزنبرگ مربوط می‌شود گواه می‌گیرم.
کریستین دهم در دوران اشغال کشور به دست آلمانی‌ها، پادشاهی هفتاد ساله بود. به نظر من شخص محترمی بود. بر پایه‌ی آنچه در تاریخ خوانده‌ام. دانمارکی‌ها در مقایسه با فرانسوی‌ها یا هلندی‌ها، در مورد اشغال کشورشان در جنگ دوم البته دلایل بیشتری برای سربلندی دارند. اما ادعای وایسکوف که می‌گوید شاه به هنگام اسب سواری در شهر بازوبندی با نقش ستاره‌ی داوود می‌بست، چیزی جز اسطوره نیست. روایت‌های تاریخی پرشمار و از آن جمله روایت‌هایی در صفحات خود کتاب، آشکار می‌سازد که کریستین دهم هرگز ستاره‌ی یهود بر بازوبند خود نداشته است. در واقع تنها یهودیانی که ستاره بر بازوبند خود نقش می‌کردند، چند صد نفری بودند که اخراج شده بودند. وایسکوف می‌بایست منابع این داستان گمراه کننده را با دقت بیشتری وارسی کرده باشد.