بیوتن بودن
همان اولین باری که چیزی راجع به امیرخانی شنیدم، این را هم شنیدم که در حالِ نگارشِ آخرین رمانش «بیوطن» است که دربارهی مهاجرینِ ایرانی در آمریکاست و بعد از آن تا امروز «ناصر ارمنی» و «داستان سیستان» و «نشت نشا»
بیوتن بودن
نویسنده: حسین غفاری
قبلاً بگویم که این نوشته قرار نیست دربارهی «بیوتن» باشد. نه نقدی بر آن و جانبداریای از آن. شاید بیشتر به بهانهی «بیوتن» باشد و دربارهی بیوتنها.
همان اولین باری که چیزی راجع به امیرخانی شنیدم، این را هم شنیدم که در حالِ نگارشِ آخرین رمانش «بیوطن» است که دربارهی مهاجرینِ ایرانی در آمریکاست و بعد از آن تا امروز «ناصر ارمنی» و «داستان سیستان» و «نشت نشا» و هشتاد تا «سرلوحه» از او خوانده بودیم و «بیوطن» را نه! خوشبختانه امروز میتوان با دلخوشی گفت که امیرخانی بدهی دیگری به ما ندارد. قولی که داده بود عمل کرده و «بیوتن» را به ما فروخته است. اشکالی ندارد. از چشم انتظاری که بهتر است!
اما در همین یکی دو هفتهی گذشته که حدود پنج هزار نفر کتاب او را خریدهاند و خواندهاند، سوالی در ذهنها میچرخد و در دهانها مزمزه میشود که هنوز کسی با قاطعیت به آن جواب نداده است: «آیا شش سال چشم انتظاری، ارزشش را داشت؟»
و مهمترین نکته در این میان، به انتظارِ بالای ما از امیرخانی بر می گردد. به زعم من، «بیوتن» سومین کارِ واقعاً جدی امیرخانی در حیطهی روایت و قصه پردازی است. «من او» و «داستان سیستان» را اولی و دومی میدانم و برای سایر کارهای او (چندان که خودش هم این گونه میخواهد) بیشتر جنبهی امتحان و تست و خودآزمایی قایل هستم.
از زاویهی دیگر «بیوتن» دومین رمان نویسندهای است که با اولین رمانش مشهور شد و طبیعتاً همگان از امتداد پارهخطِ مستقیمِ میانِ این دو رمان، دربارهی نویسنده قضاوت میکنند و خیلی از طرفدارانش با امتداد دادن این پارهخط، ره به ناکجا آباد میبرند و از آینده بیم دارند. واقعاً احتمال میرود که ده سالِ دیگر، ارمیا از آمریکا برگردد و همانطور که مجرداً دورهی سازندگی و متأهلاً دورهی اصلاحات را سپری کردهاست، با بیبی عبوری هم از دورهی مهرورزی داشته باشد و بگیر و برو تا نوه و نتیجه و ... همهی ما میدانیم که این از امیرخانی نه عجیب است و نه غریب!
زبانِ امیرخانی در هر کدام از سهگانههایش، هوشمندانه، منحصر به فرد و تأثیرگذار است:
برای روایت داستان عاشقانهای عجیب (نجیب) از تهرانِ قدیمِ ما، هزاردستان را پشت سر میگذارد و خودش را الگو و مرجعِ لحنِ کلامِ مردم پاتختنشینِ قجری میکند. در این سالهای اخیر هر مجموعهی تلویزیونی که داستانش در دلِ تهران قدیم میگذرد، ناخودآگاه از لحن و زاویه نگاه و قصهپردازی امیرخانی متأثر است و به وفور در گفتگوها «حکماً» و «یحتمل» و «جخ» میشنویم.
غیرمنتظرهترین کارِ امیرخانی «داستانِ سیستان» از زبانِ جوانِ واقعی و تهرانیِ شاد و شنگ و بدگمانی روایت میشود که با هر واقعیتِ سادهای با بدبینیهای سیاسی دورهی دوم خرداد نگاه میکند و علیرغم رگ و ریشههای حزباللهیاش، سعی میکند قضاوت نکند و ... البته نمیتواند؛ و میبینیم که الگو میشود در لحنِ نوشته شدنِ یک دوجین کتاب و سفرنامهی مشابه و به درد بخور یا بیارزش. جانی تازه در رگِ سفرنامهنویسی و تاریخنگاری شفاهی معاصر.
و «بیوتن» که به سه زبان زندهی دنیا نوشته شده است (!) و دایماً میان لنگویجهای فارسی و انگلیسی و عربی سویچ میکند، کمی ما را به یادِ تجربهی «از به» میاندازد و مطمئن باشید که اگر زبانِ مخلوطِ داستانِ خلبانهای غیرمعمولی جنگ، همهگیر نشد، کپیِ زبانِ «بیوتن» را در سالهای آتی بارها و بارها خواهید شنید و تماشا خواهید کرد. البته بعید میدانم هیچکدام برابر اصل شود. زبانِ مهاجرینِ ایرانی و عرب کاندومینیومِ شماره نوزده و بیست، آنچنان واقعی ترسیم شده است که به سختی از ذهن «بیوتن»خواندهها بیرون میرود. یادمان نرود این زبان از کلهی همان نویسندهای بیرون آمده است که درویش مصطفا و بابجون و خانیآبادیها را زنده کردهاست.
و نویسندهی «بیوتن بودن» همین جا که میرسد قلم را میگذارد و تردید میکند که آیا نویسندهی «بیوتن» میتواند بارِ دیگر، زبانی دیگر پیشه کند و جهانی دیگر را برای مخاطبینِ گسترده و فزایندهاش زنده کند یا نه؟ و قلم روی «ها»ی غیرملفوظِ «نه» چند باری چرخ می زند...
بر خلافِ «من او» که راوی و زاویهدید راویِ داستان به طورِ منظم بین فصلهای «من» و «او» تغییر میکرد، اینجا با درهم تنیدگی عجیب و غریبی روبرو میشویم. دانای کل -که نویسنده باشد- و دانای کلتر -که خدا باشد- بدونِ هیچ اخطارِ قبلی تبدیل به ارمیا –که دانای جزء باشد- میشود و شاید از نظرِ اساتیدِ کارگاههای داستاننویسی، بدعت امیرخانی قابل تحمل نباشد و یا قابل تقدیر باشد یا اصلاً همان سیالِ ذهن باشد، یا هر چیزِ دیگر، اما از نظر خیلِ خوانندگانِ امیرخانی که مطمئنم نود درصدشان مثلِ من هرگز پایشان به کلاسهای داستان نویسی نرسیدهاست، اگر به ماجرا دل بدهند و سوادِ انگلیسی و سوادِ قرآنیشان برسد، هرگز توی داستان گم نمیشوند و کلی هم همذاتپندارِ ارمیا میشوند که سهراب را توی دیسکو ریسکو میبیند و خشی دایماً روی مخش راه میرود و نویسنده همان وسط دلش میخواهد خودنمایی کند و پاورقیِ سرکاری بگذارد و ...
فصلبندیِ موضوعیِ کتاب هم به طرز شگفتانگیزی منطبق بر سیرِ زندگیِ ارمیا در نیویورک شده است و تقطیع متناسب سفر لاسوگاس وسط هر فصل، برای همهی مهندسینی که توانایی برنامهریزی برای ساختنِ یک ساختمانِ پنج واحدی در فصلِ خشک سال را -به نحوی که به سرمایِ غیرمنتظرهی اواسط زمستان برخورد نکنند- ندارند، بسیار آموزنده و مفید است! طرحِ داستانِ «بیوتن» با خطکش و پرگار و با دقتِ سه رقم اعشار تهیه شده است و مثلِ «منِ او» باعثِ ورزیدگی ریاضیِ ذهنِ خواننده میشود.
برای همسن و سالهای من، «بیوتن» گویی مجموعهی به هم پیوسته و بسیطی از سرلوحههای امیرخانی است. طبیعتاً قسمتِ اعظم ایده و طرحِ داستان و حجمِ پیامهای نهفته در آن متعلق به همان دورهی درخشانِ لوح در اوایل دههی هشتاد است و احتمالاً خواندنِ این مطالبِ عبرتآموز و حکمتهای انسی در مورد «لند آو آپورچونیتیز» و «نیشن آو نیشن» و «دالر» و «کوارتر» و «سیلورمن» و ... برای نوجوانان امروز هیجانانگیز و دلپذیر است. اما پس ما چه میشویم؟ مایی که این حرفها را همان زمان که «لشوش ویلان حوزه هنری» در اتاق سردبیریاش، کنارِ سرلوحه ها، ناخنکی به «بیوتن» هم میزد، شنیدهایم. مایی که به دلایلِ گنگ و نامعلومی منتظر بودیم که «بیوتن» هم بیرون بیاید و آن را هم بخوانیم، امروز که سالها از آن روز میگذرد و پنجترم، پشتِ سرِ هم، کتاب مقدس «نشتِ نشا» را پاس کردهایم، «بیوتن» چه هیجانی برایمان دارد؟
درسِ عبرتی باشد برای ما و نویسنده و خواننده و ممیز و سردبیر و ... که وقتی دههی اثری بگذرد، هزاری هم که شاهکار باشد، به کبابِ یخکرده میماند. نویسندهی محبوبِ ما که بخشِ اعظمی از محبوبیتش را مدیون جلوتر بودن از زمانه بود، با «بیوتن» از روزگار عقب افتاد و ناگهان حرفهایش از دهن افتاد!
رضا همان ارمیاست که دانشجوی صنعتی شریف است و بچه پولدار و دلدادهی جبهه و قطعهی 48 و همان علی فتاح معصوم و زنگریز (بخوانید متّقی) و رفیقباز و پسرحاجی و رفیق سیدمجتبی (کدام سیدمجتبی؟) و رضا همان ارمیاست که فرنگ دیده است و پاریس و نیویورک و لاسوگاس چرخیده و بچههیئتی است و امام حسینی (علیهالسلام) و رضا همان ارمیاست که امروز ازدواج کرده و دیگر علی فتاح نیست و به لکلکی فکر میکند که پارچهی سفیدی از منقارِ نارنجیاش آویزان است و ...
میبینی؟ ما در چنبرهی نویسنده و شخصیتهای آثارش گم شدهایم!
و رضا به طورِ دقیق همان نویسندهی «داستان سیستان» است که نیمهی سنتی مغزش همان «احمد تپل» است و نیمهی مدرن آن همان «رفیق شفیق»ی که اولِ کتاب تکّه میاندازد: «بهمن 57 ساواکی شدهای!» و رضا به طور دقیق همان نویسندهی «بیوتن» است که تجلیِ نیمهی سنتی مغزش «ارمیا»ست در دیارِ فرنگ، گیر کرده بین سهراب و آرمیتا؛ و نیمهی مدرن مغزش «خشی» است، مانده میانِ بیل و سوزی.
میبینی؟ ما در وجودِ ذیجودِ خودِ امیرخانی گم و گور شدهایم، نه در نُهتوی آثارش!
و نویسندهی «بیوتن بودن» همین جا که میرسد دوباره قلم را میگذارد و تردید میکند که آیا نویسندهی «بیوتن» میتواند برای اولین بار، از پوستِ خودش بیرون بیاید و کسِ دیگری باشد؟ یک زنِ خانهدار؟ کفشِ بندیِ رییسجمهور؟ یک معلم؟ یک پیامبر؟
نمیدانم خودش می داند یا نه؟ امیرخانی معلمِ خوبی است. تأثیرِ او بر روی من و همنسلانِ من غیرِ قابلِ انکار است. ما از زیرِ شنلِ او در لوح بیرون آمدهایم و وارد دنیای مجازی شدیم. امیرخانی آمریکا را مملکت بیپیامبر میداند و تلویحاً دغدغهی پیامبر بودنش را به ما میفهماند. کاش او معلم بشود و معلم بماند. در معلمی چیزهایی میبیند که او را از لاکِ خودش بیرون میآورد. چیزهای عجیبی از آینده. نسل آینده. آیندهای که باید پیامبرش باشد...
فرق مهم امیرخانی با نویسندگانِ همنسلش در دغدغهی عجیبی است که برای امروزی کردن آموزههای دینی دارد. او پیامبرِ دینِ جدیدی است که به شدت شبیهِ اسلامِ شیعه است و برای بخشی از ایرانیهای حزباللهی دلپذیر. اما برای نزدیک شدن به او همواره ته دلمان مطمئن نیست. به گمانم در عهدِ -قدیم و جدید- پیامبران نیز چنین بوده است. حواریون مسیح نیز -چنان که میدانیم- قلبِ مطمئن نداشتهاند؛ و در موردِ ما این به هنجارشکنیهای خاصِ امیرخانی برمیگردد. سانتیمانتالیسم و بورژواگریهای خاصی که امیرخانی از خود بروز می دهد (هر چند که شاید برای خودش عیب به حساب نیاید) کمی دست و پای امثال من را شل (شَل- شُل؟) می کند. مایی که ریشِ توپی ارمیا و چادر مریم و مهتاب را دوست میداریم، به سختی اشتباهاتِ عمیقِ رضاهای آثارِ امیرخانی را باور می کنیم.
علیفتاح (بدون دلیلِ قابلِ توضیح و عقلی و شرعی) ازدواجِ حلالِ با مهتاب را به فتوای درویش مصطفای نامعلوم بر خود حرام میکند و از سوی دیگر ارمیا (بدون زمینه چینیهای منطقی و بدون در نظر گرفتن ریشههای محبتِ الهی او نسبت به مصطفی و امثالِ سهراب) در حرکتی دیوانهوار و مثلِ خوابگردها به ازدواجی تن میدهد که از نظرِ ما کاملاً اشتباه و بر خلافِ عقلِ سلیم و ملاک های شرعی است.
چرا علیفتاح در کارِ خیر پایش میلغزد و ارمیا در کارِ (ظاهراً) بیخیر استوار و حیران است؟
به نظرِ من سستی علیِ فتاح منجر به لغزیدن و سقوط ارمیا میشود و این حکمتی است که نباید امتحانش کرد.
و صد البته که امثالِ علیفتاحها و ارمیاها، هر چند که قهرمانان آثارِ امیرخانی هستند، به هیچوجه صلاحیت الگو بودن برای جوانانِ ما را ندارند. این از پراکندهپندارهای یک پیامبر پاره وقت است.
از همان ابتدا معلوم است که شخصیتهای کاندومینیوم نوزده و بیست همه سمبلیک و نمادین هستند. از هر طایفه و تیپِ قابلِ توجهی، نمایندهای در این آپارتمانها وجود دارد. در صحنهی پایانی دادگاه که کاملاً این مسأله لو میرود. اما شخصیتِ خشی به شدت مهم و تأثیرگذار است. خشی آقای شبهه است. نمازخوانِ مستی که قرآن را قمار تفسیر می کند و پیامبرِ دروغینِ سرزمینِ بیهویت کاندومنیوم نوزده و بیست است. و جالبتر این که زبانِ ارمیا در مقابلش قفل است و بارها خوانندهی سواد دارِ کتاب حرص میخورد که چرا ارمیا توی دهنِ خشی نمیزند و جوابش را نمیدهد؟
و ارمیا توی دهنِ خشی نمیزند، چون خشی خودِ ارمیاست؛ اگر انقلاب نشده بود...
بارِ اولی که منِ او را خواندم، کُفریاتی به مغزم خطور کرد که همهاش را فرو خوردم. اما «بیوتن» که شروع شد دوباره همهاش برگشت. به نظرم رسید «منِ او» کتابی کاملاً قرآنی است. فصلبندیهای آن، نحوهی تعریف کردنِ چندباره و تودرتوی ماجراها، و این که ماجراهای فرعی زیادی هستند که به سرانجام نمیرسند و با این حال پرفایدهاند؛ همهی اینها من را یادِ قرآن میانداخت. اما چون هیچ نشانهی واضح و آشکاری در متن برای این تصور نبود، آن را فراموش کردم.
«بیوتن» اما آشکارا ادای دینِ امیرخانی به قرآنِ مهجور و مظلومِ خدای ماست. اگر قرآن را از «بیوتن» منها کنیم، «بیوتن»ی نمیماند. کثرت استنادها، اشاراتِ مستقیم به لفظ و ترجمهی کلامِ وحی و طرح شبهات مهم و جالبی که تعدادشان به حدود صد میرسد، آن شوخیِ تلخ با سجدههای واجب و مستحب قرآن، قرآن خواندن کافر و مسلمان در جایی که آسمان را نمیتوان دید، همه و همه دغدغه و همتِ نویسنده را در توجه دادنِ خیلِ بسیارِ مخاطبینِ کتاب، به کتابِ اصلی و نویسندهی کتابِ اصلی میرساند. به این خاطر به سهم خودم از رضای امیرخانی ممنونم.
و در پایان یک توصیهی اخلاقیِ کوچک به دوستانِ کوچکترم، بچههای مدرسه، دارم:
برخورد با هر اثرِ هنریِ مکتوب، ولو این که شاهکار هم باشد، زمان دارد و فکر می کنم برخورد شما با کتابی مثل «بیوتن» فعلاً زود باشد. احتمالاً شما به خاطر اقتضائات سِنی، شیرینیهای اصلیِ این اثر را حیف و میل می کنید و قدر نمیدانید.
لذا در سالهای دبیرستان خواندن «از به»، «ناصر ارمنی»، «ارمیا» و «داستان سیستان» را به شما پیشنهاد میکنم و خواندنِ «منِ او» و «بیوتن» را به ترتیب در سالهای ابتدایی و سالهای انتهایی دانشگاه توصیه میکنم.
این توصیهی اخلاقیِ یک معلم به شماست. هیچکس از عملنکردن به آن نمردهاست و در این دنیا و آن دنیا بلایی بر سرش نیاوردهاند. اما امکان دارد به خاطرِ توصیه نکردن (در این دنیا یا در آن دنیا) بلایی بر سرِ معلمِ شما بیاورند!
در هر صورت:
همان اولین باری که چیزی راجع به امیرخانی شنیدم، این را هم شنیدم که در حالِ نگارشِ آخرین رمانش «بیوطن» است که دربارهی مهاجرینِ ایرانی در آمریکاست و بعد از آن تا امروز «ناصر ارمنی» و «داستان سیستان» و «نشت نشا» و هشتاد تا «سرلوحه» از او خوانده بودیم و «بیوطن» را نه! خوشبختانه امروز میتوان با دلخوشی گفت که امیرخانی بدهی دیگری به ما ندارد. قولی که داده بود عمل کرده و «بیوتن» را به ما فروخته است. اشکالی ندارد. از چشم انتظاری که بهتر است!
اما در همین یکی دو هفتهی گذشته که حدود پنج هزار نفر کتاب او را خریدهاند و خواندهاند، سوالی در ذهنها میچرخد و در دهانها مزمزه میشود که هنوز کسی با قاطعیت به آن جواب نداده است: «آیا شش سال چشم انتظاری، ارزشش را داشت؟»
و مهمترین نکته در این میان، به انتظارِ بالای ما از امیرخانی بر می گردد. به زعم من، «بیوتن» سومین کارِ واقعاً جدی امیرخانی در حیطهی روایت و قصه پردازی است. «من او» و «داستان سیستان» را اولی و دومی میدانم و برای سایر کارهای او (چندان که خودش هم این گونه میخواهد) بیشتر جنبهی امتحان و تست و خودآزمایی قایل هستم.
از زاویهی دیگر «بیوتن» دومین رمان نویسندهای است که با اولین رمانش مشهور شد و طبیعتاً همگان از امتداد پارهخطِ مستقیمِ میانِ این دو رمان، دربارهی نویسنده قضاوت میکنند و خیلی از طرفدارانش با امتداد دادن این پارهخط، ره به ناکجا آباد میبرند و از آینده بیم دارند. واقعاً احتمال میرود که ده سالِ دیگر، ارمیا از آمریکا برگردد و همانطور که مجرداً دورهی سازندگی و متأهلاً دورهی اصلاحات را سپری کردهاست، با بیبی عبوری هم از دورهی مهرورزی داشته باشد و بگیر و برو تا نوه و نتیجه و ... همهی ما میدانیم که این از امیرخانی نه عجیب است و نه غریب!
زبانِ امیرخانی در هر کدام از سهگانههایش، هوشمندانه، منحصر به فرد و تأثیرگذار است:
برای روایت داستان عاشقانهای عجیب (نجیب) از تهرانِ قدیمِ ما، هزاردستان را پشت سر میگذارد و خودش را الگو و مرجعِ لحنِ کلامِ مردم پاتختنشینِ قجری میکند. در این سالهای اخیر هر مجموعهی تلویزیونی که داستانش در دلِ تهران قدیم میگذرد، ناخودآگاه از لحن و زاویه نگاه و قصهپردازی امیرخانی متأثر است و به وفور در گفتگوها «حکماً» و «یحتمل» و «جخ» میشنویم.
غیرمنتظرهترین کارِ امیرخانی «داستانِ سیستان» از زبانِ جوانِ واقعی و تهرانیِ شاد و شنگ و بدگمانی روایت میشود که با هر واقعیتِ سادهای با بدبینیهای سیاسی دورهی دوم خرداد نگاه میکند و علیرغم رگ و ریشههای حزباللهیاش، سعی میکند قضاوت نکند و ... البته نمیتواند؛ و میبینیم که الگو میشود در لحنِ نوشته شدنِ یک دوجین کتاب و سفرنامهی مشابه و به درد بخور یا بیارزش. جانی تازه در رگِ سفرنامهنویسی و تاریخنگاری شفاهی معاصر.
و «بیوتن» که به سه زبان زندهی دنیا نوشته شده است (!) و دایماً میان لنگویجهای فارسی و انگلیسی و عربی سویچ میکند، کمی ما را به یادِ تجربهی «از به» میاندازد و مطمئن باشید که اگر زبانِ مخلوطِ داستانِ خلبانهای غیرمعمولی جنگ، همهگیر نشد، کپیِ زبانِ «بیوتن» را در سالهای آتی بارها و بارها خواهید شنید و تماشا خواهید کرد. البته بعید میدانم هیچکدام برابر اصل شود. زبانِ مهاجرینِ ایرانی و عرب کاندومینیومِ شماره نوزده و بیست، آنچنان واقعی ترسیم شده است که به سختی از ذهن «بیوتن»خواندهها بیرون میرود. یادمان نرود این زبان از کلهی همان نویسندهای بیرون آمده است که درویش مصطفا و بابجون و خانیآبادیها را زنده کردهاست.
و نویسندهی «بیوتن بودن» همین جا که میرسد قلم را میگذارد و تردید میکند که آیا نویسندهی «بیوتن» میتواند بارِ دیگر، زبانی دیگر پیشه کند و جهانی دیگر را برای مخاطبینِ گسترده و فزایندهاش زنده کند یا نه؟ و قلم روی «ها»ی غیرملفوظِ «نه» چند باری چرخ می زند...
بر خلافِ «من او» که راوی و زاویهدید راویِ داستان به طورِ منظم بین فصلهای «من» و «او» تغییر میکرد، اینجا با درهم تنیدگی عجیب و غریبی روبرو میشویم. دانای کل -که نویسنده باشد- و دانای کلتر -که خدا باشد- بدونِ هیچ اخطارِ قبلی تبدیل به ارمیا –که دانای جزء باشد- میشود و شاید از نظرِ اساتیدِ کارگاههای داستاننویسی، بدعت امیرخانی قابل تحمل نباشد و یا قابل تقدیر باشد یا اصلاً همان سیالِ ذهن باشد، یا هر چیزِ دیگر، اما از نظر خیلِ خوانندگانِ امیرخانی که مطمئنم نود درصدشان مثلِ من هرگز پایشان به کلاسهای داستان نویسی نرسیدهاست، اگر به ماجرا دل بدهند و سوادِ انگلیسی و سوادِ قرآنیشان برسد، هرگز توی داستان گم نمیشوند و کلی هم همذاتپندارِ ارمیا میشوند که سهراب را توی دیسکو ریسکو میبیند و خشی دایماً روی مخش راه میرود و نویسنده همان وسط دلش میخواهد خودنمایی کند و پاورقیِ سرکاری بگذارد و ...
فصلبندیِ موضوعیِ کتاب هم به طرز شگفتانگیزی منطبق بر سیرِ زندگیِ ارمیا در نیویورک شده است و تقطیع متناسب سفر لاسوگاس وسط هر فصل، برای همهی مهندسینی که توانایی برنامهریزی برای ساختنِ یک ساختمانِ پنج واحدی در فصلِ خشک سال را -به نحوی که به سرمایِ غیرمنتظرهی اواسط زمستان برخورد نکنند- ندارند، بسیار آموزنده و مفید است! طرحِ داستانِ «بیوتن» با خطکش و پرگار و با دقتِ سه رقم اعشار تهیه شده است و مثلِ «منِ او» باعثِ ورزیدگی ریاضیِ ذهنِ خواننده میشود.
برای همسن و سالهای من، «بیوتن» گویی مجموعهی به هم پیوسته و بسیطی از سرلوحههای امیرخانی است. طبیعتاً قسمتِ اعظم ایده و طرحِ داستان و حجمِ پیامهای نهفته در آن متعلق به همان دورهی درخشانِ لوح در اوایل دههی هشتاد است و احتمالاً خواندنِ این مطالبِ عبرتآموز و حکمتهای انسی در مورد «لند آو آپورچونیتیز» و «نیشن آو نیشن» و «دالر» و «کوارتر» و «سیلورمن» و ... برای نوجوانان امروز هیجانانگیز و دلپذیر است. اما پس ما چه میشویم؟ مایی که این حرفها را همان زمان که «لشوش ویلان حوزه هنری» در اتاق سردبیریاش، کنارِ سرلوحه ها، ناخنکی به «بیوتن» هم میزد، شنیدهایم. مایی که به دلایلِ گنگ و نامعلومی منتظر بودیم که «بیوتن» هم بیرون بیاید و آن را هم بخوانیم، امروز که سالها از آن روز میگذرد و پنجترم، پشتِ سرِ هم، کتاب مقدس «نشتِ نشا» را پاس کردهایم، «بیوتن» چه هیجانی برایمان دارد؟
درسِ عبرتی باشد برای ما و نویسنده و خواننده و ممیز و سردبیر و ... که وقتی دههی اثری بگذرد، هزاری هم که شاهکار باشد، به کبابِ یخکرده میماند. نویسندهی محبوبِ ما که بخشِ اعظمی از محبوبیتش را مدیون جلوتر بودن از زمانه بود، با «بیوتن» از روزگار عقب افتاد و ناگهان حرفهایش از دهن افتاد!
رضا همان ارمیاست که دانشجوی صنعتی شریف است و بچه پولدار و دلدادهی جبهه و قطعهی 48 و همان علی فتاح معصوم و زنگریز (بخوانید متّقی) و رفیقباز و پسرحاجی و رفیق سیدمجتبی (کدام سیدمجتبی؟) و رضا همان ارمیاست که فرنگ دیده است و پاریس و نیویورک و لاسوگاس چرخیده و بچههیئتی است و امام حسینی (علیهالسلام) و رضا همان ارمیاست که امروز ازدواج کرده و دیگر علی فتاح نیست و به لکلکی فکر میکند که پارچهی سفیدی از منقارِ نارنجیاش آویزان است و ...
میبینی؟ ما در چنبرهی نویسنده و شخصیتهای آثارش گم شدهایم!
و رضا به طورِ دقیق همان نویسندهی «داستان سیستان» است که نیمهی سنتی مغزش همان «احمد تپل» است و نیمهی مدرن آن همان «رفیق شفیق»ی که اولِ کتاب تکّه میاندازد: «بهمن 57 ساواکی شدهای!» و رضا به طور دقیق همان نویسندهی «بیوتن» است که تجلیِ نیمهی سنتی مغزش «ارمیا»ست در دیارِ فرنگ، گیر کرده بین سهراب و آرمیتا؛ و نیمهی مدرن مغزش «خشی» است، مانده میانِ بیل و سوزی.
میبینی؟ ما در وجودِ ذیجودِ خودِ امیرخانی گم و گور شدهایم، نه در نُهتوی آثارش!
و نویسندهی «بیوتن بودن» همین جا که میرسد دوباره قلم را میگذارد و تردید میکند که آیا نویسندهی «بیوتن» میتواند برای اولین بار، از پوستِ خودش بیرون بیاید و کسِ دیگری باشد؟ یک زنِ خانهدار؟ کفشِ بندیِ رییسجمهور؟ یک معلم؟ یک پیامبر؟
نمیدانم خودش می داند یا نه؟ امیرخانی معلمِ خوبی است. تأثیرِ او بر روی من و همنسلانِ من غیرِ قابلِ انکار است. ما از زیرِ شنلِ او در لوح بیرون آمدهایم و وارد دنیای مجازی شدیم. امیرخانی آمریکا را مملکت بیپیامبر میداند و تلویحاً دغدغهی پیامبر بودنش را به ما میفهماند. کاش او معلم بشود و معلم بماند. در معلمی چیزهایی میبیند که او را از لاکِ خودش بیرون میآورد. چیزهای عجیبی از آینده. نسل آینده. آیندهای که باید پیامبرش باشد...
فرق مهم امیرخانی با نویسندگانِ همنسلش در دغدغهی عجیبی است که برای امروزی کردن آموزههای دینی دارد. او پیامبرِ دینِ جدیدی است که به شدت شبیهِ اسلامِ شیعه است و برای بخشی از ایرانیهای حزباللهی دلپذیر. اما برای نزدیک شدن به او همواره ته دلمان مطمئن نیست. به گمانم در عهدِ -قدیم و جدید- پیامبران نیز چنین بوده است. حواریون مسیح نیز -چنان که میدانیم- قلبِ مطمئن نداشتهاند؛ و در موردِ ما این به هنجارشکنیهای خاصِ امیرخانی برمیگردد. سانتیمانتالیسم و بورژواگریهای خاصی که امیرخانی از خود بروز می دهد (هر چند که شاید برای خودش عیب به حساب نیاید) کمی دست و پای امثال من را شل (شَل- شُل؟) می کند. مایی که ریشِ توپی ارمیا و چادر مریم و مهتاب را دوست میداریم، به سختی اشتباهاتِ عمیقِ رضاهای آثارِ امیرخانی را باور می کنیم.
علیفتاح (بدون دلیلِ قابلِ توضیح و عقلی و شرعی) ازدواجِ حلالِ با مهتاب را به فتوای درویش مصطفای نامعلوم بر خود حرام میکند و از سوی دیگر ارمیا (بدون زمینه چینیهای منطقی و بدون در نظر گرفتن ریشههای محبتِ الهی او نسبت به مصطفی و امثالِ سهراب) در حرکتی دیوانهوار و مثلِ خوابگردها به ازدواجی تن میدهد که از نظرِ ما کاملاً اشتباه و بر خلافِ عقلِ سلیم و ملاک های شرعی است.
چرا علیفتاح در کارِ خیر پایش میلغزد و ارمیا در کارِ (ظاهراً) بیخیر استوار و حیران است؟
به نظرِ من سستی علیِ فتاح منجر به لغزیدن و سقوط ارمیا میشود و این حکمتی است که نباید امتحانش کرد.
و صد البته که امثالِ علیفتاحها و ارمیاها، هر چند که قهرمانان آثارِ امیرخانی هستند، به هیچوجه صلاحیت الگو بودن برای جوانانِ ما را ندارند. این از پراکندهپندارهای یک پیامبر پاره وقت است.
از همان ابتدا معلوم است که شخصیتهای کاندومینیوم نوزده و بیست همه سمبلیک و نمادین هستند. از هر طایفه و تیپِ قابلِ توجهی، نمایندهای در این آپارتمانها وجود دارد. در صحنهی پایانی دادگاه که کاملاً این مسأله لو میرود. اما شخصیتِ خشی به شدت مهم و تأثیرگذار است. خشی آقای شبهه است. نمازخوانِ مستی که قرآن را قمار تفسیر می کند و پیامبرِ دروغینِ سرزمینِ بیهویت کاندومنیوم نوزده و بیست است. و جالبتر این که زبانِ ارمیا در مقابلش قفل است و بارها خوانندهی سواد دارِ کتاب حرص میخورد که چرا ارمیا توی دهنِ خشی نمیزند و جوابش را نمیدهد؟
و ارمیا توی دهنِ خشی نمیزند، چون خشی خودِ ارمیاست؛ اگر انقلاب نشده بود...
بارِ اولی که منِ او را خواندم، کُفریاتی به مغزم خطور کرد که همهاش را فرو خوردم. اما «بیوتن» که شروع شد دوباره همهاش برگشت. به نظرم رسید «منِ او» کتابی کاملاً قرآنی است. فصلبندیهای آن، نحوهی تعریف کردنِ چندباره و تودرتوی ماجراها، و این که ماجراهای فرعی زیادی هستند که به سرانجام نمیرسند و با این حال پرفایدهاند؛ همهی اینها من را یادِ قرآن میانداخت. اما چون هیچ نشانهی واضح و آشکاری در متن برای این تصور نبود، آن را فراموش کردم.
«بیوتن» اما آشکارا ادای دینِ امیرخانی به قرآنِ مهجور و مظلومِ خدای ماست. اگر قرآن را از «بیوتن» منها کنیم، «بیوتن»ی نمیماند. کثرت استنادها، اشاراتِ مستقیم به لفظ و ترجمهی کلامِ وحی و طرح شبهات مهم و جالبی که تعدادشان به حدود صد میرسد، آن شوخیِ تلخ با سجدههای واجب و مستحب قرآن، قرآن خواندن کافر و مسلمان در جایی که آسمان را نمیتوان دید، همه و همه دغدغه و همتِ نویسنده را در توجه دادنِ خیلِ بسیارِ مخاطبینِ کتاب، به کتابِ اصلی و نویسندهی کتابِ اصلی میرساند. به این خاطر به سهم خودم از رضای امیرخانی ممنونم.
و در پایان یک توصیهی اخلاقیِ کوچک به دوستانِ کوچکترم، بچههای مدرسه، دارم:
برخورد با هر اثرِ هنریِ مکتوب، ولو این که شاهکار هم باشد، زمان دارد و فکر می کنم برخورد شما با کتابی مثل «بیوتن» فعلاً زود باشد. احتمالاً شما به خاطر اقتضائات سِنی، شیرینیهای اصلیِ این اثر را حیف و میل می کنید و قدر نمیدانید.
لذا در سالهای دبیرستان خواندن «از به»، «ناصر ارمنی»، «ارمیا» و «داستان سیستان» را به شما پیشنهاد میکنم و خواندنِ «منِ او» و «بیوتن» را به ترتیب در سالهای ابتدایی و سالهای انتهایی دانشگاه توصیه میکنم.
این توصیهی اخلاقیِ یک معلم به شماست. هیچکس از عملنکردن به آن نمردهاست و در این دنیا و آن دنیا بلایی بر سرش نیاوردهاند. اما امکان دارد به خاطرِ توصیه نکردن (در این دنیا یا در آن دنیا) بلایی بر سرِ معلمِ شما بیاورند!
در هر صورت:
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}