دید باطنی و برزخی مردان حق در نگاه مثنوی
در سرگذشت فُضیل بن عیاض است که سی سال او را خندان ندیده بودند تا روزی که پسرش مرد، تبسم کرد. گفتند: ای خواجه، چه وقت این است؟ گفت: دانستم که خداوند به مرگ این پسر راضی بود، من نیز موافقت کردم و رضای او را تبسم
نویسنده: محمدرضا افضلی
بود شیخی رهنمایی پیش ازین *** آسمان شمع بر روی زمین
چون پیمبر در میان امتان *** درگشای روضهی دارالجنان
گفت پیغمبر که شیخ رفته پیش *** چون نبی باشد میان قوم خویش
یک صباحی گفتش اهل بیت او *** سختدل چونی بگو ای نیکخو
ما ز مرگ و هجر فرزندان تو *** نوحه میداریم با پشت دوتو
تو نمیگریی نمیزاری چرا *** یا که رحمت نیست در دل ای کیا
چون تو را رحمی نباشد در درون ***پس چه اومید استمان از تو کنون
در سرگذشت فُضیل بن عیاض است که سی سال او را خندان ندیده بودند تا روزی که پسرش مرد، تبسم کرد. گفتند: ای خواجه، چه وقت این است؟ گفت: دانستم که خداوند به مرگ این پسر راضی بود، من نیز موافقت کردم و رضای او را تبسم کردم. مبادا گمان برید که من مهر و شفقتی ندارم، من حتی برای کافران نیز دلسوزی میکنم و نسبت به حیوانات نیز، تا چه رسد به فرزندم. اما این که شیون و زاری نمیکنم، بدین سبب است که گریه و فغان وقتی است که هجران و فراقی پیش آید، اما من هجرانی نمیبینم، زیرا فرزند جان سپردهام، لحظه ای از پیش چشمانم غایب نمیشود، من میبینم که او در اطراف من میدود و باز میکند. اگر مردم معمولی، مردههای خود را در خواب میبینند، من عزیز از دست رفتهام را در بیداری نیز مشاهده میکنم، چرا که خداوند متعال چشم دل مرا نسبت به حقیقت عالم بینا کرده است و بیآن که به خواب روم، عالم روحانی و جهان برزخ را میبینم.
شیخ گفت او را مپندار ای رفیق *** که ندارم رحم و مهر و دل شفیق
بر همه کفار ما را رحمت است *** گرچه جان جمله کافر نعمت است
بر سگانم رحمت و بخشایش است *** که چرا از سنگهاشان مالش است
آن سگی که میگزد گویم دعا *** که ازین خو وارهانش ای خدا
این سگان را هم در آن اندیشه دار *** که نباشند از خلایق سنگسار
گفت پس چون رحم داری بر همه *** همچو چوپانی به گرد این رمه
چون نداری نوحه بر فرزند خویش *** چون که فصّاد اجلشان زد به نیش
چون گواه رحم اشک دیدههاست *** دیدهی تو بی نم و گریه چراست؟
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز *** خود نباشد فصل دی هم چون تموز
جمله گر مردند ایشان گر حیاند *** غایب و پنهان ز چشم دل کیاند
گفت: پس چون رحم داری بر همه *** همچو چوپانی به گرد این رمه
چون نداری نوحه بر فرزند خویش؟ *** چون که فصّاد اجل شان زد به نیش
چون گواه رحم، اشک دیدههاست *** دیده تو بی نم و گریه چراست؟
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز *** خود نباشد فصل دی هم چون تموز
جمله گر مردند ایشان؛ گر حیاند *** غایب و پنهان ز چشم دل کیاند؟
من چو بینمشان معین پیش خویش *** از چه رو رو را کنم هم چون تو ریش
گرچه بیروناند از دور زمان *** با مناند و گرد من بازیکنان
گریه از هجران بود یا از فراق *** با عزیزانم وصال است و عناق
خلق اندر خواب میبینندشان *** من به بیداری همی بینم عیان
زین جهان خود را دمی پنهان کنم *** برگ حس را از درخت افشان کنم
در قسمت پیش مولانا از دید باطنی مردان حق سخن گفت. در این جا جواب شیخ به زنش، بازگشتی به همان معناست که مرد حق به وسیلهی نور باطن چیزهایی میبیند که ما نمیبینیم. شیخ به زنش میگوید: من و تو مانند هم نیستیم. «رفیق» در این جا به معنیا شریک زندگی، «مالش» به معنای آسیب و آزار است. «فصاد» به معنیا رگ زن و حجامتگر است. «چشم دل» همان دید باطنی است. «معین» به معنای در برابر چشم و حی و حاضر است. «از دور زمان بیروناند»، یعنی از دنیای مادی که وجودش مقید به زمان و مکان است، بیروناند. شیخ میگوید: من به این دلیل نمیگریم، که گویی آنها پیش مناند و دست در گردن من دارند. «عناق» به معنای معانقه و یک دیگر را در آغوش گرفتن است. «عیان» مشاهده با چشم باطن است. میگوید: چگونه عیان میبینم؟ دنیا را یک لحظه فراموش میکنم و حس ظاهر یا حس مادی را از کار میاندازم و با حسّ باطن آنها را میبینم.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
چون پیمبر در میان امتان *** درگشای روضهی دارالجنان
گفت پیغمبر که شیخ رفته پیش *** چون نبی باشد میان قوم خویش
یک صباحی گفتش اهل بیت او *** سختدل چونی بگو ای نیکخو
ما ز مرگ و هجر فرزندان تو *** نوحه میداریم با پشت دوتو
تو نمیگریی نمیزاری چرا *** یا که رحمت نیست در دل ای کیا
چون تو را رحمی نباشد در درون ***پس چه اومید استمان از تو کنون
در سرگذشت فُضیل بن عیاض است که سی سال او را خندان ندیده بودند تا روزی که پسرش مرد، تبسم کرد. گفتند: ای خواجه، چه وقت این است؟ گفت: دانستم که خداوند به مرگ این پسر راضی بود، من نیز موافقت کردم و رضای او را تبسم کردم. مبادا گمان برید که من مهر و شفقتی ندارم، من حتی برای کافران نیز دلسوزی میکنم و نسبت به حیوانات نیز، تا چه رسد به فرزندم. اما این که شیون و زاری نمیکنم، بدین سبب است که گریه و فغان وقتی است که هجران و فراقی پیش آید، اما من هجرانی نمیبینم، زیرا فرزند جان سپردهام، لحظه ای از پیش چشمانم غایب نمیشود، من میبینم که او در اطراف من میدود و باز میکند. اگر مردم معمولی، مردههای خود را در خواب میبینند، من عزیز از دست رفتهام را در بیداری نیز مشاهده میکنم، چرا که خداوند متعال چشم دل مرا نسبت به حقیقت عالم بینا کرده است و بیآن که به خواب روم، عالم روحانی و جهان برزخ را میبینم.
شیخ گفت او را مپندار ای رفیق *** که ندارم رحم و مهر و دل شفیق
بر همه کفار ما را رحمت است *** گرچه جان جمله کافر نعمت است
بر سگانم رحمت و بخشایش است *** که چرا از سنگهاشان مالش است
آن سگی که میگزد گویم دعا *** که ازین خو وارهانش ای خدا
این سگان را هم در آن اندیشه دار *** که نباشند از خلایق سنگسار
گفت پس چون رحم داری بر همه *** همچو چوپانی به گرد این رمه
چون نداری نوحه بر فرزند خویش *** چون که فصّاد اجلشان زد به نیش
چون گواه رحم اشک دیدههاست *** دیدهی تو بی نم و گریه چراست؟
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز *** خود نباشد فصل دی هم چون تموز
جمله گر مردند ایشان گر حیاند *** غایب و پنهان ز چشم دل کیاند
گفت: پس چون رحم داری بر همه *** همچو چوپانی به گرد این رمه
چون نداری نوحه بر فرزند خویش؟ *** چون که فصّاد اجل شان زد به نیش
چون گواه رحم، اشک دیدههاست *** دیده تو بی نم و گریه چراست؟
رو به زن کرد و بگفتش ای عجوز *** خود نباشد فصل دی هم چون تموز
جمله گر مردند ایشان؛ گر حیاند *** غایب و پنهان ز چشم دل کیاند؟
من چو بینمشان معین پیش خویش *** از چه رو رو را کنم هم چون تو ریش
گرچه بیروناند از دور زمان *** با مناند و گرد من بازیکنان
گریه از هجران بود یا از فراق *** با عزیزانم وصال است و عناق
خلق اندر خواب میبینندشان *** من به بیداری همی بینم عیان
زین جهان خود را دمی پنهان کنم *** برگ حس را از درخت افشان کنم
در قسمت پیش مولانا از دید باطنی مردان حق سخن گفت. در این جا جواب شیخ به زنش، بازگشتی به همان معناست که مرد حق به وسیلهی نور باطن چیزهایی میبیند که ما نمیبینیم. شیخ به زنش میگوید: من و تو مانند هم نیستیم. «رفیق» در این جا به معنیا شریک زندگی، «مالش» به معنای آسیب و آزار است. «فصاد» به معنیا رگ زن و حجامتگر است. «چشم دل» همان دید باطنی است. «معین» به معنای در برابر چشم و حی و حاضر است. «از دور زمان بیروناند»، یعنی از دنیای مادی که وجودش مقید به زمان و مکان است، بیروناند. شیخ میگوید: من به این دلیل نمیگریم، که گویی آنها پیش مناند و دست در گردن من دارند. «عناق» به معنای معانقه و یک دیگر را در آغوش گرفتن است. «عیان» مشاهده با چشم باطن است. میگوید: چگونه عیان میبینم؟ دنیا را یک لحظه فراموش میکنم و حس ظاهر یا حس مادی را از کار میاندازم و با حسّ باطن آنها را میبینم.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}