فوتبال و جنگ

مرد ناراحت و غمگين چشم دوخته بود به كودكِ بيمار هجده ماهه اش.
پسرك به بيمارى سرخك مبتلا شده بود.
كنارش مرد ديگرى نشسته بود.
او هم چشم دوخته بود به كودك.
اتوبوس در ايستگاه نگه داشت و مردى كه كنار پدر كودك نشسته بود، بلند شد كه پياده شود.
قبل از پياده شدن رو كرد به او گفت: «اين كودك آينده درخشانى دارد.» و پياده شد.
پدر كودك بهت زده ردّ مرد را گرفته بود كه توى پياده رو لابه لاى جمعيت در حال ناپديد شدن بود.
او را كه گم كرد سر برگرداند و به كودك بيمارش نگاه كرد.
آرام خوابيده بود.
به جمله اى كه مرد گفته بود، فكر كرد.
به اين كه روزگار چه سرنوشتى براى كودكش رقم خواهد زد.
نام آن كودك «ناصر كاظمى» بود .
متن کتاب " فوتبال و جنگ "